چهارشنبه، 25 اسفند 1389
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما

پرسش :

فرهنگ غرب داراي چه‏ويژگي‏هايي است؟ مهم‏ترين مؤلفه‏هايي كه ما را به ماهيت فرهنگي غرب‏مي‏رساند، كدام‏است؟


پاسخ :
غرب فرهنگى
به‏نظر مى‏رسد، در حال حاضر، بيشتر غربى‏ها و به تبع آنها نظريه‏پردازان غير غربى، مايلند اين چارچوب كه «هر انسانى داراى فرهنگ است» يا وجه مميزه انسان و حيوان را كه فرهنگ مى‏باشد، بپذيرند ولى سخنى از فرهيختگى و فرزانگى انسان در ميان نيست. از اين منظر لازم است در درجه‏نخست غرب را فرهنگى بدانيم، چون عوامل اقتصادى، سياسى و حتى‏جغرافيايى متأثر از واقعيت تحوّل در اروپا و فرهنگ آن است (هم در دورة قديم و هم جديد) يعنى، آن عقلانيت خاص غربى است كه اجازه دارد، ازدرون آن وضعيت اقتصادى، سياسى و حتى جغرافيايى، به اين صورت شكل‏گيرد و بسط پيدا كند. آنچه كه شرق جغرافيايى را از غرب متمايز مى‏كند، در واقع بسط آن عنصر فرهنگى و تعقل خاص فرهنگى است. اين نوع تعريف از غرب، يك محور اصلى و كلى را مبناى وحدت معنايى غرب قرار مى‏دهد و سپس همه خرده‏فرهنگ‏هاى زير مجموعه اين نوع تفكر را به عنوان يك فرهنگ كلى در نظر مى‏گيرد. محور اصلى در تعريف فوق از غرب، عقلانيت به معناى غربى آن و وجه مميزه انسانى بودن و رفاه انسانى واصالت دنيوى آن فرهنگ از ساير فرهنگ‏ها است.
گاهى در نزد صاحب‏نظران، دو فرهنگ بزرگ يا مجموعه فرهنگى (غربى و شرقى) در جهان از يكديگر تمييز داده مى‏شود.
«از به هم پيوستن اشتراكات انواع فرهنگ‏ها، دو نوع بسيار كلى از فرهنگ را در تاريخ بشر استنباط كرده اند كه تحت عنوان عمومى‏فرهنگ‏هاى شرقى و غربى مرسوم شده است. فرهنگ شرقى فراگيرندة فرهنگ‏هاى آسيايى، آفريقايى، اروپايى قرون وسطى و سرخ پوستى است و فرهنگ غربى شامل يونان و روم باستان و فرهنگ رنسانس و دوران جديدغرب است».
ويژگى‏ها و وجوه غالب فرهنگى براى هر دو مجموعه فرهنگى را مى توان به شرح ذيل شمارش كرد:
الف. وجوه غالب در فرهنگ شرقى:
اعتقاد به غيب Invisibility ( (
اصالت دادن به شهود قلبى Intuition ( (
اصالت دادن به آخرت Suturity ( (
التزام عملى به دين
ب. وجوه غالب در فرهنگ غربى:
اصالت دادن به دنيا Mammon ( ( و دنياگرايى Secularity ( (
استدلال عقلى Rationality ( (
ثروت اندوزى، قدرت‏طلبى
بشرمدارى Humanism ( (
خودمحورى Egocenterism ( (
لذت‏جويى و حس‏گرايى Sensuality ( (
عدم التزام عملى به دين.
فرهنگ غرب محصولى از روم باستان و عهد رنسانس‏است كه انسان، تفسير تازه‏اى از روابط انسان با طبيعت و خداوند ارائه مى‏كند وهمه امور زندگى اجتماعى، بر پاية روش‏هاى تجربى و آنچه در علوم طبيعى به كار گرفته مى‏شود، قرار مى‏گيرد و بقاى انسان و دستيابى به كام روايى دنيايى، هدف عالى جامعه مى‏شود و بيش از پيش به التذاذ دنيوى و رفاه مادى انسان توجه مى‏گردد. سنّت‏گرايى و آداب دينى مذمت مى‏شود و در عرصه سياسى، مفاهيمى چون حقوق بشر، آزادى و حقوق شهروندى در برابرى و تساوى‏ديده مى‏شود و رشد اقتصادى جامعه (در گرو رقابت و بازار آزاد) مهم‏ترين‏هدف در برنامه‏ريزى اجتماعى مى‏گردد. در اين شرايط رهايى از دستورات دينى نه تنها امرى ناپسند نيست بلكه لازمه پيشرفت و تكامل جامعه محسوب مى‏شود و در طى چند دوره همه اين ويژگى‏ها، در فرهنگ اروپايى و غربى حفظ مى‏شود، تا آنجا كه در اين زمينه، از هيچ ظلم و ستمى به جامعه خود و ساير جوامع در قالب استعمار و استثمار چشم پوشى نمى‏شود.
با وجود آنكه غرب با اين وجوه غالب فرهنگى قابل بررسى و شناخت است، عده‏اى از صاحب‏نظران از تلقى غرب به عنوان يك فرهنگ بزرگ يا مجموعة فرهنگى، مخالفت مى‏كنند و معتقدند، غرب داراى يكپارچگى و انسجام كافى در بعد فرهنگى نيست بلكه در اين فرهنگ ما با انواع تفاوت‏ها و تضادها روبه‏رو هستيم. «وقتى شما از غرب به مثابه مجموعه‏اى فرهنگى سخن مى‏گوييد، اين مجموعه فرهنگى از نظر اجتماعى و سياسى چنان تضادهايى را در درون خود دارد كه به هيچ وجه نمى‏توان آن تضادها را با يك عنوان تبيين كرد، در غرب جنبش ماركسيستى داريم. جنبش‏هاى مذهبى و حتى ضد مذهبى داريم و به‏طور عمده فرهنگ‏سرمايه‏دارى» به زعم اين ديدگاه، در شرق نيز نمى‏توان فرهنگ‏يكپارچه‏اى را تشخيص داد چرا كه تضادهاى طبقاتى، انواع تفكرات اجتماعى و فرهنگى قابل مشاهده است.
امّا برخلاف نظريه فوق، داورى معتقد است كه:
«انكار ماهيت غرب، موجب مى‏شود كه بنياد باطن چيزها را نبينيم و نزاع‏هاى عارضى درون غرب مثل نزاع ماركسيسم و ليبراليسم را جدّى بگيريم و در كنار يكى از آن دو بايستيم و ندانيم كه مبدأ و مآل اين هر دو يكى است».
با اين حال فرهنگ غربى، خواه‏ناخواه به عنوان يك واقعيت تاريخى و اجتماعى قابل ملاحظه است فرهنگى كه
نه براى آزادى انسان و آنچه به صورت شعارى در بطن اين فرهنگ گنجانيده شده بلكه انسان را سحر و جادو كرده و از ارزش‏هاى آن، بتى ساخته كه نتيجه‏اش جز خدمت انسان براى فرهنگ و بردگى انسان‏ها در درون اين فرهنگ نيست فرهنگ در تمدن غربى، به موضوعاتى عينى اختصاص يافته واز حقايق الهى‏و آفرينندگى حقيقى خود جدا گشته است.(1)
پى‏نوشت‏
(1) دكتر مجيد كاشانى، غرب در جغرافياى انديشه، ناشر: مؤسّسه فرهنگى دانش و انديشه معاصر


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.