0
مسیر جاری :
بار خدايا به فضل بنده‌ي خود را انوری

بار خدايا به فضل بنده‌ي خود را

بار خدايا به فضل بنده‌ي خود را شاعر : انوري گر بتواني فرست پاره‌ي باده بار خدايا به فضل بنده‌ي خود را چون ز بلور سپيد بسد ساده زان مي آسوده کز پياله بتابد زانکه ازو...
بوستان کمال بشکفته انوری

بوستان کمال بشکفته

بوستان کمال بشکفته شاعر : انوري دامن همت تو گرد فساد بوستان کمال بشکفته من ز بيداري قضا و قدر از محيط فلک فرو رفته تو نپرسي که آخرت چون زد روزها همچو بخت خود خفته...
يک دو منک مي سه تن به چار جوانب انوری

يک دو منک مي سه تن به چار جوانب

يک دو منک مي سه تن به چار جوانب شاعر : انوري پنج قدح شش زمان بخورده و خفته يک دو منک مي سه تن به چار جوانب نه ره ده بار در مدح تو سفته هفت فلک شد گوا که هشت تن از دل...
اي بر در بامداد پندار انوری

اي بر در بامداد پندار

اي بر در بامداد پندار شاعر : انوري فارغ چو همه خران نشسته اي بر در بامداد پندار چون آتشي از چنار جسته نامت به ميان مردمان در بر آخر شرکت تو بسته ما را فلک گزاف...
اي جهان را عدل تو آراسته انوری

اي جهان را عدل تو آراسته

اي جهان را عدل تو آراسته شاعر : انوري باغ ملک از خنجرت پيراسته اي جهان را عدل تو آراسته روزها رخسار فتح آراسته حلقه‌ي شب رنگ زلف پرچمت هر کجا گرد خلافي خاسته در...
شعر دور از تو حيض مردانست انوری

شعر دور از تو حيض مردانست

شعر دور از تو حيض مردانست شاعر : انوري بعد پنجاه اگر نبندد به شعر دور از تو حيض مردانست جگر خويش اگر نرندد به مرد عاقل به ناخن هذيان آن ندانم چه گر نخندد به بر...
چند مهتاب بر تو پيمايد انوری

چند مهتاب بر تو پيمايد

چند مهتاب بر تو پيمايد شاعر : انوري اين و آن در بهاي روي چو ماه چند مهتاب بر تو پيمايد که فروشي همي به سيم سياه اي دريغ آن بر چو سيم سپيد
اي به درياي عقل کرده شناه انوری

اي به درياي عقل کرده شناه

اي به درياي عقل کرده شناه شاعر : انوري وز بد و نيک اين جهان آگاه اي به درياي عقل کرده شناه چه کني روي سرخ خويش سياه چون کني طبع پاک خويش پليد وز در هيچ سفله سرکه مخواه...
هست در ديده‌ي من خوب‌تر از روي سپيد انوری

هست در ديده‌ي من خوب‌تر از روي سپيد

هست در ديده‌ي من خوب‌تر از روي سپيد شاعر : انوري روي حرفي که به نوک قلمت گشته سياه هست در ديده‌ي من خوب‌تر از روي سپيد دارم از بهر شرف خط شريف تو نگاه عزم من بنده چنانست...
به خدايي که ذات لم يزلش انوری

به خدايي که ذات لم يزلش

به خدايي که ذات لم يزلش شاعر : انوري باشد از سر بندگان آگاه به خدايي که ذات لم يزلش بر سر آفتاب و ماه کلاه دست صنعتش ز اقتدار نهد در خم اين زمردين خرگاه زر فشاند...