آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا

زورخانه در پادگان!

يک روز آمد تهران. پرسيد: « امروز بازي نگذاشتي؟ » گفتم: « چرا! فردا ظهر بازي است، ساعت دو بازي داريم. » گفت: « خيلي خوب، فردا نمي روم. احتمالاً شنبه يا يکشنبه مي روم. »
شنبه، 27 دی 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
زورخانه در پادگان!
زورخانه در پادگان!

 

نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت





 
 آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا

آخرين بازي
شهيد ناصر کاظمي

يک روز آمد تهران. پرسيد: « امروز بازي نگذاشتي؟ »
گفتم: « چرا! فردا ظهر بازي است، ساعت دو بازي داريم. »
گفت: « خيلي خوب، فردا نمي روم. احتمالاً شنبه يا يکشنبه مي روم. »
فردا که رفتيم توي زمين، پست بازي ناصر کاظمي با پسر من يکي بود. گفت: « امروز آمدم که نگذارم فرهاد برود توي زمين. مي خواهم خودم بازي کنم. »
بعد به فرهاد گفت: « فرهاد! نمي گذارم بروي توي زمين. امروز آمدم که زور نگذارم بروي. آن قدر دلم تنگ شده براي بازي که نهايت ندارد. »
يک نيمه که بازي کرد، اشاره کرد که: « نمي توانم، خسته شدم، مرا بياور بيرون . » معلوم بود که خيلي وقت است بازي نکرده.
بعد از بازي رفت. اين آخرين بازي ناصر در تيم بود و آخرين ديدار بچّه هاي تيم با او.
يک بار که مسابقات فوتبال در محلّه ي ما برگزار شد، ناصر به عنوان خوش اخلاق ترين بازيکن انتخاب شد. به او يک دست گرمکن دادند. هيچ وقت اين گرمکن را تن او نديدم. به شوخي از دوستانش پرس و جو کردم که گرمکن به تن آقا ناصر مي آيد نا نه! بعدها که خودش را ديدم، از او پرسيدم: « چي شد آقا ناصر؟ گرمکن را از آنجا نياوردي؟ »
چيزي نگفت. بعد از مدّتي فهميدم گرمکن را توي مدرسه به يکي از بچه هايي که وضع مالي خوبي نداشته، داده است.
ناصر کاظمي به خاطر اين خصوصيات خوب، قهرمان اخلاق بود و همه ي بچّه هاي محل و بزرگان دوستش داشتند. (1)

تشکيل زورخانه در پادگان
شهيد علي چيت سازيان

فرمانده ي گردان اطلاعات و عمليّات ما فردي بود به نام شهيد علي چيت ساز. بچّه ي همدان و پهلوان زورخانه و باستاني کار بود. سيماي زيبايي داشت. گردانش هم بچّه هاي زورخانه بودند. در ميان آنها اخلاق و منش پهلواني رايج بود. زيردستان شهيد چيست ساز فقط به او به عنوان « فرمانده » نگاه نمي کردند، بلکه به عنوان « مرشد » نگاه مي کردند. در پادگان و عقبه بساط ميل و کبّاده راه انداخته بودند و ورزش باستاني و زورخانه اي مي کردند. گرمي گود زورخانه را به سنگرها و خاکريزها نيز آورده بودند. (2)

ورزشش ترک نمي شد!
شهيد علي صياد شيرازي

چه همان موقع که در جبهه با هم بوديم و چه بعدها در ستاد، ورزشش ترک نمي شد. يادم هست در کردستان بوديم. بالاي کوه هاي مشرف به شهر حلبچه. اواخر جنگ و عمليّات والفجر ده. مي بينيد چه خوب يادم هست. آن موقع ديگر فرمانده ي نيروي زميني هم نبود، ولي آمده بود و به سامان دادن هوانيروز و توپخانه ي ارتش که به سپاه مأمور بودند، کمک مي کرد. هواي سرد و برف و کولاک ذلّه مان کرده بود. اصلاً نمي شد پايت را از سنگر بگذاري بيرون. سحر، قبل اذان صبح بلند شد و از سنگر رفت بيرون. دنبالش رفتم ديدم توي آن کولاک دارد نرمش مي کند، بعد هم همان جا وضو گرفت و آمد نمازش را خواند.
حتّي بعدها در ستاد کل هم که رئيس بازرسي بود و هيأت هاي چهل پنجاه نفر را بر مي داشت مي رفت مأموريّت، يک برنامه ريزي دقيق برايشان مي کرد که حتماً هم ورزش تويش بود. بعضي ها عادت نداشتند و گاهي از زير دستش فرار مي کردند. مي آمدند برايم تعريف مي کردند که: « بابا، اين تيمسار صيّاد ديگر کيست. خستگي را هم خسته کرده. » خودش در روز چهارده تا هجده ساعت کار مي کرد. بقيّه نمي توانستند پا به پايش بيايند. هيچ کس نمي توانست پا به پايش بيايد. (3)

