0
مسیر جاری :
ضرورت خود يقينست اين و آن را اوحدی مراغه ای

ضرورت خود يقينست اين و آن را

ضرورت خود يقينست اين و آن را شاعر : اوحدي مراغه اي که کس دشمن ندارد دوستان را ضرورت خود يقينست اين و آن را که دلها را به دلها راه باشد بداند، هر که او آگاه باشد چو...
چو بشنيد اين حديث از هوش رفته اوحدی مراغه ای

چو بشنيد اين حديث از هوش رفته

چو بشنيد اين حديث از هوش رفته شاعر : اوحدي مراغه اي بيفتاد اين سخن در گوش رفته چو بشنيد اين حديث از هوش رفته هنوز اندر وفا ثابت قدم بود دلش با آن گران پاسخ دژم بود ...
مرا جويي و از من دور ماني اوحدی مراغه ای

مرا جويي و از من دور ماني

مرا جويي و از من دور ماني شاعر : اوحدي مراغه اي چو دل گرمي کنم رنجور ماني مرا جويي و از من دور ماني
تومينالي و کس را زان خبر نه اوحدی مراغه ای

تومينالي و کس را زان خبر نه

تومينالي و کس را زان خبر نه شاعر : اوحدي مراغه اي وزان زاري ترا خود درد سر نه تومينالي و کس را زان خبر نه ز من حاصل بجز خون جگر نه دل اندر مهر من بستي و آنگاه کسي...
تو اي مهجور سر گردان، کدامي؟ اوحدی مراغه ای

تو اي مهجور سر گردان، کدامي؟

تو اي مهجور سر گردان، کدامي؟ شاعر : اوحدي مراغه اي کسي نامت نميداند، چه نامي؟ تو اي مهجور سر گردان، کدامي؟ که در دام بلا پيچيد بالت چه مرغي وز کجايي؟ چيست حالت؟ ز...
اگر با عقل داري آشنايي اوحدی مراغه ای

اگر با عقل داري آشنايي

اگر با عقل داري آشنايي شاعر : اوحدي مراغه اي جدايي جوي ازين ياران، جدايي اگر با عقل داري آشنايي شکيبايي و دوري پيشه ميکرد ز خلق آن ماه چون انديشه ميکرد به دست قاصدي...
شبي پروانه‌اي با شمع شد جفت اوحدی مراغه ای

شبي پروانه‌اي با شمع شد جفت

شبي پروانه‌اي با شمع شد جفت شاعر : اوحدي مراغه اي چو آتش در فتادش خويش را گفت شبي پروانه‌اي با شمع شد جفت بنه گردن، که پيش دوست ميري که: پيش از تجربت چون دوست گيري ...
کسي کو آزمود، آنگاه پيوست اوحدی مراغه ای

کسي کو آزمود، آنگاه پيوست

کسي کو آزمود، آنگاه پيوست شاعر : اوحدي مراغه اي نبايد بعد از آن خاييدنش دست کسي کو آزمود، آنگاه پيوست ز حيرت دست خود بسيار خايي چو پيوندي و آنگاه آزمايي عزيمت را نخست...
چو بشنيد اين سخن، بر زاري او اوحدی مراغه ای

چو بشنيد اين سخن، بر زاري او

چو بشنيد اين سخن، بر زاري او شاعر : اوحدي مراغه اي بتنديد از پريشان کاري او چو بشنيد اين سخن، بر زاري او ولي در دوستي مي‌آزمودش به دل در دشمني چيزي نبودش ...
غلامي ميکنم تا زنده باشم اوحدی مراغه ای

غلامي ميکنم تا زنده باشم

غلامي ميکنم تا زنده باشم شاعر : اوحدي مراغه اي بميرم، همچنانت بنده باشم غلامي ميکنم تا زنده باشم روان گردان، به اميدي که داري مرا دم بعد ازين اميدواري ...