وعده محفل روایتگری اما میانه کوچهای در شهرک ولیعصر(عج) شاهرود است، غروب یکشب سرد پائیزی در این روزها سر دیار شاهوار که استخوان را به درد میآورد؛ خانهای ساده و قدیمی و یک طبقه به سبک خانههای دهه ۶۰ که حیاطی کوچک دارند و ایوانی که برای ورود به خانه باید از پلههایش بالا رفت، همان پلههایی که روزی شهید بر روی آن پوتینهایش را سفت کرده به جبهه رفته است.
پدر درباره پسر میگوید
وارد خانه که میشوی اتاقی کوچک و ساده با یک درب از سایر بخشهای خانه جدا میشود، رزمندگان روزهای فخر و افتخار آنقدر از مراسم استقبال کردهاند که برای افزایش گنجایش خانه باید در چوبی را هم گشود. عدهای که پایشان را در جبههها جا گذاشتند بر روی صندلی مینشینند و بقیه میانه اتاق را اختیار میکنند و دیگر جا برای سوزن انداختن هم نیست.محفل با قرائت زیارت عاشورا و سلام به سالار شهیدان(ع) آغاز میشود و به سبک تمام محافل روایتگری شهیدان در شاهرود همه قاری میشوند و مانند رزمندگان دفاع مقدس باهم سوره والعصر را میخوانند سپس حاج ابراهیم پدر شهید پشت میکروفون قرار میگیرد هنوز صحبت نکرده اشکش سرازیر میشود گویا یاد فرزند برایش جانکاه اما شیرین است.
همان ابتدا از گریه میگوید: روزی که میخواستم فرزندم را برای آخرین بار بدرقه کنم چند متری از هم فاصله داشتیم و به سمت من آمد اما فکر کردم صد متری از من بلندتر است انگار او را از آسمان به آغوش گرفتم همان روز هم به من گفت گریه نکن اما نتوانستم و تا امروز هم نمیتوانم ... گریه امانش نمیدهد تا ادامه دهد، حاج عباس اکبریان راوی دفاع مقدس که بانی برگزاری این مراسم است از جمعیت صلواتی طلب میکند تا پدر شهید کمی نفس تازه کند. هنوز هیچچیز نگفته گریه امانش را بریده است تمام عشق به فرزند را در لرزشهای دست و صورتش میتوان دید، چهره حضار از دیدن او اشک آگین میشود اصلاً نیاز نیست چیزی بگوید همین صحنه خود گویای همهچیز است.
۴ بار به جبهه رفت
حاج ابراهیم میگوید: ۱۴ سال از بعد شهادتش ما جنازه او را ندیده بودیم، شبی که شهید شد درست به خاطر دارم، همسرم در خواب چیزی دیده بود و وقتی از خواب بیدار شد به من گفت بیدار هستی؟ گفتم بله، دیدم گریه میکند، گفت حسن؛ بغض گلویم را گرفت، گفتم چطور شده؟ باز بچهها جبهه هستند و تو خواب دیدی برایشان؟ گفت نه اگر به تو بگویم حسن شهید شده چه میکنی؟ گفتم راضیام به رضای خدا، بلند شدیم وضو گرفتیم تا خود صبح گریستیم و نماز خواندیم و آن را تقدیم شهدا از آدم تا خاتم و از خاتم تا انقلاب اسلامی و دفاع مقدس کردیم، باورمان شده بود که اتفاقی افتاده است.حاج ابراهیم میگوید: چهار بار جبهه رفت چند بار مجروح شد، یکبار روی مین رفته بود و بدنش تکهتکه مملو از ترکشهای ریز بود و یادم میآید که روزی خوابیده بود و به مادر میگفت با موچین ترکشهایی که رو تر هستند را بیرون بکشد، ۶۰ ترکش از بدنش بیرون آوردیم که آنها را نگهداشته بودیم، میگفت مادر بازهم هست من میگفتم دست از سرش بردار این پسر باید بیمارستان برود ولی حسن میگفت تا جایی جا دارد از تنم دربیاورید ... تا از حال رفت.
گریه امان حاج ابراهیم را بریده میخواهد از خاطره لحظهای که شهادت حسن به آنها الهام میشود بگوید اما نمیتواند! نوبت به مادر شهید میرسد، حالش زیاد خوب نیست، خواهر شهید جای مادر سخن میگوید: شب خواب بودم و در خواب دیدم که در اتاق رفی (طاقچهای) باز شد حسن آمد و پهلوهایش زخمی بود به او گفتم چی شده مادر، پهلویت دوخته نمیشود؟ گفت این زخم خوب بشو نیست، مادر نگرانم نباش فقط میخواهم از من دل بکنی و مرا رها کنی ... یکباره از خواب پریدم. گُر گرفته بودم. هرچه میکردم خنک نمیشدم و داغ شده بودم، حاجآقا را صدا زدم، بیدار بود، به او نگاه کردم، گفتم راضی هستی حسن شهید شود؟ گریست، آنجا فهمیدیم که حسن شهید شده اما تا ۱۴ سال جنازه او به خانه نیامد.
خواب حسن را میدیدم
خواهر شهید از قول مادر که کمکم حالش بهتر میشود، میگوید: مادر همیشه هر وقت دو پسرش حسن و حسین مجروح هم میشدند خوابش را میدید این بار هم خواب شهادت حسن را دیده بود. او بسیار علاقه به امام حسین(ع) داشت حتی در وصیتنامهاش نوشته بود که خدایا مرا شبیه امام حسین(ع) به فیض شهادت برسان ما ۱۴ سال بعد فهمیدیم که دقیقاً همان شب ساعت ۱۲ همان لحظهای که خوابش را دیدیم شهید شده آنهم با برخورد خمپاره و بعد از ۱۴ سال بعد که میخواستیم مهر کربلا بر روی چشمانش بگذاریم فهمیدیم که پیکرش مثل مولایش سر ندارد.خواهر شهید این بار از خاطره خود میگوید: یکبار با راهیان نور به منطقهای رفته بودیم که یک روحانی درباره خاطرات دفاع مقدس صحبت میکرد او مکانی را نشان داد و گفت اینجا سر شهید حسن دفن است چراکه خود بنده در آن لحظه کنارش بودم ما تا مدتها نمیدانستیم حسن بیسر شهید شده است.
ما کربلا هستیم
نوبت به همسر شهید میرسد تا او هم از خاطرات بگوید، او از اینکه حسن سه فرزند چهارساله، سهساله و چهارماهه داشت سخن میگوید و میافزاید: خیلی به بچهها علاقه داشت اما وقتی به او میگفتیم به خاطر بچهها هم نرو میگفت من اگر با بچههایم بیرون بروم فرزند یک شهید ببیند که دست بچههایم در دستم است و اینها بابا دارند و او ندارد آهش گریبانمان را میگیرد. شهید تا اینجا حواسش به همهچیز بود، او بسیار مهربان و بااخلاق بود و همین اخلاقش او را شایسته شهادت کرده بود.همسر شهید میگوید: بعد از ۱۴ سال جنازه بیسر حسن آمد و ما او را تشییع کردیم، فردایش خواب او را دیدم که به من گفت خیالت راحت شد که من آمدم، حالا دارم میروم کربلا همآنجایی که بودم، ما جایمان کربلا است نمیتوانم بمانم باید بروم خیالت راحت شد که من را دیدی و آمدم ...
اشک و آه به اوج میرسد بخشی از وصیتنامه شهید قرائت میشود، مشخص است حواسش به همهچیز بوده، از مردم و همشهریان تا خانواده و آینده ... این شهدا چه بودهاند که ما هرروز از کراماتشان بیشتر میشنویم.
بستن عهد شهادت
نوبت به دوستان شهید میرسد، عبداللهی رزمنده روزهای افتخارآفرینی درباره شهید میگوید: روزی آیتالله طاهری امامجمعه مرحوم شاهرود به جبهه آمده بود و حسن قرار بود به خط برود، اینگونه بود که بچهها در گروههای ۱۰ نفری فقط با سه اسلحه به دل عراقیها میزدند بدون درگیری بازمیگشتند و مهمات میآوردند و این اوج شجاعت رزمندههای ما بود.وی میافزاید: آن زمان ما اسلحه آرپیجی داشتیم اما گلولهاش را نداشتیم چراکه بنیصدر جبههها را تغذیه نمیکرد، درنتیجه رزمندهها از عراقیها غنیمت میگرفتند! روزی شهید حسن دو گونی برداشت و با دستخالی رفت و وقتی از سنگر عراقیها برگشت هر دو کیسه را فشنگ تیربار کرده بود او آنقدر مسیر را دویده بود آنهم با دو کیسه سنگین که به نماز آیتالله طاهری برسد و عهدنامه شهادتش را که در آن زمان مرسوم بود نزد آیتالله طاهری، امضا کند.
عباس اکبریان از پیشکسوتان روایتگری نیز درباره آخرین لحظه زندگی شهید حسن عبدالرحیمی میگوید: در والفجر ۸، اخوی عرب فرمانده گردان شهید شده بود و اسماعیل قاسم پور جانشین او فرماندهی را در دست داشت، در همان وقتیکه والفجر آغازشده بود و درگیری اوج گرفته بود یکی از رزمندگان شاهرودی از پلی که رزمندگان ساخته بودند تا از نهر خین عبور کنند بازمیگردد و شهید حسن را میبیند. شهید به او میگوید آرپیجیات را به من بده این رزمنده به شهید میگوید آرپیجی من گلآلود و کثیف است ممکن است عمل نکند شهید میگوید عیبی ندارد بده آن را میشویم او همانجا در نهر خین آرپیجی را میشوید از پل عبور میکند و این آخرین تصویری است که از شهید حسن عبدالرحیمی به یادگار مانده است.
گردانی از جنس نور
شهید عبدالرحیمی به شغل شیشهبری مشغول بود، ۲۴ ساله بود که در بیست و یکم بهمنماه ۶۴ و در عملیات والفجر ۸ شهید شد، او جمعی گروهان ابوالفضل(ع) از گردان کربلای سپاه شاهرود بود، گردان عاشقی که دهها شهید را تقدیم انقلاب اسلامیکرد. گردانی که اعضایش همگی مردانی از جنس نور هستند.حاج ابراهیم و همسرش و خانواده شهید را باید ترک کرد، امشب حاج ابراهیم آنقدر اشک ریخت که دنیای دلتنگیهای پدر و پسریاش را به رخ همگان کشید. خواهر شهید میگفت رابطهای که پدر و مادرم و همسر شهید با او دارند دیدنی است، هیچ کدامشان باور نمیکنند که او نیست، خیلی زیبا با او و یادش زندگی میکنند، چشمانمان نمیتواند ببیند. او همین جا است ... کنار بابا و مامان.
نمایش وسایل و کوله شهید و وصیتنامهاش آخرین بخش برنامه است، به تمام حضار هم در انتها تربت کربلا هدیه میشود. خوبی محافل شهدا این است که وقتی باز میگردی کاملاً احساس میکنی که سنگینتر شدهای، انگار چیزی همراه با خود میآوری؛ یک یادگاری.