شهيد عراقي در قامت يک پدر(3)

عطوفت پدرانه همراه با هوشمندي و درايت شهيد عراقي به گونه اي بود که حتي در دوران طولاني زندن نيز از مراقبت و توجه به فرزندان غافل نبود و از طريق همسر و نيز با ياري برخي از يارانش، تربيت اسلامي خود را در مورد فرزندانش اعمال مي کرد؛ از همين روي خاطرات زيادي از پدر در ذهن فرزندان وي نقش بسته که شمه اي از آنها در اين گفتگو نقل شده اند.
دوشنبه، 19 دی 1390
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شهيد عراقي در قامت يک پدر(3)

شهيد عراقي در قامت يک پدر(3)
شهيد عراقي در قامت يک پدر(3)


 






 

گفتگو با نادر عراقي
 

درآمد
 

عطوفت پدرانه همراه با هوشمندي و درايت شهيد عراقي به گونه اي بود که حتي در دوران طولاني زندن نيز از مراقبت و توجه به فرزندان غافل نبود و از طريق همسر و نيز با ياري برخي از يارانش، تربيت اسلامي خود را در مورد فرزندانش اعمال مي کرد؛ از همين روي خاطرات زيادي از پدر در ذهن فرزندان وي نقش بسته که شمه اي از آنها در اين گفتگو نقل شده اند.

بارزترين ويژگي پدرتان که در ياد و خاطره شما مانده چيست؟
 

پدر ما حرکتش را به سه حرف «ت» شروع کرد: اول توکل، دوم توسل به ائمه هدي و سوم تحرک و از توکل که سر منشاء حرکتش بود و زانوزده عبوديت خودش به خالقش بود، هدايت شد به توسل. اين مکتب، معلم هم مي خواهد و بدون معلم نمي شود حرکت کرد. پدر ما يک فرد عرفي بود، يک فرد عمومي بود، با آدم هاي لوتي بود، با مذهبي ها بود، با غيرمذهبي ها بود، اما از خودش هدف داشت و از آنها رنگ نمي گرفت، چه بسا به آنها رنگ هم مي داد. در خانواده اي مذهبي بزرگ شده بود، ليکن جمود فکري نداشت، خشک نبود و با همه گروه ها مي جوشيد. تز مرحوم نواب در فدائيان اسلام اين بود که در محله ها، آنهائي را که قدرت جسمي داشتند پيدا و از آنها استفاده مي کرد تا هم مبلّغ باشند و هم آن محل امن شود که زن و بچه مردم به خاطر قدرت اينها، از شر مزاحمت ها در امان باشند و از طريق آنها جوان ها را هدايت مي کرد. پدر ما هم يکي از کساني بود که با مرحوم نواب سر و سرّي داشتند. هدايتي که خداوند باري تعالي به پدر من کرد اين بود که ايشان را برد دم در خانه اهل بيت. ايشان هميشه اين خلاء را احساس مي کرد که چرا ما در زمان ائمه معصومين(عليهم السلام) نيستيم و حالا هم که هستيم، چرا بايد در غيبتشان باشيم که نتوانيم مددي به آنها برسانيم؟ آيا اگر ما در آن دوره بوديم، مثل کساني بوديم که با رسول الله(صلي الله عليه و آله) بودند و با اميرالمؤمنين(عليه السلام) نبودند؟ وضع ما چه جوري بود؟ وقتي که نفس مسيحاي حضرت نواب و حضرت امام به پدرمان خورد، اين دو فرد را استجابت توسل هاي خود ديد و گفت اينها بچه هاي حضرت زهرا(سلام الله عليها) هستند و با آنها ارتباط پيدا کرد تا آنجا که عقلش هدايتش مي کرد و تا آنجا که خدا و ائمه اطهار(عليه السلام) کمکش مي کردند، تلاش خود را کرد.

از اولين ديدار پدرتان با امام خميني(ره) خبر داريد؟
 

ايشان چون پسر بزرگ خانواده بود، دائما خانواده، اين هراس را داشتند که نکند گرفتاري پيدا کند و تصور مي کردند که وقتي خانواده اي داشته باشد، هدفش تغيير مي کند و دنبال مسائل سياسي نمي رود، اما ايشان مي گفت تا وقتي در اين جريانات هستم، نمي آيم دختر مردم را گرفتار کنم و تن به ازدواج نمي داد. ايشان مي گفت از فدائيان اسلام که بيايم بيرون، مي روم ازدواج مي کنم و زندگي ام را مي سازم. به همين جهت وقتي از فدائيان اسلام بيرون آمد، با همکاري پدر و برادر، يک کارخانه توليد آجر را شروع کرد که از لحاظ معاش مشکل نداشته باشد و بعد هم پذيرفت که ازدواج کند. ازدواج صورت مي گيرد و مدتي مي گذرد تا پدر ما بر مي خورد به آقاي رسولي محلاتي، پدر اين آقاي رسولي که پدر زن آقاي ناطق هستند. آقاي رسولي در قم، رئيس دفتر امام بودند، اما در آن زمان، هنوز امام –که آن روزها به ايشان حاج آقا روح الله مي گفتند- به عنوان مرجع تقليد مطرح نبودند و همه از جمله خود امام، در حيطه مديريت و مرجعيت آيت الله بروجردي قرار داشتند.
در هر حال مرحوم پدر ما با پدرش اختلاف نظري پيدا مي کند و پدربزرگ مادري ما را که بزرگ فاميل بوده، حَکَم قرار مي دهند. ايشان هم آقاي رسولي بزرگ را که تازه از قم به تهران آمده بودند، به امام زاده قاسم دعوت مي کند. پدر ما شرايطش را مي گويد، همين طور پدر بزرگ ما. آقاي رسولي براي اينکه حرمت پدر بزرگ پدري، پدر بزرگ مادري و پدر ما نشکند، در آنجا هيچ حرفي نمي زند و فقط مي گويد: «من با يک حاج آقا روح اللهي آشنا هستم و با ايشان مراوده دارم. از ايشان مي پرسم و بعدا جوابتان را مي دهم.» البته بعد در خلوت به پدربزرگ مادري ما مي گويد که حق با اين جوان است، ولي اگر حالا اين را به او بگوئيم، ممکن است حريم پدر فرزندي شکسته شود و اين کار درست نيست و کسي که متدين هست، بايد حريم ها را حفظ کند.
در هر حال پدر ما شروع به فعاليت صنفي مي کند و بعد با مادر ما ازدواج مي کند و آقاي رسولي، قبل از اينکه مؤتلفه اي به وجود بيايد و اين جور مسائل مطرح شوند، ترتيب ديدار پدر ما را با حاج آقا روح الله مي دهد. پدر ما بچه سنگلج بود و آقايان اماني و ديگران هم از اهالي همان جا بودند و از اين طريق ارتباط با امام برقرار شد. البته آقاي اماني و همفکرانش در حيطه آيت الله کاشاني و شهيد نواب فعاليت مي کردند، ولي در محل، همه به عنوان بچه مسلمان مطرح بودند و فقط در سليقه ها با هم اختلاف داشتند. پدر ما پيشنهاد مي کند که اين طور نمي شود و ما بايد وحدت داشته باشيم و رژيم دارد از اين تفرقه ما استفاده مي کند. عنوان مي شود که چه بايد بکنيم؟ مي گويد بايد با حاج آقا روح الله ارتباط برقرار کنيم. اين گروه هائي که بعدها ائتلاف و با امام بيعت کردند، اولش همه شان سر اين موضوع بحث و اصرار داشتند که شهيد عراقي در هر گروهي باشد، ما هم مي خواهيم در همان گروه باشيم، چون ايشان با تمام صنوف اجتماعي سروکار داشت و روابط عمومي اش خيلي خوب بود و افراد را جذب مي کرد. به قول شهيد بهشتي، شهيد عراقي در شرايط بحراني و خطرناک، هميشه اول از خودش مايه مي آمد و بعد از بقيه مايه مي گذاشت. مثلا وقتي مي خواستند اردو بروند، هميشه اول خودش دانگش را مي گذاشت و بعد مي گفت ديگران بگذارند. در هر حال امام فرمودند که ائتلاف کنيد. مسائل مربوط به اين قضيه را ديگران بهتر از من مي توانند تعريف کنند.

از نگاه ايشان نسبت به حضرت امام نکاتي را ذکر کنيد.
 

نگاه پدر ما به حضرت امام، نمي گويم مثل نگاه به ائمه اطهار(عليهم السلام)، ولي هفتاد هشتاد درصد اين گونه بود و هميشه مي گفت من فرداي قيامت نمي خواهم جلوي مادر ايشان، حضرت زهرا(سلام الله عليها) شرمنده باشم و نهايت تلاش خود را مي کرد. پدر ما در مقابل حرف ناحق، توسط هرکسي که زده مي شد، مي ايستاد، اما حرف حق را مي پذيرفت و در اين زمينه، روحاني و غير روحاني برايش فرق نداشت.

رابطه ايشان با روحانيت چگونه بود، برخي معتقدند که ايشان با روحانيت ميانه خوبي نداشت؟
 

شما ببينيد پدر ما رفقايي داشت که روحاني بودند، مثل شهيد بهشتي، شهيد باهنر، آقاي مرواريد و آقاي هاشمي. منزل شهيد مطهري سرکوچه حکيم زاده بود که حالا شده به نام حسام عراقي. اولين کسي که بعد از بيرون آمدن پدر ما از زندان به ديدنش آمد، شهيد مطهري بود. يک وقت هم بود که فرد را حتي اگر روحاني هم بود، از منبر پائين مي کشيد، چون بر ضد هدف و مسير امام صحبت مي کرد، برخورد با برخي از روحانيون قطعا دليل بر مخالفت با روحانيت نيست.

استناد چنين افرادي اين است که مي گويند شهيد عراقي با موضوع"نقل فتوا" همراه نبود.
 

نظر پدر ما اين بود که ما بايد از امکانات موجود بهترين استفاده را بکنيم. برخي مي گفتند مجاهدين و چپي ها به ما خيانت مي کنند و بايد در حد رژيم با آنها برخورد کرد. پدر ما مي گفت: ما اينها را در حد رِژيم نمي دانيم و تا زماني که سد راه ما نشده اند، دشمن ما نيستند و امروز نمي آئيم صفوف را بشکنيم. اما پدر ما به نجس بودن اينها معتقد بود، وگرنه در برابر اعضاي گروه ميثمي و صمصام نمي ايستاد و ديوارها را آب بکشد، چون ديوار که خشک است و از خشکي چيزي سرايت نمي کند. پدر ما تا اين حد مقيد بود که نکند يک وقتي اينها دستشان خيس بوده و به ديوار زده باشند، در حالي که نجاست، عينيت است و اگر شما خبر نداشته باشيد که مثلا فرش زير پاي شما نجس است تا وقتي که مطلع نشده ايد، براي شما پاک است.
پدر ما آدمي رک و صريح و روحيه اش مشدي بود و از هر امکاني در جهت خدمت به نظام استفاده مي کرد. برايش فاميلي و پدر فرزندي فرق نمي کرد. اگر بچه خودش هم بود و خطا مي کرد، مي زد پشت دستش، فلان صاحب مقام هم بود مي زد پشت دستش. قبل از جريان تغيير ايدلوژي سازمان و ماجراي جاسوسي وحيد افراخته و لو دادن همه، بسياري از آقايان افتخارشان اين بود که در مجالس اينها رفته و سخنراني کرده اند. حتي آقاي عزت شاهي و آقاي مرتضي نبوي و... در ارتباط با اينها دستگير شدند. بعد در درون زندان، کودتاي سازمان پيش آمد و قضايائي که وحيد افراخته پيش آورد. اين مسائل جنبه سياسي دارد و آنها متوجه اين جريانات سياسي نبودند و مي گفتند اينها به طور سمبوليک، نماد اينها شده اند و ما بايد در مقابل اينها بايستيم. پدر ما مي گفت: «ما اگر با اينها در بيفتيم، از زمان کم مي آوريم و اينها از تفرقه بين ما استفاده و ما را به عنوان کمونيست هاي اسلامي و اينها را مارکسيست هاي اسلامي مطرح مي کنند و به جان هم مي اندازند و اهداف خودشان را پيش مي برند. ما بايد در عملکرد خودمان نشان بدهيم چه کساني هستيم و ثابت کنيم که بچه مسلمان هستيم. ما امروزه با شاه مسئله داريم و غير از شاه کسي را نمي شناسيم. اگر اينها آمدند و ايادي شاه شدند، جلوي آنها مي ايستيم.»
اين حرفي بود که حضرت امام هم مي زدند، اگر دشمن ما نشدند به آنها کاري نداريم و براي خودمان دشمن تراشي نمي کنيم، اما اينها چون کم آورده بودند، چون قبلاً مبلّغ همين ها در اجتماع بودند، لقمه را از دهان بچه مسلمان ها مي گرفتند و به آنها مي دادند، وجوهات را از مراجع مي گرفتند که به اينها بدهند، حالا دنبال برخورد شديد با آنها بودند. حضرت امام فقط از يک سوم سهم سادات که مربوط به خودشان مي شد، به حاج محسن رفيق دوست و حاج ابوالفضل توکلي و حاج حسين آقاي قادري کمدساز گفته بودند که منحصراً به بچه مسلمان ها کمک کنند و همين مخالفان سرسخت امروز بودند که ديروز، مجاهدين را هم آوردند و قاتي جريان کردند. کمونيست ها مي گفتند موتور انقلاب، مارکسيسم است و بنابراين بچه مسلمان ها به خاطر وابستگي شان به روحانيت و غير روحانيت، نمي توانند پويا باشند و هميشه وابسته به حکومت هستند و روحانيون هم يا بورژوا هستند يا طرفدار سرمايه دارها، ولي پدر ما اين طور نبود و مي گفت اسلام پوياست و مي تواند تحرک ايجاد کند، اما توسط يک منجي و اين منجي هم هر عمامه به سري نيست. اوج اين جريان در خانه حاج سيد جوادي پيش آمد که شهيد بهشتي و شهيد مطهري و آقاي معاديخواه هم بودند. پدر ما در آنجا تاريخچه مختصري از 30 سالي گفت که به طور شکسته در کتاب «ناگفته ها» آمده، اما آن کتاب، نياز به اصلاحات اساسي دارد. اين خاطرات را پدر ما موقعي که با امام در فرانسه بود، شب ها مي گفته و دانشجوها ضبط مي کردند. کتاب نياز به اطلاعات تکميلي دارد. بعد از انقلاب هم که پدر ما درگير مسائل مختلف شد و بعد هم در سال 58 شهيد شد و فرصت پيدا نکرد اين را تصحيح کند، مثل جريان کتاب اقتصاد شهيد مطهري.

قبل از دستگيري پدرتان، آيا از فعاليت هاي سياسي و نظامي ايشان بوئي هم برده بوديد؟
 

بله، ايشان هميشه به مادر ما مي گفت: «اگر من به جاي دستگاه امنيت بودم، آقاي انواري را محکوم نمي کردم، شما را محکوم مي کردم» چون محکوميت آقاي انواري اين بود که شما چرا اطلاع داشتي، نيامدي به دستگاه خبر بدهي، ولي مادر ما در جريان مستقيم مسائل و اعلاميه هائي که مي بردند و مي آوردند و چاپ مي کردند يا جلساتي که در منزل ما برگزار شد، بود. مادر ما همه چيز را کاملا مي دانست. پدر ما از خانواده اش جدائي نداشت و با همه ما، مخصوصا مادرمان، رفيق بود. ظاهر و باطن هر چه داشت، مي گفت. جلساتش را هم به اسم هیأت در خانه برگزار مي کرد و توي حسينيه و مسجد نمي برد. ما خانه نسبتا بزرگي داشتيم و دو تا سالن داشت که به راحتي مي شد از 150 تا 200 نفر پذيرائي کرد. مادرمان هم کمک مي کرد و پدرمان هم از لحاظ تدارکاتي، کار کشته بود. توي زندان هم مسئول آشپزخانه بود که بتواند از طريق تقسيم غذا با بعضي از زنداني
ها که آنها را از ميان زندانيان سياسي جدا کرده و قاتي زندان هاي عادي برده بودند، ارتباط داشته باشد. مثلا آقاي حجتي کرماني بيمار بود و لازم بود که شير بخورد. پدر ما به ماموري که غذا مي برد، پول داده بود که براي ايشان شير ببرد که بعد متوجه شده بودند چه خبر شده. عده اي از حزب مللي ها را به زندان عادي برده بودند.

ماجراي اسلحه اي که شهيد عراقي گفته بود از نواب صفوي نزد من مانده است و با آن اعدام انقلابي انجام شده است، چه بود؟
 

پدر ما خيلي مبتکرانه، جريان اسلحه را حل کرد و عده زيادي را از مرگ حتمي نجات داد. اينها مي خواستند افرادي را كه منصور را زده بودند به مؤتلفه بچسبانند که پدر ما آمد و قضيه را قيچي کرد، يعني گفت که خير، ما ارتباطي با آقاي خميني نداريم و از آقاي فومني مجوز فتوا و از شهيد نواب هم اسلحه را گرفته ايم و در تحصن زندان قصر هم اسم من هست و از ايادي فدائيان اسلام هستم. پدر ما مقيد بود اين قضيه را جمع و جور کند که زندگي مردم به خطر نيفتد.

