گفتگو با سيد اصغر رخ صفت
درآمد
آشنايي ديرين با شهيد عراقي و نيز حافظه و نشاط سيد اصغر رخ صفت، مصاحبه ايشان را از نکات ناگفته هاي بسيار جالبي سرشار ساخته است. اين خاطرات از نخستين روزهاي فعاليت در فدائيان اسلام تا واپسين روزهاي حيات آن شهيد بزرگوار را در بر مي گيرند که بي ترديد براي پژوهندگان تاريخ معاصر بسيار مفيد خواهند بود.
آشنايي شما با شهيد عراقي از چه موقع و چگونه بود؟
به نظرم شهيد عراقي در خيابان 17 شهريور (شهباز آن موقع)، اول خيابان رسام، دفتري داشتند. من هم 16، 17 سال بيشتر نداشتم. يادم هست که خدا رحمت کند شهيد نواب صفوي، اين مرد بزرگ و يارانش را به هيچ مسجدي براي سخنراني آنها را راه نمي دادند. ما در مسجد لرزاده و از مريدان مرحوم برهان بوديم. فقط ايشان اجازه مي داد که آنها بيايند براي سخنراني. اينها سبک به خصوصي هم داشتند و صلوات هاي عجيبي مي فرستادند. آن روزها هم که شهر اين طور شلوغ نبود. اينها اول خيابان لرزاده که صلوات مي فرستادند، صدايشان تا کوچه بيدي و خيابان زيبا (محمديه فعلي) مي آمد. وقتي صداي صلوات اينها مي آمد، ما سراسيمه از خانه مي زديم بيرون و مي رفتيم مسجد لرزاده. من بيشتر آقاي عراقي را از همان مسجد لرزاده و فدائيان اسلام و ارتباطات قوي ايشان با مرحوم نواب مي شناختم. ما هم که بچه بوديم و در اطرافشان مي چرخيديم و کاره اي نبوديم. کم کم ارتباط ما با حاج مهدي عراقي قوي شد، به اين شکل که ايشان در فدائيان اسلام خيلي قوي بود و ما هم به اصطلاح امروزي ها، سمپات بوديم. بعدها ارتباطاتمان قوي تر شد و در موتلفه با آقاي عسگر اولادي و شهيد اماني و شهداي موتلفه، از طريق آقاي عراقي آشنا شديم.
در زندان قصر هم به ديدن شهيد عراقي رفتيد؟
گمانم، 40، 50 نفر از همان مسجد لرزاده رفتيم پشت در زندان قصر به عنوان ملاقات. وقتي وارد زندان قصر شديم، دست راست اتاق بزرگي بود که مرحوم نواب آنجا بود و ما رفتيم و دور تا دور ايشان نشستيم. انصافاً خيلي تماشايي بود. تمام در و ديوارها پر از شعار بود. اينها بيشتر هم روي «هوالعزيز» تکيه و اعلاميه ها و نامه هايشان را با «هوالعزيز» شروع مي کردند. چيزي که برايم جالب بود، اين بود که حتي داخل ساعت را هم در آورده و «هوالعزيز» نوشته بودند. خلاصه، آن روز آنجا نشستيم و شعار داديم و صلوات فرستاديم و با مرحوم نواب بحث کرديم. گمانم همان جا بود که تصميم گرفتند بمانند و تحصن کنند. ملاقات گرم و صميمانه اي بود و دو سه ساعتي بوديم و سرانجام به زور، خلق الله را ريختند بيرون. دلمان هم نمي خواست بيرون بياييم.
جايگاه شهيد عراقي در فدائيان اسلام چه بود؟
به ذهنم مي آيد که شهيد عراقي بازوي توانايي براي شهيد نواب بود. اولاً چه از نظر جسمي و جثه، ورزشکار و خيلي قوي بود، ثانياً خيلي شجاع و با روحيه بود. روزنامه چلنگر که يک روزنامه کمونيستي بود و آن روزها در مي آم. يک بار در آن شاه عکسي کشيده بود توي قفس و زير آن نوشته بود: «يک بار جستي ملخي، دوبار جستي ملخي، آخر به دستي ملخي.» شاه را مثل يک طوطي داخل قفس کشيده بود و اين خيلي جا افتاده بود و براي آن روزنامه قدرتي شده بود. حدود يک ماه بعد به شهيد نواب خبر دادند که روزنامه چلنگر مي خواهد مشابه چنين کاري را در مورد حضرت آيت الله کاشاني، رحمت الله عليه، بکند. من شنيدم که مرحوم نواب به شهيد عراقي که در جريان مراسم ازدواجش هم بود، پيغام داده بود که تا صبح نبايد از اين چاپخانه اثري به جا بماند. شهيد عراقي لباس دامادي تنش بود و با همان لباس به همراه دوستانش مي رود به چاپخانه و تا صبح اثري از آثار چاپخانه نمي گذارند و صبح به شهيد نواب گزارش مي دهندکه برنامه اي که خواستيد پياده شد و تمام. اين شکل در خدمت شهيد نواب بود. از نظر کاري هم در مقابل شهيد نواب، از هيچ کاري فرو گذار نمي کرد.
