0
مسیر جاری :
از هر دست بدهي از همان دست مي‌گيري افسانه‌ها

از هر دست بدهي از همان دست مي‌گيري

مورچه‌ي تشنه‌اي که براي خوردن آب به جويباري نزديک شده بود، داخل آب افتاد و آب او را با خود برد. کبوتري مورچه را- که داشت غرق مي‌شد- ديد. ترکه‌اي از درخت کند و در آب انداخت. مورچه خود را به ترکه
چرا مورچه، دزد است؟ افسانه‌ها

چرا مورچه، دزد است؟

نخستين مورچه نيز چون آدميزاد زندگي را آغاز کرد. او در آغاز کشاورزي بود که از کشت و کار خود رضايت نداشت و چشمش مدام دنبال دسترنج ديگران بود. زئوس از حرص و از او چنان عصباني شد که او را به
پاداش بد انديشي افسانه‌ها

پاداش بد انديشي

زنبوران عسل از انسان‌ها که خود را مالک عسل آن‌ها مي‌دانستند، ناراحت بودند. آن‌ها نزد زئوس رفتند و از او خواستند قدرتي در نيش‌شان بگذارد تا هر کس به کندوي‌شان نزديک شد بر اثر نيش‌شان بميرد. زئوس از
بود و نبود افسانه‌ها

بود و نبود

پشه‌اي بر شاخ گاوِ نري نشست. او پس از مدّتي طولاني تصميم گرفت از جايي که نشسته بود به‌جاي ديگري برود، امّا پيش از برخاستن نظر گاو را جويا شد. گاوِ نر به او گفت‌: «مگر متوجّه آمدنت شدم که متوجّه رفتنت بشوم.»
حريف شير افسانه‌ها

حريف شير

پشه‌اي به شيري گفت: «من از تو نمي‌ترسم. از تو کاري برنمي‌آيد که از من برنيايد. اگر جز اين است بگو. شايد فکر کني مي‌تواني چنگال‌هايت را به کار بيندازي يا با دندان‌هايت گاز بگيري؟ ولي اين‌که کار مهمي نيست...
دليل قانع کننده افسانه‌ها

دليل قانع کننده

جيرجيرکي در ميان شاخ و برگ درختي تناور جيرجير مي‌کرد و روباهي پايين درخت براي خوردن او نقشه مي‌کشيد. سرانجام روباه از جا برخاست و پس از تحسين صداي جيرجيرک از او خواست تا از درخت پايين بيايد.
به هيچ کس به ديده‌ي حقارت نگاه نکن افسانه‌ها

به هيچ کس به ديده‌ي حقارت نگاه نکن

خرگوشي از دست عقابي مي‌گريخت و به جست‌وجوي کمک به هرسو نگاه مي‌کرد. با اين‌همه تنها موجودي که ديد، سوسکي بياباني بود. خرگوش به ناچار از سوسک تقاضاي کمک کرد. سوسک او را به شجاعت و
 فرومايگان افسانه‌ها

فرومايگان

مدّت‌ها بود که نبردي سخت بين نهنگ‌ها و دلفين‌ها در گرفته بود. روزي ماهي ريزي خود را به سطح آب رساند و سعي کرد آن‌ها را با هم آشتي بدهد. امّا يکي از دلفين‌ها به او گفت: «ما ترجيح مي‌دهيم آن‌قدر با هم بجنگيم...
 به عمل کار برآيد افسانه‌ها

به عمل کار برآيد

خرچنگي به پسرش مي‌گفت که کج راه نرود و خود را به سنگ‌هاي خيس نمالد. فرزند به او پاسخ داد: «بسيار خب مادر، ولي شما که مي‌خواهيد مستقيم رفتن را به من بياموزيد، خودتان مستقيم برويد تا من راه رفتن شما را
آسيابان، پسرش و الاغ‌شان افسانه‌ها

آسيابان، پسرش و الاغ‌شان

آسياباني با پسر کوچک خود، الاغ‌شان را به بازار مال‌فروشان مي‌بردند تا آن را بفروشند. آن دو در ميان راه به دختراني که با هم مي‌گفتند و مي‌خنديدند، برخوردند. در اين هنگام يکي از دخترها به دوستان خود گفت:...