![موذن موذن](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/c786d142-b1df-4ed3-9901-e6e7080d1b6c.jpg)
موذن
نويسنده :سعدي
يکي در مسجد سنجار به تطوع بانگ نمازگفتي، به ادائي که مستمعان از او نفرت گرفتندي، و صاحب مسجد اميري بود عادل، نيکو سيرت، نمي خواستش که دل آزرده شود. گفت: “اي جوانمرد، اين مسجد را موذنانند قديم، هريکي را پنج دينار مي دهم، تو را ده دينار بدهم تا جايي ديگر روي.” بر اين سخن اتفاق افتاد و برفت. بعد از مدتي به گذري پيش امير باز آمد و گفت: “اي امير، بر من حيف کردي که به ده دينارم از آن بقعه روان کردي که اينجا که رفته ام، بيست دينارم مي دهند که جاي ديگر روم قبول نمي کنم.” امير بخنديد و گفت: “زينهار تا نستاني که به پنجاه دينار راضي گردند!”
به تيشه کس نخراشد ز روي خارا گل
چنان که بانگ درشت تو مي خراشد دل
گلستان
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.
به تيشه کس نخراشد ز روي خارا گل
چنان که بانگ درشت تو مي خراشد دل
گلستان
منبع: یزدان پرست، حمید؛ (1388) نامه ایران: مجموعه مقاله ها، سروده ها و مطالب ایران شناسی، تهران، اطلاعات، چاپ نخست.