زندهیاد شیخ محمدتقی بهلول گنابادی با وجود 105 سال زندگی فرزند نداشت، اما خواهرزادهای داشت که بیشتر وقتها با او و خانوادهاش به سر میبرد و اساسا در خانه او میزیست. بنابراین حالات و مقامات آن پیر دنیا دیده را میتوان از این بانو سراغ گرفت. با سپاس از فاطمه یعقوبی که ساعتی با ما به گفتوگو نشستند.
عرفان حقیقی
در شرایط فعلی جامعه ما، نوعی تظاهر به عرفان دیده میشود. خیلیها سعی میکنند با انجام اعمالی شبیه مرحوم بهلول، در واقع برای خودشان کسب و کاری راه بیندازند. به نظر شما فرق مرحوم بهلول با این دکانداران چیست؟
من نوه خواهری مرحوم بهلول هستم و از نزدیک شاهد رفتار و گفتار ایشان بودم. به نظر من ویژگی برجسته مرحوم بهلول، صداقت ایشان بود و لذا فرق بسیاری است بین کسی که نسبت به مسائل اسلامی و عرفانی بینش کافی دارد و در گفتار و رفتار خود صادق است، با کسانی که ریا میکنند و این مسائل را به قول شما وسیله کسب و کار خود قرار دادهاند. مثلاً قوت غالب ایشان نان و ماست بود، اما هیچ وقت از ما که اینطور نبودیم ایراد نمیگرفتند. میگفتند: من چون میدانم بسیاری از چیزهایی که شما میخورید برایم ضرر دارد نمیخورم، اما اگر برای شما ضرر ندارد بخورید و از بابت اینکه من نمیخورم ناراحت و نگران نشوید! ایشان در مورد تمام مسائل زندگی همینطور فکر میکردند که بسیاری از رفتارهای ما ناشی از ناآگاهی است.
در خاطرات دیگران آمده است که ایشان «طیالارض» داشته اند. شما از این جنبه خاطرهای دارید و شخصاً متوجه چیزی شدید؟
خودشان که هرگز زیر بار این حرف نمیرفتند! یک بار جراحی کرده و بهشدت ضعیف شده بودند و پزشک تأکید کرده بود باید از ایشان مراقبت و پرستاری دائمی کنیم و قرصهایشان را هم باید سر وقت بخورند. خیلی وقتها که بیدار میشدم، میدیدم نیستند و متوجه میشدم بیرون رفتهاند! بالاخره یک شب در اتاق را قفل کردم و کلیدش را هم روی تلویزیون گذاشتم و به فرزندانم هم سفارش کردم در اتاق را باز نکنند و اگر ایشان هم کلید خواستند ندهند، چون باید رأس ساعت 4 صبح دارویشان را میدادم! خودم هم سعی کردم نخوابم و تا ساعت 3 صبح هم بیدار بودم، ولی بعد خوابم برد. ساعت 5 بیدار شدم و در اتاق را باز کردم و دیدم ایشان در اتاق نیستند. همه جای خانه، از جمله بالکن را گشتیم و هیچ خبری از ایشان نبود.
سخت نگران بودیم که یک وقت در خیابان اتفاقی برایشان نیفتد یا خانه را گم نکنند! ایشان بهشدت بیمار بودند و آن شب، اولین شب پرستاری ما از ایشان بود و حالا نمیدانستیم کجا رفتهاند و کجا باید دنبالشان بگردیم.
پارکینگ، کوچه و خیابان را گشتیم و اثری از ایشان نبود. از دلشوره و اضطراب جانمان به لبمان رسیده بود. ساعت 8 صبح شد و زنگ در خانه به صدا در آمد. ایشان همیشه دو بار و محکم زنگ میزدند. در را باز کردیم و پرسیدیم: «شما کجا رفته بودید؟ ما که از دلواپسی مردیم، باید ساعت 4 قرصتان را میخوردید!» ایشان خندیدند و گفتند: «هر جا بودم، حالا که آمدم، قرصم را هم بیاور بخورم، طوری نشده است، بیخودی چرا شلوغش میکنید؟» هر چه اصرار کردیم که کجا رفتید و چگونه رفتید، جواب ما را ندادند! هنوز هم متحیر ماندهام این اتفاق چگونه افتاد. از آن موقع بود که مطمئن شدم ایشان طیالارض میکنند.
سخت نگران بودیم که یک وقت در خیابان اتفاقی برایشان نیفتد یا خانه را گم نکنند! ایشان بهشدت بیمار بودند و آن شب، اولین شب پرستاری ما از ایشان بود و حالا نمیدانستیم کجا رفتهاند و کجا باید دنبالشان بگردیم.
پارکینگ، کوچه و خیابان را گشتیم و اثری از ایشان نبود. از دلشوره و اضطراب جانمان به لبمان رسیده بود. ساعت 8 صبح شد و زنگ در خانه به صدا در آمد. ایشان همیشه دو بار و محکم زنگ میزدند. در را باز کردیم و پرسیدیم: «شما کجا رفته بودید؟ ما که از دلواپسی مردیم، باید ساعت 4 قرصتان را میخوردید!» ایشان خندیدند و گفتند: «هر جا بودم، حالا که آمدم، قرصم را هم بیاور بخورم، طوری نشده است، بیخودی چرا شلوغش میکنید؟» هر چه اصرار کردیم که کجا رفتید و چگونه رفتید، جواب ما را ندادند! هنوز هم متحیر ماندهام این اتفاق چگونه افتاد. از آن موقع بود که مطمئن شدم ایشان طیالارض میکنند.
زندگی سالم
مرحوم بهلول مهارتهای فراوان و از جمله دانش و اطلاعات پزشکی خوبی داشتند و به همین دلیل با وجود زندگی بسیار دشوار، توانستند خود را سالم نگه دارند و خیلیها را از مرگ نجات بدهند. این مهارتها چگونه حاصل شده بود؟
گمان میکنم چون ایشان نزدیک به 30سال در زندان افغانستان بودند و هیچگونه امکاناتی در دسترسشان نبود، یاد گرفته بودند با تغذیه سالم، داروهای گیاهی و ورزش، خود را سالم نگه دارند. هر وقت هم که ما بیمار میشدیم، یک دستورالعمل ساده میدادند و ما انجام میدادیم و خوب میشدیم. گاهی بعضی از بیماران سرطانی نزد ایشان میآمدند و ایشان دستور تغذیهای خاصی به آنها میدادند. میرفتند و بعد از مدتی که برمیگشتند میدیدم رنگ و رخ آنها خیلی بهتر شده است، در حالی که بار اول که میآمدند،تصور میکردیم مدت زیادی زنده نخواهند ماند. آنها برای تشکر میآمدند و میگفتند دستورات شما را اجرا کردیم و حالمان خیلی بهتر است.
ایشان فوقالعاده خوشخط بودند و پس از فوتشان،آستان قدس رضوی از مردم خواسته بود اگر از ایشان نوشتهای دارند، ببرند و تحویل آستان قدس بدهند تا از آنها مجموعهای درست شود. میدانم آستان قدس از این طریق توانست دفترهای زیادی را از مرحوم بهلول به صورت امانت از مردم بگیرد و جمعآوری کند.
مقام معظم رهبری میفرمودند یک بار به مرحوم بهلول گفتم: «یادتان هست یک بار در طرقبه از مسجدی بیرون میآمدیم و خواستم دستتان را بگیرم و شما گفتید خودم میتوانم راه بروم، من زیر نور ماه خط مینویسم؟» مرحوم بهلول خندیده و گفته بودند: «حالا دیگر زیر نور خورشید هم نمیتوانم خط بنویسم!»
یکی از مهارتهای بالای مرحوم بهلول شناکردن بود. ایشان میگفتند: قبل از انقلاب که رفتن به عراق ممنوع بود، کل رودخانه را شنا میکردند و خود را به عراق میرساندند و زیارت میکردند و از طریق رودخانه برمیگشتند! ایشان همیشه موقع شنا، سرشان از آب بالا بود. میگفتند لباسهایم را روی سرم میگذاشتم و شطالعرب را شنا میکردم و میرفتم آن طرف در ساحل لباسهایم را میپوشیدم و میرفتم زیارت و بعد برمیگشتم و به همین ترتیب تا ساحل ایران شنا میکردم.
یک بار هم در سال 1383 رفتیم شمال و ایشان به قسمتی که ممنوع بود و همه غرق میشدند، رفتند و از نگاه ما محو شدند! ما خیلی نگران شدیم، اما دیدیم بعد از مدتی شنا، برگشتند. کاملاً معلوم بود هیچ نیازی به مراقبت ما ندارند. واقعاً برای همه آن میزان مهارت در شنا، آن هم در آن سن شگفتانگیز بود. بدن بسیار قوی و قدرتمندی داشتند. ایشان چند تا از سفرهایشان را به عراق به همین شکل و از طریق شطالعرب رفتند.
ایشان فوقالعاده خوشخط بودند و پس از فوتشان،آستان قدس رضوی از مردم خواسته بود اگر از ایشان نوشتهای دارند، ببرند و تحویل آستان قدس بدهند تا از آنها مجموعهای درست شود. میدانم آستان قدس از این طریق توانست دفترهای زیادی را از مرحوم بهلول به صورت امانت از مردم بگیرد و جمعآوری کند.
مقام معظم رهبری میفرمودند یک بار به مرحوم بهلول گفتم: «یادتان هست یک بار در طرقبه از مسجدی بیرون میآمدیم و خواستم دستتان را بگیرم و شما گفتید خودم میتوانم راه بروم، من زیر نور ماه خط مینویسم؟» مرحوم بهلول خندیده و گفته بودند: «حالا دیگر زیر نور خورشید هم نمیتوانم خط بنویسم!»
یکی از مهارتهای بالای مرحوم بهلول شناکردن بود. ایشان میگفتند: قبل از انقلاب که رفتن به عراق ممنوع بود، کل رودخانه را شنا میکردند و خود را به عراق میرساندند و زیارت میکردند و از طریق رودخانه برمیگشتند! ایشان همیشه موقع شنا، سرشان از آب بالا بود. میگفتند لباسهایم را روی سرم میگذاشتم و شطالعرب را شنا میکردم و میرفتم آن طرف در ساحل لباسهایم را میپوشیدم و میرفتم زیارت و بعد برمیگشتم و به همین ترتیب تا ساحل ایران شنا میکردم.
یک بار هم در سال 1383 رفتیم شمال و ایشان به قسمتی که ممنوع بود و همه غرق میشدند، رفتند و از نگاه ما محو شدند! ما خیلی نگران شدیم، اما دیدیم بعد از مدتی شنا، برگشتند. کاملاً معلوم بود هیچ نیازی به مراقبت ما ندارند. واقعاً برای همه آن میزان مهارت در شنا، آن هم در آن سن شگفتانگیز بود. بدن بسیار قوی و قدرتمندی داشتند. ایشان چند تا از سفرهایشان را به عراق به همین شکل و از طریق شطالعرب رفتند.
بدون گذرنامه؟
بله، بدون گذرنامه.
در مصر و در افغانستان
از علاقه ایشان به اهل بیت(ع) و مخصوصا حضرت زهرا(س) بسیار گفتهاند. آیا در این زمینه خاطرهای یادتان هست؟
ایشان میگفتند «در زندان افغانستان خیلی دلتنگ بودم و کاری نداشتم و دائماً پیش خدا دعا میکردم که کاری را برایم مقدر کند، تا اینکه یک روز فردی کتابی از جامی برایم آورد. آن را که خواندم، به فکرم رسید همه شعرا و نویسندگان در باره حضرت زهرا(س) آثاری دارند، چرا من چنین تلاشی نکنم؟ به این ترتیب بود که از لحظه تولد تا شهادت ایشان را در قالب شعر گفتم و سه هزار بیت شد. همین توسلم به حضرت زهرا(س) باعث شد از زندان افغانستان خلاص شوم.» بعد هم که به مصر رفتند.
مرحوم بهلول برخلاف اکثر منبریها که معمولاً کمتر سفر میکنند، برای انجام تبلیغ زیاد سفر میکرد. ایشان بیشتر چه جاهایی میرفت و معیارهایش برای قبول دعوت چه بود؟
ایشان به سفر که میرفتند، بیشتر در خانه فقرا منزل میکردند. از تعارف و تکلف بسیار منزجر بودند و همیشه با فقرا محشور میشدند. میفرمودند: «مقتدای من علی(ع) است، بنابراین باید در لباس، غذا و زندگی مثل ایشان عمل کنم.» ایشان برای اینکه سر قبر پدر و مادرشان بروند، حتماً سالی یک بار به گناباد میرفتند، یک شب میماندند و بعد شهر به شهر میگشتند. به تمام شهرهای ایران رفته بودند، به همین دلیل با اهالی هر شهری که حرف بزنید، خاطرهای از ایشان دارند.
