ملك غضنفر و دي جي سقنقور

يكي بود يكي نبود . در سرزميني دور دست در دوره و زمانه اي كه هنوز آرزوها برآورده مي شدند ، پادشاهي حكومت مي كرد كه چهار پسر داشت : ملك جمشيد ، ملك فرهاد ، ملك فريدون و ملك غضنفر . حالا چرا اسم آخري گذاشت غضنفر ؟ قصه اش دراز اما نسخه كوتاه شده اش از اين قرار است كه يك روز در اواخر عمر پدر پادشاه ، يعني دقيقا در لحظات آخر عمرش پدر پادشاه دست پسرش را محكم گرفت و گفت:
چهارشنبه، 19 بهمن 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ملك غضنفر و دي جي سقنقور

ملك غضنفر و دي جي سقنقور
ملك غضنفر و دي جي سقنقور


 

نويسنده : حسين يعقوبي
تصوير سازي : هاله هفت لنگ




 
يكي بود يكي نبود . در سرزميني دور دست در دوره و زمانه اي كه هنوز آرزوها برآورده مي شدند ، پادشاهي حكومت مي كرد كه چهار پسر داشت : ملك جمشيد ، ملك فرهاد ، ملك فريدون و ملك غضنفر . حالا چرا اسم آخري گذاشت غضنفر ؟ قصه اش دراز اما نسخه كوتاه شده اش از اين قرار است كه يك روز در اواخر عمر پدر پادشاه ، يعني دقيقا در لحظات آخر عمرش پدر پادشاه دست پسرش را محكم گرفت و گفت:
«پسرم بعد از مرگ من ، تو شاه اين مملكت مي شي ... كوفتت بشه كه بعد از من با اين تاج و تخت و متعلقات و مخلفاتش كلي حال مي كني ... به هر حال اين دم آخري يه وصيت مهم دارم.»
پادشاه فعلي كه آن موقع وليعهد پادشاه پدر بود خوب گوش هايش را تيز كرد و گفت :
«به گوشم پدرجان ... نكنه مي خواين بعد از مرگتون من هم مثل كشور همسايه بغلي اعلام كنم كه حكومت كشورمون از اين به بعد جمهوري سلطنتيه....»
اما پدرش با آخرين نفس هايش نهيب زد:
«نه احمق جون ... همون طور كه خودت خوب مي دوني من قبل از اينكه به تاج و تخت برسم و بشم ملك ارسلان ، اسمم غضنفر قزن قفلي بود ... مي خوام محض شادي روحم و اينكه اسمم زنده بمونه اسم پسر بعديتو بذاري ملك غضنفر ...آخ..من ...مُر..»
بله ، اين طوري بود كه پدر پادشاه مرد و اسم پسر چهارم شد ملك غضنفر . از همان روز اول اين اسم باعث دردسر و تنهايي ملك غضنفر شد. پدر و مادرش هيچ وقت براي مهماني و شب نشيني او را به كاخ هاي همسايه نمي بردند و اگر يك وقت هم مهمان برايشان مي آمد، پادشاه فقط با اسم «آي بچه» يا «شازده» صدايش مي كرد. بعد كه پسرها بزرگ تر شدند ملك فرهاد و ملك جمشيد و ملك فريدون مدام مي رفتند كلاس هاي كياست و سياست و رياست و اي سي تي و تخليه چاكرا ؛ ملك غضنفر بيچاره مجبور بود يا برود سنگكي سلطنتي نبش قصر توي صف سنگك خشخاش دورو يا تاج و شنل سلطنتي پدر و مادر تاجدارش را اتو كند يا اينكه آشغال ها را بگذارد دم خندق قصر.
گذشت و گذشت تا وقت زن گرفتن پسرهاي پادشاه شد . اول از همه ملك فريدون كه براي تحصيلات تكميلي در رشته مهندسي ديوكشي رفته بود پشت كوه قاف ، يك اي ميل با كفتر نامه بر براي پدر و مادرش فرستاد كه در آن نوشته شده بود....
نه بي خيال ... متنش به يك زبان عجيب و غريب با خط خرچنگ قورباغه بود اما يك تصوير ضميمه اش بود كه حسابي گويا بود.
