مسیر جاری :
زهي رخت به دلم رهنماي انديشه
زهي رخت به دلم رهنماي انديشه شاعر : سيف فرغاني رونده را سر کوي تو جاي انديشه زهي رخت به دلم رهنماي انديشه تو باش هم به سخن رهنماي انديشه به خاطرم چو تو انديشه را نمودي...
منم يارا بدين سان اوفتاده
منم يارا بدين سان اوفتاده شاعر : سيف فرغاني دلم را سوز در جان اوفتاده منم يارا بدين سان اوفتاده درين طبع پريشان اوفتاده غم چندين پريشان حال امروز به دست اين عوانان...
اي هشت خلد را به يکي نان فروخته!
اي هشت خلد را به يکي نان فروخته! شاعر : سيف فرغاني وز بهر راحت تن خود جان فروخته! اي هشت خلد را به يکي نان فروخته! تو دوزخي، بهشت به يک نان فروخته نزد تو خاکسار چو دين...
به سوي حضرت رسولالله
به سوي حضرت رسولالله شاعر : سيف فرغاني ميورم با دل شفاعت خواه به سوي حضرت رسولالله آب چشمم به خاک آن درگاه نخورم غم از آتش، ار برسد شکر کز شر خود شدم آگاه هيچ...
بسي نماند ز اشعار عاشقانهي تو
بسي نماند ز اشعار عاشقانهي تو شاعر : سيف فرغاني که شاه بيت سخنها شود فسانهي تو بسي نماند ز اشعار عاشقانهي تو زلال ذوق ز اشعار عاشقانهي تو به بزم عشق ترشح کند چو آب...
چو بگذشت از غم دنيا به غفلت روزگار تو
چو بگذشت از غم دنيا به غفلت روزگار تو شاعر : سيف فرغاني در آن غفلت به بيکاري بشب شد روز کار تو چو بگذشت از غم دنيا به غفلت روزگار تو که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو...
اي تو را در کار دنيا بوده دست افزار دين
اي تو را در کار دنيا بوده دست افزار دين شاعر : سيف فرغاني وي تو از دين گشته بيزار و ز تو بيزار دين اي تو را در کار دنيا بوده دست افزار دين ترک دنيا کن که نبود جبه و دستار...
زهي از نور روي تو چراغ آسمان روشن
زهي از نور روي تو چراغ آسمان روشن شاعر : سيف فرغاني تو روشن کردهاي او را و او کرده جهان روشن زهي از نور روي تو چراغ آسمان روشن نبودي در شب تيره چراغ آسمان روشن اگر نه...
در شب زلف تو قمر ديدن
در شب زلف تو قمر ديدن شاعر : سيف فرغاني خوش بود خاصه هر سحر ديدن در شب زلف تو قمر ديدن آفتاب از شکاف در ديدن تا به کي همچو سايهي خانه که ملولم ز ماه و خور ديدن ...
نميدانم که چون باشد به معدن زر فرستادن
نميدانم که چون باشد به معدن زر فرستادن شاعر : سيف فرغاني به دريا قطره آوردن به کان گوهر فرستادن نميدانم که چون باشد به معدن زر فرستادن وليکن روزها کردم تامل در فرستادن...