0
مسیر جاری :
پیرزن فقیر داستان

پیرزن فقیر

... در روزگاران گذشته، پیرزن فقیری بود که از مال دنیا فقط یک خانه مخروبه داشت و با فقر و فلاکت روزگار می‌گذرانید و تنها کاری که از دستش برمی آمد، این بود که روزها را در جلوی در خانه اش می‌نشست و منقل کوچکی...
پند گرفتن پادشاه داستان

پند گرفتن پادشاه

... در روزگاران خیلی قدیم، در نیشابور پادشاهی بود کم حوصله و تند مزاج. او دلش می‌خواست که خوی مهربانی و عطوفت داشته باشد، ولی نمی‌توانست آنطور که دلش می‌خواست باشد. او هر وقت حرفی می‌شنید که برخلاف میلش...
دختر زیبای شهر داستان

دختر زیبای شهر

... در روزگاران قدیم یکی از پادشاهان شهر بزرگی دختر زیبا و قشنگی داشت که در زیبایی هیچ دختری مثل او نبود، و مادر زمانه مانند او دختری نزاییده بود. آن دختر خواستگاران زیادی داشت و جوانان زیادی آرزو می‌کردند...
گدای عاشق داستان

گدای عاشق

... در روزگاران گذشته، حاکم یکی از شهرها دختر زیبایی داشت که از همه دختران شهر زیباتر بود و بیشتر جوانان شهر خواستار و عاشق او بودند. در مثل عاشق به کسی گفته می‌شود که چیزی را و یا کسی را بسیار زیاد دوست...
کودک وظیفه شناس داستان

کودک وظیفه شناس

... در روزگاران گذشته کودک سیاه پوستی بود که از نظر مالی خیلی بی چیز و فقیر بود. او برادران و خواهران کوچکتر از خود هم داشت و چون پدرش فوت کرده بود او نان آور خانواده بود. اما مادر او به غیر از خانه داری...
قضاوت حضرت سلیمان داستان

قضاوت حضرت سلیمان

... زمانی که حضرت داود علیه السلام بر مملکتی حکومت می‌کرد و پیامبر و پادشاه آن سرزمین بود و قوم بنی اسرائیل را رهبری و هدایت می‌نمود، در جنگهای بسیار نیز شرکت کرده بود و می‌کرد و در تمامی آنها پیروز و...
وزیر برهمنان داستان

وزیر برهمنان

... در کتابهای مردمان هندوستان آمده است که در زمانهای دور وقتی که «فور هندی» به پادشاهی هندوستان رسید و ولایتهای هندوستان را تماما زیر فرمان خود برد و تمام هندوستان جزو قلمرو پادشاهی او شد. وزیری برای...
رفوگر و نایب قاضی داستان

رفوگر و نایب قاضی

می‌گویند در عهد «المعتضد بالله» شخصی به دارالخلافه آمد و به نزد خلیفه مسلمین داستانی را بازگو کرد. به این مضمون که من چند ماه قبل قصد رفتن به زیارت حج و خانه خدا را داشتم و پولی نیز پس انداز داشتم تا پس...
تجارت و سخاوت داستان

تجارت و سخاوت

... در روزی از روزگاران گذشته مرد بازرگانی در بازار با بقالی حساب و کتابی داشت. او گاهی اجناسی به بقال می‌فروخت و قیمت آنها را از او می‌گرفت و هر وقت که به چیزهای کوچک احتیاج داشت به بقال پیام می‌فرستاد...
حکایت عیار جوانمرد داستان

حکایت عیار جوانمرد

... چنین حکایت کرده اند که روزی در شهری بزرگ که در آن طراران و عیاران بسیار زندگی می‌کردند مردی روزگار سپری می‌کرد که بسیار ساده و بخشنده بود. یک روز این مرد برای رفتن به حمام، سحرگاهان از خانه خارج شد....