ماجرای گوهرشاد
چه در زمان وقوع فاجعه مسجد گوهرشاد و چه پس از آن، عدهای معتقدند آن ماجرا به سردمداری مرحوم بهلول شکل گرفت و عده زیادی هم به شهادت رسیدند، اما ایشان توانستند فرار کنند! آنها معتقدند جان سالم به در بردن ایشان به خاطر دوستی با بعضی از مسؤولان وقت بود. تحلیل شما چیست؟
اولاً چه جان سالم به در بردنی؟ ایشان فرار کردند و نزدیک به 30 سال در زندانهای افغانستان در بدترین وضعیت به سر بردند و زجر کشیدند. در واقع زنده ماندن ایشان مدد الهی بود و هیچ رفاقتی با هیچ یک از مسؤولان نداشتند. ثانیا موقعی که مأموران رضاخان در مسجد گوهرشاد به مردم حمله میکنند، حاجآقا در گوشهای پنهان میشوند و به کمک دوستانی که در مسجد داشتند، از آنجا فرار میکنند. بعد ایشان به منزل خانمی پناه میبرند و آن خانم با کمک پنج شش نفر، حاجآقا را روستا به روستا به مرز افغانستان میرسانند.
ایشان روزهای متمادی در بیابان تشنگی میکشند، طوری که میگفتند شکمم را به خاک بیابان میچسباندم تا کمی رطوبت زمین به پوستم برسد و بتوانم تشنگی را تحمل کنم! ابداً کسی به ایشان کمکی نکرد. بعد هم که در افغانستان ایشان را میگیرند و به هرات میبرند و به استانداری آنجا تحویل میدهند.
شجاعت و شرافت
مرحوم بهلول مرد بسیار شجاعی بود. از این ویژگی ایشان خاطرهای دارید؟
در شجاعت ایشان همین بس که در برابر قلدری مثل رضاخان ایستادند و سر خم نکردند، آن هم در دورهای که نفس در سینه همه حبس شده بود و کسی جرأت نداشت با رضاخان مقابله کند. ایشان بسیار زیرک بودند. همیشه به اخبار دقیق گوش میدادند و روزنامهها را میخواندند و از مطالبی که شنیده و خوانده بودند، به تحلیل دقیق میرسیدند. از هیچ کسی جز خدا ترسی نداشتند و با کسانی که خلاف میکردند، خیلی صریح و بیرو در بایستی برخورد میکردند. همیشه به همه مخصوصاً مسؤولان، تأکید میکردند که از اسراف بپرهیزند و میگفتند مسؤولی که خودش ریخت و پاش میکند و اهل تشریفات و تجملات است، چگونه میتواند به وضعیت مردم بینوا رسیدگی کند. همواره روی این نکته تأکید میکردند مسلمان کسی است که وقتی مسؤولیتی را به او ارجاع میدهند، اگر از عهده برنمیآید، صریح و واضح بگوید نمیتواند، نه اینکه قبول و بعد هم مردم را گرفتار نابلدی و ندانم کاری خودش کند. از بسیار از پزشکانی که کارشان را غیر مسؤولانه انجام میدادند و بیماران را سرگردان میکردند، دلخور بودند و شعر جالبی را هم در باره آنها میخواندند.
اگر آن اشعار یادتان هست بفرمایید.
ایشان در باره بعضی از پزشکان این شعر را میخواندند:
ملکالموت رفت پیش خدا گفت سبحان ربی الاعلی
دکتری تازه آمده به شهر من یکی میکشم او صد تا
یا که او را ز شهر بیرون کن یا مرا حکم دیگری فرما
یک بار حاجآقا را در بیمارستان در بخش ویژه بستری کردیم. ایشان اعتراض کردند و گفتند: «مرا به بخش و اتاق معمولی ببرید، این تشریفات به درد من نمیخورند!» وزیر کشور سبد گل بزرگی برای ایشان فرستاده بود. حاجآقا اعتراض کرد گل به چه کار من میآید؟ این پول را نان و غذا بخرند و به فقرا بدهند. ما نمیگذاشتیم حاجآقا گلهایی را که مسؤولان و مردم فرستاده بودند، ببینند. میدانستیم بهشدت برخورد خواهند کرد. این کارها را اسراف میدانستند.
منبع: جام جم
مرتبط
سالشمار زندگی محمد تقی بهلول
شگفتی روزگار - مرحوم آیت الله محمدتقی بهلول گنابادی