در سه دقيقه، سيصد دور
شهيد سعيد طوقاني
يکي از روزها نيرويي از گروهان سه به دسته ي ما آمد که از همان اوّل، حرکاتش برايم سؤال انگيز شده بود. با هر چه که دم دستش مي رسيد، مخصوصاً قابلمه ي غذا، ضرب مي گرفت. خيلي راحت و روان مي نواخت. خيلي که حوصله اش سر مي رفت، روي زانويش ضرب مي گرفت. نامش « عباس دائم الحضور » بود، امّا برخلاف نامش، هميشه در صبحگاه غايب بود. يک بار براي اينکه زودتر با هم آشنا شويم، باب شوخي را گشودم و گفتم: « مي گويند کچله اسمش را مي گذارد زلفعلي. مي گويم خوب است اسمت را عوض کني و بگذاري عباس دائم الغيوب. »
با تبسّمي شيرين، پاسخش را داد: « مثل اينکه خيلي حال داري که دائم مي روي صبحگاه و رزم. »
سر صحبت باز شد. هماني بود که بعداز ظهرها روي پشت بام ساختمان گردان ضرب مي گرفت. با چهره ام، ادايي در آوردم؛ انگار دوايي تلخ خورده باشم، گفتم: « اَه، اَه، برو بيرون. ببينم بابا! اصلاً کي گفته تو بيايي تو اين چادر؟ »
باورم نمي شد او همان باشد. چهره و جثه اش به باستاني کارها نمي خورد. سبيلش تاب نداشت. شکمش گنده نبود، برعکس، لاغر بود. ريش هم داشت. چهره اش روشن بود؛ به روشني سيماي بسيجي؛ به روشني آفتاب. هر چه ادا و اطوار درآوردم، فقط خنده تحويلم داد. دست آخر، تير نهايي اش را از کمان رها کرد:
« مي گويم اگر يک کم ورزش کني، آن پيه هاي شکمت آب مي شود، آن وقت مي تواني توي صبحگاه بدوي. »
با بودن عبّاس، پاي سعيد هم به چادرمان باز شد. اين يکي را ديگر باورم نمي شد. وقتي فهميدم او « سعيد طوقاني » ، قهرمان چرخ ورزش باستاني است، همان که در سه دقيقه، سيصد دور چرخيده است، مات ماندم. قبل از انقلاب وقتي او را در تلويزيون مي ديدم که مي چرخد و با ميلهاي کوچک راه راهش بازي مي کند، خيلي از او خوشم مي آمد. مخصوصاً وقتي مجلات، عکس رنگي اش را چاپ مي کردند؛ با آن چهره ي معصوم و نمکين. باورم نمي شد که او همان باشد. اصلاً فکرش را هم نمي کردم. قبل از انقلاب، ميان صفحه ي ورزشي مجلات و تلويزيون کجا، سال 63، در جبهه کجا؟
آشنايي ام با عباس و سعيد، دوري ام را از ورزش باستاني کاست و از بين برد. باورم شد که در گود زورخانه مي توان پاکان و مخلصاني را يافت که جبهه را فراموش نمي کنند. مگر سعيد چند سال داشت؟ 15 يا 16 . (1)
تن به شکست داد تا آن جوان احساس سرشکستگي نکند!
شهيد ميرحسين ميرحسيني
يکي از روزها که در منطقه بوديم، يکي از رزمنده هاي جوان که بدني ورزيده و توانمند داشت و کمي هم به فنون ورزشهاي رزمي آشنا بود، جمعي را به دور خود جمع کرده بود تا به آنها دفاع شخصي آموزش دهد.
در اين هنگام شهيد بزرگوار، ميرحسين هم که اوّلاً مقام فرماندهي گروهان ويژه را به عهده داشت و ثانياً در ورزشهاي رزمي تبحّر داشت، در گوشه اي ايستاده و با وقاري که ويژه ي تمامي مردان خداست، نظاره گر اوضاع بود. ناگهان آن جوان مغرور و بدون توجه به موقعيت آن بزرگوار و توانمنديهاي واقعي او، با لحني که اصلاً شايسته نبود، صدايش کرد. ( شهيد ميرحسين را ) به تصوّر اينکه با قدرت بدني و فنوني که مي داند، بلافاصله حريف را خاک خواهد کرد.
ابتدا فن مورد نظرش را براي همه توضيح داد و اعلام کرد که: « در عمل هم شما خواهيد ديد که من چگونه اين آقا را که داراي بدني ورزيده است، ضربه خواهم کرد. »
آنگاه به شهيد امر کرد که: « شما از پشت سر دستهايتان را دور کمر من قفل کنيد، تا من هم فن را اجرا کنم. »
آن بزرگوار هم بدون هيچ گلايه اي مطابق دستور عمل کرد. وقتي آن جوان تلاش کرد تا فن را اجرا کند، متوجّه شد که هيچ کاري از او ساخته نيست. گويا مردي بزرگ، کودکي را گرفته است. با اين همه پس از اين که آن جوان دريافت که تلاش بيش از حد بي فايده است، آن بزرگوار هم راه را برايش هموار ساخت و به شکست تن داد تا جوان احساس سرشکستگي نکند. (2)
ميان دايره
شهيد سعيد طوقاني
به مناسبت عيد سعيد فطر، تدارکات گردان، برنامه ي جشني را ترتيب داد. جشن در محوطه ي باز جلو گروهان سه برگزار شد. کل برنامه را ورزش باستاني تشکيل مي داد. برزنتي را بر زمين پهن کردند که نقش گود را بازي مي کرد. بچّه هاي بسيجي و ارتشي تبريک گويان و خندان، دور تا دور حلقه زده بودند.
در حسينيه، آنهايي که مي خواستند ورزش کنند، در حال بستن لنگ بودند. يکي از سربازها که با سابقه ي سعيد آشنايي نداشت، با تمسخر رو به بغل دستي اش گفت: « اين بچّه کيه که مي خواهد بياد تو گود. مگه کودکستانه؟ »
به سعيد برخورد، امّا چهره اش نشان مي داد که ناراحت نشده. لنگ را به دست گرفت و به طرف سرباز رفت. گفت:
- « مي بخشين برادر، مي توني برام ببنديش؟ »
سرباز لبخند تمسخرآميز ديگري زد و رو به دوستش گفت: « بفرما! ديدي گفتم بلد نيست! »
و لنگ را دور کمرش بست. چقدر زيبا شد، با آن پيراهن گرمکن کرم رنگ و شلوار نظامي که به دور آن، لنگ قرمز بسته بود. يکي از سربازها ضرب را به دست گرفت و شروع کرد به نواختن. عباس که به احترام او جلو نرفته بود، شاکي شد و گفت: « اي بابا، اين که داره بابا کرم مي زنه؟ »
جلو رفت، ضرب را از او گرفت و شروع کرد به نواختن. ورزش شروع شد. صلواتهاي پي در پي، به حال و هواي عيد، روحي تازه مي بخشيد. هر چه بود، صداي ضرب بود و صلوات.
پس از اينکه ميل گرفتند و چند حرکت ديگر را انجام دادند، نوبت به چرخ زدن سعيد رسيد. به خوبي مي شد در چهره ي آنهايي که با سيعد آشنا نبودند، تمسخر را ديد. حق هم داشتند. بچّه اي کم سن و سال را چه به ورزش باستاني؟ وسط دايره آمد و آرام شروع کرد به چرخيدن سريع. چرخ که نه، مثل فرفره؛ سريع و تند، آن قدر که سر من گيج رفت. در حين چرخ زدن پيراهنش را از تن درآورد و بر زمين انداخت. چند دوري اطراف آن چرخيد و با همان سرعت و در حال چرخيدن پيراهن را از زمين برداشت و به تن کرد. چشمان همه از حدقه درآمده بود؛ بالاخص سربازي که لنگ را براي او بسته بود. پس از چرخ همراه با سلام و صلوات، نوبت به شيرينکاري رسيد. چهار ميل کوچک که با رنگهاي قرمز و آبي راه راه شده بودند، در دستانش به بازي درآمدند. چهار ميل را به هوا مي انداخت و دوباره مي گرفت. بي آنکه نگاهش به آنها باشد، از جلو پرت مي کرد و از پشت مي گرفت. از پشت پرت مي کرد و دولّا مي شد و از بين دو پا مي گرفت و ... اولين باري بود که آن قدر شيفته ي ورزش باستاني مي شدم. سراپايم چشم شده بود و سعيد را مي پاييد. سرانجام ورزش، با صلوات بلند حضّار و شيريني و شربت تدارکات به پايان رسيد. سراغ سعيد رفتم. دستي بر پشتش زدم و گفتم: « خودمونيم، تو هم کم الکي نيستي ها... » (3)
فتح قلّه
شهيد ميرحسين ميرحسيني
ايشان اراده اي بسيار قوي داشت و فردي خستگي ناپذير بود و براي اينکه جوانان را جذب و ارشاد کند، به ميدانهاي ورزشي مي رفت. مثلاً در مورد ورزش تکواندو، ايشان به يکي از شهرستانهاي ديگر رفته و اين ورزش را آموخته بود و بعدازظهرها که از مدرسه تعطيل مي شد، به جوانان آموزش تکواندو مي داد و مشوق جوانان جهت يادگيري ورزش بود.