شهيد عراقي آن موقع خيلي جوان بود. در خيابان ري، روبري حسينيه همداني ها، کوچه اي بود که شهيد نواب خانه اي در آنجا گرفته بود و کل فضاي آن 60 متر بود. مرکز ثقل کار ايشان دولاب بود، منتهي چون تحت تعقيب بود، به آنجا آمده بودند و ما هم گاهي مي رفتيم. يادم هست که نماز شهيد نواب، نماز عجيبي بود. سجده هاي آخرش انصافاً بدن آدم را مي لرزاند. وقتي ذکر سجده را مي گفت، حالت عجيب و غريبي به انسان دست مي داد. مردم دسته دسته مي آمدند و با ايشان ديدار مي کردند و مي رفتند. ياران شهيد نواب هم آدم هاي خاصي بودند. خدا رحمت کند، حاج اسدالله خطيبي را که اول خيابان زيبا سبزي فروشي داشت، هرچه را که مي فروخت، آنچه را که بدهي بود مي ريخت توي يک کيسه، سود را هم توي کيسه ديگر و شب مي آورد و کيسه سودهايش را مي گذاشت جلوي مرحوم نواب. مردم به اين شکل از آنها حمايت مي کردند. يک شب در همان منزل نشسته بوديم. شهيد نواب نماز را خوانده بود و يکي دو ساعتي هم گذشته بود. پرسيد: «امشب شام چه داريم؟» گفتند: «هنوز هيچ چيز.» گفت: «معطل نکنيد، نان سنگک با پياز.» به اين شکل شام مي خوردند و بعد دو تا سه تا بحث را شروع مي کردند و يکي دو ساعتي مي نشستند و بعد مي رفتند.
از ماجراي اخراج شهيد عراقي و چند تن ديگر از فدائيان اسلام چه خاطره اي داريد؟
ريشه اين قضيه بر مي گردد به مرد شماره 2 فدائيان اسلام به نام آقاي حاج سيد هاشم که به او مي گفتند آقا عمو. ايشان با مرحوم نواب اختلاف پيدا کرد و بعد به تدريج اين اختلاف، خيلي اوج گرفت.
آسيد هاشم حسيني؟
بله، که همه آقا عمو صدايش مي کردند. بعد از نواب، مرد شماره 2 بود.
شهيد عبدالحسين واحدي مرد شماره 2 نبود؟
واحدي از نظر اجرايي بود، ولي آقا عمو از نظر سني از همه بزرگ تر بود وهمه احترام بزرگ تري او را نگه مي داشتند. اختلاف آنها سبب شد که فدائيان دو دسته شدند. مثلاً خدا رحمت کند آشيخ مهدي حق پناه که به او آشيخ مهدي دولابي مي گفتند، از سينه چاک هاي مرحوم نواب بود و با آسيد هاشم درگير بود. جزئيات قضيه را خيلي به ياد ندارم و فقط يام هست که اعلاميه هاي بسيار بد و تندي را عليه هم پخش مي کردند. مثلاً يادم مي آيد که در خيابان زيبا يک سبزي فروشي بود و مردم در آنجا اياب و ذهاب داشتند و خيلي شلوغ بود.
آشيخ مهدي
حق پناه و آسيد هاشم در آن سبزي فروشي، درگير شدند و حرف هايي رد و بدل شد که خدا از تقصيرات همه ما بگذرد. من آن موقع خيلي بچه بودم و اينها مسن بودند. من آمدم بين آنها ايستادم و گفتم: «آقاي حق پناه! جلوي مردم، زدن اين حرف ها خيلي بد است.» گفت: «اين آدم خلاف کرده.» گفتم: «مردم که نميدانند چه خلافي کرده. شما يک سري حرف مي زنيد و ايشان هم به نواب توهين مي کند و شأن شما و نواب و ايشان از بين مي رود.» اوضاع اين جوري شده بود. به نظرم اختلافات آسيد هاشم با شهيد نواب از سفر مصر شروع شد که مي پرسيد: «شما سفر رفتنت به مصر براي چه بود؟ چرا اين کار را کردي؟ بودجه اش از کجا بود؟» و از اين حرف ها..
و ملاقات با بعضي از افراد گروه هاي چپ در مصر...
در هر حال مصر رفتن مرحوم نواب خيلي مهم بود و با تماس هايي که گرفته بود، برچسب هايي هم به ايشان مي زدند. ما که نمي دانيم کدام درست بود، کدام نبود.
آيا تا قبل از نهضت امام با شهيد عراقي ارتباطي داشتيد؟
ارتباط جدي من با ايشان از اول نهضت امام رحمت الله عليه بود. منزل ما خيابان رسام بود. خدا رحمت کند حاج صادق اماني را. گاهي ايشان را مي آورديم منزل و حاج آقا، پدرمان، مي پرسيد: «اينها که هستند که تو مي آوري به خانه؟ چه کار داريد مي کنيد؟» من مي گفتم: «رفقاي ما و بازاري هستند و دور هم مي نشينيم و حرف مي زنيم.» حاج آقا نمي دانست که ما حوزه سياسي داريم. يکي از جلسات ما را خدا رحمت کند حاج صادق اماني اداره مي کرد. ارتباط ما با حاج صادق اماني بيشتر بود تا با حاج مهدي. من با حاج مهدي از نظر عاطفي خيلي نزديک بودم، چون در فدائيان که با هم سابقه داشتيم و بعد هم که موتلفه راه افتاد، ارتباط خوبي داشتيم.
در کداميک از وقايع فيضيه و عاشوراي 42 حضور داشتيد؟
در قضيه عاشوراي 42 مسجد حاج ابوالفتح. انصافاً حاج مهدي در آن قضايا، محو بود. روز قبل اعلام کردند که ما فردا از مسجد حاج ابوالفتح راه پيمايي داريم و ساواک آمد و در مسجد را بست. يکي دو روز قبل از آن هم، ساواک و طرفداران شاه گفته بودند ما اين دسته را به هم مي زنيم. آن روزها نمي گفتند راه پيمايي، مي گفتند دسته. گفته بودند طيب و چماقداران او هم مي آيند و اوضاع را به هم مي زنند. به نظرم دو نفر مأمور شدند که بروند با اين افراد صحبت کنند. يکي آقاي حاج ابوالفضل توکلي بينا بود که قرار شد برود با حسين رمضان يخي حرف بزند. توکلي هم خيلي بزرگسال نبود و هنوز جوان بو. حسين رمضان يخي از گردن کلفت هاي مولوي بود و طيب هم در ميدان بود و از چاقوکش ها و گردن کلفت هاي قهار بود. حاج مهدي عراقي مأمور شده بود برود با طيب صحبت کند. حاج مهدي رفته و به او گفته بود که: «شنيده ام مي خواهي بيايي و دسته ما را به هم بريزي. دسته ما به طرفداران از حاج آقا روح الله راه مي افتد.» طيب گفته بود: «من همه کاري مي کنم، ولي دسته امام حسين (ع) را به هم نمي زنم. برو خيالت از طرف من راحت باشد.» صبح که آديم به مسجد حاج ابوالفتح، خلق الله در را شکستند و رفتند داخل مسجد و آقاي شاهنگيان سخنراني پرشوري کرد. يکي از شعارهاي او خطاب به شاه اين شعر بود:
اي مگس عرصه، سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود مي بري و زحمت ما مي داري
منبر ايشان بسيار داغ بود. در مسجد را باز کرديم و آمديم بيرون. عکس هاي آقاي خميني و شعارها را هم در خانه ها نوشته و آماده کرده بوديم و دسته ها به صورت صدنفري يا دويست نفري راه افتادند. جمعيت آن قدر زياد بود که يک سر دسته، ميدان قيام (شاه آن زمان) و ته دسته، سه راه امين حضور بود. بعد هم عکس هاي امام آمد بيرون و بخش اعظم کار را حاج مهدي هدايت مي کرد. البته برادران بزرگوار ديگري هم فعال بودند، ولي حاج آقا عراقي جلوه خاصي داشت.
ما آمديم چهار راه مخبر الدوله و جمعيت عجيبي آنجا بود. دور ميدان مخبرالدوله را زنجيرهاي طلايي خيلي بزرگي بسته بودند. فلسفه اين زنجيرها هم چه بود؟ نفهميدم. من آمدم رو به مجلس ايستادم، جمعيت که مي آمد، يادم نمي رود خدا بيامرز حاج مهدي آمد و روي زنجيرها ايستاد و دست هايش را گذاشت به پشت من. به من هم مي گفت سيد. با صداي پرطنيني گفت: «سيد! چي شد!» باورمان نمي شد که در آن خفقان، چنين جمعيتي جمع شود. روزگاري بود که کسي چرأت نداشت از ترس ساواک و ارتش و کوماندوي شاه نفس بکشد. خيلي هم سفاک بودند. دسته، بعد از چهار راه مخبر الدوله، رفت به طرف دانشگاه. گمانم نزديک دانشگاه بود که کوماندوها حمله کردند و عده اي را گرفتند، از جمله حاج مهدي و برادر خانم ما را.
شهيد عراقي در خرداد 43، در راه پيمايي سالگرد 15 خرداد دستگير مي شوند. در اين راه پمايي که شما توصيف مي کنيد، ايشان براي ارائه گزارش به امام، همراه با عده اي از دوستانش به قم مي روند.
من تقريباً مطمئن هستم؛ ايشان همراه با آقاي حاج رضاي جمشيد، برادر خانم ما در همان راه پيمايي دستگير شد. در هر حال اين راه پيمايي منجر به درگيري شد و مردم متفرق شدند. ما هم ارتباطمان با حاج مهدي روز به روز قوي تر و عاطفي تر مي شد.
شما چندين بار به رابطه عاطفي اشاره کرديد. براساس چه ويژگي هايي اين رابطه عاطفي شکل گرفت؟
فکر مي کنم به خاطر اين بود که بچه محل بوديم و بچه محلي در آن زمان خيلي معنا داشت. مغازه ايشان سر خيابان ما بود و من هر روز از جلوي آن رد مي شدم. ايشان با حاج آقاي ما خيلي صميمي بود. شيخ محمد تهراني مسجد قائميه با مرحوم حاج آقاي ما يک آدم مذهبي و معنوي و هیأت ي بود و هیأت «توابين» مي افتاد خانه ما و به همين دليل، بعدها ساواک آمد و حاج آقاي ما را گرفت و برد. عاطفي که مي گويم، به خاطر اين است که حاج مهدي توي اين جريانات هم بود ما هم يک مخالفت هايي با شيخ محمد داشتيم و از طرفداران مرحوم بهران بوديم. طرفداران شيخ محمد، مرحوم برهان را خيلي اذيت مي کردند.
شهيد عراقي طرفدار مرحوم برهان بود؟
نه اينکه بگويم طرفدار، ولي شهيد نواب را هيچ مسجدي راه نمي داد که سخنراني کند، چون مي ترسيدند. خود مرحوم برهان هم خيلي سياسي نبود، ولي اينها چون مذهبي بودند و سخنراني هاي آتشيني مي کردند، مرحوم بهران از سبک و تز اينها خيلي خوشش مي آمد و دلش دنبال اينها بو. من از بچگي زير دست مرحوم برهان توي مسجد لرزاده بزرگ شده بوم. خود برهان خيلي مردمي بود. يک روز آمد دستش را گذاشت روي شانه من. من هم نوجوان بودم و خيلي جا خوردم. مرحوم برهان گفت: «من يک پيغامي براي شما دارم. پدر شما راضي نيست که شما با فدائيان اسلام باشي.» بعد از صحبت هاي زياد، من پرسيدم: «حاج آقا! اينها خوبند يا بدند؟» گفت: «نه، خيلي آدم هاي خوبي هستند.» گفتم: «اگر خوبند که ما دنبال خوب ها هستيم، اگر بد هستند، شما چرا اينها را به مسجدتان راه مي دهيد؟ چرا پناهشان مي دهيد؟» يک کمي به من نگاه کرد و لبخندي زد و گفت: «من فقط پيام آوردم.» گفتم: «حاج آقا! ان شاء الله مسير ما بد نيست. چشم! يک کمي حرف شما را گوش مي کنم.» ولي گوش نکردم. سبک مرحوم برهان اين جوري بود. طرفداران خاصي از فدائيان اسلام نمي کرد، ولي آنها از مرحوم برهان خيلي خوششان مي آمد. ما هم چون مريد مرحوم برهان بوديم و فدائيان اسلام هم آنجا بودند، ارتباطات اين شکلي هم با آنها داشتيم.