روي تشک مي رفتم!
شهيد حسين قجه اي

غضروف هاي شکسته ي گوش ها، عضلات پُر و قوي گردن، زير بغل هاي پُر و برآمده و همچنين ران هاي عضلاني. ضمن اين که از حيث قد و قواره خيلي ريزه ميزه بود. خُب، خودم روزگاري کشتي مي گرفتم و مي دانستم اين ورزش، به قول معروف، قد آدم را مي سوزاند و ساير مشخصّه هايي را هم که ياد کردم، نشان مي دادند که اين جوان، کشتي گير است. در همان ملاقات اوّلمان از او پرسيدم: شما کشتي گير بوده اي؟ لبخندي زد و گفت: روي تشک مي رفتم. پرسيدم: کجا کشتي مي گرفتي؟ قدري معذّب شد. سرش را پايين انداخت و چيزي نگفت. دوباره که همان سؤال را مطرح کردم، گفت: « چند سالي در مسابقات قهرماني کشتي آزاد شرکت داشتم. سه سال پياپي در سطح استان اصفهان و يک سال هم در رقابت هاي سراسري آموزشگاه هاي کشور، رتبه ي اول را کسب کردم. »
همين دو، سه جمله را که بر اثر سماجت بنده به زبان آورد، از شدت خجالت و حياء بر پيشاني اش عرق نشسته بود. با آن بدن واقعاً ورزيده و آماده اي که داشت، در بين فرماندهان گردان هاي تيپ در زمين صبحگاه دو کوهه، خيلي شاخص بود. چه اين که در مأموريت هاي دشوار شناسايي محور بِلِتا هم که حضور پيدا کرد، جزء معدود افرادي بود که نديدم حتّي يک بار از حيث کشش بدني، کم بياورد. حالا اين که از نظر ويژگي هاي فيزيکي؛ از حيث خصائل فردي و روحياتش، بيشتر از همه، حجب و حياء و افتادگي اين جوان ما را به خودش جذب کرده بود. خيلي افتاده، خاکي و بي ادعا بود. (4)

شما همه يک طرف، من هم يک طرف!
شهيد عباس بابايي

چند روزي بود که به همراه عبّاس از پايگاه « لک لند » واقع در شهر « سن آنتونيوتکزاس » فارغ التحصيل شده و براي پرواز با هواپيماي آموزشي « T-41 » به پايگاه « ريس » در شمال تگزاس آمده بوديم. سحرگاهان که هنوز آسمان روشن نشده بود، براي ورزش کردن به محوطه ي زمين چمن پايگاه رفتيم. در ورزشهاي روزانه، مي بايست ابتدا جَليتقه هايي را با وزن نسبتاً زيادي به تن مي کرديم و چندين دور با همان جَليتقه ها به دور محوطه يا پادگان مي دويديم. اين کار جزء ورزشهاي اجباري بود که زير نظر يک درجه دار آمريکايي انجام مي شد. پس از پايان اين مرحله، دانشجويان مي توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب کنند و عباس که واليباليست خوبي بود. با تعدادي از بچّه هاي ايراني يک تيم واليبال تشکيل داده بودند. آن روزها بيشترين سرگرمي ما بازي واليبال بود.
بايد بگويم که آمريکاييان در سالهاي 1349 ( 1970 ميلادي ) تقريباً با بازي واليبال بيگانه بودند و هنگام بازي مقرّرات آن را رعايت نمي کردند؛ به همين خاطر يک روز هنگامي که با چند نفر از دانشجويان آمريکايي مشغول بازي بوديم، آبشارهاي بي مورد و پاسهاي بي موقع آنها همه ي ما را کلافه کرده بود. عبّاس به يکي از آنها يادآوري کرد که اگر مي خواهيد واليبال بازي کنيد، بايد مقرّرات آن را رعايت کنيد. يکي از دانشجويان آمريکايي از اين سخن عبّاس آزرده خاطر شد و در حالي که بر خود مي باليد، با بي ادبي گفت:
- توي شتر سوار مي خواهي به ما واليبال ياد بدهي؟
او به عبّاس جسارت کرده بود؛ به همين خاطر ديگران خواستند تا پاسخ او را بدهند؛ ولي عبّاس مانع شد و به آن دانشجوي آمريکايي رو کرد و با متانت گفت:
- من حاضرم با شما مسابقه بدهم. من يک نفر در يک طرف زمين و شما هر چند نفر که مي خواهيد در طرف مقابل. دانشجوي آمريکايي که از پيشنهاد عبّاس به خشم آمده بود، به ناچار پذيرفت.
دانشجويان آمريکايي مي پنداشتند که هر چه تعداد نفراتشان بيشتر باشد، بهتر مي توانند توپ را بگيرند؛ به همين خاطر در طرف مقابل عبّاس ده نفر قرار گرفتند. عبّاس نيز با لبخندي که هميشه بر لب داشت، در طرف ديگر زمين محکم و با صلابت ايستاد.
بازي شروع شد. سرنوشت اين بازي براي تمام بچّه هاي ايراني مهم بود؛ از اين رو دانشجويان ايراني عبّاس را تشويق مي کردند و آمريکايي ها هم طرف خودشان را؛ ولي عبّاس با مهارتي که داشت، پي در پي توپ ها را در زمين طرف مقابل مي خواباند. آمريکايي ها درمانده شده بودند و نمي دانستند که چه بکنند. در حين برگزاري مسابقه، سر و صداي که دانشجويان برپا کرده بودند، کلنل « باکستر » فرمانده ي پايگاه را متوجّه بازي کرده بود و در نتيجه او نيز به زمين مسابقه آمد. در طول بازي از نگاه کلنکل پيدا بود که مهارت، خونسردي و تکنيک عباس را زير نظر دارد.
سرانجام در ميان ناباوري آمريکايي ها، مسابقه با پيروزي عباس به پايان رسيد. در اين لحظه فرمانده ي پايگاه، که گويا از بازي خوب عبّاس تحت تأثير قرار گرفته بود و شادمان به نظر مي آمد، از عبّاس خواست تا در فرصتي مناسب به دفتر کارش برود.
چند روز بعد عبّاس از طرف فرمانده ي پايگاه به عنوان کاپيتان تيم واليبال پايگاه « ريس » انتخاب شد. با مسابقاتي که تيم واليبال پايگاه با چند تيم از شهر « لاواک » برگزار کرد، تيم واليبال پايگاه به مقام اوّل دست يافت و عبّاس به عنوان يک کاپيتان خوب و شايسته مورد علاقه ي فراوان کلنل « باکستر » قرار گرفته بود و بارها شنيدم که او عبّاس را « پسرم » صدا مي کرد. (5)

