مترجم: مهرداد ميردامادي
انگيزه هاي محرک
در زماني که کارکردگرايي پارسنزي و نظريه مکمل آن يعني آنچه سي. رايت ميلز تجربه گرايي انتزاعي مي خواند - نظريه ي غالب در جامعه شناسي بود، ديويد لاک وود کار در زمينه ي جامعه شناسي را آغاز کرد. نظريات کارل مارکس غايب بزرگ حوزه جامعه شناسي در اوائل دوران پس از جنگ جهاني دوم بود، و لاک وود برخلاف اين عرف معمول، موضوعاتي را از کارهاي مارکس برگرفت و آنها را در تحقيقات جامعه شناختي که جهت دهي تجربي داشت وارد کرد. مجموع کارهاي لاک وود را مي توان در پرداختن نقادانه و خلاق وي به انديشه مارکس مشاهده کرد. هدف اصلي وي تنها درگيري ذهني صرف با « گفته ها و نظريات » اين فيلسوف آلماني در موضوعات گوناگون نبود، بلکه وي در پي آن بود که از مفاهيم بنيادي و نظريه هاي اساسي مارکسيستي، خلاقانه استفاده کند تا الف) نارسايي ابزارهاي مفهومي پارسنزي را براي فهم ساخت، بازآفريني و دگرگوني جوامع مدرن نشان دهد؛ و ب) به شکلي تجربي به کند و کاو در ساختار اجتماعي مدرن بريتانيا بپردازد.چه به نقش نظري لاک وود نظر داشته باشيم و چه تحليل تجربه - مدارانه ي او را از طبقه در نظر بگيريم، مضمون غالب و هميشگي کارهاي لاک وود لزوم قرابت و نزديک تر شدن جامعه شناسي دورکمي، چيزي که کارکردگرايي پارسنزي در صدد ارائه ي آن است، با شيوه ي مفهوم سازي مارکسيستي از ساز - و - کار نظم و بي نظمي اجتماعي، مضمون غالب و هميشگي کارهاي لاک وود بوده است.
موضوعات اصلي
آيا کارگران يقه سفيد به پرولتاريا تبديل خواهند شد؟
اولين کار تجربي عمده ي لاک وود، يعني کارگران کُت سياه، در حوزه ي مربوط به کارهاي يقه سفيد نگاشته شد. (1) وي يکي از اولين عالمان اجتماعي بود که به نحوي عيني و تجربي و در عين حال به شيوه اي که به لحاظ نظري رسا بود نشان داد، که تا آنجايي که شرايط و وضعيت کاري ايجاد مي کند، کارگران يقه سفيد روزگار ما در حال تجربه ي همان عادي شدن و بوروکراتيزه شدن شغل و کار خود هستند که کارگران يقه آبي در طول دوران ظهور و سلطه ي نظام مدرن کارخانه اي از سر گذرانده اند. در واقع اهميت روز افزون مراکز اداري بزرگ، که شمار زيادي از کارکنان در زير يک سقف گردهم مي آيند، داراي اثرات سازماني مشابه آن چيزي است که کارخانجات در دو قرن پيش داشتند. مراکز اداري بزرگ باعث افزايش گمنامي و غير شخصي شدن روابط کارمند - کارفرما مي شوند، و در همان حال شرايط مطلوبي را براي بسط و گسترش اتحاديه هاي يقه سفيدان ايجاد مي کنند.بر اساس ديدگاهي که در بالا ذکر شد، مارکس در بيان اينکه توسعه ي بيشتر سرمايه داري باعث مي شود که روند پرولتاريزه شدن به وراي محدوده ي کارخانه سرايت کند، کاملاً محق بود. اما از نقطه نظر شرايط و وضعيت کار، همگن شدگي (2) در بين کارگران يقه سفيد و يقه آبي شکل خاص خود را داشت، به عبارت ديگر همانگونه که لاک وود خاطر نشان مي سازد، تفاوت و تمايز بين اين دو گروه اجتماعي همچنان قابل ملاحظه بود. به طور مثال بر حسب فرصت هاي موجود در بازار، کارمندان دفتري- به دليل فرصت هاي بيشتري که براي ترفيع و دسترسي به منافع حاشيه اي در اختيار دارند - همچنان از امتياز و ويژگي مهمي برخوردارند. و اين به نوبه ي خود يکي از دلايلي است که چرا کار دفتري و کارمندي هنوز، بر حسب جايگاه کار، نسبت به کارهاي يدي از شأن بالاتري برخوردار است.