آيا در خانه، اسلحه هم به دست ايشان را ديده بوديد؟
 

اسلحه را مادر بزرگمان در زمان مرحوم نواب ديده بود، ولي اينها تعدادي توپ ماهوتي را پر از مواد انفجاري مي کردند. اطراف خانه ما بيابان بود. اينها توپ ماهوتي را پر مي کردند و بعد با سوزن نخ مي بستند. پدرمان با آقاي مينوچهر در منزلشان اسلحه بود، ارتباط داشت و از دوره مرحوم نواب در تهيه اسلحه فعاليت داشت. با بعضي از تراشکارها از قبيل حاج اسدالله صفا و عزيز ريخته گر هم رفيق بود و برايش وسايل لازم را مي ساختند. اينها يل هاي محله ها بودند که در فرانسه هم براي حراست و حفاظت پدر ما همين ها را برداشت و برد. اغلب هم براي فرزندانشان از خانواده هاي همديگر دختر و پسر انتخاب مي کردند. وضعيت طوري بود که وقتي پدر ما صدا مي زد و کمک مي خواست، همه مي آمدند، آنها هم همين طور. رفاقت ها مثل امروز مادي نبود. دار و ندارشان با هم بود. پدر ما فرانسه بود، زنگ مي زد اينجا و پول هواپيما و غذا و اجاره محل تامين شد. پدر ما سواي اينکه با اين طرفي ها بود، با نهضتي ها هم ارتباط داشت، چون اگر از امکانات موجود استفاده نمي شد، رژيم ساقط نمي شد.

ارتباط با نهضتي ها همفکري بود يا همکاري؟
 

همفکري که نبود، همکاري بود. مثلا يادم هست قرار بود در شاه عبدالعظيم داريوش فروهر بيايد و صحبت کند. مرحوم اکبر پوراستاد و شهيد اسلامي آمدند منزل ما و گفتند که اينها جنبه مذهبي ندارند. بعد شهيد اسلامي گفت من متن را مي خوانم و يک کلاه پوستي شبيه فدائيان اسلام روي سرش گذاشت و همه رفتيم شاه عبدالعظيم. با اينکه قضيه لو رفته بود و ساواکي ها هم آنجا تردد داشتند، وسط صحن شاه عبدالعظيم ايستاديم و سخنراني کرد و موقع برگشتن هم درگيري شد.

اين موضوع مربوط به چه زماني است؟
 

براي جريان فوت حاج آقا مصطفي بود، آن مراسم از اولين جاهائي بود که اسم امام را با اين لقب آورديم. در هر حال عرضم به حضور شما که پدر ما جمود فکري نداشت. اگر اين طرف ادله قابل قبولي مي آورد، مي پذيرفت و به آن طرفي ها مي گفت و بالعکس. همه هم قبولش داشتند و يادم مي آيد که شهيد بهشتي و شهيد مطهري هم خيلي از حرف هايش را قبول داشتند. اولين کسي که بعد از آزادي پدرمان آمد که اخبار داخل زندان را دريافت کند، شهيد مطهري بود.
در عيد 1356، شهيد مطهري و شهيد بهشتي و يک نفر ديگر را که حضور ذهن ندارم، آمدند منزل ما. پدرم گفت: «الان چون تردد افراد هست، ما نمي توانيم جريانات را بازگو کنيم. يک فرجه اي به ما بدهيد که ديد و بازديدها تمام شوند، بعد من در خدمت شما هستم.» بعد از آن، جلسه اي در منزل صدر حاج سيد جوادي گذاشتند که آقاي بهشتي آمد، آقاي مطهري آمد، آقاي معاديخواه آمد و ديگران هم آمدند. در مورد صدق و صحت ارتباط پدر ما با روحانيت، حضرت امام بهترين فرد هستند و همه جوره اگر مي خواستند اطلاعاتي به دست بياورند، از پدر ما مي پرسيدند، حتي وقتي مي خواستند از بقيه مراجع براي اعلاميه امضا بگيرند، پدر ما مي رفت. اگر قبولش نداشتند که امضا نمي کردند.

آيا اولين دستگيري پدر يادتان است؟
 

اولين دستگيري در جريان مرحوم نواب بود که پدر ما هنوز ازدواج نکرده بود، ولي اولين دستگيري بعد از نهضت امام را يادم هست که ماه رمضان بود و روزه بوديم و پدرمان هم دير به خانه مي آمد. خانه ما هم در بيابان بود و برف، اطراف خانه را گرفته بود. پدرمان کليد نبرده بود و ما خيال مي کرديم کسي که دارد از در مي آيد، پدرمان يا عموست. ما هم برق را کمتر مصرف مي کرديم، بعد ديديم نه. پدرمان نيست. پدر ما دير وقت مي آيد به خانه و متوجه اوضاع مي شود و به شريکش مي گويد: «حسين! قضيه ما منتفي است.» او همين که آمد خانه، رفت توي دستشوئي، همين که آمد بيرون، مادرم رفت و هرچه کاغذ پدرمان داشت، ريخت توي دستشويي و آب را بست. پشت سر اينها مأمور ساواک مي رود و مي بيند چيزي نيست. يادم هست توي بقچه اي پر از عکس امام و اعلاميه بود. ماموران همه زندگي ما را زير و رو کردند، ولي آن بقچه را به لطف خدا نگشتند. پدر ما با همه رفيق بود و اگر هم حرکتي مي کرد، فقط در جهت اسلام و نظام بود. جذب گروه فدائيان اسلام هم به خاطر آرم «الاسلام يعلو و لا يعلي عليه» شد، چون در خانواده مذهبي بزرگ شده بود، جدا از خانواده مذهبي نبود. پدر ما در همين مسجد جامع، ماه رمضان ها براي اينکه خطباي درجه يک در اينجا صحبت کنند، خدا مي داند چقدر فعاليت مي کرد، شده با پول، شده با پارتي، نمي گذاشت اين مجلس تعطيل شود. يا خود حضرت امام که بي شناخت حرکت نمي کنند. سوابق و فعاليت هاي اجتماعي پدرمان بود که امام اين قدر به ايشان اعتماد مي کردند.

آيا در زندان هم به ديدن پدر رفتيد؟
 

بله، ايشان هميشه نصايح و پنديات برايمان داشت، هميشه در فکر درس خواندن ما بود، فکر زندگي ما بود، يعني خانواده اش را رها نکرده بود و در همان جا هم به دوستانش سفارش مي کرد که اگر در درس ضعيف باشيم، کمکمان کنند. منفک از زندگي اش نبود. پدرمان قبل از اينکه به امام برسد، ازدواج کرده بود، ولي قبل از اينکه به مرحوم نواب برسد، به قول معروف نعلين هايش را درآورده و کلا حب دنيا را طلاق داده بود. وقتي هم که به امام رسيد، ديگر هيچ مسئله اي برايش مهم نبود و کل هدفش خدمت به اسلام و نظام بود، به همين خاطر روي مسائل اعتقادي ما خيلي کار مي کرد و مي گفت که دوستانش براي ما کتاب هاي مناسب را تهيه کنند.

از آن کتاب ها چيزي را به ياد داريد؟
 

بله، داستان راستان شهيد مطهري بود، خداشناسي آقاي جعفر سبحاني بود، چهارده معصوم جواد فاضل بود. خيلي کتاب ها بودند که الان حضور ذهن ندارم. اينها را گاهي به عنوان عيدي به ما مي داد و رويشان چيزي مي نوشت که من الان بعضي هايشان را دارم. مثلا روي يکي نوشته: «به نور چشمم نادر، از زندان شماره 4 قصر» آن قدر که معتقد به عقل و روح ما بود، معتقد به جسم ما نبود. هميشه سعي مي کرد ما را در بهترين مدارس ثبت نام کند، مدرسه علوي بوديم، جاهاي ديگر بوديم، بعد هم اگر نياز بود، معلم هم مي گرفت. اخوي بيشتر از ما علاقه به درس داشت و برايش معلم خصوصي هم مي گرفتند. ما بيشتر علاقه به کسب و صنف داشتيم. ايشان يک مدت هم براي ادامه تحصيل رفت امريکا. من اينجا بودم و به همين دليل با آقايان سياسي ارتباط بيشتري داشتم تا ايشان.

از روش هاي تربيتي پدرتان، نکته اي را در ذهن داريد؟
 

ما با يک نفر شوخي کرده بوديم و پدرمان فهميده بود. آمد و گفت اين در خور شما نبود که اين شوخي را بکنيد. پذيرفتم و گفتم حق با شماست. اگر هم مي خواست تذکر بدهد و حتي توبيخ کند، با لطف و محبت بود، نه با تشر و کج خلقي. خيلي خوش اخلاق بود.

در ايام زندان پدر، با دوستان ايشان رابطه داشتيد؟
 

بله، مثلا وقتي در شرکت سبزه اردو بود. وقتي پدر ما در زندان بود، پنج سهم از اين شرکت را به شکل صوري به نام ما کرده بودند که پدرم بعد از آزادي آن را برگرداندند. عملا ما را به عنوان سهامدار، عضو آنجا کرده بودند که اگر فردا دستگاه روي اين شرکت دست گذاشت، نفهمند که آنجا پاتوق ماست خيال نکنند که ما هم در سرمايه شرکت سهيم هستيم.

پدر شما هم به شرکت سبزه رفتند؟ خاطره اي هم داريد؟
 

بله، آخرين جلسه يک دفعه بعد از آزادي رفت. ما بيشتر دنبال بازي و عوالم بچگي بوديم. مرحوم طالقاني، شهيد بهشتي، شهيد مفتح، شهيد باهنر و ديگران مي آمدند. هرکس در سن خودش عوالمي دارد. ما اگر مي خواستيم در آن عالم بچگي کنار بزرگ ترها بنشينيم، نمي فهميديم چه مي گويند. ساعت ها را تقسيم کرده و کلاس هاي مختلفي گذاشته بودند و هر کسي مسئول کاري بود، مثلا آقاي نيکنام مسئول زنگ تفريح بود، يک نفر مسئول شنا بود، گاهي آقاي طالقاني تفسير مي گفت يا شهيد بهشتي صحبت مي کرد. همه هم روحيه تعاون داشتند و همه کارها را با هم مي کردند، اين طور نبود که از بيرون کسي را بياورند که مثلا ظرف بشويد يا غذا بپزد. سرويس هاي مدرسه رفاه مي آمدند و ما را مي آوردند و مي بردند. کسي اتومبيل نداشت.

از دوستان پدرتان، چه کساني بيشترين مسئوليت را در قبال شما به عهده گرفتند؟
 

آقاي توکلي بينا به گردن همه ما حق پدري دارد و واقعا کمک معنوي و فکري بزرگي بود. کمک مادي، پاي کوه بنشيني، تمام مي شود، البته مهم است، ولي کمک هاي معنوي است که مثل چشمه جاري است و نياز به مقني ندارد و خودش جوشان است. چه بسا زحماتي که آقاي توکلي براي ما کشيده، پدر ما نکشيده. بايد خدائيش را گفت. البته او هم مي دانست که پدر ما در راه خدا و براي دين به زندان افتاده. خيلي ها با پدر ما هم هدف بودند، ولي اين وقت را نگذاشتند. ما توقعي از کسي نداريم، گلايه هم نمي کنيم، اما زحمات ايشان را واقعا ارج مي گذاريم. در حق ايشان تشکر داريم، ديگران هم لابد مشکلات داشتند و گرفتار بودند.

در سفر برازجان چه گذشت؟
 

ما با آقاي هاشمي، آقاي مرواريد و آقاي مهديان براي ملاقات پدر به برازجان رفتيم. در آن سفر هم ما در عالم بچگي و نوجواني بوديم، دنبال بازي بوديم و از طرفي هم دنبال مادر و مادربزرگمان بوديم که بتوانيم اينها را تر و خشک کنيم، چون بقيه که به آنها نامحرم بودند، ولي خدا وکيلي آقاي هاشمي، آقاي مرواريد، آقاي مهديان و ديگران که همراه ما بودند، چيزي براي ما کم و کسر نگذاشتند.

ديدار با پدرتان به چه نحو بود؟
 

چون فضا عمومي بود. در حياط پتو انداخته بودند. آقاي انواري و آقاي عسگراولادي و ديگران بودند. کل زنداني هاي سياسي آنجا شش هفت نفر بيشتر نبودند. قبل از اينها صفر قهرماني بود که کمونيست بود، در آنجا زنداني بود و او به ما گفت سعي کنيد تا تابستان نشده، اينها را از اينجا ببريد، چون از گرما هلاک مي شوند. هوا به قدري گرم بود که تخم مرغ را ده دقيقه توي آفتاب مي گذاشتي، مي پخت. خرماپزان بود که گرماي آن پيش مردم جنوب، معروف است، به همين خاطر آقاي مهديان و آقاي فلسفي و ديگر آقايان تلاش کردند و آنها را به تهران برگرداندند.

چرا شهيد عراقي را به برازجان تبعيد کردند؟
 

به خاطر ارتباطاتشان، چون اينها حکم مهره ماسوره را داشتند و هرجا که مي رفتند، جذابيت داشتند و نيروهاي جوان را جذب مي کردند. اينها مي خواستند اين مهره ماسوره شکسته شود که اسکلت برقرار نباشد. مثلا يکي از زنداني هاي جوان سياسي را فرستاده بودند قاتي زنداني هاي عادي و پدر ما به وسيله نگهباني مقداري پول براي او فرستاده بود. دستگاه مي خواست اينها به عنوان پيشکسوت در ميان جوان ها نباشند و برکنار باشند. پدر ما براي آزادي اش با آبرويش معامله کرد، آن هم طبق دستور روحانيت که شماها سابقه و تجربه داريد و بايد برويد بيرون، چون بچه ها بعد از جريان کودتاي سازمان مجاهدين، سرخورده شده اند. بايد برويد بيرون و نگذاريد نهضت، ابتر شود. خود اينها به مامورين دولتي گفته بودند که اگر بخواهيد روي ما ساختمان بسازيد، بمب مي شويم و ساختمان را خراب مي کنيم.

شهيد عراقي در قامت يک پدر(3)

عده اي مي گويند که شهيد عراقي و يارانشان خبر نداشتند که در آن جلسه قرار است چه اتفاقي پيش بيايد...
 

خير، اين طور نيست. خبر داشتند، ولي حاضر شدند با آبروي خودشان بازي کنند و بيرون بيايند تا نهضت را ادامه بدهند. مثل امام که بنا به مصلحت، قطع نامه را پذيرفت و به اصطلاح، کاسه زهر را سر کشيد. همان طور که عمار بعد از کشته شدن پدر و مادرش، بت هاي ابوجهل و امثالهم را قبول کرد، آمدند به پيغمبر گفتند: «شما صبر مي کنيد؟» پيغمبر فرمودند: « اين تقيه بوده»، کما اينکه عمار تا آخر عمر پاي پيغمبر و اميرالمؤمنين ايستاد.

از وقتي که پدرتان از زندان آزاد شدند، خاطره اي داريد؟
 

در روز آزادي، ايشان به ما گفتند يک دست کت و شلوار بياوريد که من با لباس زندان بيرون نيايم. ما رفتيم جلوي زندان شهرباني سابق، گفتند اينها را از قصر آزاد مي کنند، دوباره رفتيم قصر و باز برگشتيم شهرباني. پدر ما هميشه آغوشش براي همه، حتي مخالفانش باز بود. اين مسئله، اخلاق خوش پدر ما بود. روحيه شاد و بشاش داشت. همين که يکي مي گفت من اين حرف را نزده ام، مي پذيرفت و نمي آمد لجاجت و پرده دري کند. بلافاصله عذرخواهي مردم را مي پذيرفت و ديگر به رويشان نمي آورد. به هر حال روز آزادي، پدرمان را از زندان شهرباني برديم منزل و همه دوستان و اقوام و آشنايان آمده بودند و ما هم پذيرائي مي کرديم. همه گروهي آمده بودند. ابراهيم ميرزائي که با دستگاه ارتباط داشت و از طريق رژيم، ورزش هاي جودو و اين چيزها را رفته و ياد گرفته بود، ارتشي بود و دستگاه از طريق او و افرادي که به خانه اش مي آمدند، پدر ما را مي پائيد و راپورت مي داد، ولي پدر ما هيچ عکس العملي نشان نمي داد. حتي تلفن خانه ما هم کنترل بود. من از پادگان که زنگ مي زدم، توي اسناد ساواک آمده که اين حرف ها را زده بودم.

چه سالي سربازي رفتيد و نظر پدرتان چه بود؟
 

سال 57. آقاي شاه آبادي را که دستگير کرده و آورده بودند پادگان باغشاه. پدرم مي گفت برو فنون نظامي را ياد بگير، چون نياز داريم، ولي رنگ نگيري، بلکه به ديگران رنگ بده.

موقعي که انقلاب شد شما سرباز بوديد؟
 

اواخر سربازي ما بود و از سربازخانه ها آمديم بيرون. در آن موقع پدر در پاريس بودند. بعد هم که رفتيم ستاد مشترک با شهيد قرني و اقارب پرست و کلاهدوز، ستادي درست شد براي تعيين مسئولين پادگان ها و مسائل آنجا.

پيشتر به شهادت حاج آقا مصطفي خميني اشاره کرديد، حادثه اي که آتش انقلاب را شعله ور کرد. اولا اگر از سوابق آشنائي پدرتان با ايشان خاطره اي داريد نقل کنيد و ثانيا واکنش پدرتان نسبت به شهادت ايشان چه بود؟
 

حضرت امام تابستان ها به امامزاده قاسم، منزل آقاي رسولي مي آمدند و يا ايشان جائي را براي حضرت امام در نظر مي گرفتند. مادر ما اهل امامزاده قاسم است. هم پدربزرگ پدري ما و هم پدر بزرگ مادري ما با آقاي رسولي و علماي شميران مرتبط بودند. پدر بزرگ مادري ما، يعني آقاي ايجادي هم از نظر مالي دستش باز بود و اعياد و عزاداري هاي امامزاده قاسم به همت اينها مي چرخيد. روحانيت هم که يکي از ابزارهاي مبارزه شان همين اعياد و عزاداري ها بود. خانواده با هم مراوده داشتند و به جاهاي زيارتي مي رفتند. هنوز هم ما توسط خاله مان يک ارتباط فاميلي با آقاي رسولي داريم. از اول ما يک خانواده منفک از روحانيت و سياست نبوديم. حاج آقا مصطفي تابستان ها با امام مي آمد. آن روزها همه کاره بيت حضرت امام، ايشان بود و ديگراني وجود نداشتند. آقا مصطفي از لحاظ علمي هم خيلي بالا بود. اين اواخر در مدرس آقاي خوئي بود که مدرسش مجتهدپرور بود. پدر هم به حضرت امام و هم به ايشان علاقه زيادي داشت و زماني هم که امام را در منزل روغني در حصر قرار دادند، پدر ما به عنوان معمار و تعميرکار به آن خانه مي رفت و ضمن انجام اين جور کارها، پيغام مي برد و مي آورد.

درباره اين ترفند شهيد عراقي توضيح بيشتري بدهيد.
 

منزل ما سلطنت آباد بود، امام را آوردند قيطريه. پدر ما رفت دم در منزل آقاي روغني. کسي را راه نمي دادند. پرسيدند: تو چه کاره اي؟ گفت: من معمارم، آمده ام اينجا براي تعمير و با اين ترفند کانال مي زند و رابط بين امام و بقيه مي شود، اعلاميه مي برد و وجوهات مي آورد و مسائل مختلف را مطرح مي کند. جز اين جور کارها چاره اي نبود. حاج احمد شهاب در قم، رفت يک خر کرايه کرد و يک جوال هم انداخت روي آن و رفت به خانه امام و اعلاميه ها را گذاشت داخل جوال و سيب ريخت روي آنها. اعلاميه ها توسط مسافرکش هاي قم و تهران جا به جا مي شدند، غير از اين بود، همه چيز لو مي رفت.

از مراسم هائي که براي شهادت حاج آقا مصطفي گرفتند بفرمائيد.
 

براي تولد حضرت رضا(عليه السلام) در خيابان ري جشني گرفته بودند و قرار بود آقاي فروهر صحبت کند. پدر ما با ايشان صحبت کرد و جشن را تبديل کردند به ختم حاج آقا مصطفي و از آنجا جريان قم به هفت ها و چله ها تبديل شد و انقلاب شکل گرفت و همه مردم و صنف ها در آن شرکت داشتند. اين مسئله فطري است و همه حق جو هستند. صحبت از حق جوئي اجتماعي است. پدر ما از اين خلوص نيت اجتماعي استفاده مي کرد و با قشرهاي مختلف مردم مي جوشيد.

نقش پدر شما در مدرسه رفاه و علوي چه بود؟
 

اگر پدر ما نبود کار به مدرسه علوي نمي کشيد. اول حضرت امام را بردند مدرسه رفاه. آنجا جا نداشت. گفتند مدرسه علوي را به ما نمي دهند. پدرمان گفت با من. پدر ما با کرباسچيان و فدائيان اسلام رفيق بود. وقتي که پدر ما را ديدند، گفتند بيا مدرسه را تحويل بگير.

با توجه به سابقه ديرينه مبارزاتي شهيد عراقي و توان مديريتي بالا، چگونه است که بعد از پيروزي انقلاب، پست بالائي نداشتند؟
 

پدر ما مي گفت هر جا امام بگويند برو مي روم. مجذوب امام بود و پست و اين حرف ها برايش معنا نداشت. پدرمان رفت قم که بيت امام را اداره کند، آقايان نهضت آزادي ديدند زندان را نمي توانند کنترل کنند. در زندان شهرباني يک عده معتاد بودند و هر روز آنجا را آتش مي زدند. آقاي مجللي که رئيس شهرباني بود مي گفت شما توي زندان قصر هر چه سياسي و سلطنت طلب هست جمع کرده ايد و صدا از هيچ کدامشان در نمي آيد، ما ده بيست تا معتاد داريم، هر روز زندان را آتش مي زنند. پدر ما را از قم خواستند که بيا و برخوردهائي را که بين مسئولين بالاي زندان پيش آمده، رفع کن و حضرت امام حکم دادند. مسئله بنياد مستضعفان هم همين طور، پدر ما آمد و آنجا را شورائي کرد، وگرنه حکم اصلي به اسم پدر ما خورده بود که اموال کساني را که مال مردم را غصب کرده بودند، مصادره شود. پدر ما گفت تمام مملکت در يد خاندان پهلوي بوده، يک تنه نمي شود اين کار را کرد و آقاي توکلي و آقاي کريمي نوري و ديگران را آورد و در قسمت هاي مختلف گذاشت تا کار پيش برود.

چرا رفتند کيهان؟
 

چون کيهان بدهي داشت. آقاي مهديان از دولت طلبکار بود و بابت طلبش کيهان را برداشت و چون نمي توانست تمام بدهي کيهان را بپردازد، به بنياد بدهکار شد و پدر ما نماينده بنياد شد در کيهان. از اين طرف با هم قرار گذاشتند که هر روز با هم بروند، کيهان و عصر برگردند. کمونيست ها هم در کيهان رسوخ کرده بودند و آقاي مهديان مي گفت من به تنهائي نمي توانم آنجا را بگردانم.

شهيد عراقي چقدر اعتقاد به کار رسانه اي داشتند؟
 

خيلي، اصلا همه چيز روي تبليغات مي چرخيد و خودش همه کارهاش را روي اين قضيه متمرکز کرده بود. مي گفت اگر ما يک مبلغ خوب بسازيم، دنيا را گرفتيم. هميشه توصيه مي کرد يک زبان خارجي ياد بگيريد، چون زبان علم است.

چرا ايشان راننده و محافظ نداشت؟
 

مي گفت پسرهايم هستند، برويد از بقيه محافظت کنيد. آن روز هم حسام به عنوان محافظ پدرمان همراه او بود. آن کسي هم که با آنها بود، محافظ آقاي مهديان بود.

از رابطه پدرتان با شهيد حسام هم نکاتي را ذکر کنيد.
 

خيلي با هم صميمي بودند. حسام دوشنبه ها از مدرسه مرخصي مي گرفت و مي رفت زندان ديدن پدرمان. پرسيده بودند: «دوشنبه ها کجا مي روي؟» گفته بود: «به ديدار شيري در حبس.» حسام محروميت پدري خيلي داشت، چون يکي دو ساله بود که پدرمان را به زندان بردند، براي همين علاقه عجيبي به پدرمان داشت و هيچ وقت از او جدا نمي شد. آن روز پدرمان به ما مأموريت داده بود که دندان مصنوعي اش را ببرم پيش دکترش در خيابان سيروس که اين خبر را به من دادند.

مگر دندان هايشان شکسته بود؟
 

بله، در زندان بلاهائي سرش آوردند که هيچ وقت دوست نداشت بازگو شود و خدا هم خوب مزدي به او داد. وقتي انسان با خدا معامله مي کند، ديگر گفتن ندارد. تشييع جنازه اي که از پدر ما شد و آن نمازي که حضرت آيت الله مرعشي نجفي بر جنازه ايشان خواندند، بي سابقه بود. پدر ما از 30 سال پيش دنبال شهادت بود. خيلي ها آمدند که جنازه را ببرند امامزاده شاه عبدالعظيم. پدر بزرگ مادري مان مي خواستند ببرند امامزاده قاسم که در آنجا مقداري از ملکش را به امامزاده صلح کرده بود و مي شد جنازه را آنجا هم دفن کرد، ولي وقتي حضرت امام دستور دادند که جنازه به قم برده شود، همه اطاعت کرديم و امام هم بزرگ ترين لطف را کردند. همه آمدند اول مسجد امام حسن عسگري(عليه السلام) استقبال جنازه و شب هم نماز ليله الدفن را سر قبر پدرمان خواندند.

ديداري هم با امام داشتيد؟
 

بله همان شب خدمت ايشان رفتيم. ساعت 8 و9 شب بود. امام بعد از ظهرها و شب ها خلوت خودشان را داشتند و کسي را راه نمي دادند. ولي ما را راه دادند. آقاي رسولي آمد و ما را برد بيت امام. ايشان در ارتباط با ما از هيچ محبتي دريغ نداشتند و پدر ما را در حد آقا مصطفي و پسرخودشان تلقي مي کردند. الطاف امام هميشه شامل حال ما بود، اما بعد از فوت امام، گوئي پدر ما از ياد رفت. پدر ما هميشه آرزوي شهادت داشت. در مدرسه رفاه بارها به دوستانش گفته بود ما عقب مانديم. همان موقع که چهار نفر شهداي اعدام انقلابي منصور به شهادت رسيدند و پدر من زنده ماند، هميشه حسرت مي خورد و مي گفت اگر ما در رکاب امام حسين(عليه السلام) و ائمه اطهار(عليهم السلام) نبوديم، امروز مي توانيم ثابت کنيم که اگر آن روز بوديم چه کار مي کرديم.
منبع: ماهنامه شاهد یاران، شماره 36



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط
موارد بیشتر برای شما
گل اول شباب الاهلی به النصر توسط سردار آزمون
play_arrow
گل اول شباب الاهلی به النصر توسط سردار آزمون
واکنش جدید نتانیاهو پس از بیانیه یحیی سریع: اقدامات یمن تهدیدی برای نظم جهانی است
play_arrow
واکنش جدید نتانیاهو پس از بیانیه یحیی سریع: اقدامات یمن تهدیدی برای نظم جهانی است
اتفاقاتی در ۱۴۰۰ سال قبل افتاده و گروهی آمدند تا انتقام ۱۴۰۰ سال قبل را از ما مردم شام بگیرند!
play_arrow
اتفاقاتی در ۱۴۰۰ سال قبل افتاده و گروهی آمدند تا انتقام ۱۴۰۰ سال قبل را از ما مردم شام بگیرند!
به رگبار بستن مناره یک مسجد در حال اذان توسط نظامیان اسرائیل
play_arrow
به رگبار بستن مناره یک مسجد در حال اذان توسط نظامیان اسرائیل
تماشای این ۲ گل زیبا در فوتبال زنان را از دست ندهید
play_arrow
تماشای این ۲ گل زیبا در فوتبال زنان را از دست ندهید
اظهارات ضدایرانی مشاور امنیت ملی ترامپ
play_arrow
اظهارات ضدایرانی مشاور امنیت ملی ترامپ
مداحی؛ رسانه تمام‌عیار تبیین
play_arrow
مداحی؛ رسانه تمام‌عیار تبیین
به آتش کشیدن درخت کریسمس در سوریه توسط تحریرالشام
play_arrow
به آتش کشیدن درخت کریسمس در سوریه توسط تحریرالشام
نمای شرکت تسلیحاتی حامی "اسرائیل" قرمز شد
play_arrow
نمای شرکت تسلیحاتی حامی "اسرائیل" قرمز شد
سخنگوی دولت: شاهد کاهش خاموشی‌ها خواهیم بود
play_arrow
سخنگوی دولت: شاهد کاهش خاموشی‌ها خواهیم بود
آمادگی ایران برای بازگشای سفارت در سوریه
play_arrow
آمادگی ایران برای بازگشای سفارت در سوریه
نگاهی به بهترین هتل شیراز از دید کاربران
نگاهی به بهترین هتل شیراز از دید کاربران
تعاریف حدادیان از شناخت رهبر انقلاب از مداحی و هنر
play_arrow
تعاریف حدادیان از شناخت رهبر انقلاب از مداحی و هنر
مهاجرانی: ساعت‌کاری ادارات از ساعت ۸ تا ۱۴ به صورت شناور شد
play_arrow
مهاجرانی: ساعت‌کاری ادارات از ساعت ۸ تا ۱۴ به صورت شناور شد
اشاره رئیس قوه قضاییه به یک تصمیم مهم در مورد فیلترینگ
play_arrow
اشاره رئیس قوه قضاییه به یک تصمیم مهم در مورد فیلترینگ