راسخون پیش از این در مقاله "داستان هایی از سیرت حضرت امام رضا (ع)" به قلم آقای حسن نجفی داستان هایی از سیره امام رضا علیه السلام منتشر نموده است، که مجدد با داستان هایی دیگر منتشر شده در راسخون و دیگر منابع تقدیم می شود.
1- کیسه پر طلا
کجایی مرد خراسانی؟
صدایش از پشت در می آمد. دستش را از لای در آورد بیرون. یک کیسه ی پر از طلا.
ـ این ها را بگیر و برو، نمی خواهم ببینمت.
گرفت و رفت.
پرسیدند:"خطایی کرده بود؟"
گفت :"نه، اگر مرا می دید خجالت می کشید."
2- سخن گفتن با گنجشک
گنجشک خودش را انداخت روی عبای امام، جیغ می زد و نوکش را تند تند به هم می زد.
امام رو کردند به من: "عجله کن این چوب را بگیر برو زیر سقف ایوان مار را بکش."
چوب را برداشتم و دویدم. جوجه های گنجشک مانده بودند توی لانه و مار داشت حمله می کرد بهشان.
مار را کشتم و برگشتم با خودم می گفتم امام و حجت خدا باید هم با زبان همه ی موجودات آشنا باشد.
3- نشانه موى پیامبر(صلی الله علیه واله)
مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(علیه السلام) رسید. جعبهاى نقرهاى رنگ به امام داد و گفت:
«آقا! هدیهاى برایتان آوردهام که مانند آن را هیچ کس نیاورده است».
بعد در جعبه را باز کرد و چند رشته مو از آن بیرون آورد و گفت: «این هفت رشته مو از پیامبر اکرم(صلی الله علیه واله) است. که از اجدادم به من رسیده است».
حضرت رضا(علیه السلام) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا کردند و فرمود: «فقط این چهار رشته، از موهاى پیامبر است».
مرد با تعجب و کمى دلخورى به امام نگاه کرد و چیزى نگفت.
امام که فهمید مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت.
هر سه رشته سوخت، اما به محض این که چهار رشته موى پیامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشیدن کرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن کرد.
4- میهمان عابد
کوهستان بود، امام پیاده شدند از اسب، سیصد نفر هم همراهشان. عابد از غارش امد بیرون. امام را دید، رفت به استقبال آقا جان! چند سال است برای دیدنتان لحظه شماری می کنم.
- می شود کلبه کوچکم را به قدومتان روشن کنید؟
امام اشاره کردند. همه وارد غار شدند.
عابد مبهوت شده بود.
سیصد نفر در غار کوچکش جا شده بودند. چیزی برای پذیرایی نداشت، امام، مهربان نگاهش کرد:" هر چه داری بیاور."
سه قرص نان و کوزه ای عسل گذاشت جلوی امام.
امام عبایش را کشید رویش، دعا خواند. بعد از زیر عبا به همه نان و عسل داد. همه که رفتند، نان و عسل عابد هنوز آنجا بود.
5- میهمان دوستى امام(علیه السلام)
راوى: یکى از نزدیکان امام رضا(ع)
مرد گفت: «سفر سختى بود. یک ماه طول کشید».
امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»
ـ « ببخشید که دیر وقت رسیدم. بىپناه بودن مرا مجبور کرد که در این وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نکن! ما خانوادهاى میهمان دوست هستیم».
در این هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعلهاش آرام آرام کم نور شد. میهمان دست برد تا روغن در چراغ بریزد، اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر کرد. مرد گفت: «شرمندهام! کاش این قدر شما را به زحمت نمىانداختم».
امام در حالى که با تکه پارچهاى، روغن را از دستش پاک مىکرد، فرمودند: ما خانوادهاى نیستیم که میهمان را به زحمت بیندازیم».
6- شفاء مریض برص در بغداد
نوشته اند وقتی که امام رضا (علیه السلام) وارد بغداد شدند به رجبعلی سرپرست حمام فرمودند: قصد دارم در گرمابه داخل شوم.
سرپرست حمام دستور داد حمام را تمیز و قرق کنند، ناگاه مرد مبروص مرض پیسی به سرپرست حمام گفت این 50 درهم را بگیر و اجازه بده در زاویه ای از حمام مخفی شوم تا شاید بتوانم خدمت حضرت برسم و شفا درخواست کنم او قبول نمود و چون آن سرور در حمام داخل شد فورا بیمار خود را به حضرت رسانید و عرض کرد: «ای فرزند رسول خدا (صلی الله علیه و آله و سلم) به من توجهی فرما.»
حضرت ظرفی از آب حمام را پر نمودند و سوره حمد بر او قرائت کردند و بر سر آن مرد ریختند، فورا آن مرد مریض شفا یافت، وقتی خویشان او جریان شفا دادن حضرت را شنیدن پانصد نفر از آنها و دوستانشان شیعه شدند.1
با تو پیوستم و از غیر تو دل ببریدم | آشنای تو ندارد سر بیگانه و خویش |
به عنایت نظری کن که من دل شده را | نرود بی مدد لطف تو کاری از پیش |
آخر پادشه حسن و ملاحت چه شود | گر لعب لعل تو ریزد نمکی بر دل ریش |
7- ورود حضرت به قم
وقتی که حضرت رضا (علیه السلام) به فرمان مأمون ناگزیر شدند که از مدینه به سوی خراسان حرکت کنند آن حضرت از راه بصره به بغداد آمد و از آنجا به سوی قم روانه شد، اهالی قم با استقبال عظیمی آن حضرت را وارد قم نمودند، بسیاری آن حضرت را به مهمانی به منزل خود دعوت کردند، تا اینکه حضرت فرمود: «شتر من هرجا توقف کرد همانجا می روم»
شتر در خانه مرد صالحی توقف کرد، که شب در خواب دیده بود امام (علیه السلام) مهمان او شده است.
امام هشتم (علیه السلام) پیاده شدند و مهمان آن مرد گردیده و اکنون آن خانه به صورت مدرسه علمیه بنام مدرسه رضویه در خیابان آذر قم معروف است.
این موضوع که خلاصه آن بیان شد بیانگر موقعیت خاص مذهبی قم در اواخر قرن دوم هجرت است که امام هشتم حضرت رضا (علیه السلام) در مسیر خود به خراسان از آن دیدن کرده است و این ماجرا در سال 200 هجری واقع شد یعنی یکسال قبل از ورود حضرت معصومه (علیه السلام) به قم زیرا حضرت معصومه (علیه السلام) در سال 201 ه ق وارد قم شدند.2
گر چه در اوج فلک با اقتدار است آفتاب | پیش دربار تو عبدی خاکسار است آفتاب |
ای امام هشتمین ای ابوالحسن شمس الشموس | ای که فرمان تو را فرمانگذار است آفتاب |
8- داستان معروف ضامن آهو
صیادی در بیابانی قصد شکار آهویی میکند و آهو شکارچی را مسافت متنابهی به دنبال خود میدواند و عاقبت خود را به دامن حضرت علی بن موسی الرضا علیه السلام که اتفاقاً در آن حوالی تشریففرما بوده است، میاندازد.
صیاد که میرود آهو را بگیرد، با ممانعت حضرت رضا علیه السلام مواجه میشود. ولی چون آهو را صید و حق خود میداند، در مطالبه آهو پافشاری میکند. امام حاضر میشود مبلغی بیشتر از بهای آهو، به شکارچی بپردازد تا او آهو را آزاد کند. شکارچی نمیپذیرد ومی گوید: «من همین آهو که حق خودم است را میخواهم و آن وقت آهو به زبان میآید و به عرض امام میرساند که من دو بچه شیری دارم که گرسنهاند و چشم بهراهاند که بروم و شیرشان بدهم و سیرشان کنم. علت فرارم هم همین است و حالا شما ضمانت مرا نزد این ظالم بفرمایید که اجازه دهد بروم و بچگانم را شیر دهم و برگردم و تسلیم صیاد شوم… »
حضرت رضا علیه السلام هم ضمانت آهو را نزد شکارچی میفرماید و خود را به صورت گروگانی در تحت تسلط شکارچی قرار میدهد. آهو میرود و بهسرعت با آهوبچگان باز میگردد و خود را تسلیم شکارچی میکند.
شکارچی که این وفای به عهد را میبیند، منقلب میگردد و آن گاه متوجه میشود که گروگان او، حضرت علی بن موسی الرضا صلوات الله علیه است. فوراً آهو را آزاد میکند و خود را به دست و پای حضرت میاندازد و عذر میخواهد و پوزش میطلبد. حضرت نیز مبلغ متنابهی به او مرحمت میفرماید و بهعلاوه، تعهد شفاعت او را در قیامت نزد جدش میدهند و صیاد را خوشدل روانه میسازد. آهو هم که خود را آزاد شده حضرت میداند اجازه مرخصی میطلبد و به سراغ لانه خود میدود.
9- سخن گفتن با جنیان
حکیمه دختر امام کاظم (علیه السلام) می گوید: برادرم حضرت رضا (علیه السلام) را دیدم در انبار هیزم ایستاده و آهسته سخن می گوید، من کسی را در آنجا غیر از حضرت رضا (علیه السلام) نمی دیدم، تا اینکه به آن حضرت عرض کردم: «با چه کسی گفتگو می کردی ؟.»
امام رضا (علیه السلام) فرمود:« این شخص عامر زهرانی از بزرگان جن است، نزد من آمده، و سوال می کند و از بعضی شکایت می نماید.»
حکیمه گفت:« ای مولا من، دوست دارم سخن او را شنوم.»
امام رضا (علیه السلام) فرمود:« اگر تو سخن او را بشنوی تا یک سال بر اثر ترس و هراس تب می کنی.»
حکیمه گفت: «در عین حال دوست دارم صدای او را بشنوم.»
حضرت فرمودند:« بشنو.»
حکیمه گفت:« من گوش دادم، صدائی مانند سوت شنیدم و تا یک سال به تب مبتلا شدم.3»
رتبه ات این بس که امام مبین | صادق دین قبله اهل یقین |
ناشر احکام فروع و اصول | خوانده تو را عالم آل رسول |
10- چشمه ای که حضرت بازسازی نمودند " قدمگاه نیشابور"
حضرت رضا (علیه السلام) در نیشابور به محله ای رفتند، در آنجا حمامی وجود داشت و چشمه آبی بود، ولی آب آن اندک بود.
حضرت همانجا اقامت کردند و تصمیم به بازسازی و پاکسازی آن چشمه گرفتند، اشخاصی را که چاه بودند طلبیدند و آنها به دستور آن حضرت به لای روبی و بازسازی چشمه پرداختند، آب آن چشمه زیاد شد، آنگاه حضرت رضا (علیه السلام) دستور دادند در بیرون پله آن چشمه آب به آن حوض ریخت، حضرت رضا (علیه السلام) به میان حوض رفتند و غسل کردند و سپس در پشت آن حوض نماز خواندن و همین برنامه، برای مردم سنت گردید، می آمدند در آن حوض غسل می کردند و سپس در پشت آن نماز می خواندند و دعای می کردند تا خداوند نیازهایشان را بر آورد، و بر نعمتهایشان نسبت به آنها بیفزاید، و این برنامه تا کنون، از یادگارهای حضرت امام رضا (علیه السلام) بین شیعیان باقی مانده است و آن چشمه به چشمه کهلان معروف است.4
در کف قدرت او خشک و تر است | و ز ضمیر همه کس باخبر است |
هر که بگرفت بکف دامانش | می شود بهره ور از احسانش |
13- در یاد مایى
راوى عبد الله بن ابراهیم غفارى
تنگ دست بودم و روزگارم به سختى مىگذشت.
یکى از طلبکارهایم براى گرفتن پولش مرا در فشار گذاشته بود. به طرف صریا حرکت کردم تا امام رضا(ع) را ببینم.
مىخواستم خواهش کنم که وساطت کنند از او بخواهد که مدتى صبر کنند.
زمانى که به خدمت امام رسیدم، مشغول صرف غذا بودند. مرا هم دعوت کرد تا چند لقمهاى بخورم.
بعد از غذا ، از هر درى سخن به میان آمد و من فراموش کردم که اصلا به چه منظورى به صریاء آمده بودم. مدتى که گذشت، حضرت رضا(ع)، اشاره کردند که گوشه سجادهاى را که در کنارم بود ، بلند کنم.
زیر سجاده، سیصد و چهل دینار بود. نوشتهاى هم کنار پول ها قرار داشت. یک روى آن نوشته بود: «لا اله الا الله، محمد رسول الله، على ولى الله».
و در طرف دیگر آن هم این جملات راخواندم: «ما تو را فراموش نکردهایم. با این پول قرضت را بپرداز! بقیهاش هم خرجى خانوادهات است»
14- دیدار یار غایب
نامش سید یونس و از اهالی آذرشهر آذربایجان بود. به قصد زیارت هشتمین امام نور، راه مشهد مقدس را در پیش گرفت و بدانجا رفت، اما پس از ورود و نخستین زیارت، همه پول او مفقود شد و بدون خرجی ماند.
ناگزیر به حضرت رضا، علیهالسلام، توسل جست و سه شب پیاپی در عالم خواب به او دستور داده شد که خرج سفر خویش را از کجا و از چه کسی دریافت کند و از همین جا بود که داستان شنیدنی زندگیاش پیش آمد که بدین صورت نقل شده است.
خود میگوید: پس از مفقود شدن پولم به حرم مطهر رفتم و پس از عرض سلام گفتم: «مولای من! میدانید که پول من رفته و در این دیار ناآشنا، نه راهی دارم و نه میتوانم گدایی کنم و جز به شما به دیگری نخواهم گفت.»
به منزل آمده و شب در عالم رؤیا دیدم که حضرت فرمود: «سید یونس! بامداد فردا، هنگام طلوع فجر برو دربست پایین خیابان و زیر غرفه نقارهخانه، بایست، اولین کسی که آمد رازت را به او بگو تا او مشکل تو را حل کند.»
پیش از فجر بیدار شدم و وضو ساختم و به حرم مشرف شدم و پس از زیارت، قبل از دمیدن فجر به همان نقطهای که در خواب دیده و دستور یافته بودم، آمدم و چشم به هر سو دوخته بودم تا نفر اول را بنگرم که به ناگاه دیدم «آقا تقی آذرشهری» که متاسفانه در شهر ما بر بدگویی برخی به او «تقی بینماز» میگفتند، از راه رسید، اما من با خود گفتم: «آیا مشکل خود را به او بگویم؟ با اینکه در وطن متهم به بینمازی است، چرا که در صف نمازگزاران نمینشیند.» من چیزی به او نگفتم و او هم گذشت و به حرم مشرف شد.
من نیز بار دیگر به حرم رفته و گرفتاری خویش را با دلی لبریز از غم و اندوه به حضرت رضا، علیهالسلام، گفتم و آمدم. بار دیگر، شب، در عالم خواب حضرت را دیدم و همان دستور را دادند و این جریان سه شب تکرار شد تا روز سوم گفتم بیتردید در این خوابهای سهگانه رازی است، به همین جهتبامداد روز سوم جلو رفتم و به اولین نفری که قبل از فجر وارد صحن میشد و جز «آقا تقی آذرشهری» نبود، سلام کردم و او نیر مرا مورد دلجویی قرار داد و پرسید: «اینک، سه روز است که شما را در اینجا مینگرم، کاری دارید؟»
جریان مفقود شدن پولم را به او گفتم و او نیز علاوه بر خرج توقف یک ماههام در مشهد، پول سوغات را نیز به من داد و گفت: «پس از یک ماه، قرار ما در فلان روز و فلان ساعت آخر بازار سرشوی در میدان سرشوی باش تا ترتیب رفتن تو را به شهرت بدهم.»
از او تشکر کردم و آمدم. یک ماه گذشت، زیارت وداع کردم و سوغات هم خریدم و خورجین خویش را برداشتم و در ساعت مقرر در مکان مورد توافق حاضر شدم. درستسر ساعتبود که دیدم آقا تقی آمد و گفت: «آماده رفتن هستی؟» گفتم: «آری!» گفت: «بسیار خوب، بیا! بیا! نزدیکتر.» رفتم.
گفتم: «خودت به همراه بار و خورجین و هر چه داری بر دوشم بنشین.» تعجب کردم و پرسیدم: «مگر ممکن است؟»
گفت: «آری!» نشستم. به ناگاه دیدم آقاتقی گویی پرواز میکند و من هنگامی متوجه شدم که دیدم شهر و روستای میان مشهد تا آذرشهر بسرعت از زیر پای ما میگذرد و پس از اندک زمانی خود را در صحن خانه خود در آذرشهر دیدم و دقت کردم دیدم، آری خانه من است و دخترم در حال غذا پختن. آقاتقی خواستبرگردد، دامانش را گرفتم و گفتم: «به خدای سوگند! تو را رها نمیکنم. در شهر ما به تو اتهام بینمازی و لامذهبی زدهاند و اینک قطعی شد که تو از دوستان خاص خدایی، از کجا به این مرحله دستیافتی و نمازهایت را کجا میخوانی؟
او گفت: «دوست عزیز! چرا تفتیش میکنی؟» او را باز هم سوگند دادم و پس از اینکه از من تعهد گرفت که راز او را تا زنده استبرملا نکنم، گفت: سید یونس! من در پرتو ایمان، خودسازی، تقوا، عشق به اهلبیت و خدمتبه خوبان و محرومان بویژه با ارادت به امام عصر، علیهالسلام، مورد عنایت قرار گرفتهام و نمازهای خویش را هر کجا باشم با طیالارض در خدمت او و به امامت آن حضرت میخوانم.» آری!
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز | ورنه درعالم رندی خبرینیست کهنیست |
11- نشان دادن قدرت مادی به کسی که مقهور دنیا بود
یکی از اصحاب حضرت رضا(علیه السلام) می گوید: پول بسیاری به حضور آن حضرت بردم، ولی آن حضرت، شادمان نشد، من غمگین شدم و با خود گفتم: چنان پولی نزد آن حضرت می برم، ولی حضرت شادمان نمی شود.
امام رضا (علیه السلام) در این هنگام که احساس کرد من چرا غمگین هستم به غلامش فرمود: آفتابه و لگن را بیاور خود آن حضرت روی تخت نشست، و به غلام فرمود: آب بریز.
در این هنگام دیدم از لای انگشتان آن حضرت، قطعه های طلا در میان لگن می ریزد، در این وقت به من رو کرد و فرمود:
من کان هکذا لا یبالی بالذی حماته الیه.
کسی که چنین قدرتی دارد که از لای انگشتانش طلا بریزد به پولی که تو برایش آورده ای، اعتنائی ندارد تا خشنود شود.
باز دل طالب جانان گردید | مایل شاه خراسان گردید |
هشتمین حجت خلاق و دو | منبع رحمت و گنجینه جود |
12- اهمیت خمس از نظر امام هشتم (علیه السلام)
گروهی از مردم خراسان به حضور امام رضا (علیه السلام) رفتند و چنین درخواست نمودند: ما را از پرداخت خمس معاف کن و خمس را به ما ببخش، حضرت رضا علیه اسلام که میدانستند آنها شایسته بخشش نیستند و با نیرنگ می خواهند این وظیفه الهی را ترک کنند.
حضرت فرمود: این چه نیرنگی است؟ شما با زبان خود نسبت به ما اظهار اخلاص و دوستی می کنید، و از حقی را که خداوند برای ما قرار داده و آن خمس است کوتاهی می نمائید.
حضرت آنگاه سه بار فرمودند:
«لا نجعل لا نجعل لا نجعل لاحد منکم فی حل.»
نمی کنیم، نمی کنیم، نمی کنیم، و شما را معاف نمی داریم.
15- آزاد شده رضا (علیه السلام) است
دو برادر بودند که یکی از آنها محصل علوم دینی و طلبه بود و دیگری از کارمند دولت. برادری که روحانی بود عازم زیارت حضرت رضا (علیه السلام) شد و قبل از حرکت به جهت خداحافظی با برادرش به منزل او رفت و چون برادرش خانه نبود با اهل و عیال او خداحافظی کرد و به سوی خراسان حرکت کرد.
وقتی که برادرش به خانه آمد و از مسافرت برادر خود آگاه شد بر اسب خود سوار شد و شهر را ترک کرد تا برادرش را ببیند و با او خداحافظی کند، چون به او رسید و با او خداحافظی کرد و خواست باز گردد، با خود گفت که خوب است من هم با برادرم به زیارت امام رضا (علیه السلام) بروم! تصمیم جدی گرفت و به همراه برادرش و سایر زوار عازم خراسان شد.
از آنجا که او کارمند دستگاه ظلم بود و به بدگوئی و ظلم به دیگران عادت داشت در این سفر هم نتوانست دست از آن اذیت و آزارها بردارد و با دشنام و بدگوئی و سایر کارها به آزار مردم پرداخت.
مردم بیچاره نزد برادرش از او شکایت می کردند و او هم برادر ظالم را مورد موعظه و نصیحت قرار می داد، اما سودی نمی بخشید و او همچنان به کار خود مشغول بود، و برادر روحانی اش پیوسته از مردم خجالت می کشید.
بالاخره در بین راه آن برادر ظالم مریض شد و قبل از رسیدن به مشهد مقدس از دنیا رفت برادرش او را غسل داد و کفن کرد و بر روی اسبش گذاشت و به مشهد آورد و در حرم امام رضا (علیه السلام) طوافش داد و در جوار آن حضرت به خاکش سپرد.
آن شب برادر روحانی در خواب دید، گویا حرم امام رضا (علیه السلام) را زیارت کرده و از حرم خارج شده است، در جنب صحن مقدس باغ با صفائی دید، گردشی در آن باغ کرد و از دیدن نهرهای جاری و درختهای میوه و ساختمانهای عالی و رفیع و خدمتگزاران بسیاری که در آنجا بودند.
برادر روحانی به حیرت افتاد، ناگهان شخصی بزرگوار و محترمی را دید که نشسته و دو طرف او را صفوفی از خدمت گزاران احاطه کرده اند.
برادر در فکر فرو رفت که این کیست که دارای چنین مقام هائی است! ناگاه دید آن شخص برخواست و نزد او آمد و خود را بر پاهای آن مومن روحانی افکند، چون خوب نگاه کرد دید آن شخص همان برادرش می باشد که به تازگی از دنیا رفته است از او پرسید: تو که از یاران و کمک کنندگان به ظالمان بودی چگونه به این مقام رسیدی؟ او گفت: تمام این نعمت ها که مشاهده کردی از برکات تو است، زیرا همین که من به حال احتضار رسیدم، جان دادن برایم دشوار شد و به سختی مردم آنگاه تو مرا در تابوت گذاشتی و بر اسب بستی، در همان وقت دو نفر نزد من آمدند که بسیار بد قیافه و خشن بودند و سلاح آتشین در دست داشتند، آنها پیوسته مرا شکنجه می دادند و من هر چه تو و سایر زوار را صدا می زدم و کسی را می خواستم کمک کند سودی نداشت و من در عذاب و آتش بودم تا اینکه داخل شهر شدیم.
چون به صحن مقدس رسیدیم آن دو نفر از من دو شدند و آن تابوت از آتش تهی شد ولی آن دو مأمور عذاب، از دور مرا نگاه می کردند، اما جرأت نزدیک شدن نداشتند.
عصر که شد شما جنازه مرا برای طواف به حرم مطهر آوردید، چون مرا داخل حرم کردید، دیدم حضرت رضا (علیه السلام) روی صندوق قبر مطهر است و شیخی نوارنی نزدیک او ایستاده است، من بر آن حضرت سلام کردم، اما حضرت روی خود را از من برگردانید، آن شیخ به من گفت: التماس کن، من التماس کردم و تقاضای بخشش نمودم اما حضرت التفاتی به من نفرمود. چون در طواف دوم نزدیک آن شیخ رسیدم به من گفت: التماس کن، من خواهش و زاری کردم، اما حضرت جواب نداد.
در طواف سوم آن شخص گفت: التماس کن و حضرت را به حق جدش پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلمقسم بده تا تو را ببخشد وگرنه چون تو را بیرون ببرند معذب خواهی بود، همانگونه که در بین راه عذاب شدی، من رو به حضرت کردم و گفتم: به حق جدت قسمت می دهم که مرا ببخشی، من از زوار شما هستم و طاقت عذاب را ندارم.
در این هنگام آن حضرت روی به آن شیخ کرده و فرمودند: با کارهایی که می کنند جایی برای شفاعت ما باقی نمی گذارد، آنگاه کاغذی با دست خودشان به من مرحمت فرمودند، و شما مرا از حرم بیرون آوردید.
وقتی از حرم خارج شدید شخصی ندا کرد که این میت آزاده شده حضرت رضا (علیه السلام) است، لذا مرا مستقیما به این باغ آوردند و دیگر آن دو مأمور عذاب را ندیدم، و اگر تو مرا به این مکان مطهر نمی آوردی من تا روز قیامت در عذاب بودم.
16- باران رستگاری
روز دوشنبه، یکی از سالهای ولایت عهدی پیشوای هشتم، یک روز ماندگار که سرشار از انتظار اتفاقی است که قطعاً به وقوع خواهد پیوست، اما هنوز وقتش نرسیده است.
مرد بین انبوه جمعیت در بیابان ایستاده بود. حالا دیگر آفتاب بالا آمد و گرما را هر لحظه بیشتر میکرد. پیشوای هشتم بر بالای تپه رفت. مرد سعی کرد از بین جمعیت خودش را جلوتر بکشاند. حالا میتوانست او را بهتر ببیند. نگاهش از چهره پیشوای هشتم به دستهایی که حالا به سمت آسمان بالا میرفت خیره ماند. زمزمهای را شنید که نامشخص بود. صداها که کم کم خاموش شد، آن زمزمه واضحتر شد: پروردگارا، تو حق ما اهل بیت را بر مردم بزرگ و با اهمیت شمردی و همانگونه که دستور دادهای آنها به ما توسل نموده و امیدوار رحمت تو هستند...
مرد، پیشوای هشتم را به دقت نگاه میکرد و به دعایش گوش میداد. به طرز عجیبی احتیاج داشت که حرفهای او را بشنود. مدتها بود باران نباریده و آن سال خشکسالی شده بود. چند روز پیش، مأمون از پیشوای هشتم خواسته بود که برای بارش باران نماز بخواند و دعا کند. پیشوا پذیرفته بود و اعلام کرده بود؛ مردم سه روز روزه بگیرند و روز دوشنبه ـ امروز ـ برای دعا به بیابان بیایند.
آن سالها پر از وقایع غیرمنتظره بود. ورود پیشوای هشتم به مرو، ماجرای نماز عید فطر و حالا دعای باران... روزهای قبل زمزمههایی شنیده بود.
ـ او راست نمیگوید.
ـ چنین نیرویی ندارد.
ـ غیرممکن است که بتواند.
مرد نمیخواست حرفها را بشنود. اما شنیده بود، شاید ناخواسته. آنها را باور نکرده بود، اما در عمق وجودش چیزی بود که نمیتوانست درک کند و آزارش میداد. شاید شکی مبهم... که دوستش نداشت.
بنابراین با امید به اینکه اشتباه کرده است، آمده بود تا کاری برای خودش بکند. معلوم بود که دیر یا زود همه چیز روشن میشود.
ـ پروردگارا! باران رحمت بر آنان نازل فرما و در این عنایت خود، تأخیر مفرما، مگر به اندازهای که مردم به خانههای خود باز گردند.
بادی وزید، ابرهایی سیاه درست در بالای سر جمعیت در هم تنیدند و سپس صدای رعد و برق برخاست. مردم به جنب و جوش افتاده بودند. مرد خوشحال شد. غرق در یقینی که داشت در وجودش شکل میگرفت، صدای پیشوا را شنید.
ـ ای مردم نترسید و آرام بگیرید. این ابر مأمور سرزمین شما نیست و به شهر دیگری میرود.
ابرهایی که بالای سر جمعیت در حرکت بودند، از آنجا عبور کردند: سپس دقایقی با آرامش نسبی گذشت و ناگهان ابرهایی دیگر هجوم آوردند. این بار هم مردم از اطراف پراکنده شدند و یکبار دیگر پیشوا با صدای بلند گفت: حرکت نکنید که این ابر بر سر شما نمیبارد و مأمور شهری دیگر است.
این اتفاق چند بار دیگر تکرار شد. مرد طاقت از کف داده بود. با هر غرشی که آسمان میزد با چیزی درونش را بر میآشفت. شکی تازه شاید؟ احساس میکرد چیزی وجود ندارد که به آن متوسل شود. بعد صدایی از یک گوشه: بهتر است برگردیم. بارانی نخواهد بارید.
بعضی از مردم دلسرد شده بودند. یازدهمین ابر از راه رسید. پیشوا گفت: ای مردم! خداوند این ابر را برای شما فرستاده، پس او را سپاس گویید، به خانههای خود باز گردید تا در زیر باران به رنج و زحمت نیافتید.
آنگاه از بالای تپه پایین آمد. ناگهان از ورای غرش و پیچش تودههای ابر، باران باریدن گرفت. قیافه رنجور مرد گشوده شد و در ظرف چند ثانیه از آن همه قضاوت و قهقهه چیزی باقی نماند. مرد جمعیت را نگاه کرد که گیج بودند. قطرات باران آنقدر زیاد بود که قادر نبود چشمهایش را باز نگه دارد. مردم به سمت خانههایشان میدویدند.
اما مرد در غیبت احساس آزار دهندهاش و به خاطر نوعی افسون که خارج از اختیار او بود، به آرامی از حاشیه کوچهها، سر به دنبال پیشوا گذاشته بود. با فاصله حساب شدهای حرکت میکرد و به پیشوا نزدیک نمیشد.
بنابراین نتوانست زمزمههای آن صدا را بشنود که میگفت: بار خدایا او را هر چه بیشتر به سمت آنچه افسونش کرده است، سوق ده، به سمت رستگاری.
(میهمان طوس ـ محمدعلی دهقانی)
17- پارچه ای که دخترت به تو داده به ما بفروش
علی بن احمد و شاه گفت من از کوفه عازم خراسان بودم، دخترم پارچه ای به من داد و گفت: این را بفروش و از پول آن برایم فیروزه ای از خراسان خریداری کن.
وقتی به خراسان رسیدم در مسافرخانه ای منزل کردم و چیزی نگذشت که چند نفر از طرف امام رضا (علیه السلام) نزد من آمدند و گفتند: شخصی از ما مرده و برای کفن او نیاز به پارچه داریم.
من گفتم: پارچه ای نزد من نیست تا به شما بدهم.
آنها رفتند و دوباره بازگشتند و گفتند: مولای ما فرموده که پارچه ای در فلان ساک تو وجود دارد که دخترت آن را به تو داده تا بفروشی و با پول آن برایش فیروزه ای خریداری کنی این پول را بگیر و آن پارچه را به ما بده!
من پارچه را دادم و پول را گرفتم و با خود گفتم: حتما باید سوالاتی از او بکنم و اگر جواب آنها را داد به او معتقد می شوم که او امام است.
سوالاتی را نوشتم و روز بعد به خانه اش رفتم ولی آنقدر آنجا شلوغ بود و مردم ازدحام کرده بودند که نتوانستم داخل شوم و خدمت او برسم، بناچار همانجا نشستم، چیزی نگذشت که یکی از خدمتگزاران او آمد و کاغذی به من داد و گفت: ای علی بن احمد! این جواب سوالات تو می باشد! نامه را گرفتم و دیدم جواب سوالاتی که نوشته بودم در آن کاغذ نوشته شده است.
18-به امام گفت بیا مرا کیسه بکش!
روزی امام (علیه السلام) وارد حمام شدند، یکی از اشخاص که در حمام بود و امام را نمی شناخت به او گفت:«ای مرد بیا مرا کیسه بکش.»
حضرت رضا (علیه السلام) مشغول کیسه کشیدن آن مرد شدند.
در این اثناء دیگران امام را شناختند و به او گفتند آن مرد خجالت زده و شرمنده شد و از حضرت عذر خواهی نمود.
امام فرمودند:«عیبی ندارد، بگذار کیسه ات را تمام کنم.»
داستان فوق بروایت مناقب ابن شهرآشوب، ج۳، ۴۷۱ (روزی امام رضا علیه السلام مانند تمامی مردم به حمام عمومی تشریف بردند.
داخل آن حمام مردی غریب و ناشناس بود که می خواست کسی بدنش را کیسه بکشد. نگاهی به اطراف حمام انداخت و چشمش به رخسار پرمهر و لطف امام هشتم علیه السلام افتاد.
آنگاه از امام خواهش کرد که: «آقا اگر ممکن است پشت من را کیسه بکشید.»
امام علیه السلام باتمام فروتنی کیسه را برداشت و پشت آن مرد را کیسه کشید که در این میان افرادی وارد حمام شده و بر آن حضرت با خطاب یابن رسول الله ... سلام کردند.
آن مرد که متوجه اشتباه خود شده بود با دستپاچگی از امام عذرخواهی کرد ولی امام اورا دلداری داد و همچنان کیسه اش کشید.)
19- معجزه سخن و ارتباطات
"ابن سکیّت" عالمی بزرگ بود، از امام رضا علیه السلام پرسید: «چرا خدا موسی علیه السلام را با معجزه ی ید بیضا (دست درخشان)، و عیسی علیه السلام را با معجزه ی طب، و محمد صلی الله علیه و آله وسلم را با معجزه ی سخن فرستاد؟»
امام رضا علیه السلام فرمودند: «خدا وقتی موسی علیه السلام را فرستاد؛ زمان، زمان سِحر و جادو بود و خدا چیزی به او داد که از عهده ی هیچ یک از جادوگران ساخته نبود...
وقتی عیسی علیه السلام را فرستاد؛ روزگار پزشکی و پیشرفت علوم پزشکی بود و خدا چیزی به عیسی علیه السلام داد که از عهده ی هیچ پزشکی ساخته نبود مثل زنده کردن مرده... و وقتی محمد صلی الله علیه و آله وسلم را فرستاد؛ روزگار سخنوری بود و خدا به پیامبر اسلام صلی الله علیه و آله وسلم معجزه ای داد که سکه ی آنان را از رونق انداخت...» "ابن سکیّت" گفت: «والله هیچ کس را مثل تو ندیده ام و نخواهم دید!»
20- دست های او سوخت
محمد خان افغان برای تسخیر مشهد آمد و اطراف شهر را محاصره کرد و چون چند کرامت از حضرت ثامن الائمه صلوات الله علیه بروز کرد، چاره ای جز فرار ندید و فرار کرد.
از جمله این بود که دو نفر که از لشکر او فرار کرده بودند، گفتند: ما نزد محمد خان بودیم که دیدم شخص قلدری را نزد او آوردند که هر دو دستش سوخته بود.
به محمد بگو از اطراف شهر دور شود، ناگهان دیدم آتش به دستهای من افتاد و سوخت که از خواب بیدار شدم و دیدم دستهایم سوخته.
ای شهنشاه خراسان شه معبود صفات | آسمان بهر تو پا و زمین یافت ثابت |
منشیان در دربار تو ای خسرو دین | قدسیانند نویسند برات حسنات |
شرط توحیدی توئی کس نرود سوی بهشت | تا نباشد بکفش روز جزا از تو برات |
ساعتی خدمت قبر تو ایا سبط رسول | بهتر از زندگی خضر و هم از آب حیات |
گرد و خاک حرمت توشه قبر است مرا | که تن پر گنهم را کشد اعلا درجات |
خاک کوی تو شوم تا که بیابند مرا | غیر لطف تو که ما را دهی از لجه نجات |
کی پسندی که به ما اهل جهنم گویند | ای بهشتی ز چه گشتی تو ز اهل درکات |
21- دست نوازش بسر زوار
مرحوم مغفور شیخ حسن علی اصفهانی فرمود:
وقتی مصمم شدم که به نجف اشرف رحل اقامت افکنم، لیکن درآن هنگام که در یکی از اطاقهای صحن عتیق رضوی در مشهد به ریاضتی سرگرم بودم، در حال ذکر و مراقبه، دیدم که درهای صحن مطهر عتیق بسته شد و ندا آمد که حضرت رضا (علیه السلام) اراده فرموده اند که از زوار خویش سان ببینند، پس از آن در محلی جنب ایوان عباسی در همین نقطه که اکنون قبر شریف شیخ است کرسی نهادند و حضرت بر آن استقرار یافتند و به فرمان آن حضرت درهای طرف شرق و غرب صحن عتیق گشوده شد، تا زوار از در شرق وارد و از در غربی خارج گردند، در آن زمان دیدم که کل صحن مالامال از گروهی شد که برخی به صورت حیوانات مختلف بودند و از پیشاپیش حضرتش می گذشتند و امام (علیه السلام) دست ولایت و نوازش بر سر همه آن زوار حتی آنها که به صورت های غیر انسانی بودند، حضرت بر سر آنها دست می کشیدند و اظهار مرحمت می فرمودند، پس از آن سیر و شهود معنوی و مشاهده آن رأفت عام از امام (علیه السلام)، بر آن شدم که در مشهد سکونت گزینم و چشم امید به الطاف و عنایات آن حضرت بدوزم مرحوم شیخ حسن علی پس از ذکر این واقعه محل استقرار کرسی امام را برای مدفن خود پیش بینی و وصیت فرمودند و بالاخره به خواست خدا، قبل از اذان صبح دوشنبه در همان نقطه مبارک مدفون شدند.
ای نفست چاره درماندگان | جز تو کسی نیست کس بی کسان |
چاره ما ساز که بی یاوریم | گر تو برانی به که رو آوریم |
یار شو ای مونس غمخوارگان | چاره کن ای چاره بی چارگان |
قافله شد واپسی ما بین | ای کس ما، بی کسی ما ببین |
پیش تو با ناله و آه آمدیم | معتذر از جرم و گناه آمدیم |
22- بخشش امام هشتم به شاعر اهلبیت
محمد بن یحیی گفت: روزی حضرت رضا (علیه السلام) از نزد مأمون بیرون آمدند و سوار بر اسبی بودند، من و ابونواس نزد آن حضرت رفتیم و سلام کردیم.
حضرت فرمودند: بخوان.
او اشعارش را خواند.
حضرت فرمودند: اشعاری درباره ما سروده ای که قبلا کسی به این خوبی شعری نسروده است. حضرت آنگاه به غلام خود فرمودند: آیا پولی نزد تو باقی مانده است؟
23- اشیاء مقدس
برنامه انتقال پیشوای هشتم از مدینه به مرو توسط کاروان اعزامی در حال انجام بود. کاروان نزدیک به پایان راه، از دروازه نیشابور عبور کرده و مدت زمانی طول کشید تا بالاخره شتر حامل پیشوای هشتم بر روی زمین زانو زد و کاروان متوقف شد: محله غربی ـ کوچه بلاشآباد ـ خانه حمدان بن پسند.
بدین ترتیب پیشوای هشتم به خانه حمدان پسند وارد شد. او سراپا در لباس سفید از شتر پیاده شد. یکراست به سمت گوشه حیاط رفت و خاکش را کنار زد. پیشوای هشتم دانه بادامی را زیر درخت کاشت و به سوی جمعیت برگشت. نور شدید خورشید خاک آن قسمت از حیاط را که انگار نور میتاباند، درخشان تر میکرد.
دانه بادام کاشته شد، زودتر از آنچه تصورش میرفت، سر از خاک بیرون زده به سرعت رشد کرد و همان سال اول بادام داد. در این زمان بود که مردم نیشابور در حالی که از رشد سریع دانه بادام تعجب کرده بودند، فهمیدند که میتوان برای بهبود بیماریها از آن استفاده کرد.
بیماری که درد چشم داشت، یکی از آن بادامها را روی چشمش گذاشت و دردش درمان شد. اگر زن بارداری یکی از آن دانهها را همراه خود داشت، زایمانش ساده میشد و بچهاش راحت به دنیا میآمد.
آنها همچنین فهمیدند که برای درمان دل درد چهارپایانشان میتوانند شاخهای از درخت را بریده و به شکم حیوان بکشند تا آرام شود. اما مدت زمانی طول نکشید که درخت بادام، ناگهان خشک شد. حمدان، صاحب منزل، بلافاصله شاخههای خشک شده آن را برید و بعد از آن بود که بیناییاش را از دست داد.
عجیب بود که با وجود این اتفاق، پسر حمدان، درخت را از ریشه انداخت. اسمش ابوعمر بود. او خیلی زود اموالی را که در شهر فارس داشت و هفتاد یا هشتاد و هزار درهم ارزش داشت، از دست داد، به طوری که اثری از آن باقی نماند.
آیا در این اتفاق نشانهای وجود نداشت که مردم نباید اشیاء و پدیدههای مقدس و اسرارآمیز را نابود میکردند و بدین ترتیب به کار دانای متعال دخالت میکردند؟
با وجود این اتفاقات، آنجا در نیشابور ، کفر هنوز ادامه داشت. ابوالقاسم و ابوصادق برادرانی بودند که تصمیم گرفتند ساختمان تازهای در آن حیاط بسازند. برای این کار، مابقی آن درخت را هم که در زمین مانده بود، بیرون کشیدند.
آنها چطور توانستند سرانجام حمدان و پسرش را نادیده بگیرند. شاید فهمیدنش آنقدرها هم سخت نباشد. شاید با خودشان فکر کرده بودند: «اینها حرفهای بیسر و ته و شایعات به درد نخوری است که مردم سر هم کردهاند.»
بعد همانطور که انتظارش میرفت، قانون معنوی که در درخت نهفته بود، یکبار دیگر عمل کرد. یکروز اتفاق بدی افتاد. برادر کوچکتر در حالیکه به مأموریتی رفته بود، پای راستش سیاه شد. او مدیر اوقاف امیر خراسان بود. پایش را بریدند و بعد از یکماه خودش هم مرد. اما روی دست برادر بزرگتر دملی زد که با رگزنی هم درمان نشد و سرانجام او هم از دنیا رفت. آنها در مقابل چنین نیرویی، کاری نمیتوانستند بکنند. به علاوه قانون الهی همیشه قویتر از هر قانون دیگری است.
مسلماً در آن نقطه از زمین که پیشوای هشتم درخت بادام را کاشته بود ، هالههای اسرارآمیزی از جانب خدا موج میزد که مردم برآوردن حاجتهایشان را در آن میدیدند، اما حمدان، پسر حمدان ، ابوالقاسم و ابوصادق هرگز نتوانستند زیبایی شگفتانگیز آن درخت بادام را ببینند و نابود کردن آن درخت، سرانجام باعث رهیدن نیروی ماورای طبیعی نهفته در آن شد.
و هنوز هم این جمله شنیده میشود: اینها حرفهای بیسر و ته و شایعات به درد نخوری است که مردم سر هم کردهاند. (عیون اخبارالرضا، جلد 2، صفحه 494)
24- آخرین طواف
راوى: موفق (یکى از خادمان امام(ع))
حضرت جواد علیه السلام پنج ساله بود. آن سفر، آخرین سفرى بود که همراه با امام رضا (ع) به زیارت خانه خدا مىرفتیم. خوب به یاد دارم...