آيا کارگران متمکن به طبقه متوسط تبديل خواهند شد؟
جي. اچ. گلدثورپ و ديگران در بررسي و مطالعه ي شماري از کارگران يدي ماهر و متمکن شهر لوتون (3) (4)، که اکنون مطالعه اي کلاسيک به شمار مي رود، اين نوع پرسمان را بيشتر پروراندند. در چنين زمينه اي موضوعي مشابه، از ديدگاه يقه آبي ها مورد بررسي قرار گرفت. برخلاف نظريه بورژوازي شدن (5) که بيان مي داشت کارگران متمکن به شکل روز افزوني به طبقه متوسط تبديل مي شوند، لاک وود، گلدثورپ و همکارانشان عنوان داشتند که چنين برداشتي از ادغام طبقه ي کارگر در درون طبقه متوسط بيش از حد ساده انگارانه است. در عوض، هر دو اين گروه ها به شکلي در حال تغيير بودند که به جاي ادغام يا تلفيق که ويژگي يک وضعيت کلي است، به نوع خاصي از همگرايي مي رسند. چرا که اگر کارگران يقه سفيد از روابط شخصي و غير اتحاديه اي ملحق مي شوند تا منافع فردي خود را افزايش دهند ) رسيده اند، کارگران يقه آبي از جمع باوري وحدت گرايانه ي مختص اجتماع سنتي طبقه کارگر بيرون آمده، و کار اتحاديه ها را، به مانند همتاي يقه سفيد خود، به عنوان شيوه اي فردي / ابزاري براي رسيدن به منافع خود مي ديد.بنا به عقيده ي گلدثورپ و لاک وود آنچه در بين اين دو گروه مشترک است، خصوصي گري است، يعني نوعي زندگي که خانه در کانون آن قرار مي گيرد و لذت مصرف و به دست آوردن وسايل جديد، و زندگي خصوصي خانوادگي مهم تر از نبرد طبقاتي و اظهار احساسات و منافع جمعي در قلمرو و صحنه ي عمومي است. (6)
تکنولوژي، محيط کار، گروه با منافع مشترک،
جامعه: رويکردي کل نگرانه
لاک وود و گلدثورپ در ادامه ي اشتغال خلاقانه خود با مارکسيسم، اظهار داشتند که اگر در پي توصيح و تشريح دو ويژگي روند همگرايي، يعني جمع باوري ابزاري و خصوصي گري باشيم، نه تکنولوژي و نه سازمان محيط کار نمي تواند پاسخي رضايت بخش ارائه دهد. جهت گيري ابزاري کارگران نسبت به کار ( به طور مثال اين واقعيت که کارگران بيشتر از رضايت از کار و کامروا کردن خود از کار، به حقوق علاقه منداند ) توسط عواملي که در محيط کار وجود دارد شکل نمي گيرد بلکه عوامل جامعه گاني و گروهي در سطح کلي خود در شکل دهي به اين جهت گيري دخيل اند.از اين رو، برخلاف رابرت بلانر که سعي در ارتباط يک به يک بين تکنولوژي / شرايط کار و « بيگانگي » کار داشت (7)، لاک وود و گلدثورپ اظهار داشتند که چنين عليّت باوري ساده اي گمراه کننده است. اگر چه مطالعات بعدي نشان داده که جهت گيري کارگران تحت تأثير محيط کار و شرايط مرتبط با آن قرار مي گيرد
(8)، اما مطالعات تجربي که در لوتون صورت گرفت بي شک نشان دهنده ي آن است که برگرفتن دلبخواهانه ي مفاهيم منفرد از نظريه هاي کلاسيک ( مانند برگرفتن مفهوم بيگانگي کار از آثار مارکس ) براي « عملياتي کردن » آنان و برقراري همبستگي بين متغيرها ذاتاً کاري مضر و خطرناک است.
آنچه در تحقيق تجربي لاک وود ارزشمند و ماندگار است آن است که اگر چه تا حد زيادي تحت تأثير نوشته هاي مارکس است، اما او تنها ويژگي کل نگرانه ي نظريه ي مارکسيستي را جدي مي گيرد. لاک وود برخلاف بلانر، اين نظريه را به مجموعه اي از گزاره ها و فرضيه هاي گسسته، که محقق به حسب خواست خود از ميان آنان دست به انتخاب زده و به « عملياتي کردن » و آزمون تجربي آن مي پردازد، تقليل نمي دهد. به عبارت ديگر، در حالي که بحث تفصيلي بلانر درباره ي نظريه هاي کلاسيک حالتي نسبتاً تزئيني و آرايشي ( به اين معنا که وي مي توانست بدون اشاره به نظريه بيگانگي مارکس تحقيق خود را ارائه کند ) دارد اما اشتغال ذهني لاک وود نسبت به مارکسيسم و به کار گيري آن جدي تر و اساسي تر بوده و هست.
يکپارچگي اجتماعي و يکپارچگي سيستمي
همين موضوع را مي توان درباره ي نوشته هاي لاک وود که حالت نظري بيشتري دارد نيز بيان کرد، در اينجا نيز به موضوعات اساسي کمتر توجه شده و ابزارهاي مفهومي بنيادي که فراهم کننده ي زمينه براي ساخت نظريه هاي بنيادين هستند بيشتر مورد توجه قرار گرفته است. در اين سطح، براي آنکه تفاوت هاي اساسي بين مارکسيسم و جامعه شناسي پارسنزي نشان داده شود، لاک وود پيشنهادي اثرگذار را که مبتني بر تمايزگذاري بين يکپارچگي سازماني است را بيان مي دارد. تمايزي که نقشي پيشرو در مباحث گوناگون نظري در علوم اجتماعي ايفاء نموده است. (9)تمايز بين يکپارچگي اجتماعي و يکپارچگي سيستمي امکان مشاهده ي نظام اجتماعي ( که مي تواند يک گروه کوچک، سازماني رسمي، يا کل يک جامعه باشد ) را از ديدگاه تحليلي متمايز اما در عين حال مکمل فراهم مي کند. ديدگاه يکپارچگي اجتماعي توجه خود را به فاعليت معطوف مي کند، به گونه اي که در آن کنشگران اجتماعي به يکديگر در زمينه هاي اجتماعي خاص نظر داشته و با يکديگر ارتباط برقرار مي کنند.
بنابراين از نظر لاک وود يکپارچگي اجتماعي به « روابط سازگار يا ناسازگار بين کنشگران » اشاره دارد؛ در حالي که يکپارچگي سيستم توجه خود را پيوستگي هاي هم ساز يا ناساز بين « اجزاء نظام اجتماعي » معطوف کرده است. (10) در يکپارچگي سيستمي، نظام اجتماعي و ساز و کارهايي که آن را به صورت يکپارچه در آورد
از « درون » ( يعني از ديدگاه کنشگر ) ديده نمي شود. بلکه از بيرون مورد مشاهده قرار مي گيرد، به عبارت ديگر، از ديدگاه سيستم و مقتضيات آن براي بازتوليد / بقاء به نظام اجتماعي و ساز - و - کارهاي آن نگريسته مي شود. با توجه به اين ديدگاه سيستمي و « بيروني »، ساز - و کارهايي که به يکپارچگي / فروپاشيدگي منتهي مي شوند، ديگر هميارانه / هم ستيزانه نيستند، بلکه ساز- و - کارهاي منطقي هم ساز / ناساز بين اجزاء سيستم هستند.
نقد لاک وود بر پارسنز: تاکيد بيش از حد بر يکپارچگي سيستم
اگر از ديدگاه فوق به کارکردگرايي پارسنزي ( که لاک وود آن را به صورت کارکردگرايي هنجارگذار تعريف مي کند ) نگاه کنيم، اجزاء سيستم به صورت نهاد تصور مي شود. به طور مثال پارسنز يک نظام جامعه گاني را به چهار زير نظام نهادي تقسيم مي کند، زيرا نظام سازگاري ( که به نهادهاي اقتصادي اشاره دارد )، زيرا نظام هدف - يابي ( نهادهاي سياسي )، زير نظام يکپارچگي (نهادهاي حقوقي و همگاني )، و زير نظام نهفتگي ( نهادهاي خويشاوندي و ديني ). (11) از آنجايي که پارسنز بر يکپارچگي سيستمي تأکيدي بيش از حد داشته و تأکيد وي بر يکپارچگي اجتماعي کمتر از حد لازم است، تنها از نظر وي ساز - و - کارهاي داخلي نظام توانايي چنين کاري را دارند و اين به ناسازي هاي بين زيرنظام هاي مختلف نظام اجتماعي اشاره دارد. لذا به طور مثال در يک کشور دير توسعه يافته، عرصه ي تکنولوژي و شيوه هاي مديريتي غربي به زير نظام اقتصادي ( سازگاري ) ممکن است باعث ناساز شدن منطقي ارزش ها / هنجارهاي اين زير نظام شده و اين امر در زير نظام ديني يا خويشاوندي ( نهفتگي ) نيز تسري يابد.براي نظريه پردازان مدرن پارسنزي اين تعارضات يا ناسازي هاي سيستمي بين زير نظام هاي نهادي، ساز- و - کار اصلي براي دگرگشت اجتماعي است. (12) از نظر لاک وود اين تصور از تغيير اجتماعي گمراه کننده است چرا که بيش از حد بر يکپارچگي سيستمي تأکيد مي کند. توجه انحصاري اين نظريه بر ناسازي هاي سيستمي بين مراتب هنجارگذار، کنشگران را به حاشيه مي برد و مانع از آن مي شود که پرسش هايي درباره ي اينکه چه کسي باعث تغيير اجتماعي مي گردد، مطرح گردد. به طور مثال، کدام گروه بهره ور خاص ( بازرگانان، کارگران، روحانيان و غيره ) تعارض بين عقلانيت ابزاري زير نظام اقتصادي و عقلانيت « پر احساس » زير نظام ديني را تجربه مي کند، و اين گروه ها چگونه باناسازي ها برخورد مي کنند؟ آيا اين گروه ها از اين ناسازي ها آگاهي دارند؟ آيا اين گروه ها در پي برپايي سازمان هاي رسمي براي کنترل تعارضات روزافزون هستند؟ پرسش هايي اين چنين درباره ي فاعليت در تحليل هاي پارسنزي از روند مدرنيزه شدن، يا به حاشيه رانده شده و يا کاملاً ناديده گرفته شده است. گويي موجوديتي اسرارآميز که جامعه، يا نظام جامعه گاني خوانده مي شود تعارضات را کنترل مي کند تا تغيير اجتماعي را در جهت فرق گذاري بيشتر و ظرفيت بالاتري براي سازگاري سوق دهد. (13)
مزيّت هاي مارکس نسبت به پارسنز
اکنون، مطابق نظر لاک وود اگر به چارچوب مفهومي نگرش هاي مارکسيستي به تغيير اجتماعي نگاهي بيندازيم، دو تفاوت اساسي با کارکردگرايي پارسنز را مشاهده مي کنيم.اول، در سطح يکپارچگي سيستمي، اجزاء نظام نه تنها هنجارگذار / نهادي نيستند، بلکه غير هنجارگذار / مادي هستند. به طور مثال تعارض بنيادي مارکسيستي بين شالوده ي مادي ( نيروهاي توليدي يا در مفهوم کلان آن تکنولوژي ) و هسته ي نهادي ( نهادهاي مالکيت خصوصي ) يک نوع ناسازي سيستمي است که در تصوّر و برداشت صرفاً هنجارگذار / نهادي زير نظام هاي سيستمي ديده نمي شود.
دومين تفاوت عمده بين مارکس و پارسنز آن است که پارسنز ( اگر به کارهاي او به عنوان يک کل نگاه شود) بر يکپارچگي اجتماعي و يکپارچگي سيستمي به يک اندازه تأکيد دارد. برخلاف پارسنز، مارکس يکپارچگي اجتماعي را در معرض پرسش هايي درباره ي شخص عمل کننده قرار مي دهد و به طور مثال مي پرسد: کنشگران در مقابل ناسازي هاي سيستمي چه مي کنند؟ آيا از تعارض روزافزون بين ويژگي رو به تزايد جمعي بودن نيروهاي توليد، و ويژگي خصوصي بودن نهادهاي تنظيم کننده ي مالکيت ابزارهاي توليد، آگاهي دارند؟ و اگر چنين است، چه فرصت هايي براي تأسيس سازمان هاي طبقاتي که توانايي دگرسان کردن روابط حاکم بر توليد را دارند، وجود دارد؟
برطبق نظر لاک وود، صرف نظر از اين واقعيت که برخي از نظريه هاي اساسي مارکس درباره ي گسترش آگاهي طبقاتي و نبرد طبقاطي در اواخر دوران سرمايه داري ( مانند نظر وي درباره ي فقير شدن فزاينده ي پرولتاريا ) نادرست است، چارچوب مفهومي بنيادين او کاملاً درست و منطقي است. اين چارچوب مفهومي به شکلي کاملاً خلاق و ماهرانه ديدگاه يکپارچگي اجتماعي را با يکپارچگي سيستمي تلفيق مي کند، توانسته است که جوامع سرمايه داري را از ديدگاهي دروني / مبتني بر فاعليت و نيز از ديدگاه بيروني / مبتني بر سيستم مورد مشاهده قرار دهد و اين مشاهده هم بر حسب راهبردها و تضادهاي قهرمانان داستان است و هم برحسب ناسازي ها / تعارضات شيوه ي توليد بر پايه ي مالکيت خصوصي ابزارهاي توليد. نظريه ي مارکس پرسشي اساسي را پيش کشيد که جامعه شناسي پارسنزي در مطرح ساختن آن ناکام ماند: به فرض آنکه تعارضات سيستمي رشد يابد، در سطح يکپارچگي اجتماعي، يعني در سطح آگاهي، راهبردها و کشمکش کنشگران چه اتفاقي روي خواهد داد؟ راهبردها و کشمکش هاي آنها بر تعارضات سيستمي چه تأثيري گذاشته و تعارضات سيستمي چه تأثيري بر کشمکش ها و راهبردهاي آنها مي گذارد؟
دقيقاً به دليل آنکه مارکسيسم يکپارچگي اجتماعي و يکپارچگي سيستمي را به نحو کارآمدتري تلفيق مي کند، ابزارهاي مفيدي را براي تبيين ثبات و تغيير در اختيار ما قرار مي دهد. تأکيد کمتر از حد لازم پارسنز بر يکپارچگي اجتماعي، به حاشيه راندن کنشگران، آنها را صرفاً در حکم عروسک هايي جلوه مي دهد که به وسيله ي مقتضيات نظام به بازي گرفته مي شوند. در نتيجه، کارکردگرايي هنجارگذار در بهترين حالت خود سامان و نابساماني اجتماعي را توصيف مي کند، اما در تبيين آن عاجز است.
ساز- و- کارهاي تغيير اجتماعي
اکنون از پارسنز گذشته و به آموزگار اصلي وي يعني دورکم مي پردازيم که، به نظر لاک وود، يکپارچگي اجتماعي را تا حدودي جدي تر دنبال مي کرد. اگر چه در اينجا نيز تفاوت جالبي بين دورکم و مارکس بر سر تبيين سامان و نابساماني اجتماعي ديده مي شود. (14)دورکم ساختار اجتماعي را از منظر رده هاي موجود در آن بررسي مي کند. از نظر او ساختار اجتماعي متشکل از گروه هاي همردگاني است که به حسب سلسله مراتب سازمان يافته اند و حقوق و تعهدات آنها به طور قانوني تعريف شده و به واسطه ي ارزش ها و هنجارهاي جامعه گاني حاکم مشروعيت مي يابند. دورکم اين نوع توزيع حقوق و تعهدات را رده بندي اجتماعي مي نامد، و اين رده بندي اجتماعي است که نظم و انسجام را به جامعه اعطا مي کند. همين ديدگاه درباره ي نابساماني اجتماعي نيز صادق است و اين امر زماني اتفاق مي افتد که ساختار سلسله مراتبي گروه ها که به واسطه ي هنجارگذاري تنظيم يافته، به وسيله ي روندهايي که دورکم آنان را به شکلي مبهم به صورت « تغييرات ناگهاني در اقتصاد »، « دگرگوني در ثروت و قدرت » تغيير در سامان « افراد و اشياء » و نظاير آن تعريف مي کند، تضعيف شود. چنين تغييراتي ( اگر به درستي نظريه پردازي شود، به مفاهيم مارکسيستي ساختار طبقاتي و کشمکش طبقاتي منتهي مي شود ) نظام موجود رده بندي را مختل مي کند. اين تغييرات باعث به وجود آمدن « به هم ريختگي رده بندي » مي شود، شرايطي که پديده هاي هنجار گسيختگي نظير آزادگذاري اخلاقي، خودخواهي، فرقه گري اجتماعي، قطبي گرايي اخلاقي و نظاير آن از جمله ويژگي هاي آن محسوب مي شود.
از اين رو، از نظر لاک وود، نظريه ي نابساماني يا دگرگوني اجتماعي دورکم بر پايه ي مفهوم ناهمسازي (15) بين سلسله مراتب رده ها و وضعيت طبقه - قدرت که به شکلي مبهم توسط وي تعريف مي شود استوار است - وضعيتِ طبقه - قدرت به شرايطي اشاره دارد که « فرصت ها و امکانات زندگي به شکلي حداقل توسط رده هاي حقوقي که حق و استحقاق را تعريف مي کنند. مشخص مي شود »، و سلسله مراتب رده ها به شرايطي که چنين استحقاقي حاکم است عرضه مي شود. (16) اين بدين معني است که رده ها براي دورکم مستلزم توزيع قانوني (17) حقوق و مزاياست، در حالي که طبقه در - واقعيت (18) مستلزم روابط قدرتي است که بر پايه ي کنترل فرق گذار در تخصيص امکانات و تسهيلات مربوط به جايگاه و وضعيت استوار شده است.
مطابق نظر لاک وود با بررسي کارهاي مارکس، پي مي بريم که اين وضعيت کاملاً برعکس است: آنچه براي دورکم حالتي کانوني و مرکزي دارد براي مارکس جانبي و حاشيه اي است و آنچه براي مارکس کانوني و مرکزي است براي دورکم جانبي و حاشيه اي. از ديدگاه مارکسيستي به جاي گروه هاي همردگان ساختار اجتماعي قدرت در کانون توجه قرار دارد. يعني به کشمکش گروه ها بر سر کنترل ابزارهاي توليد و بر سر منافع ناشي از چنين کنترلي، توجه مي شود. از اين ديدگاه نابساماني و دگر گشت اجتماعي زماني واقع مي شود که بين طبقه و رده ناهمسازي باشد - برخلاف دورکم، مارکس تعريفي مبهم از رده بدست مي دهد. از نظر مارکس زماني که روابط مبتني بر قدرت بين طبقات اجتماعي با توزيع حقوق و تعهداتي که قانون تعريف و مشخص مي کند هم خواني نداشته باشد، يعني زماني که بين روابط قانوني قدرت و ترتيبات رسمي در واقعيت ناهمسازي وجود داشته باشد، آنگاه شاهد روندهايي خواهيم بود که به تغيير اجتماعي منتهي خواهد شد. لذا در حالي که هم مارکس و هم دورکم نظريه هاي خود درباره ي نابساماني را بر پايه ناهمسازي بين رده ها و روابط مبتني بر قدرت گذاشته اند، آنچه يکي از آنها در کانون توجه خود ديده و درباره ي آن مفهوم سازي دقيقي را انجام داده، ديگري آن را امري حاشيه اي تلقي کرده و مفهوم سازي گنگي درباره ي آن ارائه کرده است.
اينکه مارکس روابط مبتني بر قدرت را بر روابط مبتني بر رده ارجح مي داند و بر آن تأکيد مي ورزد از اين منظر قابل فهم است که وي کنش اجتماعي را در قالبي مطرح مي سازد که اساساً فايده باورانه است. و اگر در فايده باوري کلاسيک هدف و غايت کنش حالتي پيشامدي و تصادفي دارد، در مارکسيسم هدف و غايت کنش « به نحوي عيني » به وسيله ي روابط توليدي حاکم مشخص شده است. به عنوان مثال، با توجه به اين واقعيت که کارگر در نظام سرمايه داري ابزار توليد را در اختيار ندارد، چنين وضعيتي خود به خود مستلزم تمايلي « عيني »، يعني براندازي نظام استثمارگر است. نظامي که در آن کارگر مجبور است نيروي کار خويش را براي بقاء بفروشد، در حالي که سرمايه دار به وسيله ي ساز - و - کارهاي بازار کار، از ارزش افزوده متنفع مي شود. به علاوه، با توجه به پيش فرض فايده باورانه ي مارکس درباره ي عقلانيت اقتصادي کنشگران، کارگران بدين سمت گرايش پيدا خواهند کرد که از راهبردهاي ضد سرمايه داري و انقلابي استفاده کنند. اگر چنين نکنند دليل آن داشتن آگاهي کاذب و نادرست است، چرا که طبقات حاکم، به وسيله ي ساز - و - کارهاي گوناگون ايدئولوژيک، آنها را از نگرشي عيني به وضعيتي که در آن به سر مي برند باز مي دارند. طبق نظر لاک وود ارائه و مطرح شدن بحث آگاهي کاذب و نادرست نتيجه تغيير جهتي است که مارکسيست ها از موضع پوزيتويستي خود ( اينکه موقعيت هاي عيني طبقاتي کم و بيش به شکلي خود بخود باعث بروز رويه ها و روال هاي مشخص طبقاتي مي شود ) به موضعي ايده آليستي ( اينکه هرگاه بين منافع عيني و رويه ها و روال هاي طبقاتي ناهمسازي به وجود آمد، اين امر به دليل اختيار عقايد و ايده هاي « نادرست و کاذب » است ) مي دهند.
لاک وود با پيوند دادن نگرش هاي فوق با نقدي که پيش تر از جنبه هاي مشخص ماترياليسم تاريخي ارائه داده بود. بر اين واقعيت تأکيد مي کند که نوسان بين پوزيتويسم / ايده آليسم در مارکسيسم، بدليل اين واقعيت است که شناسايي و تعيين هويت « منافع عيني » امکان پذير نيست. منافع را نمي توان خود بخود از يک وضعيت طبقاتي خاص استنتاج کرد؛ منافع در روندهايي که هميشه مستلزم نگرش ها و تأملات هنجارگذار است، شکل گرفته و ساخته مي شوند. از اين رو، به نظر لاک وود، اينکه منافع طبقاتي تنها با روابط توليد و / يا وضعيت کار شکل نمي گيرد. چندان در طرح مارکس از کنش اجتماعي جدي گرفته نشده است. کار اضافه، ارزش ها و هنجارهاي جامعه گاني فرا - طبقاتي، در « تعريف و تعيين وضعيت » کارگران ممکن است، بلکه به طور حتم، نقشي اساسي بازي مي کند. ديگر نتيجه اي که لاک وود از مقايسه بين دورکم و مارکس مي گيرد، تنش ( يا فقدان تنشي ) است که بين قانوني بودن روابط مبتني بر قدرت و در - واقعيتِ رده ها وجود دارد و عاملي اساسي در درک سامان يا نابساماني اجتماعي در جوامع سرمايه داري است. از اين لحاظ بررسي ها و مطالعاتي که درباره ي تغييرات اجتماعي صورت مي گيرد بايد به طور جدي نظريه پردازي دورکيم درباره ي سلسله مراتب رده ها و نيز مفهوم سازي مارکس درباره ي طبقه / قدرت را مد نظر قرار دهد.
با نگاهي ديگر
لاک وود همانگونه که در کارهاي اوليه ي خود نيز از ترکيب نظري ديدگاه هاي يکپارچگي اجتماعي و يکپارچگي سيستمي صرف نظر کرده، سعي نداشته که نگرش هاي مبتني بر رده و قدرت را در يک فرا - نظريه جمع کند و گردهم آورد. با وجود اين آنچه براي تحقيقات تجربي حائز اهميت است امتياز و برجستگي کار نظري وي است که به روشني ضرورت مطالعه ثبات و تغيير اجتماعي را به شيوه اي دورکيمي و مارکسيستي، به حسب سلسله مراتب رده ها و کشمکش قدرت ها بر سر کنترل منابع کمياب، نشان مي دهد.به همين ترتيب تقسيم دوگانه ي مؤثر او بين يکپارچگي اجتماعي / سيستمي، به کمک مطالعه ي نظام هاي ( خرد، ميانه و کلان ) اجتماعي در حال تغيير از ديدگاه هاي سيستمي / کارکردي و کنش / فاعليت مطرح مي شود. هرگونه تأکيد يک جانبه بر يکپارچگي سيستم که باعث ناديده گرفته شدن يکپارچگي اجتماعي شود به تبييني غايت شناسانه منتهي مي شود، تبييني که جامعه را در حکم يک موجوديت مرموز و اسرار آميز ترسيم مي کند که اعمال کنشگر اجتماعي را به سان يک عروسک تحت کنترل خود دارد. همانگونه که لاک وود خاطر نشان ساخته است چنين تبيين هاي غايت شناسانه را نه تنها مي توان در کارکردگرايي پارسنزي سراغ گرفت، بلکه آن را در نزد نظريه پردازان مارکسيستي که بعد ارادي زندگي اجتماعي را چندان مورد تأکيد قرار نمي دهند نيز مي توان ديد ( به طور مثال مکتب آلتوسري مارکسيسم ).
از طرف ديگر، تأکيد بيش از حد بر فاعليت به بهاي ناديده گرفتن نگرش سيستمي - همانگونه که در انواع جامعه شناسي هاي تفسيري که در دهه هاي 1960و 1970 رشد فوق العاده اي يافتند، مي توان ديد- ما را از شيء انگاري (19) به کاهش گرايي (20) مفهوم ها مي کشاند. که در آن تحولات کلان - ساختاري پيچيده به ادراکات تفسيري و تعاملات چهره به چهره ي کنشگران تقليل مي يابد. بدين ترتيب عدم تعادل ديدگاه، به نفع يکپارچگي سيستمي، به تبيين هاي مکانيکي / جبرگرايانه سامان و نابساماني اجتماعي منجر مي شود، و از طرف ديگر عدم تعادل نگرش، با تأکيد بيش از حد بر يکپارچگي اجتماعي به کوته نظري و عدم بينش اجتماعي و به حذف مسائل و موضوعات اساسي که با توجه صرف به جهت گيري کنشگران و تعريف آنها از حيطه ي اجتماعي نمي توان به آنان پرداخت، منتهي مي شود. (21)
ميراث هاي فکري و کارهاي ناتمام
تلاش هاي جديد براي رفتن به فراسوي وجه تمايز يکپارچگي اجتماعي / سيستمي:
الياس، گيدنز، بورديو
به نظر من اين ادعا که ناديده گرفتن موازنه و تعادل بين يکپارچگي اجتماعي / سيستمي نقطه ي اوج بسياري از آشفتگي ها، بسياري از آغازهاي نادرست و مباحث بي حاصل در علوم اجتماعي بوده است، گزافه گويي نيست. همين امر درباره ي تلاش هايي که اخيراً« براي رفتن به فراسوي » وجه تمايز و مرز بين يکپارچگي اجتماعي / سيستمي صورت گرفته نيز صدق مي کند. بنابراين جامعه شناسي شکل نمود الياس (22)، نظريه ي ساخت يابي گيدنز (23)، يا نظريه ي رويه ي اجتماعي بورديو (24)، همگي بخشي از تلاش هاي مکرري است که به فراسوي مرز نظام - فاعليت يا « ذهن باوري - عين باوري » در علوم اجتماعي نظر دارد - تلاش هايي که بدون استثناء ناموفق بوده است. فراروندگي فرضي آنها بيش از آنکه حالتي اساسي و بنيادين داشته باشد حاکي از لفاظي / تزئيني بودن آنهاست. اين تلاش ها به ظاهر شيوه ي مرسوم تر فرق گذاري لاک وود در فرق گذاري بين فاعليت / نظام اجتماعي را رد کرده، در حالي که به واقع آن را در قالب اصطلاحي متفاوت، از نو اعمال مي کند.به طور مثال، گيدنز کارکردگرايي و فرق گذاري فاعليت /نظام را رد مي کند، اما از هر دو آنان به نحوي ديگر بهره مي گيرد، يعني بين تحليل نهادي ( که دقيقاً همان چيزي است که لاک وود به واسطه ي نگرش يکپارچگي سيستمي آن را بيان مي کند ) و تحليل بر حسب رفتار راهبردي ( ديدگاه يکپارچگي اجتماعي لاک وود ) تمايز قائل مي شود. به همين سبک و سياق بورديو مدعي است که مفهوم ملکه در نزد وي در فراسوي وجه تمايز عين - ذهن قرار مي گيرد، اما زماني که از وضعيت هاي ذهني و موقع و نگرش کنشگر در برابر چنين وضعيت هايي ( وضعيت يابي کنشگر ) سخن به ميان مي آورند، دقيقاً به موضع اول باز مي گردد. (25)
تلاش هاي جديد براي برچيدن وجه تمايز يکپارچگي اجتماعي / سيستمي: فوکو، دريدا، بودريار
تلاش هايي که از جانب پسا - ساختارگرايي / پست مدرنيسم صورت مي گيرد و قصد آنان نه رفتن به فراسوي تمايز فاعليت / نظام بلکه برچيدن و ناديده گرفتن کلي آن است نيز به همان ترتيبي که گفته شد ناموفق بوده است. براي پست مدرن ها که اقدام به « تمرکززدايي » موضوع کرده، يا به جاي توجه به کنشگر به گفتمان، رويه و روال توجه مي کنند، تمايز بين فاعليت / سيستم در بهترين حالت نامربوط و غيرضروري بوده، و در بدترين حالت منجر به ارائه ي شرحي ماهيت باورانه (26) از حيطه ي اجتماعي مي شود. (27) اين موضع و ديدگاه پست مدرني / پسا - ساختارگرايانه به آنجا منتهي مي شود که فرد جهان را به نحوي تقليلي، در حکم رشته اي از رويه هاي گفتماني ( فوکو )، يا متن ها ( دريدا ) يا دلالتگرها ( بودريار ) بنگرد. از اين ديدگاه هيچ امکاني براي نشان دادن اينکه رويه ها چگونه و چرا در سلسله مراتب قرار مي گيرند وجود ندارد، به طور مثال در اين ديدگاه اينکه چگونه و چرا رويه ها و روال هاي خاصي داراي اثر دگرگشتي و دگرساني بيشتري نسبت به رويه ها و روال هاي ديگر هستند، توضيحي ندارد. با در نظر گرفتن چنين محدوديتي، گرايشي در تحليل هاي پست مدرن به وجود آمده که پديده هاي کلان و پيچيده را به نحوي ساده انگارانه بر حسب نشانه ها، نمادها يا مفاهيم « غير مشخص » نظير خواسته، قدرت / دانش و نظائر آن، مورد بررسي و تحليل قرار دهند. (28)سردرگمي و آشفتگي جديد درباره ي يکپارچگي اجتماعي / سيستمي: هابرماس
اگر گيدنز و بورديو تلاش نموده اند تا به فراسوي تمايز بين يکپارچگي اجتماعي و يکپارچگي سيستمي قدم بگذارند، و نظريه پردازان پست مدرن سعي کرده اند که آن را برچيده و به طور کلي ناديده بگيرند، اما هابرماس مفيد فايده بودن آن را مي پذيرد ولي يک تمايز دومي را به آن ضميمه مي سازد که در نهايت آنچه را لاک وود در اصل يافته بود برهم مي زند.به بيان مشخص تر، هابرماس موضع لاک وود را که بايد نظام هاي اجتماعي را از ديدگاه فاعليت ( « درون نگرانه » در اصطلاح هابرماس ) و از ديدگاه سيستمي (« برون نگرانه » ) نگريست مي پذيرد، اما در اثر بعدي خود، وقتي از تمايز يکپارچگي اجتماعي / سيستمي بهره مي گيرد، ديدگاه درون گرانه / برون گرانه را با ديدگاه حيطه ي زندگي / سيستم خود درهم ادغام مي کند. از نظر هابرماس، در جوامع به شدت تفکيک شده ي مدرن، سيستم به حوزه هاي نهادي سياسي و اقتصادي اشاره دارد که از طريق پول و قدرت که به عنوان واسطه عمل مي کنند، هماهنگ مي شوند. از طرف ديگر، حيطه ي زندگي ( که هابرماس آن را با يکپارچگي اجتماعي تعريف و مشخص مي کند ) به حوزه هاي نهادي مانند خانواده، دين، قلمرو عمومي و نظائر آن اشاره دارد که از طريق واسطه هايي غير سيستمي ( يعني از طريق شيوه هاي هنجارگذار و / يا ارتباطي هماهنگ سازي ) به صورت يکپارچگي در مي آيند. (29)
زماني که هابرماس فرق گذاري و تمايز روش شناختي لاک وود ( فاعليت / درون نگرانه - سيستمي / برون نگرانه ) را با تمايز اساسي بين حوزه هاي نهادي که از طريق واسطه هاي سيستمي و غير سيستمي هماهنگ مي شوند، در يکديگر ادغام مي کند، در تقابل با تمايز و فرق گذاري لاک وود قرار مي گيرد و سردرگمي و آشفتگي به وجود مي آورد. اين امر از معطوف شدن توجه به اين واقعيت آشکار که مي توان تمام نظام ها در درون حوزه هاي سياسي و اقتصادي ( آنچه هابرماس سيستم مي نامد ) قرار گرفته باشد، يا در درون حوزه هاي نهادي فرهنگي و اجتماعي جامعه جاي گير شده باشند - جلوگيري کرده و باعث منحرف شدن آن مي شود. (30)
ضعف حقيقي در مفهوم لاک وود از يکپارچگي اجتماعي / سيستمي و ارائه راهي براي پيشروي
البته اين واقعيت که فرق گذاري لاک وود درباره ي يکپارچگي اجتماعي / سيستمي در طول زمان اعتبار خود را به خوبي حفظ کرده، بدين معني نيست که هيچ نقطه ضعفي ندارد. به نظر من اصلي ترين نقطه ضعف آن تلاش براي نشان دادن اين موضوع است که ناهمسازي بين اجزاء سيستمي در مارکسيسم « از نظر کيفي » ( مي توان گفت به لحاظ هستي - شناختي ) نا ناهمسازي هاي سيستمي در کارکرد بر روي يک پيوستار مادي - هنجارگذار متفاوت است. همانگونه که لاک وود استدلال مي کند، تحليل مارکسيستي برخلاف تحليل هنجارگذار- کارکردگرا، به ناهمسازي ها و تعارضات بين شالوده ي غير هنجارگذار مادي ( نيروهاي توليد، و در مفهوم گسترده تر آن تکنولوژي ) و مجموعه ي اصلي نهادي ( نهاد مالکيت خصوصي ) توجه مي کند، و معني ضمني آن اين است که تکنولوژي يا جنبه هاي خاصي از اقتصاد به شکل هنجارگذار تنظيم و کنترل نمي شوند. از نظر لاک وود راه برون رفت از اين مشکل کنار گذاردن تمايز بين مادي / هنجارگذار يا مادي / نهادي است چرا که در واقعيت اين دو در هم تنيده اند، رويه ها و روال هاي اجتماعي دربرگيرنده ي هر دو آنهاست. اگر بخواهيم ماهيت ناهمسازي سيستمي بين نيروهاي توليد و روابط توليد را بررسي و مطالعه کنيم، بهتر است که هر دو جنبه اين ناسازي سيستمي را که دربر گيرنده ي عناصر و مؤلفه هاي نهادي هنجارگذار و مادي است را بپذيريم. بهتر آن است که در عوض بر روي تمايز و فرق گذاري ترتيبات نهادي که از پايداري کم و زيادتري برخوردارند، کار کنيم. (31) ناهمسازي که مارکس بين نيروها و روابط توليد مي بيند را مي توان بدين ترتيب به نحو سودمندي در حکم ناهمسازي بين ساختارهاي تکنولوژيک، که پايدارتر بوده و تغيير در آن مشکل است، و در نهادهاي تغييرپذير مالکيت خصوصي شيوه هاي توليد، مفهوم سازي کرد. البته اينکه نهادهاي مالکيت خصوصي شيوه هاي توليد تغيير پذيرتر از ساختارهاي تکنولوژيک هستند يا نه موضوعي تجربي است، و ميزان پايداري نيروها و روابط توليد از موردي به مورد ديگر متفاوت است. اما جايگزيني « پايداري » به جاي « ماديّت » کل موضوع را به موضعي مي کشاند که جنبه ي متافيزيکي کمتري داشته و براي تحقيق تجربي قابليت اندازه گيري و بررسي را داشته باشد.در نتيجه، نوشته هاي اساسي تر لاک وود درباره ي تغيير ساختار طبقاتي جوامع مدرن، مفهوم سازي بسيار مهم درباره ي ديدگاه هاي يکپارچگي اجتماعي / سيستمي، و تحليل نظري جديدتر او درباره ي ميراث جامعه شناختي دورکم و مارکس، مجموعه ي مهمي از آثار را به وجود آورد، که ديدگاه هاي اوليه ي او درباره ي ساز- و - کارهاي ثبات و تغيير اجتماعي در مدرنيته را نقد کرده، مجدداً تدوين و تنظيم کرده يا آنان را رد کرده است. اين واقعيت که مباحث مربوط به تمايز فاعليّت / نظام همچنان مباحثي زنده به شمار مي رود، و اين واقعيت که، بعد از يورشي که براي رفتن به فراسوي آن يا رد وجه تمايز عين / ذهن در علوم اجتماعي صورت پذيرفت، اين تمايز بنيادي همچنان اصلي سامان - دهنده و ابزار اکتشافي مفيدي براي تحقيقات در دست اجرا است. (32)، و اين به وضوح اهميت سهم لاک وود را در جامعه شناسي نشان مي دهد.
به باور من اين کار در سال هاي آتي، به ويژه با توجه به روند تأمل برانگيزي که در بريتانيا و ايالات متحده ي آمريکا هر روز از قدرت بيشتري برخوردار مي شود، حتّي از اهميت بيشتري برخوردار خواهد شد. اين روند در برگيرنده ي اين واقعيت يابي رو به تزايد است که به جاي رفتن به فراسوي تمايز فاعليّت / نظام يا ناديده گرفتن آن، تلاش در جهت ساخت پل ها و ارتباط هاي مفهومي بين جامعه شناسي تفسيري و جامعه شناسي سيستمي / کارکردگرايانه که ارتباط دو سويه ي بين اين دو را تسهيل کند، احتمالاً کاري مفيد فايده تر و پرثمرتر خواهد بود. (33)
پينوشتها:
1. D. Lockwood, The Blackcoated Worker (London: Allen & Unwin, 1958).
2.homogenization
3. J. H. Goldthrope, D. Lockwood, F. Bechhofer and J. Platt, The Affluent Worker: Industrial Attitudes and Behaviour (Cambridge: Cambridge University Press, 1968).
4.embourgeoisement
5. See F. zweig, The Worker in an Affluent Society (London: Heinemann, 1961).
6. See Goldthorpe et aL, The Affluent Worker; The Affluent Worker in the Class Structure (Cambridge: Cambridge University Press, 1969).
7. R. Blauner, Alienation and Freedom (Chicago: University of Chicago Press, 1964).
8. D. Wedderbum and R. Crompton, Workers’ Attitudes and Technology (Cambridge: Cambridge University Press, 1972).
9. D. Lockwood, "Social Integration and System Integration", in G. K. Zollschan and W. Hirsch (eds), Explorations in Social Change (London: Routledge & Kegan paul, 1964), pp. 244-57; T. Parsons, The System of Modem Societies (Englewood Cliffs, N.T: Prentice-Hall, 1971).
10. Ibid., p. 244.
11. See T. Parsons and E.S. Shils (eds), Toward a General Theory of Action (New York: Harper & Row, 1951); Parsons, The System of Modem Societies.
12. براي مطالعه شرح و نقد اوليه از نظريه هاي مدرن گرايي بر پايه نظريات پارسنز نگاه کنيد به:
H.Bernstein, Modernisation Theory and the Sociological Study of Development’, Journal of Development Studies VII (1971).
13. براي اين مطلب نگاه کنيد به:
N.Mouzelis, Modern Greece: Facets of Underdevelopment (London :Macmillan ,1978),Ch.2.
14. D. Lockwood, Solidarity and Schism: The problem of Disorder in Durkheimian and Marxist Sociology (Oxford: Oxford University Press, 1992).
15.discrepancy
16. Ibid., p. 178.
17.de jure
18. de factu
19. reification
reductionism.20
21. براي آشنايي بيشتر با اين مفاهيم و ارتباط آن ها با تمايز يکپارچگي سيستمي / اجتماعي نگاه کنيد به:
N. Mouzelis, Back to Sociological Theory (London: Macmillan, 1990), Chs 3-7; N. Mouzelis, Sociological Theory: What Went Wrong? Diagnosis and Remedies (London: Routledge, 1995), ch. 5.
22.See N. Elias, What is Sociology? (London: Hutchison, 1978).
23. A. Giddens, The Constitution of Society (Cambridge: Polity Press, 1984).
24. P. Bourdieu, Outline of a Theory of Action (Cambridge: Cambridge University Press, 1977).
25. نگاه کنيد به
Mouzelis, Sociological Theory, Ch. 6
شايد خاطر نشان ساختن اين نکته در اينجا مفيد فايده باشد که گيدنز نه تنها بي جهت فرق گذاري بين تحليل نهادي و تحليل بر حسب رفتار راهبردي را جايگزين فرق گذاري و تمايز بين يکپارچگي اجتماعي و سيستمي کرد؛ بلکه از تباين و دوگانگي يکپارچگي سيستمي / اجتماعي به جاي دوگانگي يکپارچگي خرد/ کلان استفاده کرد و باعث بدتر شدن ابهامات موجود شد. براي مسائل مربوط به اين موضوع نگاه کنيد به:
N. Mouzelis, Restructuring Structuration Theory , Sociological Review 37(4) (1989), 617-35.
26.essentialist
27. به طور مثال نگاه کنيد به:
E. Laclau and C. Mouffe, Hegmony and Social Strategy: Towards a Radical Democratic Politics (London: Verso, 1985); E. Laclau, New Reflections on the Revolution of our Time (London: Verso, 1990).
28. در ادامه ي اين جهت و براي مطالعه ي نقدي بر ساختارگرايي نگاه کنيد به:
N.Mouzelis,Sociological Theory,Ch.3.
29. H. Habermas, The Tehory of Communicative Action, Vol. II, Lifeworld and System " (Cambridge: Polity Press, 1987).
30. See N. Mouzelis, "Social and System Integration: Habermas’ View," British Journal of Sociology’ 43 (2) (June, 1992), 272-7.
31. See N. Mouzelis, "Social and System Integration: Lockwood, Giddens, Habermas’, Sociology", Sociological Review (May, 1997).
همچنين نگاه کنيد به نقدي که پيش از اين درباره ي فرق گذاري بين يکپارچگي اجتماعي / سيستمي لاک وود داشته ام:
"System and Social Integration: a Reconsideration of a Fundamental Distinctions’, British Journal of Sociology (December, 1974).
32. براي مطالعه ي نمونه اي از کاربرد فرق گذاري بين يکپارچگي اجتماعي / سيستمي در تحليل تغييرات و دگرگوني هاي سياسي قرن نوزده و اوائل قرن بيستم در يونان، نگاه کنيد به:
N. Mouzelis,Post-Marxist Alternatives (London: Macmillan, 1990). Ch. 4.
33. در اين مورد نگاه کنيد به:
D. Layder, "Contemporary Sociological Theory", Sociology 30 (3) (August, 1996).
منابعي براي مطالعه ي بيشتر
J. H. Goldthorpe, D. Lockwood, F. Bechhofer and J. Platt, The Affluent Worker: Industrial Attitudes and Behaviour (Cambridge: Cambridge University Press, 1968).
D. Lockwood, Some Remarks on the Social System, British Journal of Sociology, 7, (1956), 134-46.
D. Lockwood, The Blackcoat Worker (London: Allen & Unwin, 1958).
D.Lockwood, Social Integration and System Integration, in G. K. Zollschan and W. Hirsch (eds) Exploration in Social Change (London: Routledge & Kegan Paul, 1964), pp. 244-57.
D.Lockwood, Solidarity and Schism: The Problem of disorder in Durkheimian and Marxist Sociology (Oxford: University Press, 1992).
N. Mouzelis, Social and System Integration: Habermas" View, British Journal of Sociology, 43 (2), (June 1992), 272-7.
استونز، راب؛ (1390)، متفکران بزرگ جامعه شناسي، ترجمه ي مهرداد ميردامادي، تهران: نشر مرکز، چاپ هفتم