موذن

يکي در مسجد سنجار به تطوع بانگ نمازگفتي، به ادائي که مستمعان از او نفرت گرفتندي، و صاحب مسجد اميري بود عادل، نيکو سيرت، نمي خواستش که دل آزرده شود. گفت: “اي جوانمرد، اين مسجد را موذنانند قديم، هريکي را پنج دينار مي دهم، تو را ده دينار بدهم تا جايي ديگر روي.” بر اين سخن اتفاق افتاد و برفت.
شنبه، 12 آذر 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
موذن

موذن
موذن


 

نويسنده :سعدي




 
يکي در مسجد سنجار به تطوع بانگ نمازگفتي، به ادائي که مستمعان از او نفرت گرفتندي، و صاحب مسجد اميري بود عادل، نيکو سيرت، نمي خواستش که دل آزرده شود. گفت: “اي جوانمرد، اين مسجد را موذنانند قديم، هريکي را پنج دينار مي دهم، تو را ده دينار بدهم تا جايي ديگر روي.” بر اين سخن اتفاق افتاد و برفت. بعد از مدتي به گذري پيش امير باز آمد و گفت: “اي امير، بر من حيف کردي که به ده دينارم از آن بقعه روان کردي که اينجا که رفته ام، بيست دينارم مي دهند که جاي ديگر روم قبول نمي کنم.” امير بخنديد و گفت: “زينهار تا نستاني که به پنجاه دينار راضي گردند!”
به تيشه کس نخراشد ز روي خارا گل
چنان که بانگ درشت تو مي خراشد دل
گلستان
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.