0
مسیر جاری :
فکاهيه و مطايبه (ruommuh) طنز

فکاهيه و مطايبه (ruommuh)

فکاهه، معادل مطايبه و شوخ طبعي است و در آن فرد «مطايبه گو» به نقاط ضعف و بلاهت هاي اخلاقي توجه دارد. صاحب« بدايع الافکار في صنايع الاشعار». ميرزا حسين واعظ کاشفي سبزواري ( متوفاي 910 هجري) مطايبه را خوش...
ابوجهل طنز

ابوجهل

ابوجهل نام معروفي در تاريخ اسلام است، البته نه نام نيک. ابوجهل معروف است. به مخالفت، با اسلام، مخالفت با پيامبر. او خيلي دوست داشت با ايادي استکباري آن زمان هم پيمان شود و تند تند عليه پيامبر (ص) قطع نامه...
حشمت پلنگ طنز

حشمت پلنگ

با ورود حشمت به قهوه خانه، همهمه و سر و صدا، ناگهان به سکوتي معنا دار تبديل شد. همه با اشاره چشم و ابرو، آمدن او را به هم فهماندند. چند نفر چاپلوسانه ايستادند و عرض ارادت کردند: «چمن حشمت پلنگ!» «آق حشمت...
اندر حکايت مرد شدن! طنز

اندر حکايت مرد شدن!

تا مي آييم تکان بخوريم، مادر ملکه مي گويند: عزيزم، شازده جونم، مادر به قربونت، تو ديگه مرد شدي اين کارا چيه؟ يا تا مي آييم نفس بکشيم، بابا شاه مي گويند: اين کارا از تو بعيده. تو ديگه مرد شدي؟چپ مي رويم،...
فتنه رمال طنز

فتنه رمال

يک زني رفت پيش رمالي تا بگيرد براي خود فالي گفت اي مرد پاک گوهر من کرده از من کناره شوهر من دختري ديده چارده ساله کرده نزدش روانه دلاله دخترک گلعذار و سيم تن است! خوشگل و خوش...
پنج داستان طنز

پنج داستان

شبي از شب ها خانم شول تك و تنها توي خانه اش بود كه يكهو صداي پايي روي كفپوش شنيد. اول خودر را به آن راه زد و وانمود كرد متوجه چيزي نشده ، اما همين كه ديد صداي قدم ها ادامه دارد ، احساس خطر كرد، چون ممكن...
ملك غضنفر و دي جي سقنقور طنز

ملك غضنفر و دي جي سقنقور

يكي بود يكي نبود . در سرزميني دور دست در دوره و زمانه اي كه هنوز آرزوها برآورده مي شدند ، پادشاهي حكومت مي كرد كه چهار پسر داشت : ملك جمشيد ، ملك فرهاد ، ملك فريدون و ملك غضنفر . حالا چرا اسم آخري گذاشت...
ناخوش آواز طنز

ناخوش آواز

ناخوش آوازي به بانگ بلند قرآن همي خواند. صاحبدلي بر او بگذشت، گفت: “تو را مشاهره (1) چندست؟” گفت: “هيچ.” گفت: “پس چرا زحمت خود همي دهي؟” گفت: “از بهر خدا مي خوانم.” گفت: “از بهر خدا مخوان!”
موذن طنز

موذن

يکي در مسجد سنجار به تطوع بانگ نمازگفتي، به ادائي که مستمعان از او نفرت گرفتندي، و صاحب مسجد اميري بود عادل، نيکو سيرت، نمي خواستش که دل آزرده شود. گفت: “اي جوانمرد، اين مسجد را موذنانند قديم، هريکي را...
منجم طنز

منجم

مردم قريه به علت جاهي که داشت، بليتش مي کشيدند و اذيتش مصلحت نمي ديدند؛ تا يکي از خطباي آن بوم که پنهان با وي عداوتي داشت، به پرسيدن رفتش. گفت: “تو را خوابي ديده ام، خير باد!” گفت: “چه ديده اي؟” گفت: “چنان...