پرسش :
چگونه ممكن است دينى پا به عرصهى وجود گذارد كه تمامى آن چه بشر تا انتهاى تاريخ براى رستگارى به آن نيازمند است، در برداشته باشد؟ بشرى كه تا اين حد گرفتار تغيير و تحول و تكامل است، چطور يك دين براى هميشه مىتواند او را هدايت كند؟
پاسخ :
گروهى چون خويش را در برابر اين پرسش بدون پاسخ يافتند، بكلّى از اين ادّعا صرف نظر كردند و پذيرفتند كه سرّ خاتميت دين بى نيازى بشر از هدايت الهى در اثر تكامل عقلى و فكرى است!!! آنها گفتند: خاتميت به اين معناست كه مردم به بلوغى مىرسند كه از دين مستغنى مىشوند.[1] و چون اين مطلب همان سخنى است كه در گذشته اقبال لاهورى و قبل از او ديگران گفته بودند؛ براى اينكه جلوهى تازهاى پيدا كند، بحث را به اين صورت بيان مى كنند: بىنيازى بر دوگونه است: بىنيازى مذموم و ناپسند و بىنيازى پسنديده و محمود؛ بىنيازى مذموم و ناپسند آن است كه شخص در حالى كه واقعاً به چيزى نياز دارد، سراغش نرود و ادعاى بىنيازى كند. اين بىنيازى، بىنيازى مذموم و ناپسند است. اگر كسى بيمار است و نياز به پزشك و درمان دارد، امّا به دنبال درمان و پزشك نرود و بگويد من نيازى به پزشك و درمان ندارم، اين بىنيازى مذموم و ناپسند است. اما يك بىنيازى ديگر هم هست كه آن بىنيازى پسنديده و محمود است و آن اين است كه كسى مريض است نياز به طبيب دارد، مىرود سراغ طبيب و طبيب تلاش مىكند تا او را درمان كند. با چنين درمانى او بىنياز از طبيب مىشود. اينجا درواقع طبيب كارى مىكند كه نهايتش قطع رابطهى او با مريض است. اگر طبيب بخواهد ارتباط خود را با مريض حفظ كند، مىبايست براى ادامهى مرض او تلاش نمايد تا دائم اين بيمار با او در رفت و آمد باشد؛ اما طبيب دلسوز تلاش مىكند كه كار خود را به نحو احسن انجام دهد و نتيجهى كار او قطع رابطه با مريض است. چون اگر طبيب كار خود را درست انجام دهد، مريض شفا پيدا مىكند و وقتى سالم شد، ديگر نيازى به طبيب نخواهد داشت. رابطهى معلم و شاگرد نيز از اين قبيل است؛ معلم وقتى بخواهد به وظيفهى خود عمل كند، آن وظيفه اقتضا مىكند كه تلاش نمايد شاگرد خود را به سطحى از معرفت و علم برساند كه بىنياز از معلم بشود. بنابراين، يك معلم دلسوز هم كارى مىكند كه اين كار نهايتاً منتهى به از بين رفتن رابطهى او با شاگرد مىشود؛ ديگر شاگرد او شاگرد نخواهد ماند؛ خود استادى خواهد شد در كنار اين معلم.
بعد گفتهاند: انبيا چنين كردند. يعنى انبيا مثل يك طبيب دلسوز، مطالبى رابه بشريت آموختند و در اثر اين آموزشها بشريت به يك سطح فرهنگى مىرسد كه ديگر نيازى به انبيا ندارد. همانطور كه مريض بعد از شفا ديگر نيازى به طبيب ندارد و شاگرد بعد از استادى نياز به معلم ندارد. در نظر اينان سرّ خاتميت همين است و اقبال هم كه گفت با آمدن حضرت، مردم از نبى بىنياز مىشوند، مقصودش همين بود؛ يعنى آموزشهاى آن نبى در بين مردم گسترش پيدا مىكند و ديگر مردم نيازى به آموزش ندارند، ديگر نيازى به نبى ديگرى ندارند.[2]
ولى دليل نياز آدمى به دين وجود امورى است كه انسان با عقل، حس و تجربه خود نمى تواند به آنها دست پيدا كند. اين مطلب، يعنى محدوديت ابزار ادراكى ما، در مباحث فلسفى مورد تأييد عقل قرار گرفته و قرآن نيز به آن اشاره كرده است: « علّمكم مالم تكونوا تعلمون[3] » (به شما آنچه را نمى توانستيد بدانيد، ياد داد.) با اين وصف، هيچگاه بشر به نقطه اى نمى رسد كه از دين بى نياز شود.
از سوى ديگر، اگر چنين چيزى درست بود، مى بايست پس از گذشت يك يا چند سده از ظهور اسلام، بشر بىنيازى خود را از دين احراز مى كرد و با عقل خويش دنبالهى راه را مى پيمود. تاريخ معاصر بهترين گواه بر بطلان چنين امرى است. بشر نه تنها احساس بى نيازى از دين نكرده است، بلكه پس از عصيان در برابر دين، بعد از رنسانس، و چشيدن تلخى هاى فراوان در اين راه، امروزه هر لحظه به دين نزديكتر و خود را به آن نيازمندتر احساس مى كند.
گروهى ديگر در برابر اين پرسش، نظريهى دين متكامل را پذيرفتند و ادّعا كردند كه دين خاتم پا به پاى تكامل بشر متكامل مى شود، و هر روز خود را با مقتضيات تازه هماهنگ مى سازد. اين انديشه، تحوّل را به پيكر دين راه داد و جاودانگى تعاليم دينى را انكار نمود.
برخى به اين نتيجه توجّه كردند، و با فرق نهادن ميان «دين» و «معرفت دينى» تلاش نمودند در عين حلّ مشكل از اين نتيجه ى فاسد اجتناب كنند. اينان گفتند: «اصلِ دين» ثابت است و «معرفت دينى» متغيّر و همپاى معارف بشرى در تكامل! اينان در عين حال توجه داشتند كه امر متغيّر و در معرض زوال نمى تواند «مقدّس» باشد. از اين رو، پذيرفتند كه «دين، ثابت و مقدس است و مَعرفت دينى متغيّر و نامقدّس» امّا آنچه به چنگ بشر مى آيد، «معرفت دينى» است و «دين» در خلوتخانه خويش همواره دست نيافتنى باقى مى ماند. اينچنين دينى از تعريف «دين مرسل» خارج است؛ زيرا چنان كه گفتيم: دين مرسل مجموعهى مطالبى است كه براى هدايت بشر از سوى خداوند متعال به وسيله ى پيامبر بيان شده است. اگر آنچه را كه بيان شده و در متون دينى نيز آمده، «دين» بدانيم و با اين همه بر تغيير و تحوّل ضرورى و اجتناب ناپذير معرفت دينى اصرار ورزيم، در واقع «دين» را گرفتار تحول نموده ايم و همان راه حلّ پيشين را در جامهاى نو، به ارمغان آورده ايم. در نتيجه به اين معضل گرفتار مى آييم كه بگوييم: چنين دينى، مقدّس نمى تواند باشد.[4]
براى حلّ اين مشكل بايد در حال بشر بينديشيم تا در يابيم: آيا براستى آدمى در حال تغيير و تحوّل و تمامى شؤون او دستخوش دگرگونى است؟ يا در وراى اين پوستهى متحوّل، هستهاى ايستا و ثابت وجود دارد؟ همان ذاتى كه گذشته و حال و آيندهى او را به يكديگر مرتبط مى كند و از او يك هويت جارى در بستر تاريخ مى سازد و فرهنگ و تمدّن بشرى را معنا مى بخشد.
منابع مطالعه بيشتر:
1. مهدى هادوى تهرانى، ولايت و ديانت، مؤسسهى فرهنگى خانه خرد، قم، چاپ دوم، 1380.
پی نوشتها:
[1] ر.ك: عبدالكريم سروش، ريشه در آب است، نگاهى به كارنامه ى كامياب پيامبران، كيهان فرهنگى، شماره 29،ص14.
[2] ر.ك: همان، صص 14 - 13.
[3] بقره ، 239.
[4] ر.ك: مهدى هادوى تهرانى، مبانى كلامى اجتهاد، صص 380 - 317.
منبع: http://farsi.islamquest.net
گروهى چون خويش را در برابر اين پرسش بدون پاسخ يافتند، بكلّى از اين ادّعا صرف نظر كردند و پذيرفتند كه سرّ خاتميت دين بى نيازى بشر از هدايت الهى در اثر تكامل عقلى و فكرى است!!! آنها گفتند: خاتميت به اين معناست كه مردم به بلوغى مىرسند كه از دين مستغنى مىشوند.[1] و چون اين مطلب همان سخنى است كه در گذشته اقبال لاهورى و قبل از او ديگران گفته بودند؛ براى اينكه جلوهى تازهاى پيدا كند، بحث را به اين صورت بيان مى كنند: بىنيازى بر دوگونه است: بىنيازى مذموم و ناپسند و بىنيازى پسنديده و محمود؛ بىنيازى مذموم و ناپسند آن است كه شخص در حالى كه واقعاً به چيزى نياز دارد، سراغش نرود و ادعاى بىنيازى كند. اين بىنيازى، بىنيازى مذموم و ناپسند است. اگر كسى بيمار است و نياز به پزشك و درمان دارد، امّا به دنبال درمان و پزشك نرود و بگويد من نيازى به پزشك و درمان ندارم، اين بىنيازى مذموم و ناپسند است. اما يك بىنيازى ديگر هم هست كه آن بىنيازى پسنديده و محمود است و آن اين است كه كسى مريض است نياز به طبيب دارد، مىرود سراغ طبيب و طبيب تلاش مىكند تا او را درمان كند. با چنين درمانى او بىنياز از طبيب مىشود. اينجا درواقع طبيب كارى مىكند كه نهايتش قطع رابطهى او با مريض است. اگر طبيب بخواهد ارتباط خود را با مريض حفظ كند، مىبايست براى ادامهى مرض او تلاش نمايد تا دائم اين بيمار با او در رفت و آمد باشد؛ اما طبيب دلسوز تلاش مىكند كه كار خود را به نحو احسن انجام دهد و نتيجهى كار او قطع رابطه با مريض است. چون اگر طبيب كار خود را درست انجام دهد، مريض شفا پيدا مىكند و وقتى سالم شد، ديگر نيازى به طبيب نخواهد داشت. رابطهى معلم و شاگرد نيز از اين قبيل است؛ معلم وقتى بخواهد به وظيفهى خود عمل كند، آن وظيفه اقتضا مىكند كه تلاش نمايد شاگرد خود را به سطحى از معرفت و علم برساند كه بىنياز از معلم بشود. بنابراين، يك معلم دلسوز هم كارى مىكند كه اين كار نهايتاً منتهى به از بين رفتن رابطهى او با شاگرد مىشود؛ ديگر شاگرد او شاگرد نخواهد ماند؛ خود استادى خواهد شد در كنار اين معلم.
بعد گفتهاند: انبيا چنين كردند. يعنى انبيا مثل يك طبيب دلسوز، مطالبى رابه بشريت آموختند و در اثر اين آموزشها بشريت به يك سطح فرهنگى مىرسد كه ديگر نيازى به انبيا ندارد. همانطور كه مريض بعد از شفا ديگر نيازى به طبيب ندارد و شاگرد بعد از استادى نياز به معلم ندارد. در نظر اينان سرّ خاتميت همين است و اقبال هم كه گفت با آمدن حضرت، مردم از نبى بىنياز مىشوند، مقصودش همين بود؛ يعنى آموزشهاى آن نبى در بين مردم گسترش پيدا مىكند و ديگر مردم نيازى به آموزش ندارند، ديگر نيازى به نبى ديگرى ندارند.[2]
ولى دليل نياز آدمى به دين وجود امورى است كه انسان با عقل، حس و تجربه خود نمى تواند به آنها دست پيدا كند. اين مطلب، يعنى محدوديت ابزار ادراكى ما، در مباحث فلسفى مورد تأييد عقل قرار گرفته و قرآن نيز به آن اشاره كرده است: « علّمكم مالم تكونوا تعلمون[3] » (به شما آنچه را نمى توانستيد بدانيد، ياد داد.) با اين وصف، هيچگاه بشر به نقطه اى نمى رسد كه از دين بى نياز شود.
از سوى ديگر، اگر چنين چيزى درست بود، مى بايست پس از گذشت يك يا چند سده از ظهور اسلام، بشر بىنيازى خود را از دين احراز مى كرد و با عقل خويش دنبالهى راه را مى پيمود. تاريخ معاصر بهترين گواه بر بطلان چنين امرى است. بشر نه تنها احساس بى نيازى از دين نكرده است، بلكه پس از عصيان در برابر دين، بعد از رنسانس، و چشيدن تلخى هاى فراوان در اين راه، امروزه هر لحظه به دين نزديكتر و خود را به آن نيازمندتر احساس مى كند.
گروهى ديگر در برابر اين پرسش، نظريهى دين متكامل را پذيرفتند و ادّعا كردند كه دين خاتم پا به پاى تكامل بشر متكامل مى شود، و هر روز خود را با مقتضيات تازه هماهنگ مى سازد. اين انديشه، تحوّل را به پيكر دين راه داد و جاودانگى تعاليم دينى را انكار نمود.
برخى به اين نتيجه توجّه كردند، و با فرق نهادن ميان «دين» و «معرفت دينى» تلاش نمودند در عين حلّ مشكل از اين نتيجه ى فاسد اجتناب كنند. اينان گفتند: «اصلِ دين» ثابت است و «معرفت دينى» متغيّر و همپاى معارف بشرى در تكامل! اينان در عين حال توجه داشتند كه امر متغيّر و در معرض زوال نمى تواند «مقدّس» باشد. از اين رو، پذيرفتند كه «دين، ثابت و مقدس است و مَعرفت دينى متغيّر و نامقدّس» امّا آنچه به چنگ بشر مى آيد، «معرفت دينى» است و «دين» در خلوتخانه خويش همواره دست نيافتنى باقى مى ماند. اينچنين دينى از تعريف «دين مرسل» خارج است؛ زيرا چنان كه گفتيم: دين مرسل مجموعهى مطالبى است كه براى هدايت بشر از سوى خداوند متعال به وسيله ى پيامبر بيان شده است. اگر آنچه را كه بيان شده و در متون دينى نيز آمده، «دين» بدانيم و با اين همه بر تغيير و تحوّل ضرورى و اجتناب ناپذير معرفت دينى اصرار ورزيم، در واقع «دين» را گرفتار تحول نموده ايم و همان راه حلّ پيشين را در جامهاى نو، به ارمغان آورده ايم. در نتيجه به اين معضل گرفتار مى آييم كه بگوييم: چنين دينى، مقدّس نمى تواند باشد.[4]
براى حلّ اين مشكل بايد در حال بشر بينديشيم تا در يابيم: آيا براستى آدمى در حال تغيير و تحوّل و تمامى شؤون او دستخوش دگرگونى است؟ يا در وراى اين پوستهى متحوّل، هستهاى ايستا و ثابت وجود دارد؟ همان ذاتى كه گذشته و حال و آيندهى او را به يكديگر مرتبط مى كند و از او يك هويت جارى در بستر تاريخ مى سازد و فرهنگ و تمدّن بشرى را معنا مى بخشد.
منابع مطالعه بيشتر:
1. مهدى هادوى تهرانى، ولايت و ديانت، مؤسسهى فرهنگى خانه خرد، قم، چاپ دوم، 1380.
پی نوشتها:
[1] ر.ك: عبدالكريم سروش، ريشه در آب است، نگاهى به كارنامه ى كامياب پيامبران، كيهان فرهنگى، شماره 29،ص14.
[2] ر.ك: همان، صص 14 - 13.
[3] بقره ، 239.
[4] ر.ك: مهدى هادوى تهرانى، مبانى كلامى اجتهاد، صص 380 - 317.
منبع: http://farsi.islamquest.net