شهيد عراقي پيش مرحوم برهان درس هم خوانده بود يا نه؟
بعيد مي دانم. خاطره اي هم از عظمت روحي شهيد عراقي نقل کن. من سفري براي تجارت رفتم به آلمان و خدمت مرحوم شهيد بهشتي هم مي رفتيم. موقعي که مي خواستم برگردم، شهيد بهشتي پرسيد: «عراق هم مي رويد؟» گفتم: «چنين تصميمي داريم تا ببينيم چه پيش مي آيد.» رفقاي ما با مرحوم بهشتي گفتند: «حاج آقا! شما يک چيزي به اين آقاي رخ صفت بگوييد. از بس که در اينجا نان و تخم مرغ خورد، ما عاجز شديم». آقاي بهشتي نگاهي به من کردند و فرمودند: «آقاي رخ صفت! از اين ماهي هاي اينها هم بخوريد، طوري نيست.» خلاصه ما از راه ترکيه رفتيم. وار عراق شديم، تازه رژيم بعثي صدام سرکار آمده بود يکي از رفقاي همراهمان گفت: «من ديگر با شما نمي آيم. اينهايي که سرکار آمده اند، وحشي هستند و کارشان حساب و کتاب ندارد.» گفتيم: «اين حرف ها چيست؟ ما مي رويم زيارت امام حسين (ع) و با آنها کاري نداريم.» از بغداد که خواستيم برويم کاظمين، دور هتل ما را محاصره کردند. ماشين اين رفيق ما هم پر بود از پارچه و لباس و خلاصه سوغاتي. ما را کنار پياده رو نگه داشتند و تمام پارچه ها و سوغاتي هاي اين بنده خدا را که در بسته بندي هاي تميز بود، تکه و پاره کردند و ريختند کنار پياده رو، با اين عنوان که شما يهودي هستيد و عجم ها يهودي اند.
خلاصه ما همين قدر که جانبه در برديم، برگشتيم هتل و بعد هم رفتيم کربلا و از آنجا با هزار مصيبت رفتيم نجف. شهيد بهشتي براي امام پيغامي داده بودند. خيلي ها به ما سپرده بودند نجف که مي رويد، در مدرسه و مسجد آقاي بروجردي با کسي حرف نزنيد، چون ساواکي ها در آنجا فراوانند و کار دستتان مي دهند. ما در صف جماعت نشسته بوديم. يک کسي با عبا و عمامه مشکي آمد کنار ما نشست و از ما پرسيد: از کجا آمده ايد؟» گفتيم: «از آلمان آمده ايم و مي خواهيم آقاي خميني را زيارت کنيم و برويم.» خلاصه طرف، پشت سرهم نشاني داد که ما خيابان خراسان هستيم و مسجد لرزاده و فلاني را مي شناسيم و بعد سراغ رفقاي موتلفه را گرفت. ما احتياط مي کرديم که کاري دستمان ندهد. خلاصه معلوم شد که از بچه هاي موتلفه است و فرار کرده و آمده عراق. وقتي فهميد از آلمان آمده ايم و از شهيد بهشتي براي امام پيغام داريم، گفت: «فردا برايتان وقت مي گيرم».
خلاصه ساعت 9 صبح آمدم همان مسجد و او هم آمد و ما را برد و در بيروني امام نشستيم و ايشان تشريف آوردند. همين که نشستم، امام فرمودند: «شما از عراقي چه خبر داريد؟ حالش خوب است؟» دو ماه قبل از اينکه من بروم آلمان، در آشپزخانه زندان قصر مشکلي پيش آمده و حاج مهدي را گرفته و به قصد کشت شکنجه داده و به زندان انفرادي انداخته بودند و اين خبر به گوش حضرت امام رسيده بود. با نگراني پرسيدند: «از حاج مهدي چه خبري داري؟» گفتم: «من دو ماهي هست که از ايران بيرون آمده ام و آلمان بوده ام و از شهيد بهشتي برايتان پيام آورده ام»؛ ولي امام به قدري نگران حاج مهدي بودند که به مسئله ي ديگري توجه نکردند. خدمت امام عرض کردم تا وقتي ايران بودم، مي دانم که حاج مهدي از انفرادي بيرون آمده و حالش خوب است. خلاصه همه فکر و ذهن امام بلائي بود که سر حاج مهدي آمده بود و همان مدت کوتاهي را که پيش ايشان بوديم. در مورد هيچ مطلب ديگري از من سوال نکردند و فقط مي پرسيدند خبر دقيقي نداري؟
بعد هم فرمودند: «در اينجا هيچ کاري از دست من براي کسي بر نمي آيد و من فقط اينها را دعا مي کنم. سلام مرا به برادران ما و مخصوصاً به حاج مهدي برسانيد» مي خواستم برگرديم ايران که به ما گفتند دو نفر طلبه اي را که فراري داده بودند با خودمان ببريم. يادم هست که يکي شان مرحوم ابوترابي بود. خلاصه دو تا مسافر جديد پيدا کرديم و وسط راه، ماجراهاي عجيب و غريبي پيش آمد که به درد اين مصاحبه شما نمي خورد. مي خواستم از عظمت حاج مهدي عراقي بگويم که چطور امام نگران ايشان بودند و بسيار يادش کردند.
