نويسنده: موسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
آمادگي جسماني و روحيه ي پهلواني در ميان شهدا
من داور بازي بودم. ايرج در مقابل بازيکني حرکتي انجام داد و من به او کارت زرد دادم. ساعت ده شب، ايرج به منزلمان آمد. جلوي در ايستاد و گفت: « کيومرت گفته شما فردا عازم جبهه هستيد، آمدم براي عذرخواهي. » گفتم: « عيبي ندارد، تلفن هم مي زدي کافي بود. »
گفت: « کيومرث گفته حتماً حضوري معذرت بخواهم. »
صورتش را بوسيدم و گفتم: « زحمت کشيدي تا اين جا آمدي. » از طرفي خوشم آمده بود که حرف کيومرث براي او ملاک بود. از طرف ديگر از اينکه مغرور نشده بود و با پاي خودش براي عذرخواهي آمده بود، براي من جذابيّت داشت. » (1)
توپ زير پاي مهاجم تيم حريف افتاد و به سرعت به طرف دروازه رفت که ناگهان با خطاي کيومرث متوقف شد و توپ به تيم حريف رسيد. داور اين برخورد را تشخيص نداد و دستور داد بازي ادامه پيدا کند. در اين هنگام کيومرث دستانش را به نشانه ي خطايي که به روي بازيکن حريف انجام داده بود بالا برد و گفت: « من خطا کرده ام. » وقتي داور سوت زد و خطا اعلان کرد، همه متعجب و بهت زده به کيومرث نگاه مي کرديم. (2)
خسته شديم و تا ساعت سه نيمه شب فوتبال بازي مي کرديم. بعد از آن، به ميدان ابوذر رفتيم. جلوي چاه آب، دست و صورتمان را شستيم. بعد حسين براي سحري همه ي بچّه ها را به منزل خودش دعوت کرد. ده نفر بوديم.
با اين که پاي حسين به خاطر ضربه اي در فوتبال درد مي کرد، امّا مقدّمات سحري را خودش آماده کرد. جالب بود در حالي که ظرف ماست را جلو مي آورد، گفت: « تخم مرغ هاي ما هنوز از خيرآباد نرسيده است. »
سحري ساده اي خورديم و راهي مسجد شديم. (3)
دو روز از ازدواجش گذشته بود. اوّل صبح به استاديوم آزادي آمد. در حالي که مي دويد به طرفم آمد. سلام کرد و من هم جوابش را دادم.
دويدنش را تندتر کرد و وارد زمين فوتبال شد. به گوشه ي زمين رفتم و منتظر شدم تا يک دورش تمام شود و به آن نقطه برسد. وقتي نزديکم رسيد گفتم: « آقاي نوروزي، شما داماد شديد، الان بايد در منزل باشيد! »
در حالي که از من دور مي شد، گفت: « نياز به آمادگي بدني دارم، چهار روز ديگر عازم جبهه هستم! »
وقتي خسته و مانده از مدرسه برمي گشتيم، دلم خوش بود به اين که بعدازظهر به زمين ورزش بروم. همين من را به وجد مي آورد تا منتظر بمانم. حسين را هم مي ديدم و تازه به اين فکر مي کردم که: « او مي تواند الگوي خوبي براي من باشد. » يک روز عصر پيشم آمد و گفت:
- حميد جان! خيلي به ورزش علاقه داري؟
- آره حسين آقا، خيلي!
- ولي بهتر است کمتر بيايي اين جا، اوّل درس بعد ورزش. (4)
وقتي خم و راست شدنش را روي زمين ديدم، با خودم گفتم: « حسين چي مي خواهد؟ »
عرق مي ريخت و خار و خاشاک را از زمين مي کند. نزديک غروب بود که پدرم صدايش زد. به طرف پدرم آمد و سلام کرد. وقتي نزديک تر رفتم، حسين داشت مي گفت: « آره حاجي! کارکنان راه آهن گفتند به خاطر حريم آن جا، ورزش در زمين خاکي ممنوع است. ما هم که هميشه آن جا تمرين مي کرديم، اين جا را در نظر گرفتيم. »
رفتم جلو و پرسيدم: « حسين! چه کار مي کني! »
گفت: « دارم زمين را صاف مي کنم. آماده بشود براي يک بازي جانانه. »
پدرم چند بار گفت: « خدا قوت جوان، خدا قوت! »
خواستم با شوخي، خستگي اش را در کنم. گفتم: « مي داني شبيه کي شدي؟ »
نگاهم کرد و گفت: « يک پيرمرد نود ساله! »
بعد خنديد و گفت: « براي همين هم پدرت به من گفت خدا قوت جوان! »
در اوايل انقلاب اسلامي حسين مي خواست فرهنگ ورزش هاي بومي و اسلامي را در ميادين ورزشي حاکم کند. در اين زمينه تا مسئووليّت هاي مهم پيش رفته بود. با وقت کمي که داشت کار در هيأت فوتبال را پذيرفت.
من را تشويق مي کرد تا مسؤوليّت فوتبال را به عهده بگيرم. زماني که عازم جبهه شد پذيرفتم. نگران کاري بودم که بر عهده ام بود. حسين با جوانان ارتباط خوبي داشت. در ميدان يا خيابان با آنها برخورد صميمانه اي داشت. من هم مي بايست با آنها ارتباط خوبي برقرار مي کردم.
حسين به عنوان کاپيتان، تيم را هدايت مي کرد. قبل از آن که به جبهه برود، گاهي در مسابقات قضاوت را عهده دار مي شد.
با آن که کلاس داوري ورزش را نديده بود، اوّلين بار با شجاعت پرچم داوري را گرفت و به ميدان رفت. مثل اين که قضاوت را چندين سال تجربه کرده بود. تيم ها از او راضي بودند.
يک روز گفتم: « حسين جان! ورزش چيه؟ ول کن اين کارها را! براي چي ما را اين جا مي آوري و تمرين مي دهي؟ اين هم شد کار؟ »
گفت: « ورزش هدف نيست، وسيله است. » و بعد سرش را جلو آورد و ادامه داد: « به خاطر همين است که در جبهه استقامت من بيشتر از شماست. »
يک روز به سراغم آمد و از من خواست با او جايي بروم.
گفت: « ديروز پدر يکي از ورزشکاران برخورد بدي با من کرد. »
گفتم: « چي گفت؟ »
گفت: « که حق ندارم بچه اش را به مسجد ببرم. مي خواهم با پدرش صحبت کنم. »
وقتي به خانه ي آنها رسيديم، من جلوتر نرفتم. حسين رفت و صحبت کرد. چيزي هم به من نگفت، ولي دفعه ي بعد که پدر آن ورزشکار را ديدم، خيلي عوض شده بود.
از من خواست تا نام کتابي را که دوست دارم داشته باشم، به او بگويم. گفتم: « خيلي ممنون! مي خواهي کادو بدهي؟ »
گفت: « آره، ولي نه به تو! »
گفتم: « رمان خوب است. براي کي مي خواهي؟ »
نزديکم آمد و اسم يکي از ورزشکاران جوان را گفت. آنها با شرايط خانوادگي شان از انقلاب دوري مي کردند و به مسائل اسلامي بي توجه بودند.
حسين شخصي را با موتور خودش فرستاد تا از کتاب فروشي عندليب يا صحت، يک کتاب رمان بخرد. آن را کادو کرديم. حسين از ما تشکّر کرد و رفت. بعدها آن ورزشکار جوان چندين بار به جبهه رفت. حسين به اين شکل از زمان هاي کوتاه مرخصي اش هم استفاده مي کرد.
و حال سخني چند با ورزشکاران به ويژه ورزشکاران شهرمان.
از حبّ رياست و نفس پرستي بپرهيزيد و فقط الله را در نظر بگيريد؛ زيرا اوست که جان داده و اوست که جان مي گيرد.
از مربّيان و سرپرستان متعهد و مسؤول استفاده کنيد و به سوابق افراد کاري نداشته باشيد.
چشمان خود را باز کنيد و ببينيد حال چه خدمتي را مي کنند و از آنها ياري جوييد. ملاک و معيار انتخاب يک ورزشکار براي شما در تيم هاي شهري و باشگاهي ابتدا برتري در بعد اخلاقي و عقيدتي و آنگاه لياقت ورزشي و تخصص – به قول شما تکنيک و تاکتيک – باشد.
مرگ فرا مي رسد پس چه بهتر که حال تا دير نشده روش خود را عوض کرده و انسان بسازيم. حس ناسيوناليستي و گروه گرايي و تيم جويي را کنار بزنيد و چشمانتان را باز کنيد و اين قدر به فکر برد و باخت نباشيد. آيا نمي خواهيد فکرمان در ارزش هاي اصيل ورزش قرار گيرد؟
برادران ورزشکار! آيا نمي خواهيد پس از فرا رسيدن مرگتان، چيزي براي آن دنيا ذخيره کنيد؟
اگر روزي تيم شما با حفظ اين دو بعد اخلاقي و عقيدتي، نسبت به تيم حريف بازنده گرديد، اين را بدانيد که شما در آن روز يک پيروزمند واقعي معنوي و الهي و يک بازنده سرفراز ورزشي خواهيد بود.
برادران هم تيمي! مبادا خداي ناکرده بعد از شهادت من از اين تشکيلات گريزان شويد. بر شما مسؤولين عزيز تکليف است که بچّه ها را هر چه مصمّم تر و متّحدتر نگه داشته و همان راهي را که دنبال مي کرديد ادامه بدهيد. (5)
مي رفت کلاس تکواندو. يک روز او را کنار کشيدم و گفتم: « ابوالفضل جان! نکند خداي ناکرده توي کوچه و خيابان با کسي درگير بشوي. از اين چيزهايي که توي کلاس ياد مي گيري استفاده کني و بزني کسي را ناقص کني! »
ناراحت شد و گفت: « بابا جان! اين طوري فکر نکنيد. حضرت علي هم قدرت بازوي زيادي داشت، امّا پهلوان بود نه قهرمان. من ياد گرفتم علي وار زندگي کنم. » (6)
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
با پاي خودش براي معذرت خواهي آمد
شهيد ايرج نوروزي فرمن داور بازي بودم. ايرج در مقابل بازيکني حرکتي انجام داد و من به او کارت زرد دادم. ساعت ده شب، ايرج به منزلمان آمد. جلوي در ايستاد و گفت: « کيومرت گفته شما فردا عازم جبهه هستيد، آمدم براي عذرخواهي. » گفتم: « عيبي ندارد، تلفن هم مي زدي کافي بود. »
گفت: « کيومرث گفته حتماً حضوري معذرت بخواهم. »
صورتش را بوسيدم و گفتم: « زحمت کشيدي تا اين جا آمدي. » از طرفي خوشم آمده بود که حرف کيومرث براي او ملاک بود. از طرف ديگر از اينکه مغرور نشده بود و با پاي خودش براي عذرخواهي آمده بود، براي من جذابيّت داشت. » (1)
من خطا کردم!
شهيد کيومرث ( حسين ) نوروزي فرتوپ زير پاي مهاجم تيم حريف افتاد و به سرعت به طرف دروازه رفت که ناگهان با خطاي کيومرث متوقف شد و توپ به تيم حريف رسيد. داور اين برخورد را تشخيص نداد و دستور داد بازي ادامه پيدا کند. در اين هنگام کيومرث دستانش را به نشانه ي خطايي که به روي بازيکن حريف انجام داده بود بالا برد و گفت: « من خطا کرده ام. » وقتي داور سوت زد و خطا اعلان کرد، همه متعجب و بهت زده به کيومرث نگاه مي کرديم. (2)
سحري و روزه بعد از بازي فوتبال
شهيد کيومرث ( حسين ) نوروزي فرخسته شديم و تا ساعت سه نيمه شب فوتبال بازي مي کرديم. بعد از آن، به ميدان ابوذر رفتيم. جلوي چاه آب، دست و صورتمان را شستيم. بعد حسين براي سحري همه ي بچّه ها را به منزل خودش دعوت کرد. ده نفر بوديم.
با اين که پاي حسين به خاطر ضربه اي در فوتبال درد مي کرد، امّا مقدّمات سحري را خودش آماده کرد. جالب بود در حالي که ظرف ماست را جلو مي آورد، گفت: « تخم مرغ هاي ما هنوز از خيرآباد نرسيده است. »
سحري ساده اي خورديم و راهي مسجد شديم. (3)
اوّل درس بعد ورزش
شهيد کيومرث ( حسين ) نوروزي فردو روز از ازدواجش گذشته بود. اوّل صبح به استاديوم آزادي آمد. در حالي که مي دويد به طرفم آمد. سلام کرد و من هم جوابش را دادم.
دويدنش را تندتر کرد و وارد زمين فوتبال شد. به گوشه ي زمين رفتم و منتظر شدم تا يک دورش تمام شود و به آن نقطه برسد. وقتي نزديکم رسيد گفتم: « آقاي نوروزي، شما داماد شديد، الان بايد در منزل باشيد! »
در حالي که از من دور مي شد، گفت: « نياز به آمادگي بدني دارم، چهار روز ديگر عازم جبهه هستم! »
وقتي خسته و مانده از مدرسه برمي گشتيم، دلم خوش بود به اين که بعدازظهر به زمين ورزش بروم. همين من را به وجد مي آورد تا منتظر بمانم. حسين را هم مي ديدم و تازه به اين فکر مي کردم که: « او مي تواند الگوي خوبي براي من باشد. » يک روز عصر پيشم آمد و گفت:
- حميد جان! خيلي به ورزش علاقه داري؟
- آره حسين آقا، خيلي!
- ولي بهتر است کمتر بيايي اين جا، اوّل درس بعد ورزش. (4)
ورزش هدف نيست، وسيله است
شهيد کيومرث ( حسين ) نوروزي فروقتي خم و راست شدنش را روي زمين ديدم، با خودم گفتم: « حسين چي مي خواهد؟ »
عرق مي ريخت و خار و خاشاک را از زمين مي کند. نزديک غروب بود که پدرم صدايش زد. به طرف پدرم آمد و سلام کرد. وقتي نزديک تر رفتم، حسين داشت مي گفت: « آره حاجي! کارکنان راه آهن گفتند به خاطر حريم آن جا، ورزش در زمين خاکي ممنوع است. ما هم که هميشه آن جا تمرين مي کرديم، اين جا را در نظر گرفتيم. »
رفتم جلو و پرسيدم: « حسين! چه کار مي کني! »
گفت: « دارم زمين را صاف مي کنم. آماده بشود براي يک بازي جانانه. »
پدرم چند بار گفت: « خدا قوت جوان، خدا قوت! »
خواستم با شوخي، خستگي اش را در کنم. گفتم: « مي داني شبيه کي شدي؟ »
نگاهم کرد و گفت: « يک پيرمرد نود ساله! »
بعد خنديد و گفت: « براي همين هم پدرت به من گفت خدا قوت جوان! »
در اوايل انقلاب اسلامي حسين مي خواست فرهنگ ورزش هاي بومي و اسلامي را در ميادين ورزشي حاکم کند. در اين زمينه تا مسئووليّت هاي مهم پيش رفته بود. با وقت کمي که داشت کار در هيأت فوتبال را پذيرفت.
من را تشويق مي کرد تا مسؤوليّت فوتبال را به عهده بگيرم. زماني که عازم جبهه شد پذيرفتم. نگران کاري بودم که بر عهده ام بود. حسين با جوانان ارتباط خوبي داشت. در ميدان يا خيابان با آنها برخورد صميمانه اي داشت. من هم مي بايست با آنها ارتباط خوبي برقرار مي کردم.
حسين به عنوان کاپيتان، تيم را هدايت مي کرد. قبل از آن که به جبهه برود، گاهي در مسابقات قضاوت را عهده دار مي شد.
با آن که کلاس داوري ورزش را نديده بود، اوّلين بار با شجاعت پرچم داوري را گرفت و به ميدان رفت. مثل اين که قضاوت را چندين سال تجربه کرده بود. تيم ها از او راضي بودند.
يک روز گفتم: « حسين جان! ورزش چيه؟ ول کن اين کارها را! براي چي ما را اين جا مي آوري و تمرين مي دهي؟ اين هم شد کار؟ »
گفت: « ورزش هدف نيست، وسيله است. » و بعد سرش را جلو آورد و ادامه داد: « به خاطر همين است که در جبهه استقامت من بيشتر از شماست. »
يک روز به سراغم آمد و از من خواست با او جايي بروم.
گفت: « ديروز پدر يکي از ورزشکاران برخورد بدي با من کرد. »
گفتم: « چي گفت؟ »
گفت: « که حق ندارم بچه اش را به مسجد ببرم. مي خواهم با پدرش صحبت کنم. »
وقتي به خانه ي آنها رسيديم، من جلوتر نرفتم. حسين رفت و صحبت کرد. چيزي هم به من نگفت، ولي دفعه ي بعد که پدر آن ورزشکار را ديدم، خيلي عوض شده بود.
از من خواست تا نام کتابي را که دوست دارم داشته باشم، به او بگويم. گفتم: « خيلي ممنون! مي خواهي کادو بدهي؟ »
گفت: « آره، ولي نه به تو! »
گفتم: « رمان خوب است. براي کي مي خواهي؟ »
نزديکم آمد و اسم يکي از ورزشکاران جوان را گفت. آنها با شرايط خانوادگي شان از انقلاب دوري مي کردند و به مسائل اسلامي بي توجه بودند.
حسين شخصي را با موتور خودش فرستاد تا از کتاب فروشي عندليب يا صحت، يک کتاب رمان بخرد. آن را کادو کرديم. حسين از ما تشکّر کرد و رفت. بعدها آن ورزشکار جوان چندين بار به جبهه رفت. حسين به اين شکل از زمان هاي کوتاه مرخصي اش هم استفاده مي کرد.
و حال سخني چند با ورزشکاران به ويژه ورزشکاران شهرمان.
از حبّ رياست و نفس پرستي بپرهيزيد و فقط الله را در نظر بگيريد؛ زيرا اوست که جان داده و اوست که جان مي گيرد.
از مربّيان و سرپرستان متعهد و مسؤول استفاده کنيد و به سوابق افراد کاري نداشته باشيد.
چشمان خود را باز کنيد و ببينيد حال چه خدمتي را مي کنند و از آنها ياري جوييد. ملاک و معيار انتخاب يک ورزشکار براي شما در تيم هاي شهري و باشگاهي ابتدا برتري در بعد اخلاقي و عقيدتي و آنگاه لياقت ورزشي و تخصص – به قول شما تکنيک و تاکتيک – باشد.
مرگ فرا مي رسد پس چه بهتر که حال تا دير نشده روش خود را عوض کرده و انسان بسازيم. حس ناسيوناليستي و گروه گرايي و تيم جويي را کنار بزنيد و چشمانتان را باز کنيد و اين قدر به فکر برد و باخت نباشيد. آيا نمي خواهيد فکرمان در ارزش هاي اصيل ورزش قرار گيرد؟
برادران ورزشکار! آيا نمي خواهيد پس از فرا رسيدن مرگتان، چيزي براي آن دنيا ذخيره کنيد؟
اگر روزي تيم شما با حفظ اين دو بعد اخلاقي و عقيدتي، نسبت به تيم حريف بازنده گرديد، اين را بدانيد که شما در آن روز يک پيروزمند واقعي معنوي و الهي و يک بازنده سرفراز ورزشي خواهيد بود.
برادران هم تيمي! مبادا خداي ناکرده بعد از شهادت من از اين تشکيلات گريزان شويد. بر شما مسؤولين عزيز تکليف است که بچّه ها را هر چه مصمّم تر و متّحدتر نگه داشته و همان راهي را که دنبال مي کرديد ادامه بدهيد. (5)
اين طوري فکر نکنيد
شهيد ابوالفضل نيک ذاتمي رفت کلاس تکواندو. يک روز او را کنار کشيدم و گفتم: « ابوالفضل جان! نکند خداي ناکرده توي کوچه و خيابان با کسي درگير بشوي. از اين چيزهايي که توي کلاس ياد مي گيري استفاده کني و بزني کسي را ناقص کني! »
ناراحت شد و گفت: « بابا جان! اين طوري فکر نکنيد. حضرت علي هم قدرت بازوي زيادي داشت، امّا پهلوان بود نه قهرمان. من ياد گرفتم علي وار زندگي کنم. » (6)
پينوشتها:
1- فرهنگ نامه ي شهداي شهرستان سمنان، جلد 9، صص 278-277 .
2- فرهنگ نامه ي شهداي شهرستان سمنان، جلد 9، ص 284 .
3- فرهنگ نامه ي شهداي شهرستان سمنان، جلد 9، ص 300 .
4- فرهنگ نامه ي شهداي شهرستان سمنان، جلد 9، ص 315 .
5- فرهنگ نامه ي شهداي شهرستان سمنان، جلد 9، صص 320، 321-320، 321، 353، 356-355 و 367-366 .
6- فرهنگ نامه ي شهداي شهرستان سمنان، جلد 9، ص 385
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت،(1390)، آمادگي جسماني، روحيه پهلواني؛ سيره ي شهداي دفاع مقدس (28)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
/ج