آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا

باخت تا من ضايع نشوم!

صبح زود بود. ابراهيم با وسايل کشتي از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جايي مي رفت دنبالش بوديم. تا اينکه داخل سالن هفت تير فعلي رفت. ما هم رفتيم توي سالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ شده بود.
سه‌شنبه، 23 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
باخت تا من ضايع نشوم!
 باخت تا من ضايع نشوم!

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت




 

 آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا

آدم شدن مهمتر از مشهور شدن

شهيد ابراهيم هادي

صبح زود بود. ابراهيم با وسايل کشتي از خانه بيرون رفت. من و برادرم هم راه افتاديم. هر جايي مي رفت دنبالش بوديم. تا اينکه داخل سالن هفت تير فعلي رفت. ما هم رفتيم توي سالن و بين تماشاگرها نشستيم. سالن شلوغ شده بود. ساعتي بعد مسابقات کشتي آغاز شد.
آن روز ابراهيم چند کشتي گرفت و همه را پيروز شد. تا اينکه يکدفعه نگاهش به ما افتاد. ما داخل تماشاگرها تشويقش مي کرديم. با عصبانيت به سمت ما آمد.
گفت: چرا آمديد اينجا؟!
گفتيم: يعني چي؟! اينجا جاي شما نيست. زود باشيد برويم خانه.
با تعجب گفتم: مگر چي شده؟! جواب داد: نبايد اينجا بمانيد، پاشين، پاشين برويم خانه.
همينطور که حرف مي زد بلندگو اعلام کرد: کشتي نيمه نهايي وزن 74 کيلو آقايان هادي و تهراني.
ابراهيم نگاهي به سمت تشک انداخت و نگاهي به سمت ما. چند لحظه سکوت کرد و رفت سمت تشک. ما هم حسابي داد مي زديم و تشويقش مي کرديم.
مربّي ابراهيم مرتب داد مي زد و مي گفت که چه کاري بکن. ولي ابراهيم فقط دفاع مي کرد. نيم نگاهي هم به ما انداخت. مربّي که خيلي عصباني شده بود داد زد: ابراهيم چرا کشتي نمي گيري. بزن ديگر.
ابراهيم هم با يک فن زيبا حريف را از روي زمين بلند کرد. بعد هم يک دور چرخيد و او را محکم به تشک کوبيد. هنوز کشتي تمام نشده بود که از جا بلند شد و از تشک خارج شد.
آن روز از دست ما خيلي عصباني بود. فکر کردم از اينکه تعقيبش کرديم ناراحت است، وقتي تو راه برگشت صحبت مي کرديم گفت:
آدم بايد ورزش را براي قوي شدن انجام بدهد، نه قهرمان شدن.
من هم اگر تو مسابقات شرکت مي کنم مي خواهم فنون مختلف را ياد بگيرم. هدف ديگري هم ندارم.
گفتم: مگر بد است آدم قهرمان و مشهور بشود و همه بشناسنش؟! بعد از چند لحظه سکوت گفت: هر کس ظرفيت مشهور شدن را ندارد، از مشهور شدن مهمتر، اين است که آدم بشويم.
آن روز ابراهيم به فينال رسيد. اما قبل از مسابقه ي نهايي، همراه ما به خانه برگشت. او عملاً ثابت کرد که رتبه و مقام برايش اهميّت ندارد. ابراهيم هميشه جمله ي معروف امام راحل را مي گفت: ورزش نبايد هدف زندگي شود. (1)

به پاي آسيب ديده ي من دست نزد

شهيد ابراهيم هادي

مسابقات قهرماني 74 کيلو باشگاه ها بود. ابراهيم همه ي حريفان را يکي پس از ديگري شکست داد. به نيمه نهايي رسيد. آن سال ابراهيم خيلي خوب تمرين کرده بود. اکثر حريف ها را با اقتدار شکست داد. اگر اين مسابقه را مي زد حتماً در فينال قهرمان مي شد. اما در نيمه نهايي خيلي بد کشتي گرفت. بالاخره با يک امتياز بازي را واگذار کرد!
آن سال ابراهيم مقام سوم را کسب کرد. اما سالها بعد، همان پسري که حريف نيمه نهايي ابراهيم بود را ديدم. آمده بود به ابراهيم سر بزند. آن آقا از خاطرات خودش با ابراهيم تعريف مي کرد. همه ي ما هم گوش مي کرديم. تا اينکه رسيد به ماجراي آشنايي خودش با ابراهيم و گفت: آشنايي ما بر مي گردد به نيمه نهايي کشتي باشگاه ها در وزن 74 کيلو، قرار بود من با ابراهيم کشتي بگيرم.
امّا هر چه خواست آن ماجرا را تعريف کند ابراهيم بحث را عوض مي کرد. آخر هم نگذاشت که ماجرا تعريف شود.
روز بعد همان آقا را ديدم و گفتم: اگر مي شود قضيه ي کشتي خودتان را تعريف کنيد. او هم نگاهي به من کرد. نفس عميقي کشيد و گفت: آن سال من در نيمه نهايي حريف ابراهيم شدم. اما يکي از پاهايم شديداً آسيب ديده بود.
به ابراهيم که تا آن موقع نمي شناختمش گفتم: رفيق، اين پاي من آسيب ديده. هواي ما را داشته باش.
ابراهيم هم گفت: باشد داداش، چَشم.
بازيهاي او را ديده بودم. توي کشتي استاد بود. با اينکه شاگرد ابراهيم فن هايي بود که روي پا مي زد. اما اصلاً به پاي من نزديک نشد. ولي من، با کمال نامردي يک خاک از او گرفتم و خوشحال از اين پيروزي به فينال رفتم.
ابراهيم با اينکه راحت مي توانست مرا شکست بدهد و قهرمان بشود ولي اين کار را نکرد.
بعد ادامه داد: البته فکر مي کنم او از قصد کاري کرد که من برنده بشوم. از شکست خودش هم ناراحت نبود. چون قهرماني براي او تعريف ديگري داشت.
ولي من خوشحال بودم. خوشحالي من بيشتر از اين بود که حريف فينال، بچّه محل خودمان بود. فکر مي کردم همه، مرام و معرفت ابراهيم را دارند.
امّا توي فينال با اينکه قبل از مسابقه به دوستم گفته بودم که پايم آسيب ديده، اما دقيقاً با اولين حرکت همان پاي آسيب ديده ي من را گرفت. آه از نهاد من بلند شد. بعد هم من را انداخت روي زمين و بالاخره من ضربه شدم.
آن سال من دوم شدم و ابراهيم سوم. اما شک نداشتم حقّ ابراهيم قهرماني بود. از آن روز تا حالا با او رفيقم. چيزهاي عجيبي هم از او ديده ام. خدا را هم شکر مي کنم که چنين رفيقي نصيبم کرده است. (2)

کشتي را باخت تا من ضايع نشوم!

شهيد ابراهيم هادي
مسابقات قهرماني باشگاه ها بود. سال پنجاه و پنج. مقام اوّل مسابقات، هم جايزه ي نقدي مي گرفت هم به انتخابي کشور مي رفت. ابراهيم در اوج آمادگي بود. هر کس يک مسابقه از او مي ديد اين مطلب را تأييد مي کرد. مربيان مي گفتند: امسال در 74 کيلو کسي حريف ابراهيم نيست.
مسابقات شروع شد. ابراهيم همه را يکي يکي از پيش رو برمي داشت. با چهار کشتي که برگزار کرد به نيمه نهايي رسيد. کشتي ها را يا ضربه مي کرد يا با امتياز بالا مي بُرد.
به رفقايم گفتم: مطمئن باشيد، امسال يک کشتي گير از باشگاه ما مي رود تيم ملّي. در ديدار نيمه نهايي با اينکه حريفش خيلي مطرح بود ولي برنده شد. ابراهيم با اقتدار به فينال رفت.
حريف پاياني او آقاي محمود. ک بود. ايشان همان سال قهرمان مسابقات ارتش هاي جهان شده بود. قبل از شروع فينال رفتم پيش ابراهيم در رختکن و گفتم: من مسابقه هاي حريفت را ديدم. خيلي ضعيفه، فقط ابراهيم جان، تو را به خدا دقّت کن. خوب کشتي بگير، من مطمئنم امسال براي تيم ملي انتخاب مي شوي.
مربّي آخرين توصيه ها را به ابراهيم گوشزد مي کرد، در حالي که ابراهيم بندهاي کفشش را مي بست. بعد با هم به سمت تشک رفتند.
من سريع رفتم و بين تماشاگرها نشستم. ابراهيم روي تشک رفت. حريف ابراهيم هم وارد شد. هنوز داور نيامده بود. ابراهيم جلو رفت و با لبخند به حريفش سلام کرد و دست داد.
حريف او چيزي گفت که متوجه نشدم. اما ابراهيم سرش را به علامت تأئيد تکان داد. بعد هم حريف او جايي را در بالاي سالن بين تماشاگرها به او نشان داد. من هم برگشتم و نگاه کردم. ديدم پيرزني تنها، تسبيح به دست، بالاي سکوها نشسته. نفهميدم چه گفتند و چه شد. امّا ابراهيم خيلي بد کشتي را شروع کرد. همه اش دفاع مي کرد. بيچاره مربّي ابراهيم، اينقدر داد زد و راهنمايي کرد که صدايش گرفت.
ابراهيم انگار چيزي از فريادهاي مربّي و حتي داد زدن هاي من را نمي شنيد. فقط وقت را تلف مي کرد!
حريف ابراهيم با اينکه در ابتدا خيلي ترسيده بود اما جرات پيدا کرد. مرتّب حمله مي کرد. ابراهيم هم با خونسردي مشغول دفاع بود.
داور اولين اخطار و بعد هم دومين اخطار را به ابراهيم داد. در پايان هم ابراهيم باخت و حريف ابراهيم قهرمان 74 کيلو شد.
وقتي داور دست حريف را بالا مي برد ابراهيم خوشحال بود انگار که خودش قهرمان شده! بعد هم دو کشتي گير يکديگر را بغل کردند.
حريف ابراهيم در حالي که از خوشحالي گريه مي کرد خم شد و دست ابراهيم را بوسيد. دو کشتي گير در حال خروج از سالن بودند. از بالاي سکوها پريدم پايين. با عصبانيّت سمت ابراهيم آمدم. داد زدم و گفتم:
آدم عاقل، اين چه وضع کشتي بود. بعد هم از زور عصبانيت با مشت زدم به بازوي ابراهيم و گفتم: آخر اگر نمي خواهي کشتي بگيري بگو، ما را هم معطّل نکن.
ابراهيم خيلي آرام و با لبخند هميشگي گفت: اينقدر حرص نخور!
بعد سريع رفت تو رختکن، لباس هايش را پوشيد. سرش را پائين انداخت و رفت.
از زور عصبانيّت به در و ديوار مشت مي زدم. يک گوشه نشستم. نيم ساعتي گذشت. کمي آرام شدم. راه افتادم که بروم.
جلوي در ورزشگاه هنوز شلوغ بود. همان حريف فينال ابراهيم با مادر و کلي فاميلها و رفقا دورهم ايستاده بودند . خيلي خوشحال بودند. يکدفعه همان آقا من را صدا کرد. برگشتم و با اخم گفتم: بله؟!
آمد به سمت من و گفت: شما رفيق آقا ابراهيم هستيد، درسته؟ با عصبانيّت گفتم: فرمايش؟!
بي مقدمه گفت: آقا عجب رفيق با مرامي داريد. من قبل مسابقه به آقا ابراهيم گفتم: شک ندارم که از شما مي خورم، اما هواي ما را داشته باش. مادر و برادرهايم بالاي سالن نشسته اند. کاري کن ما خيلي ضايع نشويم.
بعد ادامه داد: رفيقتان سنگ تمام گذاشت. نمي داني مادرم چقدر خوشحال است. بعد هم گريه اش گرفت و گفت: من تازه ازدواج کرده ام. به جايزه ي نقدي مسابقه هم خيلي احتياج داشتم، نمي داني چقدر خوشحالم. (3)

پي‌نوشت‌ها:

1- سلام بر ابراهيم، صص 34- 33.
2- سلام بر ابراهيم، صص 36- 35.
3- سلام بر ابراهيم، صص 39- 37.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط