مترجم: مهرداد ميردامادي
انگيزه هاي محرک
اگر کسي بخواهد تأثيرات مهم و اساسي بر زندگي و کار سيمون دوبووار را بشناسد با چالش بزرگي مواجه خواهد شد چرا که تمام اين تأثيرات را مي توان در مفهوم بسيار مهم آن در نام ژان - پُل - سارتر خلاصه کرد. اين مسئله برخلاف آنچه در وهله ي اول ممکن است به نظر برسد به معني آن نيست که سيمون دوبووار به عنوان نويسنده اي برجسته ( و خلاق ) تنها به خاطر نسبتي که با چنين مردي داشت به شهرت رسيد. چنين امري کاملاً خلاف واقع است ( و شواهدي نيز ما را به تأمل و تعمق وامي دارد که آنچه دوبووار به سارتر عرضه داشت بيشتر از آن چه چيزي است که از وي دريافت کرده است ) اما آنچه را که بايد بدان اذعان کنيم پيوند نزديک بين اين دو چهره ( چه به لحاظ اجتماعي و چه به لحاظ فکري ) و مبادله ي نظريات و مباحث بين اين دو است که براي هر دو آنها بسيار حياتي و مهم بود. با مروري بر زندگي دوبووار، شک چنداني باقي نمي ماند که سارتر دوبووار را از فلسفه ايده آليستي دور کرده و به سمت اگزيستانسياليسم سوق داده بود؛ در همين حال کار دوبووار پيرامون تدوين و پروراندن آرا سارتر درباره ي اخلاق و حدود مسئوليت فردي، چه به صورت داستاني و چه به صورت غير داستاني، سامان يافته بود ( در اينجاست که مفهوم تبادل نظر بين اين دو، مفهومي اساسي و اصلي محسوب مي شود ) نکته ي شايان تأکيد آن است که اين دو چهره ي شاخص را بايد در چارچوب مدرنيسم اروپايي جاي داد. دوبووار و سارتر بخش اعظمي از دوران حيات و زندگي کاري خود، چه در زمينه ي فلسفه و چه در زمينه ي سياست، را صرف حمايت از اميدها و آرزوهاي عصر روشنگري يعني فرمان روايي، به واقع امکان فرمان رواي، خردمندان کردند. از ديد دوبووار اين گفتمان وي را نسبت به همه ي اديان و نسبت به روان کاوي شکاک کرده بود: از نظر وي جهان را مي توان به شکلي عقلاني درک کرده و به شکلي عقلاني سامان داد. اين که زندگي عاطفي هميشه با چنين اصول عقلاني تناسب ندارد، مضمون ثابت و دائمي داستان هاي دوبووار بوده است: مسائل مربوط به ذهنيت و عقل ستيزي از زمان انتشار اولين رمان او، يعني آمد که بماند (1)، پيوسته ذهن وي را به خود مشغول داشته بود (2).از نظر دوبووار اين مسائل ( ذهنيت و عقل ستيزي ) به طور تلويهي مسائل جنسيتي هستند. از اين رو مضمون ثابت و يکنواخت ادبيات داستاني او اتکاء عاطفي زنان به مردان است، مضموني که وي پيوسته بدان بازمي گشت، همان مضموني که وي در نتيجه گيري معروف کتاب جنس دوم درصد تجزيه و حل آن برآمد. دوبووار در اين نتيجه گيري از زنان مي خواهد که الگوهاي رفتار و تصورات مردانه را بپذيرند- البته اين فراخوان با تصوري که از اين زن به عنوان بارزترين چهره ي فمينيستي قرن بيستم وجود دارد عميقاً در تضاد است. با اين همه ديدگاهي که دوبووار را چهره اي فمينيستي مي شناسد ( اگرچه به درستي حضور فکري وي را پذيرفته و آن را تصديق مي کند ) اما واقف نيست که وي مبدع فمينيسم نبود بلکه اين فمينيسم بود که دوبووار را کشف کرد دوبووار در سال هاي پاياني عمر خود به مشکلات مربوط به حقايقي که جهان روا فرض شده و در پي رستگاري عام است پي برد. درست همان گونه که سارتر ( تقريباً در همين زمان ) به محدوديت هاي ادبيات پي مي برد، دوبووار نيز در مي يافت که برنامه ي روشنگري درباره ي عقل و ادراک هم مفهوم ضمني خود که در دوگانه انگاري دکارتي مستتر است، و هم به واسطه ي رد استلزامات اجتماعي درباره ي تفکرات جنسي مسئله آفرين است. با وجود اين، روشن است که دوبووار- تا پايان زندگي اش- در برابر چند گانگي ها و چند گونگي هاي پست مدرنيسم ايستادگي کرده و با آن مخالفت مي کرد از نظر دوبووار يک حقيقت وجود داشت اما شناسايي پذير نبود. دوبووار در کار خود بر مضامين خاصي تأکيد مي ورزيد که اين مضامين در طول زندگي وي دستخوش تغيير و تحول گرديد ( مضاميني چون زن، کهن سالي و استعمار همگي موضوعاتي بودند که وي در کارهاي غير داستاني خود به آنها مي پرداخت )، اما دوبووار به واسطه ي شکل بسيار دقيق پژوهش هاي تجربي و اصول اخلاقي هستي شناختي خود به همگي اين مضامين مي پرداخت تا بدين ترتيب فهم بهتري از آنان ارائه کند.
دوبووار براي حفظ چنين موقعيتي، خود را به طور چشمگيري در وضعيتي مخالف معاصرين خود در روشنفکري فرانسه قرار داد. درست در زماني که ژاک لاکان به ساخت نظريه خود درباره ي جنسيت و ميشل فوکو به بحث درباره ي نظريه ي پيشرفت و خاستگاه هاي يگانه شناخت و قدرت مشغول بودند، دوبووار مصرانه در صدد رد ناخودآگاهي و دفاع کردن از اعتقاد به سلسله مراتب شناخت بود. نسل بعد نويسندگان زن فرانسوي ( از جمله کريستوا، ايريگاري، سيکسو، ويتيگ ) که نظرها و عقايد مؤثري في نفسه درباره ي تفاوت هاي جنسي و تفاوت جنسي در زبان ارائه کردند، هم از جنبه ي سياسي و هم از جنبه ي فکري، کاملاً از دوبووار فاصله گرفتند. به عنوان مثال دوبووار هيچگاه نپذيرفت که زن و مرد زبان هاي متفاوتي را به کار گرفته و فرامي گيرند. با اين همه نکته ي عجيب آن است که دوبووار با نپذيرفتن کارهاي اين نويسندگان موضعي را به دست آورده که بيش از آنچه خود ممکن بود بدان اذعان کند موضعي پست مدرن است. مشهورترين کتاب دوبووار يعني جنس دوم، دربرگيرنده ي اين استدلال است که بين زن و مرد ( هم به لحاظ اجتماعي و هم به لحاظ زيست شناختي ) تفاوت وجود دارد. هرچند که آنچه دوبووار بدين وسيله بيان مي کند آن است که زنان بايد اعمال و انگارش هاي مردانه را همگون و دروني ساخته و آنان را ملکه ي ذهن خود کنند، اما وي با شناسايي علل و پيامدهاي تفاوت هاي جنسي تأثير و نفوذ مهمي در فرهنگ قرن بيستم از خود به جاي گذاشت. بدين ترتيب دوبووار نقطه ي شروعي را براي قرائت و تفسير مجدد تاريخ روابط جنسي در اختيار ما قرار مي دهد.
موضوعات اصلي
خلاصه اي از موضوعات اصلي
( i ) فاعليت زنان( ii ) تفاوت جنسي
( iii ) نسبت زنان با شناخت
( iv ) اعتماد به تغيير اجتماعي و دگرساني اجتماعي
براي آنکه موضوعات مشخص و خاصي را در کارهاي سيمون دوبووار شناسايي کنيم به ناچار ملزم به تکرار يک مضمون هستيم. مضمون اصلي کار دوبووار فاعليت است و بحث بر سر اينکه زنان چگونه مي توانند در بستر فرهنگي ( اروپاي غربي ) که بي شک زن گريز است، عمل کنند. از اين رو فاعليت، در جهاني که زنان را شايسته هيچ يک از اين موارد نمي داند، مضامين اصلي و سامان دهنده براي دوبووار است. در عين حال وي به شدت ماهيت و معناي تقسيمات جنسي را نيز مد نظر قرار داده بود. اين نکته معروف دوبووار که « هيچ فردي زن زاده نمي شود، بلکه بعدها زني مي شود »، به صورت بخشي از فرهنگ غرب درآمده و به عنوان خلاصه اي از ديدگاه ساختارگرايي اجتماعي (3) درباره ي تفاوت جنسي تلقي مي گردد. (4) دوبووار در شرحي که درباره ي آنچه باعث به وجود آمدن زن مي شود، بدون آنکه ترديدي به خود راه دهد با صراحت مي گويد. « تمدن يک کليت است که اين موجود، موجودي واسطه و بينابيني بين مرد و خواجه که زن ناميده مي شود را به وجود مي آورد ». (5)
از اين رو فاعليت و عمل، و ماهيت تفاوت جنسي دو مضمون اوليه اي هستند که کار دوبووار به واسطه ي آن شناخته مي شود. در عين حال در گستره ي کارهاي دوبووار سه مسئله قابل توجه ديگر را نيز مي توان باز شناخت: بحث وي درباره ي نسبت زنان با شناخت ( و شرطي که به همراه آن درباره فرهنگ پدرسالار غرب ارائه مي شود )، مفهوم زندگي به منزله يک طرح و برنامه، و در آخر و شايد مهمتر از همه آنها، اعتقاد به تغيير اجتماعي و دگرساني اجتماعي، که پيرامون مسئله ي سياست حکومت نظم و سامان يافته است.
عقل، مدرنيسم، ژان- پل- سارتر
درباره ي اين مضامين، و در واقع درباره ي کليت کار دوبووار چه بايد گفت، آيا وي جهان را در پرتو اعتقاد به عقل، اعتقادي که هيچگاه به واسطه ي حوادث و رويدادهاي زندگي خصوصي و اجتماعي اش از بين نرفت، مي نگريست و در مورد آن نظريه پردازي مي کرد؟ دوبووار در 1908 متولد شده و تا 1986 به زندگي ادامه داد. از اين رو ( هرچند به شکلي نه چندان دقيق ) حوادث جنگ جهاني اول و خفت و سرافکندگي فرانسويان به دست آلمان ها را به ياد داشت. در دهه ي 1920 دانشجو و معلم بود و در دهه ي 1930 رابطه ي بسيار مهم زندگي وي با ژان پل سارتر، زماني که هر دو آنها در سوربن بودند، شکل گرفت. اين دو به رابطه اي طولاني و اغلب مشکل آفرين شکل دادند که تا زمان مرگ سارتر در 1980 ادامه داشت. (6) اما در روند و جريان اين رابطه پيماني بين اين دو عليه جهاني که اغلب به عنوان دشمني سرسخت و قوي رخ مي نمود به وجود آمد، جهاني که به لحاظ توانايي که در ناديده گرفتن افراد در زندگي خصوصي شان داشتند و- در سطحي عمومي تر و صريح تر- به واسطه ي موقعيت فلسفي و سياسي که براي خود تثبيت کرده بودند، با آنها سر ناسازگاري داشت. هر دو آنها خيلي دير به صحنه ي سياست رسمي قدم گذاشتند: در ابتداي دوران پختگي اين دو، کار سياسي آنها به خاطر رفتار شخصي و بسط فلسفه اگزيستانسياليسم، شکل مقاومت در برابر اصول و آيين بورژوازي را به خود گرفته بود. اما زماني که به واقع به امکانات سياست ملي و بين المللي پي بردند ( دستاوردي که عمدتاً نتيجه ي جنگ جهاني دوم و اشغال فرانسه توسط قواي آلمان بود ) هر دو آنها به شکلي فعال در کارهاي سياسي سازمان يافته احزاب چپ به مشارکت پرداختند.نکاتي که ذکر شد تنها به شکلي موجز، حقانيت زندگي دو انساني را بيان مي دارد که در فرهنگ اروپايي جايگاه مهمي را به خود اختصاص داده اند. با اين همه آنچه درباره ي زندگي دوبووار اهميت دارد را بايد در بستر آن فرهنگ، و تغييراتي که در قرن بيستم در حال وقوع بود، مشاهده کرد. دوبووار عليرغم آنکه در قرن بيستم متولد شده ( و در اين دوران به تحصيل پرداخته ) اما از بسياري جهات موجودي متعلق به اواخر قرن نوزدهم و اوائل دوران مدرنيته بود: عدم پذيرش روان کاوي، اعتقاد وي به عقلانيت فردي و بالا تر از همه امتناع وي از پذيرش حدود اغلب نامشخص بين عينيت و ذهنيت، همگي وي را در وضعيت جهان بيني دوران اوليه مدرنيسم قرار مي دهد.
انسان کانون تهاجم و ملاکي براي موفقيت
همانگونه که مي توان ديد اولين مضمون در کار دوبووار ( يعني زن و فاعليت ) به موجب درک وي از شرايط اجتماعي و فرهنگي، شرايطي که در نظر او باعث محروميت زنان از فاعليت عمومي و همگاني شده است، مطرح گرديد. در فرانسه، در مقايسه با کشورهاي انگلوساکسون، آزادي زنان به شکل رسمي آن ديرتر حادث گرديد و دوبووار ( به گونه اي اجتناب ناپذير ) بخش اعظمي از زندگي خود را جدي از مسائل مربوط به فمينيسم سپري کرد. در واقع مطالعه ي جلد اول خود زندگي نامه دوبووار ( خاطرات يک دختر وظيفه شناس )، مطالعه ي جامعه اي است که در نگرش و رويکرد خود به زنان آشکارا نگرشي غير مدرن را دنبال مي کند. (7) نويسندگان آمريکايي و بريتانيايي منبع الهام دوبووار براي الگوي آتي وي بودند، از جمله قهرمانان مورد علاقه وي مگي تاليور شخصيت کتاب جرج اليوت و جومارش شخصيت اصلي داستاني از لوئيسا آلکُت، مي توان نام برد.درباره ي دوبووار به درستي مي توان گفت که وي اگرچه کارهاي زنان نويسنده اي مانند اليوت و آلکت را مطالعه مي کرد- نويسندگاني که کاملاً ميزان کنترل پدر سالارانه در جامعه غرب را مي شناختند- اما اساساً در کارهاي خود فرضيه اي مبتني بر هويت خاص زنان ارائه نداد. از اين رو آنچه در کارهاي دوبووار مي توان مشاهده کرد آن است که وي نقش اساسي در بسط و توسعه فمينيسم ايفا نکرد لبکه خود به واقع توسط موج دوم فمينيست ها کشف شد. اگرچه جنس دوم ( 1949) در غرب به صورت کتاب پرفروشي درآمد اما اين موجب نشد که دوبووار به عنوان سخنگوي جنبش فمينيستي مطرح گردد. در واقع پيامي که نتيجه گيري جنس دوم دربرداشت، و بر مبناي آن فاعليت زن تنها از طريق همانند سازي با الگوي رفتاري مردانه امکان پذير مي شد، براي جنبش فمينيستي و مسائلي که مورد توجه و علاقه ي آن قرار داشت سؤال برانگيز و نامشخص بود. با وجود اين آنچه دوبووار انجام داد باعث شد که مسئله ي زنان، و به خصوص جايگاه درجه دوم آنها، در دستور کار محافل سياسي و روشنفکري غربي قرار بگيرد ( و يا مجدداً مطرح شود ). از نظر دوبووار راهي که فراروي زنان قرار داشته و موجب پيشرفت آنها مي شود ادغام و يکپارچه گشتن با حيطه ي همگاني، با فرض داشتن رفتاري کاملاً مستقل است. براي جامعه شناسان اين نکته کاملاً حائز اهميت بوده و بايد خاطرنشان شود که مردان و مردانگي در گروه رهنمون دوبووار هميشه به مردان سفيدپوست تحصيل کرده و طبقه متوسط اشاره دارد. دوبووار براي جامعه اي که خارج از محدوده ي زندگي وي بود مطلب چنداني ندارد. محدوده اي که دوبووار از آغاز تا پايان زندگي خود در آن بسر برد شهر پاريس بود و اگرچه وي مسافرت هاي زيادي کرد ( و مطالب گسترده اي درباره ي اين مسافرت ها به رشته تحرير درآورد ) اما « ديگران »- اگر بتوان جهان خارج از محدوده زندگي وي را اينگونه توصيف و تعريف کرد- اثر مشخصي بر آگاهي او نداشتند.
بدين ترتيب ملاک دستيابي و کانون توجه دوبووار براي تعيين هويت زن به عنوان « ديگري » در فاعليت غربي به گروه معرف اين مسأله- يعني مردان- معطوف گرديد. از شرحي که دوبووار از زندگي شخصي خود مي دهد روشن و مشخص مي گردد که خصوصيات وي به خصوصيات پدرش- به ويژه روحيات ستيزي و شيوه زندگي بسيار اجتماعي او- بسيار نزديک بوده است. با وجود آنکه هر خواننده اي با خواندن زندگينامه ي دوبووار با غم و اندوه شديد وي در مرگ مادر و عدم توجه او به از دست دادن پدر مواجه مي شود اما خانه دوستي و اهل خانه بودن مادر که شکلي ديندارانه به خود گرفته بود هيچ جذابيتي براي وي نداشت. آنچه دوبووار بدان علاقه داشته و آن را تحسين مي کرد؛ شرايط خاص و مجموعه ي مشخصي از امکانات بود که در اختيار الگوي مردانه شهري قرار داشت. از اين رو وي بسياري از ويژگي ها و خصيصه هايي را که والتر بنيامين ( و ديگران ) تحت عنوان (8) fl&neur، فردي که آزاد است تا به هر جاي شهر مدرن نقل مکان کند، تشريح کرده بود را در خود دروني کرد. (9) اما همانگونه که جنت وولف خاطرنشان مي کند چنين چهره و شخصيتي همواره نشان دهنده ي يک مرد است و اگرچه مدرنيته و زن ممکن است که ارتباطي نزديک با يکديگر داشته باشند، اما فرد اجتماعي در شهر مدرن، در تمام قرن نوزدهم و اوائل قرن بيستم، مردان بوده اند. (10) ويرجينيا وولف در مجموعه مقاله هاي به نام رقص پر ازدحام شهر مدرن (11)، از علاقه اي که به لندن دارد و از جاذبه شهري که براي گذران عمر ساخته شده و نه براي ماندگاري، مي نويسد. (12) به همين ترتيب دوبووار مجذوب زندگي اي بود که در خيابان هاي پاريس جريان داشت و چيزي را طلب مي کرد که ممنوع بود يعني دست يافتن زن طبقه متوسط به اين نوع زندگي.
استقلال و فاعليت زنان در مقابل زن ستيزي و امتناع فضاي همگاني
دوبووار به واسطه ي موفقيت چشمگير و قابل توجهي که در تحصيلات عالي خويش به دست آورد توانست راه دست يافتن به حيطه ي زندگي شهري را که مشتاق آن بود به دست آورد. او توانست نقدينگي بسيار مهم و حياتي براي زندگي در قرن بيستم- يعني درآمدي مستقل- را به دست آورد و به واسطه ي تلاش هاي خود به شکلي رسمي به صورت فردي آزاد در حيطه ي زندگي شهري به حيات خود ادامه دهد. اما عليرغم همه ي اين پيروزي ها آنچه که وي نمي توانست تنها به واسطه ي تلاش هاي خود تغييري در آن بدهد فرهنگي بود که وي در آن زندگي مي کرد. اين فرهنگ نه تنها جايگاه درجه ي دومي براي زنان قائل بود بلکه جايگاهي را هم که در اختيار آنها مي گذاشت کاملاً متفاوت بود ( به عنوان مثال تا پس از جنگ جهاني دوم دوبووار نيز مانند ساير زنان فرانسوي از حق رأي محروم بود. ) از اين رو بود که در جنس دوم دو مضمون از تجربيات زندگي دوبووار با يکديگر ترکيب شدند. مضمون اول زن ستيزي فرهنگ بورژوازي فرانسه و ديگري امتناع اين فرهنگ از قبول فاعليت اجتماعي و عمومي زنان بود. آمد که بماند اولين رمان منتشر شده دوبووار با انجام يک عمل خشن، و به واقع ستيزه جويانه، به پايان مي رسد؛ بدين گونه که زني حسود رقيب خود را به قتل مي رساند. غيرممکن است که در ضمن خواندن رمان متوجه کشمکش دو زن ( شخصيت هاي اصلي ) بر سر تصاحب يک مرد و در عين حال تلاش بسيارشان براي انکار دلبستگي به يکديگر، نشد. اما آنچه در پايان با آن روبرو مي شويم بروز امکاني است که زنان قادر به عمل هستند، و روشن است از نظر دوبووار عمل قتل عملي است، که اگر معنايي اخلاقي نداشته باشد، معنايي احساسي و عاطفي دربردارد.لذا اگر به زنان، در شکل تخيلي و داستاني آن، حق عمل کردن داده شود، براي برون رفت از فرهنگي که پيشفرض آن منفعل بودن زنان است، راهي نشان داده مي شود. در جنس دوم عبارات شگفت انگيز و غير عادي مبتني بر يک ذات باوري زيستي (13) آورده شده ( برجسته ترين اين عبارات توصيف اسپرم « فعال » و تخمک« منفعل » است ) و از پس اين شرح ذات باورانه، دوبووار در دو بخش به پيامدهاي آن حمله مي کند. اولين استدلال وي آن است که زنان فاقد تاريخ اند- نظري که در بسياري از محفل هاي روزگار ما مضحک محسوب مي شود. اما دوبووار هم زمان با اين استدلال پيامدهاي نبود حضور و قدرت زنان را تجزيه و تحليل کرده و پي مي برد که اين عدم حضور علت آنچه را که وي زنانگي احمقانه زنان مي داند، بيان مي کند. اين نداشتن قدرت زنان را دستخوش چند دستگي مي کند و آنها مجبور مي شوند که براي رسيدن به اهدافشان از دروغ ها و حيله هاي بي ارزش و کم اهميت و از تظاهر و جلوه گري استفاده کنند. تنها از اين طريق است که مي توان در يک در يک جامعه و يک فزهنگ فاعليتي را يافت که ذاتاً ضد زن است. از اين منظر است که دوبووار حمله قدرتمند- و تأثيرگذار- خود را عليه فرهنگ غربي آغاز مي کند. دوبووار با بحث درباره ي کارهاي مانترلان، دي. اچ. لارنس، کلودل، برتون و استندال توان آن را يافت که استدلال کند داستان هاي غربي- به استثناء کارهاي استندال- عميقاً ضد زن است. اين بررسي که بطور بسيار مؤثري توسط کيت ميلت در سياست جنسي منعکس گرديده همچنان به صورت موضوعي که به شدت مورد مناقشه است باقي مانده و نشان مي دهد که اين نويسندگان زنان را به عنوان موجوداتي مستقل نديده و نمي توانند ببينند. (14)
تنش هاي موجود ميان مدرنيسم روشنگري دوبووار و ديدگاه هاي فمينيست ها و روشنفکران پايان قرن بيستم
اين اظهارنظرها بر اهميتي تأکيد مي کند که دوبووار به آزادي عمل و استقلال در حيات و هستي بشر مي دهد. آنها ارزش هايي اند که دوبووار را در سنت غربي آزادي مدني و حقوق شهروندي براي همگان قرار مي دهد: ارزش هايي که اساساً به دموکراسي هاي غربي پيش از عصر روشنگري تعلق دارد. اينکه دوبووار فرزند چنين سنتي است را مي توان به محض مطالعه ي هر يک از نوشته هاي وي دريافت: او هيچگاه در باور و اعتقاد خود به حقوق کلي و مطلق دچار ترديد و تزلزل نشد و سفرنامه هايش ( و برخي اشتغالات سياسي اش ) همگي نشان دهنده ي باوري منسجم درباره ي امکان مهندسي اجتماعي است. در واقع جز اين نيست که اين ارزش ها در جريان زندگي دوبووار تقويت شد. در ابتداي دوران پختگي دوبووار، وي توجه چنداني به سياست در شکل رسمي آن نداشت اما در سال هاي بعد در زمينه ي مسائلي مانند سازمان خانواده، آموزش و پرورش و حقوق زنان به مداخله جويي مشتاق تبديل شد. با وجود اين، چنين تغيير موضعي تأکيدي است بر گسيختگي بين دوبووار و حيات روشنفکري قرن بيستم. به طور مثال اگرچه دوبووار هميشه به عنوان معتقد به ارزش هايي نظير آزادي عمل و استقلال باقي ماند، اما موج دوم فمينيسم ( و تا حدودي تفکر سياسي هوادار زندگي اشتراکي و هوادار محيط زيست ) بر اين نکته تأکيد مي ورزد که سازمان دهي زندگي فردي يا اجتماعي بدين صورت امري غيرممکن است. از اين رو قرائتي از آرا دوبووار مي تواند اينگونه باشد که وي دقيقاً از اصول اخلاقي فردگرايي که بسياري از تفسيرگران اجتماعي آن را به حال ثبات زندگي اجتماعي مضر و زيان بخش مي دانند، حمايت مي کرد. به همين ترتيب دوبووار صورتي از تجربه، و مردانگي را مورد تأييد قرار داده که در نقادانه ترين صورت خود توسط نويسندگان فمينيست ساخت شکني شده است اين موضوع به خصوص از آن نظر حائز اهميت است که آن را زمينه ارتباط دوبووار با فمينيسم و ميراثي که براي آن باقي گذاشته مورد توجه قرار دهيم. در اينجا مقايسه مجددي بين دوبووار و ويرجينيا و ولف جالب خواهد بود، زيرا اگرچه وولف نسبت به دوبووار به نسل قديمي تري تعلق داشت اما مردانگي را به عنوان الگويي کارآمد و دلخواه نمي ديد بلکه از نظر او مردانگي گستره اي است که از يک سو شديداً مضحک و خنده دار بوده و از سوي ديگر به شدت خطرناک است.با اين همه آنچه دوبووار به قرن بيستم اعطا کرد حس و درکي از جنسيت به عنوان شکل بنيادين تمايز اجتماعي بود. از اين رو علاوه بر استدلال ها و عقايد دوبووار درباره ي فاعليت زنان و زن ستيزي، اين موضوع را نيز بايد در فهرست دستاوردهاي وي قيد کرد. جنس دوم، و بسياري از داستان هاي دوبووار حول اين فرض سامان داده شده که زن و مرد حيطه ها و قلمروي هاي اجتماعي و عاطفي متفاوتي را به خود اختصاص داده اند. همانگونه که پيش از اين ديديم دوبووار در صدد دستيابي به سازگاري بيشتري بين رفتارهاي زن و مرد است، با اين همه عليرغم تلقي نادرستي که از اين موضوع شده اما مي توان اينگونه از آن برداشت کرد که فرض اساسي دوبووار در تأکيد بر تفاوت جنسي براي هر دو جنس، مرد و زن، راهگشا بوده است. دوبووار، با ادراکي که به واسطه ي تجربيات دوران کودکي و بزرگسالي خود شکل يافته و دقت بيشتري پيدا کرده بود، به ديناميک موجود در روابط زن و مرد که تخريب آن به صورت دو جانبه و متقابل بود، مي نگريست. ادبيات داستاني وي زنان حسود و مردان عيب جو و مزاحم زيادي را در خود جاي داده است، درست مانند احساس حسادت و اندوه در زندگي شخصي وي با سارتر که پيوسته انکار مي شد. اما اين تجربيات، چه آنهايي که مربوط به خود دوبووار مي شد و چه آنهايي که به نزديکان وي تعلق داشت شور و تعهدي به کارهاي وي درباره ي تفاوت جنسي بخشيد، شور و تعهدي که در تحليل هاي خشک مربوط به وابستگي دنباله روي زنان و گفتمان پدرسالارانه به ندرت به يکديگر مربوط دانسته مي شود. در محافل روشنفکري پاريس معروف بود که ميشل فوکو چندان دوبووار و نظريات وي را تحمل نمي کرد، همين دشمني و خصومت نشانه اي از تفاوت آشکار بين آرا و نظريه هاي دوبووار و ديگران، درباره ي جنسيت و الگوي جنسي، در اواخر قرن بيستم است. (15)
شرح و تفسيرهاي گوناگوني که از تأثير زيست شناسي بر جنسيت ارائه مي شود- يا آن گونه که فرويد آن را تعريف مي کند « پيامدهاي جسمي آناتومي »- خاستگاه اصلي اين تفاوت ها نيست. در اين مورد اجماع کلي وجود دارد که جنسيت و الگوي جنسي در اشکال گوناگون بروز داده مي شود و امري است که در تمام جوامع فراگرفته شده و ساخته مي شود. مشکل بر سر سازمان جنسيت و تمايلات جنسي، و به خصوص بر سر کام جويي و خواهش، است و دقيقاً همين موضوع است که از نظر برخي منتقدين- تفسير دوبووار از تمايلات جنسي را مشکل آفرين مي کند، چرا که وي در تفسير و شرحي که ارائه مي دهد هم دگرجنس خواهي را به عنوان شکل قطعي و نهايي عمل جنسي تأييد و تصديق مي کند و در همان حال دست به ساخت الگوهاي رفتاري مردانه و زنانه در درون هنجار مردانگي مي زند. از اين رو آنچه که دوبووار ارائه مي کند به يک معنا هم باعث روي گرداني تفسيرهاي فمينيستي ( يا زن مدارانه ي ) تمايلات جنسي و هم تفسيرهايي هم جنس خواهي مردان از وي مي شود. از نظر دوبووار کار فمينيست هاي « جديد » فرانسه ( به خصوص کارهاي ايريگاري، سيکسو و ويتيگ ) نفرت انگيز بود چراکه به نظر مي رسيد يکي از مواضع نظري وي را که عميقاً بدان اعتقاد داشت ( و مباحث زيادي پيرامون آن مطرح شده بود ) را به چالش فرامي خواند، موضعي که بر مبناي آن زنان مي توانند به وضعيت و شرايطي از وجود و هستي دست يابند که به وضعيت و شرايط مردانگي نزديک و شبيه باشد. (16) از نظر فوکو، کار دوبووار از دو جهت مسئله ساز و مشکل آفرين است زيرا نه تنها الگوي تلويحاً آزادي از تمايلات جنسي ارائه داده ( الگويي که فوکو خود منکر آن بود ) بلکه براي دگر جنس خواهي اولويتي هنجارگذار قائل شده بود. در جنس دوم برخورد و رفتاري که با زنان همجنس باز مي شود هيچ احساس همدردي و همفکري در خود ندارد و نحوه ي داستاني ارائه و نمايش همجنس خواهي مردانه نيز با هيچگونه علاقمندي و اشتياقي همراه نيست.
به طور کلي در تمام شرح ها و تفسيرهايي که دوبووار از جنسيت و الگوي جنسي ارائه مي دهد يک تضاد و ناهمخواني عميق و يک تناقض شديد ديده مي شود. از يک طرف وي نخستين نويسنده ي قرن بيستم است که به شکلي نظام مند با مسئله ي وابستگي زنان به مردان برخورد مي کند. از طرف ديگر، دوگانگي شديدي ( و در واقع تضاد مضاعفي ) است که به تصور او بين زن و مرد وجود دارد به گونه اي که اين تصور در خلاف جهت اصلي مباحث پست فرويدي درباره ي جنسيت و الگوي جنسي قرار مي گيرد بر اساس اين مباحث مرد و زن بودن توافقي بغرنج و پيچيده است که شناسايي و تعيين وضعيتي مطلق در آن غيرممکن است. در واقع فرويد تلاش مي کرد تا نشان دهد که اعتقاد به اينکه ما مي توانيم « تنها » يک مرد يا يک زن به معناي مطلق کلمه باشيم تنها يک افسانه و يک توهم خطرناک است. از اين رو در قرائتي که دوبووار از مردانگي ارائه مي دهد مي توان طرحي منسجم از دروني بودن و فراروندگي (17) آن را مشاهده کرد، چيزي که در واقعيت هيچگاه تحقق نمي يابد. چنانچه بخواهيم اين موضوع را بر حسب زندگي دوبووار، بيان کنيم، بين آنچه فرض است که سارتر در توضيح و تبيين جهان گفته و آنچه فکر مي شود و سارتر در تلاش بوده تا در تبيين و توضيح جهان بگويد، تفاوت وجود دارد. اکنون به واسطه ي تحقيق دقيقي که درباره ي رابطه ي سارتر/ دوبووار منتشر شده، دريافته ايم که دوبووار نقش سازنده اي در شکل گيري اگزيستانسياليسم سارتري داشته است (18)، اما از همين تحقيق اين نکته را مي توان فهميد که هر دو آنها به طرح تبييني مشترک، اعتقاد داشتند. طرحي اساساً مدرن که گسترده و جهان روايي خود را بديهي مي انگاشت.
زن، شناخت و زندگي به مثابه يک پروژه ي خاص
اگر بخواهيم کارهاي دوبووار را به عنوان يک کل در نظر آوريم، موضوعات و مباحث زيادي وجود دارد که بايد بدان پرداخت. گستره ي موضوعات و عقايدي که به آنها پرداخته بسيار زياد است، و عليرغم مطالب زيادي که درباره ي کارهاي وي به چاپ رسيده، هنوز موضوعات و ديدگاه هاي چندي از وي به جاي مانده که به تفسير و ارزيابي مجدد نيازمند است. در اينجا با توجه به محدوديتي که وجود دارد، مروري جامع بر آثار دوبووار امري غيرممکن است، اما دو موضوع، شايان توجه است چرا که اين موضوعات پيوند نزديکي به ارتباط دوبووار با فمينيسم و جايگاه وي در تاريخ روشنفکري قرن بيستم دارد. اولين موضوع تفسيري است که وي از شناخت ارائه مي دهد، به خصوص ديدگاه وي درباره ي ارتباطي که شناخت با زن پيدا مي کند. دومين موضوع فرضي است که دوبووار درباره ي زندگي به مثابه ي يک پروژه دارد: اين فرض گفتماني به شدت غربي است، و عليرغم آنکه دوبووار آشکارا اعتقادات و باورهاي ديني را مردود مي دانست، اما اين فرض عميقاً ريشه در نگرش ها و ارزش هاي پروتستاني متعلق به اروپاي شمالي دارد.مسئله دوبووار و شناخت- يا به بيان دقيق تر مسئله دوبووار به عنوان يک زن و شناخت- يکي از مسائلي است که خود وي گذشته از آنکه پاسخي براي آن نداشت، قادر به طرح آن نيز نبود. براي دوبووار که دوران تحصيل اش در مدرسه و دانشگاه را در دهه ي 1920 و 1930 گذرانده بود، پرسش هاي چنداني درباره ي وضعيت شناخت و خاستگاه آن مطرح نبود. « شناخت »- به معني پرسشگري آگاهانه، نقادانه و سنجشگرانه و مجموعه ي هم فهمي سنجيده و مقرر درباره ي جهان- بايد کسب مي شد و مورد ارزيابي قرار مي گرفت. دوبووار، مانند سارتر، پيوسته درباره ي بخش اعظم آنچه فراگرفته بود ديدي نقادانه داشت اما آنچه نگرش و رويکرد او را نسبت به فرايند يادگيري و آموزش يکپارچه و منسجم مي ساخت عدم تلاش وي براي نظريه پردازي درباره ي جايگاهي بود که به عنوان جايگاه « نظريه ي ديدگاه » (19) شناخته مي شود. نظريه ي ديدگاه مجموعه اي از نظرها- مرتبط با چهره هاي شاخصي در تاريخ علم نظير سَندرا هاردينگ و دونا هاراوي- است، و در پي استدلال و نشان دادن آن است که هر نظريه ضرورتاً ريشه در تجارب و نگرش هاي افرادي دارد که آن را به وجود مي آورند (20). اين استدلال بر تفاوت تجارب زنان و مردان تأکيد دارد، همانگونه که پاتريشيا هيل کالينز استدلال مي کند که تجربه ي زندگي زنان سياه پوست منجر به مجموعه اي از آراء و عقايد، و نظريه پردازي هايي مي شود که به لحاظ کيفي با زنان سفيدپوست متفاوت است (21). اين نکته ها و ويژگي ها در متن نظريه هاي مربوط به جنسيت يافتگي شناخت که در بيست ساله اخير مطرح گرديده حائز اهميت بوده و در عين حال شباهت هايي با نظر مارکس درباره ي محدوديت ها، يکسوگرايي ها، و پيش داوري هاي تفکر بورژوازي دارد که در قرن نوزدهم مطرح شد.
هاردينگ و هاراوي کتاب خود را چند سالي پس از انتشار کارهاي اصلي دوبووار، نوشتند اما نظريات مارکس، هرچند به طور ناقص، در دسترس دوبووار قرار داشت. با وجود اين، دوبووار پيوسته به اين ديدگاه متعهد بود که نه تنها دستيابي به شناخت متکثر و چندگانه اواخر قرن بيستم ممکن و شدني است، بلکه رسيدن به قطعيت مطلق شناختي يگانه آنگونه که در اوائل قرن بيستم وجود داشت، نيز ممکن است. اگرچه نويسندگاني نظير ويرجينيا وولف ايده متفاوت بنيادين بين تفکر مردانه و زنانه را فهميده و به آن اذعان داشته اند ( حتي با وجود اذعان و تصديق اينکه چنين مقوله بندي الزاماً و به واقع بر فرد اعم از مرد يا زن منطبق نمي شود ) اما دوبووار فرض مي کرد، و همچنان به اين فرض معتقد بود که ذهن محدوده اي فارغ از جنسيت و الگوي جنسي است. پژوهش هاي دانشگاهي که بر روي آثار دوبووار صورت گرفته خاطرنشان مي سازد که دست يازي وي به اين مباحثات تا حد زيادي به بحث هاي اگزيستانسياليستي کمک کرده است، يعني وي سارتر را متقاعد ساخته که نظريه ي خود را بر مبناي واقعيت بنا کند. اما آنچه اين پژوهش ها قادر به انجام آن نيستند پيوند دادن دست يازي به اين مباحث با تحليل ها و بررسي هاي مشخصاً زن مدار و فمينيستي است. عليرغم اين واقعيت که دوبووار توجه زيادي به « آزمون » نظريه هاي سارتر بر حسب تجربه ي فردي داشت ( آمد که بماند، پيروس و سينه آ (22)، و خود ديگران (23) گواهي بر اين امر است ) معذالک وي متفاوت در موضوعات مورد توجه و حائز اهميت را به تفاوت هاي جنسيتي مرتبط نمي ساخت (24). با توجه به اينکه دوبووار تمام تفاسير روانکاوانه ي مربوط به تجربه را مردود مي دانست و هيچگاه احتمال آن را نمي پذيرفت که تفاوت هاي زيست شناختي بتواند سامان و ترتيب جهان نمادي و عاطفي فرد را متأثر سازد، شايد عدم پذيرش ( يا چنانچه بخواهيم پا را فراتر بگذاريم، تکذيب ) اين نظريه ها امري اجتناب ناپذير مي نمايد.
لذا در اين معنا دوبووار چهره اي بود ( و همچنان نيز هست ) که به نوعي در تعارض با تغييرات و دگرگوني هاي کلي که در گفتمان هاي معاصر رخ داده، قرار مي گرفت. از نظر وي زن مقوله اي معين و تثبيت شده بوده، اما در عين حال مقوله اي فردي به حساب مي آمد که با مردان متفاوت بود و بهترين راه مقابله با اين تفاوت به حداقل رساندن آن است. قدرت يا شناخت زن مدار که آدريين راش، توني ماريسون، لوس ايريگاري از چهره هاي شاخص آن هستند، در نظر دوبووار قادر به کاهش اين تفاوت نيست. دوبووار زنان را تشويق مي کند، و به واقع بر اين امر تأکيد دارد، که به شيوه اي شبيه شيوه ي مردان زندگي کنند. وي عقيده دارد که زنان بايد در پي برنامه و پروژه دستيابي به تعالي، فرديت و شناخت مطلق باشند. در واقع زندگي آرماني براي زن و مرد جستجو و طلب روايت و برداشتي از شناخت مطلق است. اما اعتقاد دوبووار، اينکه راهي پيش پاي زنان قرار داده و امکان رهايي و آزادي حقيقي آنها را از امور پيش پا افتاده و کوته نظرانه فراهم کرده است، افکار وي را در وضعيتي تثبيت شده و معين در تقابل با دوگانگي هاي شديد اوائل قرن بيستم قرار مي دهد. آنچه در آثار غير داستاني ( و بسيار از داستان هاي ) دوبووار غيبت آن به شدت احساس مي شود رواداري ايهام است. اگرچه دوبووار مقاله اي فلسفي با عنوان « به سوي اخلاق ايهامي » (25) به رشته ي تحرير درآورد، اما پيوسته در مقابل امکان واقعي بروز چنين وضعيتي ايستادگي کرده است. (26) استحکام و قدرتي که اين امر به آثار وي درباره ي زنان داده بسيار زياد است، چرا که اين امر ساختن مقوله اي مطلق را براي دوبووار امکان پذير ساخت و اجازه داد که مباحثي درباره ي تأثير جنسيت بر تجربه صورت گرفته و پيشرفتي در آن حاصل شود. ولي در عين حال انعطاف- ناپذير بودن اين مقوله بندي ها و پذيرش اينکه تجربه زن به شکل اجتناب ناپذيري حقيرتر و نازل تر از تجربه ي مرد است مانع غير قابل عبوري را بر سر راه خوانش آثار و برداشت از کارهاي او به عنوان راهنمايي براي رهايي و نجات قرار مي دهد. از اين رو آثار وي در محدوده ي تنگ محدوده ي مرسوم نظم اجتماعي مردانه قرار مي گيرد.
با نگاهي ديگر
سيمون دوبووار براي نسلي از زنان غربي الگويي براي چگونه زندگي کردن ارائه کرد، و راهي پيش پاي آنها قرار داد تا برخلاف بسياري از انتظاراتي که در نيمه ي اول قرن بيستم از زنان مي رفت، زندگي مي کنند. اما بيان اين موضوع خطر پذيرش و تأييد ضمني اين نظر را در خود دارد که گمان کنيم هميشه يک شيوه ي غالب، و قدرتمند رفتاري براي زنان وجود داشته است. روشن است که پيش فرض هاي هنجارگذار براي چگونگي رفتار زنان وجود داشته ( و همچنان نيز وجود دارد) اما شواهد بسياري در تاريخ فمينيستي دال بر اين نکته وجود دارد که تاريخ زنان تاريخي با ويژگي عام، يا يکسان و يک شکل، و حاکي از ستمگري و بي قدرتي نبوده است. از اين رو ساختن چهره اي از دوبووار و عرضه ي آن به عنوان مشعل دار حرکتي نامشخص براي نجات و رهايي زنان به معني کوچک شمردن زنان ديگر و در عين حال بي انصافي نسبت به پيچيدگي ها و تناقضات وجودي اوست.من بر اين نکته تأکيد کرده و نشان خواهم داد که آنچه دوبووار به زنان عرضه کرد کمتر از آنچه جايز مي شمرد و معتبر مي دانست جنبه نظري داشت و بيشتر از آنچه آرزو مي کرد و مي خواست جنبه ي نمادين پيدا کرد. دوبووار آشکارا به دنبال ارائه ي نظريه اي درباره ي جايگاه زنان بود، و در پي آن بود که در جنس دوم اين موضوع را در قالب گزاره هاي مرسوم علوم طبيعي، يعني گردآوري ادله و نشانه ها و نتيجه گيري، نشان دهد. دوبووار با انجام اين کار، و تقليد و اقتباس دقيق از مدل علوم طبيعي، بسياري از عيوب و نقاط ضعف اين روش را نشان داد، از جمله اينکه شيوه ي گردآوري ادله و نشانه ها ارتباط بسيار نزديکي با نتيجه گيري مطلوب و مورد نظر محقق دارد. اکنون، نسبت به دوراني که دوبووار در کار نوشتن بود، شکاکيت بيشتري درباره ي روش ها، انگارش ها و پيش فرض هاي علوم طبيعي وجود دارد، لذا مي توان ادعا کرد که اهميت معنايي که جنس دوم ( و در واقع کل کارهاي دوبووار ) در ذهن ما نسبت به امکانات موجود جهان، چه به لحاظ فکري و چه از جنبه هاي ديگر، ايجاد مي شود به مراتب بيش از اهميت نتيجه گيري اين کتاب است. از اين رو به نظر من دوبووار در درک زنان از مفهوم و معناي فاعليت در حيطه ي زندگي عمومي سهم و نقش داشته است. به اعتقاد من شيوه هايي که وي با استفاده از آن چنين نقش و سهمي را ايفا کرده، شيوه هايي عميقاً سنتي بوده است ( يکي از دلايل مشکل آفرين بودن نقطه نظريات دوبووار درباره ي حيطه زندگي و سياست عمومي آن است که به دليل قرابت ديدگاه هاي وي با سارتر، دوبووار نيازي احساس نمي کرده که اين ديدگاه ها را خود بيان کند ) اما با اين همه دوبووار مخالفت هاي مستدل و محکمي در تقابل با انتظاراتي که در اروپاي بعد از جنگ جهاني دوم از زنانگي و زنان مي رفت ابراز داشت. همانگونه که نويسندگان بسياري خاطرنشان ساخته اند اين انتظارات پيرامون فرضيات و انگاره هاي مربوط به آزادي جنسي سامان نيافته، بلکه در زمينه هاي سياسي و فکري مطرح شده است. در واقع همانگونه که سيلوياپلات در کتاب خود (27) خاطر نشان ساخته، جهان غرب در بعد از جنگ جهاني دوم مي خواست که زنان در خانه باقي مانده و تفاوت هاي جنسيتي به شدت، پابرجا بوده و تثبيت شود. (28) اکنون مي توانيم نشان دهيم که ويقعيات جهان پس از جنگ بسيار بغرنج تر و پيچيده تر از چنين ديدگاه ايدئولوژيکي بودند، اما نکته اي که بايد مورد توجه قرار بگيرد آن است که در دهه ي 1950 انتقاد چنداني درباره ي اين ديدگاه وجود نداشت: در گفتمان همگن و يکسان مربوط به موضوعات جنسيتي در سال هاي زمامداري آيزنهاور، جنس دوم تنها صداي مخالف محسوب مي شد.
از اين رو به بعد از انتشار جنس دوم زنان مي توانستند به تفکر پيش از عصر روشنفکري درباره ي زنان نگريسته و بينديشند و بيش از کتاب هاي پيشين مانند اثبات حقوق زنان (29) و مطيع سازي زنان (30) نشانه هاي مربوط به اين نگرش را در اين کتاب ببينند. (31) فمينيسم تا قبل از دوبووار عمدتاً پديده اي انگليسي- آمريکايي به شمار مي رفت. و لذا جنس دوم علاوه بر عرضه ي « کتابي مهم » براي جنبش آزدي زنان، به فمينيسم ابعادي بخشيد که آن را خارج از ملاحظات فمينيسم انگليسي- آمريکايي، که عمدتاً به مسائل شهروندي و آزادي هاي قانوني مربوط مي شد، قرار داد. جنس دوم آشکارا نشان مي دهد که دوبووار به اين موضوعات توجه چنداني نداشته و با آنکه به هيچ عنوان آنان را مورد ملاحظه قرار نداده، تنفر و بي اعتنايي وي نسبت به سياست به معناي مرسوم آن اجازه نمي داد که به ملاحظاتي نظير نمايندگي زنان در مجالسي که از طريق انتخابات برپا مي شد، توجه کند. نبود اين توجه دقيقاً يکي از نقاط قوت دراز مدت جنس دوم بود، به گونه اي که بحث درباره ي تفاوت هاي جنسيتي را از واقعيتي تجربي- و پيوسته در حال تغيير- خارج کرده و در سطحي متفاوت مطرح ساخت. دوبووار تا اواخر زندگي خود به موضوعات عملي و پراگماتيستي سياسي توجهي نداشت و حتي در اين دوران نيز توجه وي به وضوح حالتي گذار و ناپايدار داشت.
به طور خلاصه مي توان گفت که دوبووار به زنان يک حس امکان پذيري و فاعليت در زندگي فکري و سياسي عرضه کرد. وي اولين مدعي ايجاد فضايي خاص در زندگي اجتماعي و همگاني نبود، و همانگونه که استدلال کردم ادعاي وي في نفسه به تجربه ي مردانه بيش از تجربه ي زنانه اعتبار مي بخشيد. با اين همه او براي زنان در گفتمان هاي مربوط به قدرت و جنسيت که بعد از عصر روشنگري مطرح شده بود مکاني را براي زنان مي طلبيد و، هم در داستان ها و هم در کارهاي غير داستاني اش، موضوعاتي را درباره ي رابطه ي بين اخلاق انتزاعي و عمل و رويه مشخص و خاص اجتماعي مطرح مي سازد که همچنان بايد آن را تجزيه و تحليل کرده و راهي براي حل آن يافت. بسياري از زمينه هايي که کارول جيليان در با صدايي متفاوت (32) مطرح مي سازد به واقع مشابه موضوعاتي- نظير کارآيي و عملي بودن اخلاق مناسب براي تمام وضعيت ها و موقعيت ها- است که اول بار توسط دوبووار مطرح شد. (33) دوبووار به سنت فکري تعلق داشت که وجود چنين اخلاقي را ممکن مي شمرد، ديدگاهي که امروزه تنها فمينيست هاي معدودي آن مي پذيرند. با اين همه حتي وجود اين تنوع در ديدگاه مربوط به ممکن بودن اخلاق بدون زمينه (34)، که ما مطابق نظر دوبووار و جنس دوم نمي توانيم آن را ناديده بگيريم، همان شناخت تفاوت هاي بين دو زن و مرد است: بيان معناي نمادين و اجتماعي اين تفاوت ها ماندگارترين چيزي است که دوبووار از خود برجاي گذاشته است.
ميراث فکري و کارهاي ناتمام
هر شرحي که از فمينيسم ارائه شود دربرگيرنده ي کارهاي دوبووار خواهد بود. و از آنجا که فمينيسم بر ديگر رشته ها و سنن فکري تأثيرگذار است، کارهاي وي در متن هايي غير از متن هاي فمينيستي نيز به چشم مي خورد. عجيب آنکه هر چه کارهاي يار و همکار او يعني ژان پل سارتر به تاريخ فلسفه تعلق پيدا مي کند، نوشته هاي دوبووار در کانون توجه مباحث و نظريات مربوط به اواخر قرن بيستم قرار مي گيرد. در اينجا نيز باز با يک تناقض مواجهيم. زماني طول کشيد که دوبووار براي ديگر زنان به عنوان يک زن شناخته شود، اما انجام اين کار وي را در جايگاه تغيير موضع به سمت کثرت، چندگانگي و تنوع ارزش ها در اواخر قرن بيستم، قرار داد، جايگاهي که به کار وي طنين و بازتابي هميشگي مي بخشد.مهم ترين ميراث دوبووار ( پيش از آنکه ميراثي شخصي و سياسي باشد ) ميراث فکري او در گشودن باب بحث درباره ي ناهمساني مطلق بين زنان و مردان است. دوبووار عقيده داشت که زنان بايد در پي آن باشند که هر چه بيشتر به صورت مردان درآيند. اما اين نتيجه اي که از کارهاي وي به دست مي آيد به مانند بحث تفاوت و ناهمساني زن ومرد، از آن چنان اهميتي برخوردار نيست که ميراث فکري او تلقي شود. دوبووار اين امکان را براي زنان ميسر ساخت که خود را متفاوت از مردان ببينند، اين تفاوت و ناهمساني تنها به جنبه اي خاص يا به زمينه اي خاص مربوط نمي شود، بلکه شکلي کلي و قطعي دارد. اين ايده و نظر به طور ضمني و تلويحي معنايي کاملاً راديکال داشت ( معنايي که هنوز نيز صادق است )، چراکه ناهمساني بين زن و مرد را در قالب کلي ناهمساني اجتماعي مطرح مي کند، و ناهمساني و فرق هاي جنسيتي را در جايگاه مشخص تر و بسيار مهم تري نسبت به ناهمساني هاي نژادي يا طبقاتي قرار مي دهد. غلوآميز نخواهد بود اگر که بگوئيم بعد از دوبووار، بازگشت تفکر درباره ي ناهمساني جنسيتي به جايگاهي که پيش از اين در اختيار داشت، جايگاهي که آشکارا به سمت مردانگي و الگوي مردانه گرايش داشته و با توقعات مبهم ليبرالي درباره ي برابري همراه گشته بود، امري بي اندازه دشوار به نظر مي رسد.
نويسندگان فمينيستي نظير کيت ميله، ادرين ريچ و- از نسلي جديدتر و از موضعي متفاوت- جوديت باتلر ( اگرچه نه به طور قطعي و نهايي ) نشان داده اند (35) که با موضع فکري که قاطعانه از ناهمساني جنسيتي دفاع مي کند، چگونه مي توان برخورد کرد. دوبووار حضور و شخصيت خود را در کارهاي فمينيست هاي بسيار ديگري حفظ کرده است (36)، از جمله انکار و امتناع نقش مادري توسط دوبووار در کتاب ديالکتيک جنسيتي نوشته شولاميت فايرستون ( که به دليل نقش وي در « حفظ شخصيت نويسنده » به دوبووار اهدا شده بود ) پي گرفته شده است ( در اينجا بايد اين نکته را نيز خاطرنشان ساخت که شناخت ما از دوبووار تنها به نقشي که وي در تفکر فمينيستي داشته منحصر شده، و سهمي که وي در جامعه شناسي، فلسفه يا سياست داشته کمتر مورد بحث قرار گرفته است ). اما مشکلي که درباره ي کار دوبووار وجود دارد، و شايد مهم ترين مشکل آن، شيوه اي است که به واسطه ي آن کارهاي وي بدون آنکه مورد نقد و سنجشگري قرار گيرد با فمينيسم معاصر تلفيق و ترکيب شده و باز بدون آنکه نقد شده و سنجيده شود پيشفرض ها و ارزش هاي مطرح در آن به بحث گذاشته شده است.
مشکل اين ميراث فکري- يعني آنچه دوبووار براي آن ارزش قائل بود و مدلي که از جامعه ارائه مي کرد- به خوبي در بحثي که در بخش نتيجه گيري ديالکتيک جنسيت ارائه شده، مطرح شده است. فايرستون در اين بخش « تلفيق و ادغام کلي و کامل زنان و کودکان در جامعه اي بزرگتر، را پيشنهاد مي کند؛ يعني ديدگاهي که کاملاً مشابه آن چيزي است که دوبووار در قسمت پاياني جنس دوم مطرح مي سازد. اما ماهيت مفهوم اين جامعه کاملاً باز و ناشناخته باقي مي ماند، که از نظر من ويژگي و خصوصيت کاملاً اساسي است. از اين رو آنچه که براي ما باقي مي ماند ديدگاهي کاملاً مشابه بحث انگلس درباره ي « رهايي به واسطه ي دريافت کار مزد » (37) است. بدين ترتيب زنان نقش بزرگتري در جامعه ايفا مي کنند که اساساً تغييري در آن پيش نيامده و يکسان باقي مانده است. توجه خاص به اين موضوع باعث مي شود که به ابعاد غيرقابل قبول چگونگي « ادغام و ترکيب » زنان در جامعه، کمتر توجه شود. فمينيسمي که با پيشفرض هاي مردانه به وجود آمده و در چنين محيطي قرار گرفته به حسب تعريف و شرحي که از آن ارائه شده قادر نخواهد بود ابعاد بسياري از ناهمساني و وابستگي زنان را شناسايي کند. آنچه در تفکر دوبووار و ديگر نويسندگاني که وي تأثير بسيار زيادي بر آنها گذاشته به چشم مي خورد لاينحل ماندن مسئله درک ماهيت جامعه، و ارزش هايي است که از زنان خواسته مي شود بر آن، به عنوان بخش آشکار عضويت در شکل محسوس و مشهود آن، صحه بگذارد.
آنکه وجود و هستي جامعه را منکر شد يک زن ( يعني مارگارت تاچر ) بود. با اين همه اين ديدگاه از نظر زنان ( که البته تقريباً هيچ يک از آنها مانند مارگارت تاچر نيستند ) منطق خود را داراست: چرا که اگر جامعه را بر حسب نهادهاي اجتماعي و قوانين مربوط به آن تعريف کنيم، در غرب زنان نقش نسبتاً محدودي در ساخت جامعه داشته اند. از اين رو به نظر من مفهوم محدود و محدودکننده ي وي از يکي شدن در جامعه، همچنان براي هرگونه قرائت از کار دوبووار از اهميت بسيار زيادي برخوردار است. او زنان را قادر ساخت تا درکي از طرح و پروژه ي تاريخي زنانگي به دست آورند، اما در عين حال نتوانست امکان درک اين موضوع را براي آنها فراهم آورد که زنان- و فمينيسم- بخشي از پروژه ي تاريخي فردگرايي و استقلال فردي است. اين فردگرايي و استقلال فردي خود اموري محدودکننده بودند که پيشفرض هاي مردانه بر آنان حکم فرما بود. تعريفي که دوبووار از حدود بين زن و مرد ارائه داد، پيشرفت هاي مهم فکري را ممکن ساخت. با وجود اين، عدم موفقيت و ناتواني وي در نام بردن از موارد و زمينه هايي که بين زنان و ارزش هاي اجتماعي غالب و مسلط مردانه حد و مرزي وجود ندارد، کار تشخيص و بازشناخت کار دوبووار از زمينه و بستر آن را، گاهي، با مشکل مواجه مي کند.
پينوشتها:
1. she came to stay
2. آمد که بماند اول بار در 1943 با اين عنوان چاپ شد:
L ’invitée (Paris: Gallimard)
3. social constructivist
4. Simone de Beauvoir, The Second Sex (Toronto: Bantam Books,1964) p. 249
5. Ibid., p. 249.
6. دوبووار و سارتر با يکديگر مکاتبات بسياري داشتند که برخي از آنان منتشر شده است، نگاه کنيد به:
Simone de Beauvoir, Letters to Sartre (New York:Arcade, 1991) and Jean-Paul Sartre Witness to My Life (London: Harnish Hamilton, 1992).
7. Simone de Beauvoir, Memoirs of a Dutiful Daughter(Harmondsworth: Penguin, 1983).
8. ( در فرانسه به معناي ) بيکاره، وقت گذران
9. Walter Benjamin, Charles Baudelaire: A Lyric Poet in the Era of High Capitalism (London: New Left Books, 1973).
10. Janet Woolf, The Invisible Flaneuse’, in Janet Woolf, Feminine Sentences (Cambridge: Polity, 1990) pp. 34-50.
11. the Crowded Dance of Modern life
12. Virginia Woolf, The Crowded Dance of Modem Life (London: Penguin, 1993).
13. biological essentialism
14. Kate Millett, Sexual Politics (London: Virago, 1977).
15. اين رابطه در کتاب زير به بحث گذاشته شده است:
David Macey in The lives of Michel Foucault (London: Vintage, 1994), pp. 413-14.
16. فمينيسم « جديد » فرانسوي ( که البته اکنون کاملاً تثبيت شده ) به خوبي در اين کتاب معرفي شده است:
Elaine Marks and Isabelle de Courtivron (eds), NewFrench Feminisms (Brighton: Harvester, 1981).
17. transcedence
18. شرحي از رابطه ي بين کارهاي سارتر و کارهاي دوبووار به بهترين شکل در کتاب هاي زير معرفي شده است؛
Toril Moi, Simone de Beauvoir (Oxford: Blackwel, 1994) and Kate Fullbrook and Edward
Fullbrook. Simone de Beauvoir and Jean-Paul Sartre: The Remaking of a Twentieth Century
Legend (London: Wheatsheaf/ Harvester, 1993).
19. standpoint theory
20. For Donna Haraway, see Primate Visions: Gender, Race and Nature in the world of Modem Science (New York: Routledge, 1989) and Sandra Harding, The Science Question in Feminism (Ithaca: Cornell University Press, 1986).
21. See Patricia Hill Collins, The Social Construction of Black Feminist Thought’, Signs 14 (4) (1989), 745-73.
22. Pyrrhus and Cinéas
23. the Blood of Others
24. Purrhus and Cinéas اول بار در 1944 (Paris: Gallimard ) و خون ديگران در 1945با عنوان (Paris: Gallimard ) Le Sang des Autres چاپ شدند.
25. Pour Une Morale de L Ambiguite
26. Simone de Beauvoir, Memoirs of a Dutiful Daughter (Harmondsworth: Penguin, 1987).
27. the Bell Jar
28. Sylvia Plath, The Bell Jar (London: Faber, 1963).
29. the Vindication of the Rights of Woman
30. The Subjection of Woman
31. John Stuart Mill, On the Subjection of Women (London: Dent, 1970) and Mary Wollstonecraft, A Vindication of the Rights of Woman (London: Dent, 1970).
32. In a Different Voice
33. Carol Gilligan, In a Different Voice (Canbridge: Harvard University Press, 1982).
34. non-contextual
35. Adrienne Rich, Of Women Bom (London: Virago).
36.Shulamith Firestone, The Dialectic of Sex (New York: Bantam Books, 1970).
37. emancipation-through-paid-work
منابعي براي مطالعه ي بيشتر
سيمون دوبووار مطالب زيادي درباره ي سرگذشت و زندگي خود نوشته ( زندگينامه ي وي شامل چهار جلد است: خاطرات يک دختر وظيفه شناس، بهار زندگي، قدرت حادثه و همه ي آنچه به زبان آمد و انجام گرفت ) داستان هاي بلند و رمان هاي متعددي را نيز به رشته تحرير درآورده است ( آمد که بماند، صاحب منصبان از جمله ي معروفترين آنان است. )
در حال حاضر آثار ثانويه قابل توجه و درخوري، شامل زندگينامه ي مفيدي به قلم ديدِر بِر به نام: Simone de Beauvior: A Biography (London: Cape1990)، نيز درباره ي وي نوشته شده است.
ديگر کتاب هاي مربوط به دوبووار عبارتند از:
Mary Evans, Simone de Beauvoir (London: sage 1996).
Jane Heath, Simone de Beauvoir (Hemel Hempstead: Harvester Wheatsheaft, 1999).
Tori Moi, Simone de Beauvoir: The Making of an Intellectual Woman (Oxford, Blackwell, 1994).
Judith Okley, Simone de Beauvior (London: Virago, 1986).
فصلنامه ي Signs شماره ي مخصوص سيمون دوبووار 18 (1)، 1992.
استونز، راب؛ (1390)، متفکران بزرگ جامعه شناسي، ترجمه ي مهرداد ميردامادي، تهران: نشر مرکز، چاپ هفتم