پادشاه براي ملك فريدون آرزوهايي بزرگ تر از ازدواجش با يك گارسن پشت كوه قافي و فست فود زدن داشت اما ديگر كار از كار گذشته بود.
پس رو به سه پسرش كرد و فت :
«داداشتون كه مهاجرت كرد و رفت ، اميد من به شما سه تاست . سه تا تير مي اندازم ، هر جا كه اون تير افتاد ، بايد برين اون جا و همسر آينده تون رو پيدا كنين... اوني كه بهترين همسر رو انتخاب كنه جانشين من مي شه .»
ملك جمشيد رفت دنبال تير اولي و رسيد به خانه تاجري كه در كار واردات گوسفند و صادرات خر بود. از آنجا كه تاجر خودش دختر نداشت به ملك جمشيد توصيه كرد كه دختر همسايه را بگيرد كه از ولايت قلعه سنگباران بود. از آنجا كه قلعه سنگباران هم به يك ديورهن كامل داده شده بود ، رفتنِ ملك جمشيد به داخلش همان و سنگ شدنش همان . ملك فرهاد دنبال تير دوم رفت و رفت و رفت تا رسيد به نسناس آباد كه روابط خوبي با كشور پدرش نداشتن و طبعا به جاي اينكه به او زن بدهند ، دو تا محكم كوبيدند توي سرش و انداختندش در يك دخمه تا تكليفش روشن شود كه جاسوس است يا نه.
اما تير سوم صاف افتاد وسط حياط كاخ رياست جمهوري سلطنتي كشور همسايه ... پادشاه وقتي خبردار شد كه تير كجا افتاده به غضنفر گفت : «فكر نكنم حاكم اين كشور بغلي دختر شو بده به تو ، اما يا شانس و اقبال ، برو بختتو امتحان كن ببينيم چي مي شه.»
ملك غضنفر همين كه از دروازه كشور همسايه گذشت ، ديد قدم به قدم تصوير دختر حاكم را روي پانل ها و تابلوهاي تبليغاتي شهري نصب كردند. ملك غضنفر وقتي دماغ عمل كرده ، گونه هاي پروتز كاري شده وابروهاي تاتو شده دخترك را ديد ، يك دل نه صد دل عاشقش شد.
همان طور كه داشت مي رفت طرف كاخ از يكي از عابرها پرسيد: «ببخشين قربان ، تا اونجا كه من شنيدم حكومت كشور شما جمهوري سلطنتيه ... با اين حساب حاكمتون نبايد اون قدر ثروتمند باشه كه بتونه اين جور پوستراي دختر شو چهار گوشه شهر بزنه ... مي شه برام بگي جريان چيه.»
عابر خنديد و گفت : «بينواي ساده دل غريبه .... حاكم ما تو حوزه ثورت ملي كشورمون يعني وفور الاغ سرمايه گذاري كرده ... از اونجا كه ما تو حوزه توليدمثل الاغ به خودكفايي رسيديم حاكممون صادراتش رو دست گرفته و از اين راه خرج كاخ و تبليغات دخترشو جور مي كنه.»
ملك غضنفر در كاخ كه رسيد زنگ زد و اطلاع داد كه شاهزاده كشور همسايه داست و براي امر خير مزاحم شده . وقتي نگهبانان كاخ او را پيش دختر حاكم بردند در كمتر از پنج دقيقه ماجرا را تعريف كرد و آخر سر هم با كمي خجالت اسم خودش را گفت.
دختر حاكم با خوشرويي گفت : «اولش اينه كه بهتره بدوني اسم من پرنسسه و اسم برادرم شاهكاره ... پس اگه بخواي با من ازدواج كني بايد بدوني انجام عمل خير با من سه شرط داره : اولا بايد اسمتو عوض كني . مثلا بذاري پدرام ژرف... دوم اينكه كه تو فاميل ما رسمه كه مهريه سكه طلا برابر با فاصله خورشيد تا زمين ، اونم به سانتي متر باشه كه البته مهريه رو كي داده و كي گرفته جز دو تا دختر خاله هام و يكي از دختر عمه هام ... از همه مهم تر شيربهاي منه . بدان و آگاه باش كه:
در فلان شهر خواننده اي هست كه به اسم دي جي سقنقور كه من تا حالا دو ، سه تا كنسرتاشو رفتم ... خيلي خواننده نايس و نازيه . همه در وديوار اتاقم پر از پوستراشه ... اما نمي دونم چرا ترانه هاش كه تموم مي شه ، يهويه جيغ مي زنه و غش مي كنه ... اگه ته و توي اين ماجرا رو در بياري زنت مي شم .»
