قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

دو دقيقه زود آمدي!

ده متري خاکريز عراقي ها رسيده بوديم که آتش کاتيوشاي خودي مثل خروس بي محل ريخت روي سر و سينه ي خاکريز.
شنبه، 4 بهمن 1393
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
دو دقيقه زود آمدي!
دو دقيقه زود آمدي!

 






 

 قانونگرايي، نظم و انضباط در سيره ي شهدا

چون دستور تا خاکريز اوّل بود، برگشت

شهيد عليرضا ابراهيمي
ده متري خاکريز عراقي ها رسيده بوديم که آتش کاتيوشاي خودي مثل خروس بي محل ريخت روي سر و سينه ي خاکريز.
عراقي ها قاطي کردند و سر به هوا شدند. زدند از کانال دم خط بيرون و رفتند توي سنگرهاي اجتماعي.
خوش به حالمان شد. با عليرضا ابراهيمي بوديم و به او گفتم: « بهترين وقت است که کارِ شناسايي خاکريز را تمام کني. »
معطل نکرد. رفت و پنج دقيقه بعد آمد.
با اميدواري گفت: « کار خاکريز تمام است، برويم خط دو را هم شناسايي کنيم. »
گفتم: « امّا علي آقا تکليف کرده فقط تا خاکريز اوّل! »
اسم علي آقا که آمد: « سکوت کرد و برگشت. » (1)

اطاعت از فرمانده ي لشکر در راستاي حکم ولي خدا

شهيد علي چيت سازيان
از جبهه و جنگ کم حرف مي زد و از نام بچّه هاي رزمنده کمتر. تنها اسمي را که گاهي با احترام ياد مي کرد، نام کسي بود که هيچ گاه نديدمش؛ « حاج مهدي کياني »
مي گفت: « حاج مهدي از من خواسته يا حاج مهدي به من گفته. حرفهايي از اين دست. »
يک روز در زمستان سال 65 از علي آقا پرسيدم اين آقاي کياني کيه که شما اين قدر خودتان را مطيع و منقادش مي دانيد؟ »
گفت: « اطاعت از فرمانده ي لشکر، در راستاي پيروي از حکم ولي خداست. » (2)

ماندن بالاي درخت، تنبيه بي انضباطي!

شهيد علي چيت سازيان
پلک هم نمي زد. بالاي شاخه ي درخت جاي خوابيدن نبود. تازه اگر چشمهايش گرم مي شد، مي افتاد توي آب رودخانه که درخت روش خم شده بود.
ده ساعت هم توي سرما ماووت، تک و تنها توي شب بالاي درخت هم وقت کمي نبود.
صداي دهشتناک آب هم که به سينه ي سنگ ها و درخت ها مي خورد، فکر خواب را از کلّه مي برد.
پرسيدم: « حالا اين بنده ي خدا چرا رفته آن بالا! »
گفت: « فرمانده اطلاعات عمليّات تنبيه اش کرده است! »
گفتم: « حالا که شبه و هيچ چشمي آن را نمي بيند؟! »
گفت: « وقتي علي آقا بگويد بايد شب تا صبح، آن بالا باشي؛ يعني فقط براي نماز صبح مي تواني بيايي! »
گفتم: « حالا جرمش چي بوده؟ »
گفت: « بي اذنِ علي آقا رفته شناسايي دشمن! » (3)

مثل يک سرباز، اطاعت کرد!

شهيد علي چيت سازيان
گفت: « امشب خودم هم مي آيم جلو. »
گفتم: « امّا شما من را مسئول تيم گذاشتيد! »
گفت: « توي شناسايي، هرچي شما بگوييد. »
خجالت کشيدم.
بايد جلوتر مي رفتيم تا از وضعيت سنگرهاي آنها بيشتر بفهميم.
امّا رفتن بيخ گوش سنگرهاي عراقيها، راحت تر بود تا اينکه به علي آقا بگويم شما جلوتر نيا.
دل به دريا زدم و گفت: « شما بمان همين جا- کمين- من مي روم جلوتر.
با تواضع تمام گفت: « چشم! »
رفتم و برگشتم. مثل يک سرباز قدم از قدم برنداشته بود. او فرمانده ي اطلاعات بود و من يک مسئول تيم! (4)

دو دقيقه زود آمدي!

شهيد علي صيّاد شيرازي
گفته بود ساعت دو و ده دقيقه بيا، من ساعت دو و هشت دقيقه رسيدم آن جا. وقتي رفتم تو صيّاد يک نگاه به ساعتش کرد، گفت: « دو دقيقه زود آمدي. من توي اين دو دقيقه کارم را مي کنم. » اين دو دقيقه مشغول خواندن يک نامه بود. سرِ ساعت دو و ده دقيقه خودکارش را گذاشت روي ميز و بلند شد آمد نشست روبه روي من و شروع کرد. گفت: « من چون بيش تر بايد توي دفتر جانشيني باشم، وقت نمي کنم خيلي بيام توي دفتر بازرسي. از همان جا با تو تماس مي گيرم. تو هم هر موقع کار داشتي، زنگ بزن آن جا. هفته اي يک بار هم جلسه مي گذاريم و تو هر اتّفاقي که افتاده و کارهايي که پيش آمده، براي من مي گويي. » (5)

يک دقيقه هم وقت کلاس را تلف نمي کرد!

شهيد علي صيّاد شيرازي
سرِ کلاس باز هم نگاه و حوّاس ما را دنبال خودش و کارهايش مي کشيد. سرِ ساعت مي آمد و سرِ ساعت مي رفت. يک دقيقه هم وقت کلاس را تلف نمي کرد.
وقتي مي آمد سرِ کلاس، اوّل از همه آن بالا روي تخته مي نوشت بسم الله الرحمن الرحيم. قبل از شروع درس هم يک چيزي زير لب زمزمه ي کرد. من و برادر خانمم، سرتيپ دوّم صادقي گويا که آن موقع هر دويمان سروان بوديم، با تعجّب به هم نگاه مي کرديم. (6)

همه ي کارهايتان مرتّب و منظم باشد

شهيد علي صيّاد شيرازي
بقيّه ي وقتش را به کار مي گذراند يا مطالعه و همه ي کارها هم سرِ وقت و با برنامه. خيلي دوست داشت ما هم مثل خودش منظم باشيم؛ دقيق و سرِ وقت مثل خودش، ولي نمي شد، نمي توانستيم. هر کار مي کرديم حتّي به گرد پايش هم نمي رسيديم. البته وادارمان نمي کرد. خيلي ها فکر مي کنند ارتشي ها خانه را مي کنند پادگان، ولي توي خانه ي ما اصلاً اين طور نبود. هيچ وقت براي هيچ کار وادارمان نمي کرد. با ما حرف مي زد و قانعمان مي کرد يا به ما تذکّر مي داد. مي گفت: « دوست دارم همه ي کارهايتان مرتّب و منظم باشد. صبح ها ورزش کنيد. وقتتان را هدر ندهيد. » ما هم سعي مي کرديم براي خودمان برنامه بريزيم، ولي هيچ وقت آني نمي شد که بابا بود. براي کوچک ترين کارهايش برنامه ي زماني داشت. مثلاً از ساعت 9:45 تا 11:22 مطالعه مي کرد؛ به همين دقيقي و هميشه. فقط بعضي روزها اين طور کار نمي کرد. روزهاي شهادت ائمه و ايّام عزاداري، اين قدر براي کارهاي خودش دقيق وقت نمي گذاشت. مي رفت توي اتاق و درباره ي کسي که آن روز روزِ شهادتش بود مطالعه مي کرد. مي گفت: « اين روز را تعطيل کرده اند که با ائمه بيش تر آشنا بشويم. » (7)

همه چيز سرِ جاي خودش

شهيد علي صيّاد شيرازي
يک روز آمد سرِکار. وارد شد و مثل هميشه آمد طرفم؛ با نشاط و با لبخند. دست داد و رفت طرف بقيّه. نگاهش مي کردم. تماشايش مي کردم؛ سر و رويش را، مرتّب و منظم. موها مشکي، شانه کرده، محاسن کوتاه و مرتّب. لباس ها اتو کشيده و معطّر. کفش ها واکس خورده و برّاق. همه چيز سرِ جاي خودش؛ آرم ها و درجه ها و ...
هميشه مي گفت: « سرباز جمهوري اسلامي آبروي نظام است. بايد تميز و مرتّب باشد. بايد سر و وضعش طوري باشد که مردم ببينند و حظ کنند. » مثل خودش. از ديدنش حظ مي کردم. (8)

جدّي و دقيق

شهيد زمان کرمي
مربّي آموزش نيروهاي تخريب بود. هنگام آموزش و کار بسيار جدّي و دقيق بود به نحوي که گويي کسي را نمي شناسد. امّا هنگام استراحت شوخ طبع و خوش اخلاق، چنان که گويي از برادر به آدم نزديک تر و مهربان تر است. (9)

به عنوان مافوق که گفتم، نه نياورد!

شهيد حسين عرب عامري ( اخوي عرب )
عرق پيشاني اش را پاک کرد و خيلي سريع گفت:
- نه!
يکه خوردم. اوّلين باري بود که از او نه مي شنيدم. گفتم:
- يعني قبول نمي کني؟
فکري کرد و گفت:
- هدايت صد و بيست نفر توي عمليّات کار سختي است. از آن مهمتر مسؤوليّت جان آنهاست.
- ولي توان نظامي تو را کسي توي گردان نداره. شايد يک جور واجب کفايي باشد.
باز هم جواب همان بود. آخر کار تکليف کردم و گفتم:
- من به عنوان مافوق اين تشخيص را دادم، بايد بپذيري!
ديگر حرفي نزد. هنوز با خودش درگير بود، امّا ديگر نه نياورد. از آن روز به بعد شد فرمانده ي يکي از گروهان هاي گردان کربلا. (10)

پي‌نوشت‌ها:

1. دليل، ص 137.
2. دليل، ص 188.
3. دليل، ص 198.
4. دليل، ص 201.
5. خدا مي خواست زنده بماني، صص 18-17.
6. خدا مي خواست زنده بماني، صص 40-39.
7. خدا مي خواست زنده بماني، ص 66.
8. خدا مي خواست زنده بماني، صص 199-198.
9. غيرت و غربت، ص 110.
10. هفت سين هاي بي بابا، ص104.

منبع مقاله :
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (30)، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول



 

 



نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط