تعليم و تربيت در سيره ي شهدا
من کوچک و خدمتگزار همه هستم
شهيد حسين املاکي
حسين، سر به آسمان بلند کرد و با دست به کربلا اشاره کرد و گفت: خدا خودش مي داند به همين راه عزيزي که راه قدس از کربلايش مي گذرد، قسم مي خورم از اول انقلاب که مسؤوليت تربيت بدني سپاه لنگرود را به من داده اند تا بعد که در جبهه، خدمتگزار يک تيم شناسايي شدم و بعدش از قسمت اطلاعات - عمليات آمدند و گفتند که املاکي، فرمانده ي محور يکم اين يگانه، تا الآن که اين فرمانده ي نازنين لشکر 16 قدس، اين مرد کارزار و کار کُشته، حاج حسين همداني که گيلاني نيست، ولي از گيلاني ها برايم عزيزتر است، من و آقا مهدي را مورد لطف قرار داده و لايق خدمت در فرماندهي محورهاي 1 و 2 لشکر قدس دانسته؛ خودم را کوچک تر از آن مي دانم که فرمانده صدايم بزنند! من، کوچک همه هستم و خدمتگزارشان هستم! خوش سيرت هم همين جور است! اصلاً اين جا همه خادم و مخدومِ يکديگر هستند! دعا کنيد خدا توفيقمان بدهد بتوانيم روز به روز و ساعت به ساعت خدمتمان به امام و انقلاب را زيادتر کنيم و حکومتِ اسلامي را صحيح و سالم تحويل صاحبش آقا امام زمان بدهيم ان شاء الله! (1)بديهاي مردم را با نيکي پاسخ دهيد
شهيد علي نقي ابونصري
در همسايگي منزل ما شخصي مشغول ساختن خانه بود. اتفاقاً اين شخص با وجودي که به ظاهر هم آدم درستي بود ولي نمي دانم براساس چه طينتي بود که خود به خود نسبت به علي يک حالت کينه و حسادت پيدا کرده بود و اغلب اوقات که علي را مي ديد يک نيش يا زخم زباني مي زد و بعد دور کار ساختمانش مي رفت. اتفاقاً وقتي اينها کار ساختمانشان تمام شد و به داخل آن رفتند، علي به من گفت: به بازار برو و يک هديه ي خوب براي فلاني بگير تا امشب به منزلشان برويم. من ابتدا مخالفت کردم ولي علي گفت: آيا در قرآن نخوانده اي که يکي از صفات مؤمن اين است که بديهاي مردم را با نيکي پاسخ مي دهد، ما که مؤمن نيستيم ولي لااقل در اين صفت مثل آنها باشيم. من هم قبول کردم هديه اي را گرفتم و يک شب با علي به خانه ي آنها رفتيم. اتفاقاً بعد از جريان رفتار او با ما خيلي تغيير کرد. (2)جريمه ي دير بيدار شدن از خواب و تأخير در نماز صبح!
شهيد علي نقي ابونصري
در يکي از روزهاي گرم تابستان که براي تعمير حياط منزل پدرمان چند کارگر داشتيم علي تازه از مسافرت برگشته بود و منزل خودشان بود. اما ديدم همان روز صبح زود به منزل ما آمدند و به عنوان يک کارگر مشغول کار شدند. هرچه از او خواستم که چون چند روز بيشتر مرخصي ندارد به منزلشان برود و استراحت نمايد او قبول نکرد. تا اينکه نزديکي هاي ظهر که متوجه شدم علي لبهايش خشک شده و در آفتاب کار مي کند يک ليوان شربت برايش آوردم اما او يواش گفت که روزه هست و کسي نفهمد. (ايشان بدون سحري روزه گرفته بودند) ولي من هرچه اصرار کردم که روزه اش را بشکند قبول نکرد و اينطور گفت: چون امروز صبح دير از خواب بيدار شدم و نتوانستم نماز صبح ام را به موقع بخوانم براي جبران آن تصميم گرفته ام که تا عصر با زبان روزه در آفتاب کار کنم. (3)قاب «بسم الله» را چرا پائين تر از عکس قرار داده اي؟
شهيد علي نقي ابونصري
يک روز که علي در خانه نبود من بعد از اينکه خانه را مرتّب کردم چند قاب عکس را که به ديوار وصل بود بيرون آوردم و بعد از اينکه آنها را تميز کردم مجدداً به ديوار زدم. در بين آنها يک قاب تقريباً متوسط مربوط به عکس علي و شهيد سپيدنامه بود که با هم در جبهه گرفته بودند و علي پس از شهادت ايشان آن را بزرگ کرده بود، قاب ديگري نيز وجود داشت که نام مبارک «بسم الله الرحمن الرحيم» با خط زيبا بر روي آن حک شده بود. پس از برگشتن علي به خانه به محض اينکه وارد اتاق شد من متوجه شدم يکراست به طرف قابها رفت و در حالي که جاي دو تا از قابها را عوض مي کرد گفت: «چرا اينها را جا به جا گذاشته اي؟!» من که هنوز چيزي نفهميده بودم گفتم: ببخشيد منظورتان را نمي فهمم و او در حالي که جاي قابها را به من نشان مي داد گفت: «ببينيد! شما قاب «بسم الله» را پايين تر از عکس من قرار داده ايد.» (4)پيراهن نو را شست!
شهيد محمدحسين محمودي
يک بار براي محمدحسين لباسي خريدم و به ايشان دادم تا بپوشد. او پيراهن را پوشيد و وقتي مطمئن شد که اندازه اش است، از تن بيرون آورد و در تشتي نهاد و با مقداري پودر لباس شويي، آن را شست!با تعجب به او گفتم: «اين چه کاري بود که کردي؟ لباس نو را چرا مي شويي؟!» با آرامش و طمأنينه ي زيبايي گفت: «مي خواهم که از حالت نو بودن بيرون بيايد که وقتي آن را مي پوشم، افراد بي بضاعتي که نمي توانند پيراهن نو بخرند، ناراحت نشوند!» (5)
سجده ها را طولاني مي کرد تا بچه ها، خودشان پايين بيايند!
شهيد محمدحسين محمودي
يکي از رفتارهاي جالب محمدحسين که هيچ گاه از يادم نمي رود، رفتار عاطفي و مهربانانه ي او با کودکان بود. بچه ها عجيب به او علاقه داشتند و دايم از سر و کولش بالا مي رفتند. حتي در موقع نماز خواندن هم بر پشت او مي رفتند و بازي مي کردند. او در اين گونه مواقع، سجده اش را طولاني مي کرد تا بچه با رضايت خودش پايين بيايد. وقتي به او مي گفتم: «به آن ها چيزي بگو که اين کار را نکنند!» مي گفت: «مگر ما امت رسول الله (صلي الله عليه و آله) نيستيم که وقتي امام حسن (عليه السلام) و امام حسين (عليه السلام) اين کار را مي کردند، حضرت آن قدر سجده شان را طولاني مي کردند تا آن ها با ميل خودشان پايين بيايند! (6)هديه ي کتاب براي اوقات فراغت بيمار!
شهيد عبدالعلي نيکويي
در سال 64، از ناحيه ي دست و پا و چشم به شدت مجروح و در بيمارستان شهداي تجريش تهران بستري شدم.در اين ايام، افراد زيادي به عيادتم آمدند که يکي از آن ها عبدالعلي نيکويي بود. او که از شدت مجروحيت من اطلاع دقيقي نداشت، دو جلد کتاب از استاد شهيد مرتضي مطهري هم براي اوقات فراغت هديه آورده بود.
وقتي او از نزديک وضعيت مرا مشاهده کرد، بهت زده، اشک از چشمانش جاري شد و گفت: «من نمي دانستم که اين قدر مجروح شده اي، به لطف خدا خيلي زود خوب مي شوي و اين کتاب ها را مطالعه مي کني!»
اين رفتار او بسيار در روحيه ي من اثر داشت و تمام ناراحتي هاي مرا تسکين داد. من به او گفتم: «اين کتاب ها، بهترين هديه اي است که تا به حال برايم آورده اند و هميشه آن ها را حفظ مي کنم.» که البته تا به امروز هم آن را نگه داشته ام و زينت کتابخانه ي منزلم است! (7)
حالا مواظب باش ديگر گناه نکني!
شهيد عبدالرسول صفري
عبدالرسول صفري، دوست، معلم و استاد ما بود و ما پيوند دوستي محکمي با او داشتيم. در شب هايي که او در منزل بود، ما به خانه ي ايشان مي رفتيم و دورش حلقه مي زديم و او براي ما از مذهب و اخلاق و عرفان مي گفت.صبح هاي جمعه نيز به همراه او به قبرستان رضوانيه مي رفتيم. او براي مدتي داخل يک قبر مي خوابيد و به راز و نياز با پروردگار مي پرداخت. بعد هم که از قبر بيرون مي آمد، خطاب به خودش مي گفت:
«خب، رسول تو فرض کن که مرده اي و حالا يک بار ديگر زنده شده اي؛ پس از همين حالا مواظب باش که ديگر اشتباه نکني و مرتکب گناه نشوي!» (8)
بچه ها مثل بچه هاي من هستند
شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)
با روشني چراغ محوطه، سايه اش مي افتاد روي چادر. خم و راست مي شد. دقيق تر شدم. انگار لباس پهن مي کرد. خيلي دلم مي خواست مچش را بگيرم. هر روز با ديدن قطاري از کفش هاي واکس زده و لباس هاي شسته شرمنده مي شديم، اما آخر شب از فرط خستگي يک گوشه مي افتاديم.آهسته رفتم بيرون. نزديک تر که شدم، ديدم حسين است. گريه افتادم و گفتم:
- چرا ما را شرمنده مي کني؟ تو مثلاً فرمانده ي گرداني!
پيشاني ام را بوسيد و گفت:
- تو سيدي و بزرگ من، آن بچه ها هم که مثل بچه هاي خودم هستند. از تو مي خواهم اين موضوع بين من و تو و خدا بماند. (9)
توصيه ي بجايي بود
شهيد حسين عرب عامري (اخوي عرب)
گروهان ها به خط شدند و جنب حسينيه صف کشيدند. قرآن خوانده شد. قبل از اين که اخوي به عنوان فرمانده ي گردان از جلو نظام بدهد، محمد لطفي که فرمانده ي يکي از گروهان ها بود، اجازه گرفت و پشت تريبون ايستاد. با صداي بلند حديثي به اين مضمون خواند:- اگر کسي کلامش را بدون سلام شروع کرد، جوابش را ندهيد.
يکي دو روز بود که اخوي بدون سلام، فرمان مي داد.
اخوي لبخند مليحي زد و بعد از او شروع کرد به صحبت:
- سلامٌ عليکم! توصيه ي به جايي بود. از برادر عزيزمان تشکر مي کنم. چقدر خوبه که روي کار هم اين قدر دقيق مي شويد. (10)
پينوشتها:
1. شرح مجموعه ي گُل، ص 107.
2. چکيده عشق، ص 171.
3. چکيده عشق، ص 197.
4. چکيده عشق، ص 198.
5. معجزه هاي کوچک، ص 146.
6. معجزه هاي کوچک، ص 147.
7. معجزه هاي کوچک، ص 174.
8. معجزه هاي کوچک، ص 129.
9. هفت سين هاي بي بابا، ص 166.
10. هفت سين هاي بي بابا، ص 170.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
/ج