در کشتي پيروز شد!
شهيد مصطفي چمران

دکتر چمران براي بازديد از اردوگاه آموزشي جنتا که در جاده ي بريتال بود، با ماشين مرسدسي که داشت حرکت کرد. وقتي به منطقه ي بني شيث رسيد، از ماشين پياده شد، به خانه اي روستايي رفت و با اهالي آن خانه مشغول غذا خوردن شد.
در آن روستا، کشتي گير مجرّب و ماهري بود که خيلي به دکتر نگاه مي کرد. پس از چندل حظه به ما گفت: « اين استاد و آموزگار شماست؟ » گفتيم: « بله، مگر مشکلي هست؟ » گفت: « من مي توانم و مي خواهم او را به زمين بزنم. » موضوع را به شهيد چمران اطلاع داديم و گفتيم که: « اين شخص مي خواهد با شما کشتي بگيرد. »
ما بيشتر توانايي ايشان را در مسائل اخلاقي، فرهنگي، مديريتي و سخنوري ديده بوديم و به هيچ عنوان فکر نمي کرديم که او در ورزش کشتي نيز توانايي داشته باشد؛ اما در کمال تعجّب همه، شهيد چمران به آن مرد گفت: « اگر تو اصرار بر کشتي گرفتن داري، من هم حرفي ندارم و از آن استقبال مي کنم و با شما کشتي مي گيرم. »
آن فرد به سبب نگاه ظاهري که به دکتر چمران داشت، او را مرد اين کار نمي دانست و خود را آماده ي زمين زدن دکتر کرده بود. به هر حال مبارزه شروع شد و آن دو با هم کشتي گرفتند. بنده ي خدا اصلاً فکر نمي کرد که در مقابل يک معلّم کم بياورد؛ اما در نهايت دکتر در آن کشتي پيروز شد و پشت او را به زمين زد. ما هم تعجب کرده بوديم و انتظار چنين چيزي را نداشتيم.
ناگفته نماند وقتي شهيد چمران در دارالفنون تحصيل مي کرد، فدراسيون کشتي چون جايي براي تمرين اعضاي تيم ملي نداشت، آمده بود در انتهاي زمين ورزش دارالفنون که محل ورزش دانش آموزان بود، يک سالن کشتي ساخته بود؛ اعضاي تيم ملّي مي آمدند و در آنجا تمرين مي کردند. در همين اثنا، شهيد چمران با مرحوم غلامرضا تختي آشنا شده بود و آن دو با يکديگر کشتي مي گرفتند و در آنجا تختي فنون کشتي را به چمران ياد داده بود. (6)

تعويض لباس روي رکاب دوچرخه!
شهيد محمود اصغرنيا

به ورزش علاقه ي زيادي داشت. دوچرخه سواري و کوهپيمايي جزئي از زندگي او بود. طوري سوار دوچرخه مي شد و روي آن مانور مي داد که همه شگفت زده مي شدند. او در حين رکاب زدن مي ايستاد و لباسش را عوض مي کرد و حرکات نمايشي انجام مي داد. در کوهپيمايي ها هم خيلي فرز و سريع عمل مي کرد. اين گونه حرکات او مايه ي تعجّب بچه ها بود. (7)

پي‌نوشت‌ها:

1- پيشاني و عشق، صص 35 و 182 .
2- سرباز سال هاي ابري، ص 344 .
3- خدا مي خواست زنده بماني، ص 127 .
4- مهتاب خيّن، ص 454 .
5- پرواز تا بي نهايت، صص 41-40 .
6- چمران مظلوم بود، صص 18-16 .
7- وقت قنوت، ص 227 .

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط