0
مسیر جاری :
بوسه باران ادبیات دفاع مقدس

بوسه باران

قرار بود عملیاتی در ارتفاعات «زمیناکوه» صورت بگیرد. آن موقع حاج منصور عزتی فرمانده تیپ یکم «لشکر عاشورا» شده بود. یوسف قربانی را برده بود اطلاعات و عملیات تیپ. حاج منصور می گفت: جلسات لشکر توی سنگر ما...
حوری بهشتی ادبیات دفاع مقدس

حوری بهشتی

چند نفر از دوستا غیرگرمساری او به فروان آمده بودند. تابستان بود و هوا بسیار گرم. کسانی که دستشان به دهانشان می رسید در حیاط، توی پشه بند می خوابیدند تا از شر پشه های خاکی در امان باشند.
عکس های یادگاری ادبیات دفاع مقدس

عکس های یادگاری

آقا رضا اورکت به تن نداشت. هوای پس از بارندگی حسابی خنک بود. بیرون چادرها به صف شده بودیم که به رزم شبانه برویم. سردش بود. گفتم: «هوا سردتر هم می شه! ای کاش اورکتی چیزی می پوشیدی.»
تک زدن خربزه ادبیات دفاع مقدس

تک زدن خربزه

ایام محرم بود و بچه ها در روز، زمانی را اختصاص داده بودند به عزاداری و سینه زنی. سنگر را سیاه پوش کرده بودند و چراغ ها خاموش بود. همه داشتند عزاداری می کردند، سعید و دانیال و رسول بلند شدند از سنگر رفتند...
پیرمرد دنیا دیده ادبیات دفاع مقدس

پیرمرد دنیا دیده

از جبهه که می آمد کلی تک و تعریف داشت که بکند؛ حتی حمام هم نمی رفت یک راست می رفت بالای منبر و شروع می کرد به تعریف کردن ماجراهای جبهه. برادرهایش کوچکش هم سریع همه برو بچه های محل و فامیل را خبر می کردند...
کولر سرخود ادبیات دفاع مقدس

کولر سرخود

اولین روز تیرماه سال 1365 بود. آن روز به مناسبت سالگرد دایی ام، همه در منزل مادر جمع بودیم. مهدی خیلی لاغر و ضعیف شده بود. از همه ی وجودش انگار تنها روحش باقی مانده بود. در جمع ما بود، امّا همه می دانستند...
بهانه ای برای لبخند زدن ادبیات دفاع مقدس

بهانه ای برای لبخند زدن

آبگرمکن خانه آتش گرفته بود. همه به این طرف و آن طرف می دویدند و سعی داشتند آتش را خاموش کنند. بهمن گفت: «من می دانم چی کار باید کرد»
محمد ژانگولر ادبیات دفاع مقدس

محمد ژانگولر

سفره پهن بود و بشقاب ها مقابلشان منتظر بودند تا شهردار آن روز غذا را بیاورد. مهم نبود چه رنگی و چه مزه ای باشد هر چه بود به جانشان می نشست، ساعت های ناهار که دور هم جمع می شدند سنگر از صدای خنده شان در...
من با کسی شوخی ندارم ادبیات دفاع مقدس

من با کسی شوخی ندارم

میثمی نمی خواست او برود. جای خالی اش را چه طور پر می کرد؟ اما خانواده اش نمی خواستند شیراز بمانند. برایشان سخت بود. پایشان را کرده بودند توی یک کفش که باید با آنها برگردد شهر خودشان.
بیا خواستگاری خواهر من! ادبیات دفاع مقدس

بیا خواستگاری خواهر من!

شهید مهدی زین الدین آمده بود مرخصی بگیره. یک نگاهی بهش کرد و گفت: «می خواهی بری ازدواج کنی؟» گفت: «آره، می خواهم برم خواستگاری.» درنگی کرد و گفت: «خب بیا خواهر منو بگیر.» خوشحال شد و گفت: «جدی می گید آقا...