قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

حساب ثانيه ها را بايد داشته باشيد!

تا آمد توي آشپزخانه، شروع کرد داد و بيداد کردن که « هر چه مي خواهيد، بگوييد خودم به شما بدهم. چرا دست به وسايل من مي زنيد؟ » دوست نداشت کسي به آشپزخانه اش دست بزند. بچّه ها هم براي اين که با عمو شوخي کنند،
شنبه، 4 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
حساب ثانيه ها را بايد داشته باشيد!
حساب ثانيه ها را بايد داشته باشيد!

 






 

 قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

چرا به وسايل من دست مي زنيد؟

شهيد حسن اميري
تا آمد توي آشپزخانه، شروع کرد داد و بيداد کردن که « هر چه مي خواهيد، بگوييد خودم به شما بدهم. چرا دست به وسايل من مي زنيد؟ » دوست نداشت کسي به آشپزخانه اش دست بزند. بچّه ها هم براي اين که با عمو شوخي کنند، وسايلش را برمي داشتند و سرجايش نمي گذاشتند. (1)

ظرف ها را خوب نشسته ايد!

شهيد حسن اميري
از مرخصي که برمي گشت، عصباني بود. قابلمه را پرت مي کرد، داد و بيداد مي کرد. مي گفت: « ظرف هايم را خوب نشسته ايد. بد گذاشته ايد. »
ايرادهاي اين جوري. بعد هم مي افتاد به تميز کردن و شستن ظرف ها و قابلمه ها. بچّه ها هم کمکش مي کردند. تمام که مي شد کنار مي ايستاد، نگاه مي کرد و مي خنديد. (2)

اين چه وضعي است؟

شهيد حسن اميري
هر روز دو تا شهردار داشتيم که کارشان را عمو حسن تعيين مي کرد. عمو چند روز رفت مرخصي، وقتي برگشت و آسايشگاه را ديد، داد کشيد « اين چه وضعي است؟ چرا اين جا اين قدر به هم ريخته است؟ اين هندوانه را کي خورده، پوستش را انداخته اين جا؟ »
بعد شهردارهاي آن روز، دو روز قبل و دو روز بعد را صدا کرد. تا همان نشد که مي خواست، ولشان نکرد. (3)

نظم ظاهريش بين بچّه ها معروف بود

شهيد مهدي زين الدّين
توي کارهاي نظامي، خيلي از نظم حرف مي زنند. اوّلش هم از نظم ظاهري شروع مي کنند. مثلاً اين که لباس ها مرتّب و اتو کشيده باشند، پوتين ها تميز و واکس خورده. امّا اين ها مال پشت جبهه است. توي ميدان جنگ، ديگر تميز و مرتّب بودن کار ساده اي نيست که بشود از کسي انتظار داشت.
مهدي امّا، با تمام فعّاليتش توي منطقه، با اين که يک دم آرام نمي گرفت، نظم ظاهريش بين بچّه ها معروف بود. هميشه بند پوتين هايش تا بالا بسته بود و گترش هم محکم. اصلاً خيلي ها مهدي را از روي لباس مرتّبش مي شناختند. نمي دانم آن روز چه اتّفاقي افتاده بود که وقتي آمد پيش ما، بند پوتين هايش باز بود. جلوتر، محدوده ي ميدان مين بود و به يکي از بچّه ها سپرده بودند نگذار کسي از آن جا جلوتر برود. مهدي آمد و گفت « مي خواهم بروم ميدان مين را يک نگاهي بيندازم. » (4)

برو نمازت را قضا کن!

شهيد مصطفي نساج
اوايل سال بود. تازه از مرخصي آمده بودم، ولي مشکلي پيش آمده بود که دوباره نياز به چند روز مرخصي داشتم. اوّل صبح رفتم در چادر و گفتم: « حاج آقا دو سه روز مرخصي مي خواهم. » از بالاي عينکش نگاهي به من کرد و چون مي دانست تازه از مرخصي برگشتم، گفت: « فعلاً امکان ندارد، ان شاء الله بعداً. » برگه ي مرخصي مهر شده اي توي کيفم داشت. برگه را به نام خودم نوشتم، خودم هم امضا کردم و با همان برگه از دژباني خارج شدم و آمدم مرخصي. وقتي کار تمام شد و برگشتم منطقه، مستقيم رفتم چادر فرماندهي. بعد از سلام و احوالپرسي گفت: « آقاي برادر کجا بودي!؟ »
گفتم: « مرخصي! » گفت: « کي به تو برگه ي مرخصي داد؟! » گفتم: « خودم! » گفت: « کي برگه ات را امضاء کرد؟ » گفتم: « خودم! »
با ناراحتي نگاهي کرد و گفت: « برو اين چند روزه که رفتي مرخصي، نمازت را قضا کن. چون بدون اجازه ي مسئول از منطقه خارج شدي، اين خلاف تکليفه! » (5)

سختگيري در نظم و انضباط

شهيد محمود کاوه
سختگيري خاصّي داشت. « کلاس هاي عقيدتي تان نبايد اصلاً تعطيل شود. بايد طوري رفتار کنيد که تمام بچّه ها از اين کلاس ها استقبال کنند. »
نمي آمدند. خسته بودند، گرفتار بودند، حوصله نداشتند. گزارش را من و ستاد با همکاري هم نوشتيم. داديم به کاوه گفتم: « چي کار کنيم؟ بچّه ها اصلاً نمي آيند. يا اگر مي آيند حوصله نشان نمي دهند. همه اش ي گويند خسته ايم. »
گفت: « به نظر تو بايد چي کار کرد؟ »
گفتم: « تا خودت نيايي هيچ کس نمي آيد. »
آمد. بقيه هم تا ديدند او مي آيد آمدند. زياد نمي ماند. زود معذرت مي خواست مي گفت کار دارد بايد برود، خودشان که مي دانند. گاهي حتّي از بچّه ها اجازه مي گرفت مي رفت. ولي آمدن را مي آمد.
به من مي گفت: « دقّت کن فرمانده گردان ها و گروهان ها و دسته ها حتماً بيايند. »
مي گفت: « با نظم و انضباط. البتّه گزارشش را هم بنويس بده به من. »
مي گفتم: « براي همه سخت بگيرم بنويسم؟ »
مي گفت: « ساعت جلسه، حاضرين، غايبين، تأخيري ها، موضوع جلسه، همه را بنويس. »
همين سختگيري را توي تشيع جنازه ي بچّه ها هم داشت.
مي گفت: « بايد خودمان، منظم و با لباس فرم، برويم جنازه اش را به خانواده اش تحويل بدهيم. » (6)

حساب ثانيه ها را بايد داشته باشيد!

شهيد محمود کاوه
هر کس دير مي کرد بيايد جلسه يي که مثلاً ساعت هشت قرارش را گذاشته بود نمي گذاشت بيايد توي اتاق.
مي گفت: « حق نداري پايت را بگذاري توي جلسه. همان پشت در بايست کارت دارم. »
جلسه که تمام مي شد مي رفت با طرف حرف مي زد. هر کي هم بود بود. فرمانده گردان يا گروهان يا دسته فرقي برايش نداشت.
مي گفت: « تا حالا شده دشمن بيايد ده دقيقه فرصت بدهد مسلّح بشوي بروي طرفش شليک کني؟ »
مي گفت: « ساعت که خيلي زيادست. دقيقه هم همين طور. شما بايد حساب ثانيه ها را داشته باشيد. »
مي گفت: « ما نيروي ضربتي هستيم. اوّلين اشتباه مان آخرين اشتباه ست. »
کاري مي کرد که طرف چاره يي نداشت جز اين که معذرت بخواهد. يا حتّي حلاليّت بطلبد.
مي گفت: « به شرط اين که بار آخرت باشد. » (7)

به خودش هم سختگيري مي کرد!

شهيد محمود کاوه
اين سختگيري ها را به ظاهرِ خودش هم داشت. محکم راه مي رفت. جوري که خيلي ها نگاهش مي کردند، مي رفتند مثل او قرص و محکم راه مي رفتند. يا لباسش را هيچ کس، هيچ وقت نديد نامنظم باشد. فانسقه بسته، گتر کرده، هميشه با پوتين. نشد در آن چهار سالي که مي شناختمش با دمپايي ببينمش. يا مثلاً بدون لباس فرم. دو تا لباس بيش تر نداشت. که هميشه يکي اش را مي پوشيد و آن يکي را مي شست مي گذاشت کنار براي بعد. نديدم بگذارد کسي لباسش را بشويد. علي قمي اين کار را کرد. ولي محمود سريع تلافي کرد، رفت لباس علي را شست و گفت « بار آخرت باشد به حرف گوش نمي کني. » (8)

رژهي منظم و با ابهت

شهيد محمود کاوه
تأکيد بعدي اش روي نظم و انضباط و حتّي ظاهر به شدّت نظامي بچّه ها بود. ما تا قبل از تشکيل تيپ سازماندهي چنداني نداشتيم. حتّي ماشين نداشتيم. امّا تيپ که تشکيل شد، همه ي ما با لباس هاي نظامي يکدست و با ماشين هايي به رنگ جنگلي مسير سنندج تا لشکر 28 کردستان را طوري رفتيم تا همه ببينند با چه نظمي آمده ايم و براي چه کاري. در تمام مسير ايستاده بودند دو طرف خيابان ها نگاه مان مي کردند.
محمود قبلش آمده بود به همه مان گفته بود: « همه بايد آستين هايتان را بزنيد بالا، فانسقه ها را محکم کنيد، از کش گترهايتان مطمئن بشويد، با سر بالا گرفته وسينه ي سپر کرده، درست مثل يک نظامي کار کشته. »
به تک تک مان آمد سر زد تا مطمئن شود دستوري که داده عمل کرده باشيم. همان راهپيمايي از شهر تا مقرّ باعث شده بود هم دلگرم شوند هم ضد انقلاب به دست و پا بيفتد. (9)

پي‌نوشت‌ها:

1. يادگاران 15، ص 30.
2. يادگاران 15، ص 55.
3. يادگاران 15، ص 56.
4. تو که آن بالا نشستي، ص 67.
5. مسافر غريب، ص 48.
6. ردّ خون توي برف، ص 77.
7. ردّ خون روي برف، ص 241.
8. ردّ خون روي برف، ص 242.
9. ردّ خون روي برف، صص 267- 256.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط