جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

حوری بهشتی

چند نفر از دوستا غیرگرمساری او به فروان آمده بودند. تابستان بود و هوا بسیار گرم. کسانی که دستشان به دهانشان می رسید در حیاط، توی پشه بند می خوابیدند تا از شر پشه های خاکی در امان باشند.
يکشنبه، 10 فروردين 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حوری بهشتی
حوری بهشتی

 




 

 

جلوه های نشاط و شوخ طبعی در شهدا

پشه بند

شهید رضا قندالی
چند نفر از دوستا غیرگرمساری او به فروان آمده بودند. تابستان بود و هوا بسیار گرم. کسانی که دستشان به دهانشان می رسید در حیاط، توی پشه بند می خوابیدند تا از شر پشه های خاکی در امان باشند.
شام که خوردند کمی نشستند، از هر دری سخن گفتند. خواستند بخوابند. پرسیدند: «آقا رضا ما کجا باید بخوابیم؟».
آقا رضا هم از مادر پرسید: «مهمون ها کجا بخوابن؟».
صدای مادر از اتاق کناری شنیده شد که گفت: «توی حیاط براشون پشه بند زدم.»
رفتند که بخوابند. بار اول بود که پشه بند می دیدند. نمی دانستند چطور باید از آن استفاده کرد. پرسیدند :«آقا رضا! چطوری باید از این پشه بند استفاده کنیم؟».
گفت: «برین زیرش!»
آنها هم اعتماد کردند و رفتند زیر پشه بند. کمی گذشت که سرو صدایشان درآمد. مادر آقا رضا متوجه شد مثل این که مهمان ها مشکل دارند. آمد کنار پشه بند و پرسید: « چیزی شده؟»
سرشان را از زیر پشه بند بیرون آوردند و گفتند: « داریم خفه می شیم.»
پرسید: «چرا رفتین زیر پشه بند خوابیدین؟»
گفتند: «آقا رضا گفت باید زیر پشه بند بخوابیم. ما که بلد نبودیم!»
در حالی که در پشه بند را به آنها نشان می داد، گفت: «باید توی پشه بند بخوابین، نه زیرش!»(1)

دعوت

شهید عباسعلی خمری
روزی به همراه خانواده با موتور به بازار رفته بودم. موتورم را در خیابانی پارک کردم و برای خرید. راه افتادیم و در برگشت، می خواستم موتورم را روشن کنم که متوجّه شدم موتور دیگری در کنار موتورم پارک است و با یک زنجیر به هم قفل شده اند. مدتی را در انتظار بودیم تا صاحبش بیاید و ...
بعد از مدتی متوجه شدیم برادر خمری از دور با وسایلی که خرید کرده بود خندان وسرحال به طرف ما می آید. تازه متوجّه شدم که کار چه کسی بوده است. به ایشان گفتم: «مرد مؤمن! این چه کاری بود که انجام دادی؟»
ایشان هم با خنده و شوخی گفت: «مگر خبر نداری که امشب شب ششم و دادن ولیمه برای فرزندم می باشد؟! تصمیم داشتم شما را دعوت کنم و از طرفی هم خیلی کار داشتم و وقت اینکه برای دعوت به منزل شما بیایم، نداشتم، موتورت را که دیدم گفتم: «این ساده ترین راهی است که می شود با صرفه جویی در وقت شما را ملاقات کنم تا بدین وسیله، شما را برای امشب دعوت هم بکنم.»(2)

حوری بهشتی

شهید سید هاشم آراسته
آخرین روز فتح خرمشهر بود. ما در خط «کوشک شلمچه» عملیّات ایذایی داشتیم. باید دشمن را سرگرم می کردیم. تا بچه ها پخته تر عمل کنند. «سیّدهاشم» مسؤول دسته بود و من هم آر. پی. جی زن. چند تانک روبرومان صف کشیدند. روی زمین دراز کشیدیم.
داشتیم تصمیم می گرفتیم که تانک ها را بزنیم یا نه. ناگهان سیدهاشم تیر خورد. گوشش را گرفت و به این خیال که به سرش خورده، شروع کرد به گفتن شهادتین، بلند بلند می گفت: «برادران! رهرو شهیدان باشید. امام عزیز را تنها نگذارید.»
یک چشممان به سیّد و حرف هایش بود و یک چشم هم به تانک های رو به رو، چند دقیقه که گذشت به کنارش رفتم تا زخمش را دیدم. گفتم: «بلند شو بابا! چقدر سر و صدا می کنی، تیر به گوشت خورده.»
او که تازه متوجه شده بود، به شوخی گفت: «این چه بهشتی است؟ شما کی هستید؟ پس این حوری های بهشتی کجایند؟»
یکی از بچّه ها گفت: «حوری بهشتی آمد، گوشت را گاز گرفت و رفت.»
در آن گیر و دار هم زدیم زیر خنده. چفیه را از دور گردنم برداشتم و به روی زخمش بستم خون زیادی از بدنش رفته بود اما با همان حال مجروح دیگری را بر پشتش حمل کرد و تا پشت خاکریز رساند.(3)

خنده ی صوفی

شهید حسن صوفی
بعد از مانور عظیم پنج لشگر، بچه ها از خستگی چرت می زدند.
مقداری خرده یخ دستش بود، می انداخت تو یقه ی بچه ها به هول از خواب می پریدند. می دیدند صوفیه، می خندیدند.
صدایش را ضبط کرد.
از هر کسی می پرسید «این صدای چیه؟»
یکی می گفت: « چرثقیله!»
دیگری می گفت: « تراکتوره!»
هر کس چیزی می گفت.
کسی باور نمی کرد این صدای نخراشیده، صدای خروپف عمو باشه. کلی خندیدیم.
خطبه ها را گوش می دادم.
پسر دو ساله ام هی وول می خورد و از سر و کولم می رفت بالا. گاهی هم بلند بلند می خندید.
برگشتم عقب شکلک در می آورد براش.(4)

مراسم ازدواج

شهید امیر نظری ناظرمنش
شعارش این بود: «هر که با من بیشتر دوست است، بیشتر از من بلا می بیند.» مراسم ازدواج شهید «موحد» بود. تعداد زیادی از رزمنده ها، از جمله آقای «چراغچی» شرکت داشتند. «امیر» هم به اتّفاق بچّه های تخریب، به مراسم آمد.
میزبان، دیس شیرینی را می چرخاند و میهمان ها، با شربت پذیرایی می شدند. در یک لحظه، بچه های تخریب، به رهبری «امیر»، داماد را دوره کردند. تمام جیب های کتش را با شیرینی پُر کردند و روی شیرینی ها شربت ریختند. همه می خندیدند و مجلس وضع عجیبی پیدا کرده بود. خلاصه آقای «موحّد» مجبور شد مجلس را ترک کند. بعد از چند لحظه خنده کنان با کت و شلوار جدیدی برگشت. بچه ها با دست به او اشاره می کردند و می گفتند: «این هم جزای کسی است که جرأت کرده ازدواج کند.»(5)

هوس جایزه

شهید رضا مهدی رضایی خمسه
روزانه 8 الی 10 ساعت آموزش می دیدیم، سه ساعت صبح، سه ساعت بعد از ظهر، دو ساعت هم شب. آموزش شبانه در سرمای پاییزی جنوب، امان مان را می برید. با کمک بچه های تدارکات از آب بیرون می آمدیم. چهار ستون بدنمان می لرزید. موقع عوض کردن لباس ها«رضا» شوخی کردنش گل می کرد:
بچه ها! هر کی بتونه با پا روی هوا اسم من رو بنویسه، یک جایزه خوب پیش من داره؛ «رضا مهدی رضایی خمسه!»
بچه ها به هوس جایزه، یک لنگه پای خود را بالا می آوردند تا اسم رضا را بنویسند، تعادلشان به هم می خورد و حرکاتی شبیه رقص می کردند و رضا هم غش غش می خندید.(6)

پی‌نوشت‌ها:

1- بر سر پیمان، ص 183
2- ترمه نور، ص 147
3- جرعه عطش، ص 136
4- هم کیش موج، صص 54 و 83 و 109
5- جرعه عطش، ص 24
6- آب آتش پرواز، ص 58-57

منبع مقاله: ( 1388)، سیره ی شهدای دفاع مقدس 15،(نشاط و شوخ طبعی)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط