راضی به بیهوشی نشد
سردار شهید حاج احمد کاظمی که مجروح شد و به اصرار بچه ها به پشت خط آمد تا پایش را پانسمان کنند، وقتی به بیمارستان رسید، نگاهی به تک تک ما کرد و گفت: «به هیچ وجه کسی، حق ندارد بگوید من فرمانده ام! بگویید سرباز وظیفه ام که مجروح شده ام» با تأکید ایشان ناچار به قبول شدیم. دکتر بیهوشی به سراغ حاج احمد آمد تا او را برای عمل بیهوش کند. ولی هرکاری کرد حاج احمد قبول نکرد، وقتی هم که بچه ها جویای ماجرا شدند گفت: «امکان دارد اگر مرا بیهوش کنند، در حالت بیهوشی تمام مسایل نظامی را به دکتر لودهم و به عملیات ضربه بخورد.» وقتی قرار شد پای حاج احمد را بدون بیهوشی عمل کنند، همه نگران شدیم. بعد از عمل تازه فهمیدیم که درموقع شکافتن پا، چه زجر و دردی را تحمل کرده و با تمام اینها راضی به بیهوشی نشده است.
توسل به امام رضا(علیه السلام):
سال 73 در منطقه ی عملیاتی والفجر مقدماتی بود که با تفحص زیاد، شهیدی پیدا نمی شد شب در حین دعا، برادران متوسل به حضرت امام رضا شدند. فردا صبح در حین تفحص، شهیدی را پیدا کردیم به نام سید موسی حسین که آیینه ای همراه آن شهید بزرگوار بود و در آن نوشته شده بود: «السلام علیک یا علی بن موسی الرضا» جنگ برای ما یک نعمت بود: من دوست دارم وقتی شهید می شوم، با بهترین وجه شهید شوم و آن قدر این بدنم را تکه تکه کنند که تمام گناهانم بخشیده شود. ای امام عزیز وای ملت شهید پرور و ای پدر و مادر عزیزم، جنگ واقعا برای ما یک نعمت بود و اگر در راه خدا جهاد کردم و شهید شدم، افتخار می کنم که در نزد خدا رو سفیدم، چرا که برای او جنگیدم و شما هم باید افتخار کنید که این چنین فرزندی را تربیت کرده اید و در راه اسلام داده اید.
قسمتی از وصیت نامه ی شهید علی اصغر صفرخانی(1)
ظاهر و باطن
مدتی در «فاو» و «شلمچه» بودم. از بچه هایی که با هم بودیم، پسر بچه ای بود به نام «حسین» صبح ها که برای نماز بلند می شدیم برادران بچه هایی که خوابشان سنگین بود را صدا می زدند. یعنی خودشان می سپردند که آنها را بیدار کنند. از میان همه «حسین» خیلی بد بیدارمی شد . یک بار که من شاهد بلند شدن او بودم، خیلی ناراحت شدم و از بچه ها خواستم کاری به کار او نداشته باشند و دیگر برای نماز صدایش نزنند. به زور که نمی شود. جوان است بعدا خودش متوجه می شود به خصوص که پسر خوبی بود و هیچ کس رفتار بدی تا آن روز از او ندیده بود.
یک هفته از این قضیه گذشت. ساعت 2 بعد از نصف شب رفته بودم بیرون صدای آه و ناله هیا خفیفی به گوشم خورد. پاورچین، به طرف صاحب صدا رفتم. باورم نمی شد، خدا می داند چه حالی پیدا کردم.
«حسین» بود همان پسر بچه ای که به خیال باطل ما به نماز بی اعتنا بود! صورتش را روی خاک گذاشته بود و حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیه) و آقا اباعبدالله (سلام الله علیه) را صدا می زد. آرام برگشتم سنگر. متأسفانه نتوانستم بیدار بمانم. نمی دانم بعد از نماز صبح کمی آمده و خوابیده بود. دو مرتبه بچه ها رفتند به طرف او که پتویش را بردارند و برای نماز صدایش کنند که من ناراحت شدم و گفتم دیگر کسی حق ندارد به او چیزی بگوید. راجع به آن ماجرا با کسی حرفی نزدم تا چند روز بعد که او به شهادت رسید. آن وقت برای دوستانش ظاهر و باطنش را گفتم.(2)
نماز عشق
موقع ظهر حاجی بدون این که لحظه ای مکث کند، در جایش نشست و دستانش را بر زمین زد و تیمم کرد و در داخل کانال چفیه اش را به همراه جانماز سبز رنگش پهن کرد و به نماز ایستاد، علی آقا که از حرکات فرمانده اش (حاج حسین بصیر) متعجب شده بود، گفت: حاج آقا!! این جا خداوند نماز اول وقت را واجب نکرده که شما برای خواندن نماز عجله می کنید. حاجی لبخندی زد و گفت: علی جان!! شیرینی نماز، و عشق به خدا، به اول وقت به جا آوردن نماز بستگی دارد، اصلا به موقعیت نگاه نکن، مگر امام حسین (علیه السلام) در روز عاشورا در زیر باران تیر و سرنیزه نماز نخواند؟ دستان حاجی که برای قنوت به سوی آسمان دراز شد، صدای سوت خمپاره ای گوش علی آقا را لرزاند و سریع در همان جا خیز رفت و لحظه ای بعد خمپاره با صدای مهیبی در چند متری شان به زمین اصابت کرد. علی با نگرانی به اطراف نگاه کرد، دید حاجی همچنان در حالت قنوت ایستاده و ذکر می گوید. بغض گلویش را فشرد و با خودش گفت: واقعا که حاج حسین شاگرد امام حسین (علیه السلام) است. نماز که به پایان رسید علی آقا در کنار حاجی نشست و گفت: حاج آقا وقتی خمپاره افتادخیز نرفتید؟ حاجی همین طور که دانه های تسبیح در دستش می غلتید: گفت: علی جان! اگر قرار باشد من به شهادت برسم چه به وسیله ی این خمپاره و یا به وسیله ی دیگر، یا در اینجا (خط مقدم) یا در پشت جبهه به شهادت می رسم و تاقضا و قدرالهی نباشد هیچ آسیبی به ما نمی رسد، علی آقا بدون اینکه چیزی بگوید تیمم کرد و به نماز ایستاد
خرقه در آتش
سرلشکر پاسدار شهید «مهدی زین العابدین» در تمامی جلساتی که با فرماندهان و مسؤولین لشکر داشت قبل از آن که آنان را به رعایت تقوا سفارش کند، نفس اماره خویش را به تازیانه سکوی می گرفت. او می گفت: «خدایا! از آن می ترسم که مرا در روز قیامت با شرمندگی تمام پیش بسیجیانی که تحت امر من بودند نگه داری و آن گاه آنان را فوج فوج از مقابلم عبور داده و به بهشت رضوانت هدایت کنی و مرا با نهایت ذلت به جهنم بیافکنی!»
آن وقت دو دسته اشک بر گوشه ی چشمش نقش می بست پس با آهی سوزناک، چنین شعله می کشید: «برادران! به خدا از آن روز حسرت می ترسم که بسیجیان و رزمندگان به من بگویید: مهدی! مگر چه کردی که از قافله ی شهدا جاماندی و چنین گرفتار غضب الهی شدی؟!»
سخنش که به این جا می رسید دیگر کسی را تاب شنیدن نبود. کم کم هق هق گریه های هم دلان سکوت ارغوانی مجلس را می شکست و لحظاتی چند دسته های سینه زنی اشک، حسینیه ی دل همگان را تسخیر هم خوانی خویش می کرد.
این هنر آقا مهدی بود که در همه حال دلش به یاد خدا مترنم بود و زبانش به ذکر «الهی لا تکلنی ای نفسی طرفه عین ابدا» اصرار می ورزید. چنین بود که صدها رزمنده ی بسیجی از نفس گرم و گیرایش خدایی شدند و بر مدار عشق حق هوهو زدند و خرقه در آتش افکندند و سوختند!(3)
منابع:
1- ماهنامه ی اجتماعی فرهنگی آشنا (خانواده) شماره ی 129 تیرماه 85 صفحه ی 170.
2- فرهنگ جبهه سید مهدی فهیمی ج15،ص 127 نقل از خاطرات: عزیز علی سعادتی
3- روزنامه کیهان، شماره 18957، ص 9 فرهنگ مقاومت.