ملك غضنفر چشم بلندي گفت و بلافاصله راهي فلان شهر شد تا پرده از راز دي جي سقنقور بردارد.
به هر زحمتي بود در بازار سياه فلان شهر يك بليت كنسرت دي جي سقنقور را تهيه كرد و رفت به محل كنسرت . برنامه كه شروع شد دي جي سقنقور مثل شاخ شمشاد آمد روي سن . اول قربان صدقه هوادارانش رفت ، چند تا ترانه اجرا كرد، دوباره قربان صدقه هوادارانش رفت ، بعد از تك تك اعضاي گروهش از طبال و شيپورچي گرفته تا مزقانچي و جارچي كنسرت تشكر كرد و بعد بي هوا جيغي كشيد ، زد توي سر و صورتش و از هوش رفت .
شلوغي ها كه خوابيد و مردم رفتند دنبال كار و زندگيشان ، ملك غضنفر رفت سر وقت دي جي سقنقور و خودش را معرفي كرد و گفت كه قصد انجام امر خير دارد . دي جي سقنقور بدون اينكه بگذرد حرفش را تمام كند ، تند تند گفت : «اگه بخواين خودم تنها بيام پونصد اشرفي ، قرار باشه بچه ها رو هم همرام بيارم هزار تا ... راستي ، عروسي تو باغه ديگه آره؟ ... امنيتش اوكي اوكي يه ؟ .... نمي ريزن بگيرنمون كه؟»
اما وقتي ملك غضنفر برايش ماجرا را تعريف كرد ، چشم هاي دي جي سقنقور پر اشك شد و گفت : «منو كه مي بيني اسم هنريم اول بادمهر تخت جمشيديان بود اما يه روز...»
بعد مكث كرد.
«زكي... من كه نمي تونم داستان زندگيمو مفت و مجاني برات تعريف كنم... اگه مي خواي بدوني داستان من از چه قراره ، بايد بري به كشور جابلقا كه شمال كشور ماست ، اونجا يك گدايي هست كه هر چقدر پول به اش مي دي بازم مي گه بابا بي انصاف ، من گداي پررو زياد ديدم تو عمرم اما اين پرروييش از يه جنس ديگه است . مي خوام بري ببيني ماجراش از چه قراره ....»
ملك غضنفر دست از پا دراز تر رفت ترمينال فلان شهر و يك بليت سيمرغ به آدرس شهر جابلقا گرفت .
گداي سير ناپذير گفت : «ها... سوال قشنگي پرسيدي اما اگه جوابشو بخواي بدوني بايد بري شهر جابلسا اونجا يه آدم مهمون نوازيه به اسم نعيم بخشنده ، هر غريبه اي كه مي آد تو شهر به اش كلي حال مي ده ... شام وناهار مجاني ... اونم با سالاد و كرم كارامل ... اما تو خونه اش يه چيز عجيبه ، يه سگ روي تخته و داره قاه قاه مي خنده و روبه روش يك قاطر تو قفسه داره مثل ابر بهار گريه مي كنه.»
ملك غضنفر تابلوي دم در ترمينال را كه ديد از تعجب و ناراحتي خشكش زد: «به علت ريزش جاده جابلسا و انجام عمليات عمراني جاده از آن طرف يك طرفه است . مسافران محترم مي توانند از طريق بيابان دويست فرسخي قهقهه كه در آن خط ديوان آدمخوار وجود دارد خود و عزيزانشان را به مقصد برسانند.»
«بابا جان ، تو را من چشم در راهم»
«لطفا آهسته بتازيد»
ملك غضنفر تازه ده فرسخ از بيابان قهقهه را طي كرده بود و به تابلوي «جابلسا 190 فرسخ» رسيده بود كه ديد اي دل غافل ، صداي جر و بحث تند چند تا ديو مي آيد. «اي داد بيداد ! مي گن ديوا وقتي عصباني مي شن اشتهاشون وامي شه و اصلا نميشه باهاشون دهن به دهن شد.» اما يك لحظه دماغ عمل كرده پرنسس را در ذهنش مجسم كرد و گفت : «هر چه بادا باد... سركه نه در راه عزيزان بود/ بارگراني است كشيدن به دوش.»
سينه اش را سپر كرد و رفت طرف تخته سنگ بزرگي كه پشتش چهار تا ديو نره خر با شاخ هاي تيز ، بدن هاي خال خال و شلوارك ننه فولاد زره ديودوز دور يك سري خرت و پرت نشسته بودند و در حالي كه داشتند با كاغذ سمباده لاي دندان هايش را خلال مي كردند ، با هم داد و بيداد مي كردند.
ملك غضنفر كه ديد ديوها هيچ توجهي به بوي آدميزاد نمي كنند جرات پيدا كرد صدايش را كلفت كرد و گفت : «هي چه خبرتونه ... بيابونو گرفتين روسرتون ، نمي ذارين آدم مديتيشنشو بكنه.» ديوي كه از همه بزرگ تر بوده تنوره اي كشيد.
«اي آدميزاد ، بچه پررو ، شانس آوردي كه همين الان پيش پات چهار تا آدميزاد و سوخاري كرديم و خورديم و الان اشتها نداريم و مي خوايم سر ارث و ميراث بحث كنيم.
منو كه مي بيني اسمم چشمك ديوه ، چون پلكم پرش داره و بابتش هم چند بار تو خيابون و بيابون به ام تذكر جدي دادن ... اين دادشم تشتك ديوه كه عادت داره تشتك نوشابه رو با پلك چشمش در بياره ...اين يكي خشك ديوه ، چون هميشه كش خشتكش شله و از كمرش مي افته پايين ... اين آخري هم پشمك ديوه كه مي بيني پشم و پيليش خيلي زياده ، باباي مرحوممون تمبك ديو كه از پيشكسوتاي موسيقي هوي متال ديوي بود ، هفته پيش به خاطر صداي بلند گيتار برقيش شيشه عمرش ترك خورد ، حالش خراب شد و سكته كرد و بعدش هم مرد . ارث و ميراثش يكي يه قاليچه پرنده است كه وقتي بشيني روشو و بگي به عشق توپولف روسي ، اگه مرتكب خطاي انساني نشي يا عامل ناشناخته يقه تو نگيره ، باهاش به هر جا عشقته مي توني بري ... يه انگشتر عقيق كه هر كي انگشتش كنه اگه كسي متوجه اش نشه نمي تونه ببيندش ... يه سفره پر از غذا و دوغ و سالاد و ترشي كه هر چي ازشون بخوري تموم نمي شن ... با يه ال سي دي چهل و دو اينچي كه بدون ريسور و كارت تمام كانال كارتيا رو برات وا مي كنه.»
ملك غضنفر پيشنهاد داد : «واسه تقسيم عادلانه اين ارثيه جوري كه برادريتونم به هم نخوره ، من يه پيشنهاد دارم... من سه تا تير پرت مي كنم ، كسي كه بتونه اولين تير و بگيره مالك قاليچه مي شه ... انگشتري مال كسي مي شه كه تير دومو بگيره و خوراكياي سفره هم نوش جون اوني مي شه كه تير سومو بگيره. چهارمي هم كه سرش بي كلاه مونده و تيري گيرش نيومده ، صاحب الي سي دي مي شه . اما بايد بذاره داداشاش هم باهاش فيلم ببينن.»
چشمك ديو يك قهقهه ديوي زد و با خوشحالي گفت : «حقا كه آدميزاد شير خام خورده ، فقط واسه اين خلق شده كه اين مسائل پيچيده ارثي ـ فلسفي رو حل كنه ... تيرا رو پرت كن ، ماهم قول مي ديم وقتي اين مساله انحصار ورثه تموم شد ، يه جوري بخوريمت كه اصلا و ابدا دردت نياد.»
همين كه چهار ديو تنوره كشان دنبال تير اولي دويدند ، ملك غنصفر انگشتر و سفره را زد زير بغلش پريد روي قاليچه و برو كه رفتي . خوشبختانه ملك غضنفر بدون هيچ گونه خطاي انساني و دخالت عامل ناشناخته صحيح و سالم به مقصد رسيد. از آنجا كه قاليچه پرنده جي پي اس داشت ، غضنفر خيلي راحت خانه نعيم بخشنده را پيدا كرد.
«چرا مهمون نمي خوام ... اتفاقا همين الان دم كني لازانيا و بيف استراگانفمو انداختم.»
«به اون دم كني لازانيات قسم بگو حكايت سگ ولگرد خندون و قاطر گريون چيه ، فقط جان مادرت تو يكي واسم شرط نذار كه برم يه شهر ديگه از كاريه نفر ديگه سر در بيارم.»
«عزيزم شرط مرط چيه؟ پشت خونه من يه قبرستونه ، توش جنازه همه كسايي دفن شده كه عين تو مي خواستن از اين ماجرا سر در بيارن . قيمت اين راز جونته .»
ملك غضنفر تاكيد كرد كه در مقابل دانستن اين راز جانش ارزش زيادي ندارد.
«باشه ، حالا كه سرت رو تنت زيادي كرده ، بدون كه من ودختر عمه ام پنج سال پيش با هم ازدواج كرديم اما آدماي فضول مرتب تو زندگيمون دخالت مي كردن . آخر سر مجبور شدم زنم رو طلاق بدم ، بعد دچار فروپاشي عصبي شدم و شدم قاتل زنجيره اي ... سريال كيلر آدماي فضول ... بابت همين هم اين سگ و قاطر تعليم ديده رو از يه سيركي خريدم و آوردم اينجا باهاشون آدماي فضولو شناسايي بكنم و بكشم.»
ملك غضنفر سر خورده گفت : «همين ... يعني طلسم ملسمي در كار نيست.»
«بله همين . حالا تو لازانيا بخوري من برم اين كارد سلاخي رو تيزش كنم كه زياد اذيت نشي.»
تا نعيم بخشنده رفت آشپزانه سراغ چاقو تيز كنش ، ملك غضنفر هم معطل نكرد و پريد روي قاليچه پرنده اش. «به عشق توپولف روسي» و رفت سر وقت گداي تماميت خواه سيري ناپذير.
«جدا؟!! اصلا فكر نمي كردم راز شما اين باشه.»
ملك غضنفر بعد از اينكه از راز گداي زياده خواه هم مطلع شد، آمد بيرون كه سوار قاليچه اش بشود و برود فلان شهر سراغ دي جي سقنقور كه با ديدن تيتر اول يك مجله زرد خشكش زد:
«دي جي سقنقور سرانجام بعد از چهار سال از راز غش كردنش در پايان كنسرت هايش پرده برداشت.»
زيرش هم توضيح داده بود خبرنگاري كه توانسته اين حرف را از زير زبان دي جي سقنقور بكشد ، رفته تا با دختر كشور مجاور كه حكومتشان جمهوري سلطنتي است ، ازدواج كند.
ملك غضنفر سراسيمه پريد روي قاليچه اش . همين كه رسيد دم در كاخ دخترك ، ديد اي دل غافل ، كاخ حسابي تزئين كرده اند و نگهبان هاي كاخ هم در حال توزيع كارت عروسي پرنسس و خبرنگار آن مجله زردي هستند كه با دي جي سقنقور مصاحبه كرده بود. ملك غضنفر انگشتر مخصوص نامرئي شدن را به انگشتش كرد اما از بد شانسي اش بابت اينكه تاريخ مصرف انگشتر گذشته بود يا از اول انگشتر تقلبي بود يا اينكه اصلا نگهبان ها حسابي حواسشان جمع بود، او را ديدند و كتك سيري به اش زدند و از شهر انداختندش بيرون.
ملك غضنفر يكي ، دو روزي افسرده و غمگين در بيابان براي خودش چرخ زد و چون ديد نه خبري از پير فرزانه مشكل گشاست و نه حيوانات حق شناسِ سخنگو‌، فرمانش را گرد كرد و رفت به فلان شهر و با سفره جادويي اي كه داشت يك سفره خانه سنتي شيك راه انداخت . شكر خدا كارش گرفت ، همان جا زن گرفت و هر وقت هم حوصله اش سر مي رفت دست خانم بچه ها را مي گرفت و سوار قاليچه پرنده مي شد و مي رفت جاده چالوس.
منبع: خردنامه ، شماره 72




 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.