در منطقه ي جنگي هم کلاسي ورزشي داير کرده بود و در جهت تربيت جسمي رزمندگان تلاشهاي زيادي مي کرد. موقع صبحگاه پس از اذان صبح و برگزاري نماز آماده مي شد و بچّه هاي گروهان را آماده مي کرد و به نيروهاي ديگر گردان ملحق مي شد و نرمش صبحگاهي گردان را بر عهده مي گرفت. يکي از همرزمانش مي گويد:
« يک روز در منطقه به قصد تقويت مقاومت بيشتر جسمي در زمان عمليات و حمل وسايل جنگي، تصميم گرفتيم يکي از قله هاي کوهي که در نزديکي استقرار ما در محل سد دز وجود داشت، فتح کنيم. لذا با گروهي مرکب از 22 نفر با تجهيزات و مواد غذايي تحت فرماندهي ايشان حرکت کرديم.
پس از طي مسافتي به فاصله ي يک کيلومتر، به دامنه ي کوه رسيديم. البته فراز و نشيب زيادي در مسير وجود اشت که ما گذشتيم. در مسير گذرگاه، پرتگاهي بود که بايد از آن مي گذشتيم.
نيروها جرأت بالا رفتن از اين تپه را نداشتند. پس ايشان به عنوان جلودار به سمت بالا حرکت کرد. پشت سرشان من بودم. حرکت من و ايشان تقريباً حالت رقابت گرفت. در يک لحظه بنده در خطر سقوط صددرصد قرار گرفتم. چون بي سيم به پشتم بسته بود و آنتن بي سيم به لبه ي کوه برخورد کرده بود، امکان حرکت نه به جلو و نه به عقب برايم مقدور نبو. چيزي در حدود 3 متر ديگر باقي مانده بود که به بالاي تپه برسيم.
برادر ميرحسين با زحمت خودش را بالا کشيد و من بدون حرکت ميخکوب شده بودم. هر لحظه ممکن بود به عمق تقريباً 300 متري سقوط کنم. او از بالا نوک آنتن را آزاد کرد و با اشاره و فرمان به سمت چپ و راست، بنده هم آزاد شدم و بالا رفتم. بعد با وسايلي که داشتيم، نيروهاي خودمان را بالا برديم و از معبر گذشتيم. سپس قله ي مورد نظر را فتح کرديم و نماز جماعت به دستور ايشان در بالاي کوه برگزار شد. (4)
ورزش صبحگاهي
شهيد قربانعلي مرداني
يکي از برنامه هاي او، ورزش صبحگاهي براي اعضاي بسيج بود. در ابتدا نفرات بسيار زياد بودند و خود ايشان هر روز صبح بعد از نماز مي آمد و همه ي ما را صدا مي کرد. ابتدا دور باغ بسيج چند دور مي زديم، تا جايي که همه خسته مي شدند. اما او دست بردار نبود. بعد حلقه مي زديم و نرمش مي کرديم. اين موضوع ادامه پيدا کرد تا وقتي زمستان رسيد و هوا سرد شد، تعداد ما روز به روز کمتر مي شد. امّا او سراغ من که مي آمد، خجالت مي کشيدم بگويم هوا سرد است و نمي آيم. در نهايت فقط ما دو نفر بوديم، اما او همچنان اصرار بر اين برنامه داشت. (5)
پينوشتها:
1- افلاکيان زمين، صص 11-9 .
2- ترمه ي نور، صص 329- 328 .
3- افلاکيان زمين، صص 14-12 .
4- ترمه ي نور، صص 333- 332 .
5- اين گروه آسماني، ص 36 .
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
/ج