0
مسیر جاری :
برکت در حرکت است افسانه‌ها

برکت در حرکت است

ثروتمندي از اهالي آتن با گروهي از مسافران به سفري دريايي مي‌رفت که ناگهان توفاني درگرفت و کشتي غرق شد. تمام مسافران کشتي سعي مي‌کردند با شنا خود را به ساحل برسانند امّا ثروتمند آتني مدام آتنا را صدا
شيّاد افسانه‌ها

شيّاد

کسب و کار پينه‌دوزي ناوارد، چنان از رونق افتاده بود که از گرسنگي با مرگ فاصله‌اي نداشت. بنابراين تصميم گرفت به شهري که کسي او را نمي‌شناسد برود و پزشکي پيشه کند. پينه‌دوز در محل جديد خود مادّه‌اي به
تخم‌مرغ دزد، شتر دزد مي‌شود افسانه‌ها

تخم‌مرغ دزد، شتر دزد مي‌شود

پسرکي لوح يکي از هم‌شاگرديان خود را از مدرسه دزديد و به خانه برد. مادرِ پسرک به‌جاي تنبيه پسر خود، او را تشويق کرد. بار ديگر پسرک بالاپوشي دزديد و مادر او را از بار اوّل هم بيش‌تر تحسين کرد. پسرک وقتي...
کلاهبردار افسانه‌ها

کلاهبردار

مردي که سفري طولاني در پيش داشت نذر کرد هر چه در راه يافت با هِرمِس نصف کند. در يکي از روزهاي سفر، مرد کيفي يافت که يقين داشت پر از پول است، امّا هنگامي که آن را تکان داد متوجّه شد در آن جز خرما
حقيقت، دروغگو را رسوا مي‌کند افسانه‌ها

حقيقت، دروغگو را رسوا مي‌کند

دو پسر بچّه با هم به قصابي رفتند. وقتي پشت قصاب به آن‌ها بود، يکي از آن دو کمي گوشت برداشت و آن را توي جيب دوستش چپاند. وقتي مرد قصاب به اطراف نگاه کرد، متوجّه موضوع شد و آن‌ها را به دزدي متّهم
چرا برخي از انسان‌ها جانور صفت‌اند؟ افسانه‌ها

چرا برخي از انسان‌ها جانور صفت‌اند؟

به سفارش زئوس، پرومته آدميان و جانوران را ساخت. در اين بين زئوس متوجّه تعداد فراواني از جانوران شد و به پرومته دستور داد از ساختن بيش‌تر آن‌ها دست بکشد و برخي از آن‌ها را نيز به انسان تبديل کند. پرومته...
حقّه‌باز افسانه‌ها

حقّه‌باز

روزگاري زني جادوگر مدّعي بود که طلسم‌هايش خشم خدايان را فرو مي‌نشانند. به اين ترتيب هميشه مشتريان بسياري داشت و با فروش طلسم‌هاي خود آسوده زندگي مي‌کرد، امّا به‌دليل ادّعايي که مي‌کرد او را به فساد عقيده...
درمان ناپذير افسانه‌ها

درمان ناپذير

زني که شوهرش مي‌ گسار بود براي درمان او چاره‌اي انديشيد. زن آن قدر صبر کرد تا شوهرش از شدّت زياده‌روي در نوشيدن سياه‌مست شد و ديگر هيچ‌کس و هيچ‌ جا را نديد. آن‌گاه او را به دوش کشيد و به گورستاني برد....
چشم پزشک افسانه‌ها

چشم پزشک

پيرزني که چشمانش خوب نمي‌ديد با پزشکي قرار گذاشت در صورت بهبود، دستمزد او را بپردازد. پزشک درمان را با ماليدن مرهم به چشمان پيرزن شروع کرد، امّا هربار که به چشمان پيرزن مرهم مي‌ماليد، از آن‌جا که
دروغگوها افسانه‌ها

دروغگوها

مردي که از بياباني مي‌گذشت زني را ديد که تنها ايستاده و چشم بر زمين دوخته است. مرد از زن پرسيد: «تو کيستي؟»