پيام شهيد بهشتي چه بود؟
چيز خيلي مهمي نبود. گفته بود که ما اينجا مشغول خدمت هستيم و اگر شما فرماشي داريد، بگوييد و صحبت هايي از اين قبيل، اما تمام سوالات امام راجع به حاج مهدي عراقي بود.
ظاهراً شما توانستيد وضعيت شهيد عراقي را با ذکر جزييات به امام بگوييد. اين اطلاعات را از کجا به دست آورده بوديد؟
اين اطلاعات را از طريق دوستان مؤتلفه و مراجعاتي که براي ملاقات با زنداني ها داشتم، در اختيار داشتم و همه اطلاعاتمان به روز بود. در عين حال من يک قوم و خويشي هم در آنجا داشتم که رئيس زندان بود و نوع عمه ما بود. بچه خوبي هم بود و افسر نگهبان آنجا بود و از طريق او هم اطلاعاتي را به دست مي آورديم. زياد مي رفتم و با اينها ملاقات مي کردم.
از ملاقات هايتان خاطراتي را به ياد داريد؟
يادم هست موقعي که دوستان هیأت مؤتلفه را براي دادگاه مي بردند و توي اتوبوس هايي مي گذاشتند که شيشه هايش را مي پوشاندند، من موتور داشتم و مرتب پا به پاي اتوبوس اينها مي رفتم و در موقع پياده شدن آنها سلام و عليکي مي کردم. اين قضايائي که مي گويم يک سال بعد از زدن منصور و در سال 44 است. بعد از آن يک ملاقاتي بود که خيلي برايم جالب بود. فکر مي کنم شهادت امام جعفر صادق (ع) بود که هفت تائي اينها با لباس هاي مشکي آمدند و پشت ميله هاي ملاقات. حاج مهدي عراقي بود، آقاي عسگر اولادي بود، آقاي حيدري بود، آقاي شهاب بود، خلاصه يادم هست که 7 نفر بودند. هر 7 تا لباس هاي مشکي پوشيده بودند و يادم هست که حاج مهدي ميله هاي زندان را مثل شير گرفته بود. آدم وقتي اينها را با آن روحيه هاي شاد مي ديد، يکي حالي مي شد، خوش و شاداب بودند و شوخي مي کردند. اين اولين ملاقاتم بعد از قضيه دادگاهشان بود که هيچ وقت اين لباس هاي مشکي و اين 7 نفر از يادم نمي رود. بعد هم قوم و خويش با ما ملاقات مي داد. دائماً هم سفارش آقاي انواري را به او مي کردم که يک خرده آسان تر بگيرد. تا جايي که اجازه مي دادند، ملاقات مي رفتيم. شب و روز دنبال اينها بوديم و دنبال هيچ کاري نمي رفتيم.
در اين ملاقات ها پيامي هم رد و بدل مي شد؟
به اين جور کارها يا نمي رسيد يا ما اهلش نبوديم.
در مقطع تغيير ايدئولوژي مجاهدين چطور؟
آن موقع اساساً ملاقات سخت شده بود و خيلي اجازه نمي دادند و خبرها غالباً از طريق بستگان نزديک زنداني ها به ما مي رسيد و ما بين رفقا پخش مي کرديم.
عملکرد حوزه هاي موتلفه چگونه بود؟
حوزه هاي منسجم خوبي بودند که به حوزه هاي ده نفري معروف شده بودند. همه از همديگر مي پرسيدند حوزه ده نفري مي روي يا نه؟ اما هيچ کس هم نحوه ارتباط با اينها را متوجه نمي شد. مثلاً خدا رحمت کند پدر منف اصلاً نمي دانست ارتباط ما با اينها چيست. حاج آقا صادق اماني يک آدم معنون افتاده اي بود و سيماي مذهبي آرامي داشت و اصلاً قيافه اش به آدم هاي مبارز نمي خور. يادم هست رقباي بلندي داشتند و از پله هاي خانه ما که مي رفت بالا، حاج آقا پدرمان، مي پرسيد: «اين قبائي کيست؟» مي گفتيم: «گعهده داريم و از فقاي ماست و مي نشينيم گپ مي زنيم.» حتي به پدرمان هم نمي گفتيم که اينها کي هستند و قضيه چيست. اين حوزه هاي ده نفري، حوزه هاي منسجم و دقيق و ازنظر خودي ها شناخته شده اي بودند، يعني هرکسي در اين حوزه ها راه پيدا نمي کرد. اين حوزه ها هرکدام يک سر حوزه داشتند و اداره کردن حوزه در آن دوران، خيلي کار مشکلي بود. خدا رحمت کند مي گفتند حاج صادق اماني 6، 7 حوزه را اداره مي کند و اين خيلي مهم بود، چون بعضي ها، يک حوزه را هم مشکل اداره مي کردند، ارتباطات حوزه ها با هم بسيار قوي بودو خيلي هم کار مي کردند. جريان پخش يکشنبه اعلاميه ها هم کار همين حوزه ها بود، يعني در يک شب و آن هم در طرف چند ساعت، در سراسر تهران، اعلاميه هاي آقاي خميني پخش شد و سه چهار نفر بيشتر دستگير نشدند و حتي يک ساواکي هم از اين جريان باخبر نشد.
در پخش اين اعلاميه ها در تهران و حتي چند شهر عمده کشور، شهيد عراقي يکي از ارکان برنامه ريزي بود. شما در توزيع اعلاميه ها با شهيد عراقي مشارکت داشتيد؟
نه، پايگاه ما انتهاي بازار کفاش ها، جنب سراي وزير بود که مغازه من هنوز آنجاست. من در فرش فروشي شاگردي مي کردم، حاج احمد قديريان در اول حاجب الدوله، شاگرد آسيد علي اکبر حسيني بود. صبح ها که من مي آدم و از جلوي مغازه ايشان رد مي شدم، مي ديدم که حاج احمد قديريان دست هايش را به سينه گذاشته و مرتب و منظم پشت ترازو ايستاده. به خودم مي گفتم: «خيلي سيماي قشنگي دارد. يعني مي شود ما با اين رفيق بشوم و ارتباطي با او پيدا کنم؟» به تدريج وارد اين قضايا شديم خدا رحمت کند حاج آقا باقر بادامچيان را. خيلي به من علاقه داشت و هميشه صدا مي زد: «سيد! بيا ببينم.» ماها جوان شناخته شده و انگشت نماي بازار بوديم. حاج آقا باقر بادامچيان ما را مي نشاند و مي پرسيد: «چائي مي خوري؟» مي گفتيم: «نه، الان از خانه آمده ايم» خلاصه ده دقيقه اي با ما شوخي مي کرد و حرف مي زد.
به تدريج ارتباطات ما، با حاج اسدالله بادامچيان قوي شد و ته بازار، پايگاه شد، به طوري که اگر سر پاچنار خبري مي شد، مثل برق از طريق حاج اسدالله مي رسيد پايين و ته خط هم که با ما بوديم، همه مي گفتند پايگاه مبارزين بود. عمده قضيه با مؤتلفه بود و همه بازار دست ما بود. خدا رحمت کند پدر حاج آقا ناطق را؛ منزل حاج آقا ناطق نزديک دفتر ما بود و هر روز از جلوي دفتر ما رد مي شدند. خود آقاي ناطق هم همين طور. اکثر اوقات آقاي خامنه اي با آقاي هاشمي که مي آمدند بازار، مي آمدند دفتر ما، آن بالا جائي بود ناهار مي خوردند و گعده مي کردند و جمعشان جمع بود. تيپ هاي اين جوري مي آمدند. مثلاً حاج علي آقا پور فرخ بود، ما بوديم، حاج اسدالله بادامچيان بود و سر محور هم حاج اسدالله بود و همه دور هم جمع بودند و از سر بازار تا ته بازار، کارها دست ما بود.
شمادر شرکت «سبزه» هم فعال بوديد؟
مبتکر اين کار شهيد بهشتي بود که خط مي داد و حاج احمد قديريان خيلي در اين کار فعال بود. اول ما و حاج احمد در کرج يک باغ را به قيمت پايين خريديم و بعدها جدا شديم و آن باغ را حاج احمد برداشت. يکي ديگر از ابتکارات شهيد بهشتي هم شرکت «قائميان» بود. شهيد بهشتي بود که گفت يک کارخانه توليدي درست کنيم و ده درصد از سود آن را به کار فرهنگي اختصاص بدهيم و کار فرهنگي چه بود؟ کمک به خانواده ي زندانيان. در اين کار حاج احمد قديران و حاج ابوالفضل توکلي بينا خيلي تلاش مي کردند.
شهيد عراقي وقتي از زندان بيرون آمد، به جلسات «سبزه» مي آمد. آيا از بحث هايي که در آن جلسات رد و بدل مي شد، چيزي به يادتان هست؟
چيزي که يادم مي آيد اختلاف همان فتوا را داشتند. خدا رحمت کند عزت خليلي طرفدار اين فتوا بود و به شدت دفاع مي کرد. حاج مهدي هم اين وسط ها بود و دلش مي خواست هم اين طرف را نگه دارد، هم آن طرف را. يادم مي آيد در باغ «سبزه» يا جاي ديگري بوديم که اختلافات اينها خيلي بالا گرفت و جمع آنها مرا حَکمَ کردند. من فکر کردم چه تناسبي است بين من و حکميت براي اينها که زندان رفته و شکنجه کشيده و پيشکسوت ما بودند و ما هنوز جوان بوديم و ما را چه به اين حرف ها؟ ولي خلاصه بين حاج مهدي و حاج عزت خليلي حکميت کرديم، ولي اين اختلاف به شکل آرامي ادامه داشت و عزت خليلي کم کم نظرات و کارهايش نوسان پيدا کرد و به طرف دکتر پيمان رفت، ولي حاج مهدي راه اصلي را با جناب آقاي عسگر اولادي و بقيه دوستان ادامه داد.
کساني که در جيان فتوا هستند، معتقدند که شهيد عراقي نقل فتوا را قبول داشت، فقط در شيوة برخورد با گروهها و افراد مختلف، اختلاف نظر داشت و مي گفت بايد امثال عزت خليلي را جذب کنيم.
حاج مهدي بينابين بود و نمي خواست هيچ کدام از طرفين را طرد کند، ولي خدا رحمت کند، شهيد لاجوردي اين طور نبود. عزت خليلي خانه اش 4، 5 خانه پايين تر از خانه ما بود و سخت مريض شده بود. من آمدم خدمت حاج آقا عسگر اولادي و گفتم: «حاج آقا! عزت وضعش اين طوري است.» حاج آقا با همان لحن مخصوصشان فرمودند: «يک وسيله اي فراهم کن برويم عيادتش». من هم از خدا خواسته، وسيله اي پيدا کردم و حاج آقا عسگر اولادي و گمانم خدا بيامرز حاج اکبر پور استاد و رفقاي ديگر را برديم عيادت عزت. بعد هم که حالش کمي بهتر شد، بيرون آمدن از خانه برايش سخت بود. من به بچه هايش گفتم: «او را بياوريد روضه منزل ما، هم رفقايش را مي بيند و هم ان شاء الله شفا مي گيرد.»
اوضاع خوبي هم نداشت، چون بچه هايش را کشته بودند و انصافاً خيلي صدمه خورده بود. با آن همه مبارزه و شکنجه و يکي ازگردن کلفت هاي زندان بود و حالا اين جوري همه ترکش کرده بودند. خلاصه ما او را آورديم روضه. شهيد لاجوري مگر رها مي کرد؟ داد مي زد سرم که: «چرا اين را آوردي خانه ات؟ چراه راه دادي؟ چرا اين کار را کردي؟ چرا عسگر اولادي را بردي خانه اش؟» گفتم: «حاج آقا خودشان گفتند وسيله اي پيدا کن برويم عيادت او.» گفت: «نه، اشتباه مي کنيد. اينها آدم نمي شوند.» طرز فکر حاج آقا عسگر اولادي و شهيد لاجوردي در اين جور موارد، خيلي از هم فاصله داشت. شهيد عراقي هم تقريباً همين جوري بود، ولي ديدگاهايش با حاج آقا عسگر اولادي تا حدودي تفاوت داشت.
در روزهاي اوج گيري انقلاب و پس از پيروزي هم با شهيد عراقي ارتباطي داشتيد؟
ارتباط که داشتيم. من خودم بعد از انقلاب اولين رئيس زندان زندان هاي سراسر کشور بودم که آن هم براي خودش داستان هاي مفصل و تاريخي دارد.
ظاهراً شهيد عراقي به خاطر اختلاف شما با فردي، به زندان قصر مي آيد و با شما ديداري مي کند. همين طور است؟
نه، ما اختلاف که نداشتيم. زندان تحويل گرفتن ما هم حکايتي داشت. مدرسه رفاه، اين بچه هاي جوان و نوجوان يکي يک کلاشينکوف داشتند و نگهباني مي دادند. يک روز نصيري به هواي رفتن به دستشويي، خودش را روي يکي از اين بچه ها انداخت که کلاشينکوف را بگيرد. آن جوان داد و فرياد کرد و خلاصه 10، 12 نفر ريختند و نصيري را گرفتند. هيولائي بود. او را گرفتند و بردند توي اتاق. همه سران ويل هاي شاهنشاهي توي اتاق هاي مدرسه رفاه، راحت نشسته بودند و درها باز بود، اسمش هم بود که توي زندان هستند! اصلاً اوضاع، اينها را نگه داشت؟ يکي از رفقاي ما، برادر حاج احمد کريمي به من گفت: «حاجي! من به سوراخ سنبه هاي زندان قصر واردم. کسي به محل نمي گذارد، ولي به تو اعتماد مي کنند. بيا و اين زندان قصر را بگير. من نانوائي آنجا را راه مي اندازم و بيا و اينها را از اينجا جمع کن.» خدا رحمت کند شهيد قدوسي را، اولين دادستان کل کشور بود. در حياط رفاه داشت قدم مي زد. خدا رحتمش کند يک کمي تند بود. گفتم: «آقا من آماده ام اينها را ببرم زندان و سر و سامان به اين وضع بدهيم.» مرا نمي شناخت، به تندي گفت: «کي تو را مي شناسد؟» گفتم: «آقاي بهشتي مرا مي شناسد، آقاي خامنه اي مي شناسد، آقاي هاشمي مي شناسد». اين اسم ها را که آوردم، يک خرده کوتاه آمد. آقاي قدوسي به من گفتند: «حالا شما اجازه بده من يک کمي فکر کنم. فردا بيا جواب بگير.» فردا داشتند در حياط مدرسه رفاه قدم مي زدند، مرا صدا زدند و گفتند، «آقاي رخ صفت بيا! من رفتم خدمت حضرت امام و حکمم را به حضرت امام دادم. عرض کردم حال اين کارها را ندارم و مي خواهم بروم قم دنبال درس و بحثم. امام حکم را داد به من آقاي زواره اي. مي شناسيش؟» گفتم: «رفيق من است.» و آقاي زواره اي با حکم حضرت امام شد اولي دادستان کل کشور. من رفتم و جريان را به او گفتم و مرا خوب مي شناخت، چون در جريان بازار و اعتصابات و دو سال بسته بودن مغازه ما بود. جريان را گفتم که اين حرف را به آقاي قدوسي زده ام و چنين برنامه اي دارم. پرسيد: «خودت مي خواهي اين کار را بکني؟» گفتم: «بله.» کاغذ را برداشت و به من حکمي داد که طبق آن اولين رئيس زندان هيا سراسر ايران هستي. حکم را گرفتيم و جاي شما خالي، هفت هشت تا کانتينر تهيه کرديم و آورديم پشت درب مدرسه رفاه و چشم هاي آقاي هويداها و مقدم ها و امثال اينها را بستيم و همه را ريختيم توي آنها و ده دوازده نفر بچه هاي قهرودي را گذاشتيم نگهباني بدهند و آنها را برديم زندان قصر. فقط اين بچه ها اسلحه دستشان بود و اصلاً کمک کار نداشتيم. اصلاً هيچ کس به هيچ کس نبود.
قهرودي ها؟
بله، بچه هاي قهرود شاگردان حاج عباس ناطق نوري بودند حاج عباس اينها را هم تمرين اخلاقي و مکتبي داده بود، هم اسلحه و تمرينات نظامي يادشان داده بود و به محض اينکه به آنها گفتيم مي آييد کمک؟ گفتند: بله! چرا نمي آييم؟ خلاصه اين بچه ها سه تا چهار تا اسکورت اينها شدند و رفتيم زندان قصر که قصه اش مفصل است. در آنجا خدا رحمت کند حاج محمد کچوئي شد معاون ما و با هم شروع کرديم. بعد به تدريج رفقاي خودمان اختلافاتي با حاج محمد پيدا کردند و خلاصه کارهاي زشتي کردند و اختلافات بالا گفت ما هم ديگر واقعاً خسته شده بوديم که حاج مهدي به عنوان نماينده حضرت امام آمد که بازرسي و سرکشي کند. اختلافاتي هم با مرحوم آذري داشتيم که دادستان بودند. هرچه مي گفتيم آقا! اينها اين جوري مي کند و اين کارها را مي کنند، گوش بنده خدا بدهکار حرف هاي ما نبود. مثلاً يک عده اي را از قم مي آورد که مي خواستند همين جور بيايند و بروند و اسلحه بياورند و اسلحه ببرند. ما مخالفت مي کرديم و ايستادگي مي کرديم. خلاصه جلسه مفصلي از قضات و دادستان ها در يکي از طبقات زندان قصر تشکيل داديم و شهيد بهشتي هم آمدند که حکميت کنند. حرف ها را که شنيدند، فرمودند: «آقاي آذري! اينها درست مي گويند کار بايد روي روال قانوني خودش پيش برود.» خلاصه اين جور اختلافات پيش آمده و خبر به گوش حضرت امام رسيده بود و شهيد عراقي را فرستادند. ايشان آمدند و به تدريج مستقر شدند و کارها را دستشان گرفتند و ما هم از خدا خواسته، رها کرديم و رفتيم سرکار اوليه مان، يعني صندوق هاي قرض الحسنه و سازمان اقتصاد که آن هم دادستان مفصلي دارد.
از دوره تصدي رياست زندان ها خاطره اي را بيان کنيد.
وضعيت عجيب و غريبي بود. خدا رحمت کند شهيد بهشتي و حاج آقا شفيق را. يک روز حاج آقا شفيق آمدند زندان قصر و من از شدت فشار عصبي، طاقتم را از دست دادم و به گريه افتادم. خدا رحمتش کند، پريد: «چه شده؟» گفتم: «حاجي! تمام گردن کلفت ها ويل هاي شاه اينجا هستند و ما دو تاژ- 3 نداريم که از اينجا محافظت کنيم.» شب که مي شد، دخترها و زن هاي خانواده و فاميل نيک و امثالهم پي مي آمدند پشت در زندان و سنگ پرت مي کردند و فحش مي دادند و شعار مي دادند. نمي دانستند ما چه شرايطي داريم. اگر مي دانستند دو تا حمله مي کردند و کارمان ساخته بود. مرحوم شفيق گفت: «من امشب مي روم خدمت آقاي دکتر بهشتي و کار را درست مي کنم. ناراحت نباش.» رفت و به شهيد بهشتي گفت و فردا خبر داد که هفت هشت ده تا ژ- 3 برايت مي فرستم. گفتم خدا پدرت را بيامرزد و از آن وضعيت خطرناک در آمديم.
از دوران حضور امام در مدرسه رفاه هم ظاهراً خاطرات شيريني داريد.
بله، قرار بود امام بيايند مدرسه رفاه، خدا مي داند که ما و رفقا براي ورود ايشان چه تلاش هايي کرده بودم، اما يکمرتبه رأي آقايان برگشت و گفتند حضرت امام را مي برند مدرسه علوي. ما ناراحت شديم که کلي زحمت کشيده ايم و مدرسه علوي چرا؟ ولي شهيد مطهري گفتند تصميم بر اين شده که ايشان را ببريم علوي. به هرحال يک عده اي رفتند مدرسه علوي و عکس انداختن و دور امام را گرفتن و اين جور کارها. ما اصلاً دنبال اين حرف ها نبوديم. در تمام مدتي که امام در مدرسه علوي بودند، فقط يک بار که ياسر عرفات آمد، به اتفاق بچه ها رفتيم مدرسه علوي و نيم ساعت يک ساعتي آنجا بوديم و دوباره برگشتيم مدرسه رفاه و دنبال کارها را گرفتيم.
اما آن روز عجيب و تاريخي را هرگز از ياد نمي برم. ظاهراً امام شنيده بودند که ماهائي که در مدرسه رفاه هستيم و خدمت مي کنيم، از اينکه ايشان به مدرسه نيامده اند، دلگير شده ايم. داشتيم کار مي کرديم که ديديم در شرقي مدرسه رفاه را مي زنند. همه سرشان به کار خودشان بود و طبق معمول داشتند بدو بدو مي کردند. من رفتم و در را باز کردم و پناه بر خدا! يک مرتبه ديدم امام پشت در هستند. در طول عمرم هرگز آن حالتي که آن روز تجربه کردم، ديگر برايم پيش نيامد. چنان مبهوت مانده بودم که نمي دانستم چه بگويم يا چه کنم. يک مرتبه فرياد زدم: «بچه ها! امام! امام!» و تقريباً به حالت ضعف کنار رفتم تا امام تشريف بياورند. بچه ها اصلاً نمي دانستند چه کار بکنند. همه گيج شده بودند. امام تشريف آوردند داخل ساختمان و روي پله ها نشستند و بچه ها هم پايين روي زمين و مات و مبهوت به آن چهره روحاني، آرام و متين خيره مانند. امام چند دقيقه اي براي بچه ها صحبت فرمودند و همه ما به کلي غم سال ها دوري از ايشان و بعد هم نيامدنشان به مدرسه رفاه را از ياد برديم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36