حضرت جواد را روى شانهام گذاشته بودم و به دور خانه خدا طواف مىکردیم. در یکى از دورهاى طواف، حضرت جواد خواست تا در کنار «حجر الاسود» بایستیم. اول حرفى نزدم، اما بعد هرچه سعى کردم از جا بلند نشد. غم، در صورت کوچک و قشنگش موج مىزد. به زحمت امام رضا(ع) را پیدا کردم و هرچه پیش آمده بود، گفتم. امام، خود را به کنار حجر الاسود رساند. جملات پدر و پسر را خوب به یاد دارم.
ـ «پسرم! چرا با ما نمىآیى؟»
«نه پدر! اجازه بدهید چند سؤال از شما بپرسم، بعد به همراه شما مىآیم»
«بگو پسرم!»
پدر! آیا مرا دوست دارید؟»
«البته پسرم»
«اگر سؤال دیگرى بپرسم، جواب مىدهید؟»
«حتما پسرم»
«پدر!... چرا طواف امروز شما با همیشه فرق دارد؟ انگار امروز آخرین دیدار شما با کعبه است».
سکوت سنگینى بر لبهاى امام نشست. یاد سفر امام به خراسان افتادم. به چهره امام خیره شدم. اشک درچشم امام جمع شده بودم. امام فرزندش را در آغوش گرفت. دیگر نتوانستم طاقت بیاورم و... .
25- قلم بردار و آن چه میخواهی ترسیم کن!
استاد فرشچیان در باره خلق تابلوی ضامن آهو میفرمودند:«این اثر، ادای نذر من است!»
بعد با چشمان اشک آلودی فرمودند:
پیش از خلقِ این اثر، مدتی بود دست راستم، حالتی فلج به خود گرفت و از کار افتاد به گونهای که نمیتوانستم انگشتانم را حرکت بدهم. پزشکان حاذق و پرآوازه هم تشخیص دادند که به مرور زمان و فشار زیاد، عصب های دستم به شدت آسیب دیده و به راحتی قابل ترمیم نیست و تاکید کردند، هرگز نباید قلم بدست بگیرم ونقاشی کنم!
دلم خیلی شکست که دیگر توان خلق اثر و نقاشی را ندارم تا این که به ذهنم رسید از امام رئوف و باب الحوائج حضرت رضا علیه السلام درخواست کنم کمکم کنند تا این بیماری علاج شود و همان لحظه نذر کردم که اگر این دستم بهبود یافت، ماجرای شفاعت وضمانت آهو را به تصویر کشم.
استاد با حالتی بغض گونه میفرمودند:
شب خواب دیدم تابلو را پیش رویم گذاشته ام و ابزار و قلم هم آماده است ولی دستم مشکل دارد ناراحت بودم که دیگر هرگز نخواهم توانست نقاشی کنم، در همان عالم خواب یک چهره مبارک و نورانی به من فرمان داد و فرمود:
«قلم بردار و آنچه می خواهی ترسیم کن!»
عرض کردم که دستم مشکل پیدا کرده است و دیگر قادر نیستم!
همان صدای آسمانی فرمود:
«الان میتوانی، شروع کن!»
من از این که توانستم دست به قلم ببرم هیجان زده بیدار شدم و دیدم اثری از بیماری و ناتوانی در دستم نیست و از همان لحظه، خلق تابلو ضامن آهو را آغاز کردم که این هم مثل تابلو عصر عاشورا، که برای خلق آن بسیار دل دادم تاثیر فوق العاده ای در بیننده میگذارد.
استاد می فرمودند:
برای طراحی ضریح مبارک حضرت رضا علیه السلام هم وقت زیادی گذاشتم و بابت آن هیچ دستمزدی هم نگرفتم تا هدیه ناقابلی به آستان مقدس آن بزرگوار باشد!
استاد فرشچیان که مقیم نیوجرسی آمریکاست، هم چنین میفرمودند:
من هر سال چند بار برای زیارت حضرت رضا علیه السلام به ایران میآیم و به آستان مقدسش بسیار دل بسته ام!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش
26- مگر میشود کسی به ما پناه آورد و او را نپذیریم!
آیتالله فِهری زنجانی میفرمودند:
در مشهد، آیتالله العظمی بهجت را دیدار کردم، پرسیدم:
«یادتان هست پنجاه و پنج سال قبل، نجف با هم در مدرسۀ سید بودیم، دوست بودیم، اگر چه همدرس نبودیم، شما پرواز کردید و ما را جا گذاشتید.
ما که سید بودیم. چه میشد دست ما را هم میگرفتید؟!
اکنون که مهمان شما هستم، تا عنایت خاصی از امام رضا علیهالسلام برای من نگویید، از اینجا نمیروم!»
آیت الله بهجت سرشان را پایین انداختند، آن گاه سر را بالا آوردند و فرمودند:
«یک بار که به حرم مشرّف شدم، حضرت مرا به داخل روضه نزد خودشان بردند، ده مطلب فرمودند.»
یکی این بود:
«مگر میشود، مگر میشود، مگر ممکن است کسی به ما پناه آورد و ما او را پناه ندهیم؟!»
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش به نقل از:
این بهشت، آن بهشت، ص۶٨-۶٩
27- یا امام رضا! من غلامرضا، غلام تو هستم!
مرحوم غلامرضا تختی (۱۳۰۹-۱۳۴۶)، ملقب به «جهان پهلوان»، کشتیگیر برجسته و نماد پهلوانی و فروتنی در فرهنگ معاصر ایران است.
تختی همچنین در فرهنگ مردمی معاصر ایران جایگاه برجستهای دارد. امر زیارت نزد تختی دارای اهمیت بسیاری بود که در این جا یک خاطره از آن پهلوان فروتن آورده میشود:
یکی از خادمین حرم امام رضا (ع) میگوید:
آخرین باری که تختی به مشهد آمد، از خادمین حرم خواهش کرد پس از خلوت شدن حرم، به او اجازه دهند چند دقیقه در حرم باشد. مسئولان با درخواست تختی موافقت کردند.
آن شب شاهد صحنهای بودم که واقعا مرا متأثر کرد. مرحوم تختی تنها وارد حرم شد و حدود ۱۵ دقیقه کنار ضریح به راز و نیاز پرداخت. چراغهای حرم خاموش بود و من گوشهای منتظر بودم که تختی کارش تمام شود و در را ببندم. آن مرحوم در حالی که دو دست خود را محکم به پنجره ضریح داشت و صورتش را به آن چسبانده بود، به شدت میگریست، ناله میکرد و میگفت:« یا امام رضا! من غلامرضا، غلام تو هستم. هر چه دارم از تو دارم، کمکم کن. درمانده شدم تا حالا آبروی مرا حفظ کردی نگذار در میان مردم بیآبرو شوم. به من روحیه و توان بده تا بتوانم همیشه در خدمت مردم باشم. تو خیلی چیزها به من دادی. باز هم به کمکت نیاز دارم، ناامیدم نکن!»
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
خاطرات تختی به نقل از کیهان ورزشی، برگرفته از: تازهها و پارههایی در مطالعات فرهنگ رضوی، پیمان اسحاقی.
28- حالا نوبت من است که به دیدارت بیایم!
آیت الله سیدعلی محقق داماد- حفظه الله- هر ماه و گاهی هر ماه، دو بار به زیارت امام رضا(ع) مشرف میشوند.
زیارت رفتن ایشان به این نحو است که چهارشنبه به زیارت میروند و جمعه به سمت قم میآیند تا شنبه به درس و بحث برسند. این نوع طریقِ سلوکِ زیارت امام رضا(ع) را از آقادایی خود- مرحوم آیت الله شیخ مرتضی حائری یزدی- الگو گرفته اند.
ایشان بارها در قبل از درس یا بعد از آن می فرمودند:
«آقا دایی من هفتاد بار به زیارت امام رضا(ع) رفته بودند. سال آخر وقتی از مشهد آمدند گفتند: امسال من از دنیا خواهم رفت!»
امام رضا(ع) را در خواب دیدم که فرمودند:
«حالا دیگر نوبت من است که به دیدارت بیایم!»
در همان سال آقا داییام از دنیا رفتند!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
جماران، مجله حریم امام- ویژه نامه آیت الله سیدعلی محقق داماد- ۹۸/۸/۱۴، گفتگو با صالحی منش.
29- هر روز به زیارت ما میآمدید، ما هم هر روز به دیدار شما میآییم!
سیره مرحوم آیت الله العظمی حاج آقا حسن قمی- رضوان الله علیه- بر این بود که هر روز به زیارت امام رضا علیه السلام مشرف میشدند. حتی در ایام خانه نشینی نیز از روی بام منزل، مشغول زیارت میشدند.
بعد از رحلت ایشان یکی از خُدّام آستان مقدس رضوی ایشان را در خواب میبیند و از وضعیت برزخ سوال میکند. مرحوم حاج آقا حسن قمی می فرمایند:
حضرت رضا- سلام الله علیه- هر روز اینجا به دیدن من میآیند و من بسیار خجالت زده میشوم!
به حضرت عرض میکنم:
آقا جان! اینکه هر روز به اینجا میآیید موجب خجالت و شرمندگی من میشود، حضرت میفرمایند:
تو هر روز به زیارت ما میآمدی، ما هم هر روز به دیدن تو میآییم!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش، به نقل از:
تازه ها و پاره هایی در مطالعات فرهنگ رضوی، پیمان اسحاقی.
30- امام رضا را رها کرده ای میخواهی نزد فلان عالم زاهد بروی؟
در سال ۱۳۳۰ شمسی، بر اثر رطوبت حجره مدرسه فیضیه، به روماتیسم سختی مبتلا شدم. مدت ها طول کشید و از معالجات نتیجه نگرفتم تا این که برای زیارت مرقد حضرت امام رضا(ع) به مشهد مشرف شدم.
در آن جا به من گفتند:
یکی از علمای معروف مشهد، آیت الله حاج شیخ حبیب الله گلپایگانی است، نزد او برو تا برای شفایت دعا کند!
در این فکر بودم که نزد او بروم و از ایشان بخواهم که برای من دعا کند تا بلکه خوب شوم. در این هنگام به یاد حدیثی افتادم که:
روزی جمعی از اصحاب در محضر رسول خدا (ص) بودند. ناگهان آن حضرت فرمودند:
هم اکنون یکی از اهل بهشت وارد مجلس ما می شود. چند لحظه نگذشت که مالک بن نویره وارد شد؛ در حالی که وضو گرفته و کفش هایش در دستش بود. سپس خداحافظی کرد و رفت. دو نفر از اصحاب به دنبال او دویدند و با خود گفتند:
رسول خدا(ص) گواهی داده که مالک، از اهل بهشت است ، خوب است برویم و به او بگوییم: برای ما دعا کند!
آن ها خود را به مالک بن نویره رساندند و ماجرا را گفتند و تقاضای دعا کردند. مالک گفت:
خدا شما را نیامرزد! گفتند:
این چه دعایی است که برای ما کردی؟!
گفت:
شما پیامبر عظیم الشأن(ص) را گذاشته اید و برای دعا کردن، نزد من آمده اید؟!
وقتی این حدیث یادم آمد، به خود خطاب کرده و گفتم:
تو هم قطبِ عالمِ امکان، امام هشتم علی بن موسی الرضا(ع) را گذاشته ای و میخواهی نزد آن عالم زاهد بروی؟!
همان دم به حرم حضرت رضا(ع) رفتم و با توسل به آن حضرت شفا یافتم!
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش
31- به حضور سلطان، بی دعوت نباید رفت!
آیت الله جوادی آملی میفرمودند: به یاد دارم روزی در مشهد مقدس خدمت استاد الهی قمشهای در صحن آزادی و نزدیک مقبره مرحوم شیخ بهایی رسیدم.از استاد پرسیدم:
«حاج آقا! امسال چرا دیر مشرّف شدید؟»
فرمودند:
«حضورِ سلطان، بی دعوت نباید رفت!»
عرض کردم:« یعنی چه؟»
فرمودند:«من هر وقت مشهد مشرّف میشوم، با دعوت حضرت رضا- علیه السلام- میآیم!»
عرض کردم: «چگونه از شما دعوت به عمل میآورند؟ »
فرمودند:«گاهی خواب میبینم در حرم هستم و گاهی نیز در صحن، به محض دیدن خواب، مشرّف میشوم، پریشب خواب دیدم در حرم هستم، حرکت کردم و روانه شدم.»
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا
32- اگر میرفتم، دو یا سه زیارت حضرت رضا علیهالسلام از من فوت میشد!
فرزند آیت الله بهجت می فرمودند:
در تابستان١٣۵٣ که مشهد مقدس بودیم، شهید مطهری قصدداشتند پدرم و علامه طباطبایی(ره) را به فریمان دعوت کنند. ایشان به من فرمودند:
آقا را وادار کن که بیاید، شما هم بیا!- پدرت و علامه طباطبایی سالها باهم رفیق و مأنوس بودهاند. بگذار این ها را با هم تنها بگذاریم ببینیم چه میکنند. دیدنی است و ما هم در این بین بهرهای ببریم-
چون مرحوم پدرم از نجف با علامه محشور بودند.- سابقاً روابط ما با علامه طباطبایی(ره) زیاد بود؛ ایشان برای ما مانند عمو بودند- دلم میخواست این دیدار انجام شود؛ ولی هرچه به پدر اصرار کردم، ایشان حاضر نشدند.
از این قضیه نزدیک به سی سال گذشت تا این که اواخر عمرشان، ایشان را به مشهد بردیم. وقتی به مشهد رسیدیم، نتوانستند به حرم بروند. فرمودند:
گویا از قم تا اینجا پیاده آمدهام! اینقدر کوفته هستم.
چند روزی گذشت تا روز جمعه رسید و ایشان فرمودند:
«برای روضه به مسجد برویم.!»
گفتم: «حرم نرفتهاید.؟»
فرمودند:
«هنوز جان نگرفتهام. برای روضه برویم.»
در مسیر رفتن به مجلس روضه، فرمودند:
«دنیا عجیب است! خیلی سالها قبل، آقای مطهری برای بردنم به باغ فریمان خیلی اصرار کرد و گفت آقای طباطبایی هم هست. من هم علاقه داشتم به هر دو، خیلی هم ردّ درخواست یک مؤمن برایم سخت بود، چه برسد به آقای مطهری؛ ولی آن فشار را تحمل کردم؛ برای این که اگر میرفتم، حداقل دو یا سه زیارت حضرت رضا علیهالسلام از من فوت میشد. اما الآن چندین روز است که آمدهام و نتوانستهام به زیارت بروم!»
سیره فرزانگان، عبدالحسن بزرگمهرنیا، نشر سامان دانش،به نقل از:
صحبت سالها- خاطرات حجتالاسلام علی بهجت