گردآوري و تدوين: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت
تعليم و تربيت در سيره ي شهدا
حفظ آبروي بچّه ها و تذکّر پنهاني
شهيد حجت الاسلام و المسلمين فضل الله محلاتي
ايشان در منزل با من برخوردشان خيلي خوب بود. پس از اين که بچه هاي ما بزرگ شدند، اگر من مثلاً با تندي با بچه ها صحبت مي کردم، مي گفت: اين روش درست نيست، هر چيزي را بايد با اخلاق به آن ها فهماند، با تندي و خشونت و بدرفتاري نمي شود بچه ها را قانع کرد. هر وقت مسأله اي پيش مي آمد، ايشان با رفتار و اخلاق خوب بچه ها را پدرانه نصيحت مي کردند. بچه ها هم پدرشان را خيلي دوست داشتند، با هم مثل دو برادر يا دو فرزند صحبت مي کردند. پدرشان اگر چيزي به آن ها مي گفت، سرپيچي نمي کردند. هيچ وقت توي روي بچه ها تندي يا بلند با من صحبت نمي کردند. اگر من هم بلند صحبت مي کردم مي گفتند: آرام؛ بچه ها ياد مي گيرند. در خانواده خيلي زياد هست که پدر و مادرها با هم تند صحبت مي کنند و بچه ها پر رو مي شود، دور مي گيرد و مي آيد حرفي که پدر به مادر زده فوري تکرار مي کند. ايشان خيلي احترام قائل بودند براي من و براي اولاد حضرت فاطمه (سلام الله عليها). من برادري داشتم يازده يا دوازده ساله، که پدرم مرحوم شدند. حاج آقا او را آوردند منزل خودمان، گفتند: مادرت اذيت مي شود. خدا شاهد است شانزده سال در خانه ي ما بود تا ازدواج کرد و سر کارش گذاشتند و از سهم پدرم خانه برايش گرفتند و کارهايش را جور کردند. در محله، همه فکر مي کردند آقاي محلاتي سه پسر دارد احمد آقا - امين آقا - محمود آقا، چون هيچ فرقي بين او و پسران خودشان نمي گذاشتند. او، اگر چه بچه ي شلوغي بود، ولي از حاج آقا حساب مي برد.حاج آقا مي گفتند: وقت دوستي، دوستي؛ وقت تفريح، تفريح. مي گفتند: اگر بچه، بيرون، کار خلافي کرد و تو ديدي، نيا جلو ميهمان و ديگران بگو، آهسته و آرام بيا به من بگو و من هم يواشکي او را مي خواهم. آبروي بچه نبايد بريزد و حيثيتش را نبايد از دست بدهد. بعد او را مي خواستند، در اتاق را مي بستند و پنهاني با او صحبت مي کردند و مي گفتند: اين کار تو خلاف است، با وجود شؤونات خانوادگي تو، اين کار، درست نيست. خب، بچه ها هم با احترامي که براي پدرشان قائل بودند، دست از آن کار نادرست برمي داشتند.
هميشه به بچه هاي شان تأکيد داشتند که در کارهاي تان خلاف شرع نباشد. هيچ کاري در اسلام عيب نيست؛ اگر خلاف شرع نباشد. شاد باشيد، با هم خوش رفتاري کنيد. گاهي که دور هم مي نشستند و صحبتي مي شد، ايشان دو تا سه تا مسأله را که وظيفه ي شرعي بچه ها بود و جوان ها بايد بدانند مي گفتند. مي گفتند: غيبت نکنيد، از کسي چيزي نگوييد، از خودمان بگوييد. مواردي پيش مي آمد - خب من هم جوان بودم - و چيزي مي گفتم و مي خواستم، مي گفتند: خانم، من جهنم نمي خواهم بروم، شما مرا جهنمي نکنيد. کاري کنيد که هم خودتان بهشتي باشيد، هم من. دنيا محل گذر است، اين جا ما مسافر هستيم، مي رويم و نمي مانيم. اصل، آن دنياست. (1)
هر روز يک حديث
شهيد حسن محمّديان
در همان اولين برخورد، حسين گفت: «حالا که قرار است با هم دوست باشيم، هر روز اولين باري که همديگر را ديديم، بايد يک حديث به هم بگوييم.»من هم قبول کردم. روزهاي اول را با حديثهاي معروفي که حفظ بودم، سر کردم؛ اما خيلي زود مجبور شدم مطالعه و جست و جو در اين زمينه را جدي بگيرم. هر جا حديثي مي ديدم، ياد مي گرفتم تا در مقابل «يا اخي حدثني» حسين دست پُر باشم؛ درست مثل خود او.
سه هفته بيشتر از دوستي ام با «حسين محمديان» نمي گذشت که خبر مجروحيتش را شنيدم. برادر «مهدي خيراللهي» او را براي تأمين به معبري که در آن کار مي کرد، برده بود. در بازگشت نتوانسته بودند جاي حسين را پيدا کنند و به خيال اين که او برگشته، به خط خودي آمده بودند. از آن طرف، حسين مدتي منتظر مانده بود. نزديک صبح با اين فکر که شايد دشمن متوجه او بشود، خودش راه بازگشت را پيش گرفته بود. نزديک خط، يکي از نگهبانهاي خودي به خيال اين که از نيروهاي دشمن است، نارنجکي انداخته و حسين مجروح شده بود. بچه ها تعريف مي کردند که وقتي او را به عقب منتقل مي کرديم، گريه مي کرد و وقتي دليل گريه اش را پرسيديم، گفت: «حيف شد، از عمليات ماندم!» (2)
چرا از کولر گازي استفاده نمي کني؟
شهيد مسعود چيني پرداز
برادر شهيد مسعود چيني پرداز مي گويد:آن اواخر مسعود هم مثل ساير شهدا، اخلاقش، عوض شده بود. بر مهرباني اش افزوده بود و به همه محبت مي کرد.
يک بار که در گرماي 50 درجه ي دزفول، از منطقه ي عملياتي آمده بود، تنها در اتاقي کوچک روي موکت دراز کشيده، و مشغول استراحت بود و اين در حالي بود که در اتاق مجاور، بقيه ي اعضاي خانواده در زير کولر گازي، مشغول استراحت بودند، با ناراحتي صدايش کردم و گفتم: «اين چه کاري است مي کني؟ چرا از اين نعمت خدادادي، کولر گازي، استفاده نمي کني؟»
تبسمي کرد و گفت: «اگر امروز، من از اين هواي خنک استفاده کنم، ديگر نمي توانم گرماي جبهه را تحمل کنم.»
در مقابل استدلال محکم، ديگر حرفي براي گفتن نداشتم.
شهيد «مسعود چيني پرداز» در عمليات «بدر» به شهادت رسيد و پيکر مطهرش پس از ده سال به زادگاهش آورده شد.» (3)
تنبيه و دلجويي!
شهيد حميد متوسّليان
... در پادگان دوکوهه، ما يک دوره ي فشرده ي آموزشي براي برادران بسيجي داشتيم. روزي همان طور که سرگرم کار روي نيروهاي گردان حمزه در محوطه ي دوکوهه بوديم، حاج احمد از گرد راه رسيد. او که مي خواست با محک زدن بچه ها بفهمد آموزش هاي ما تا چه حد توانسته براي آنها مثمر باشد، به يکي از بچه بسيجي هاي گردان رو کرد و گفت: برادرجان، شما بيا و براي من توضيح بده که ظرف اين مدت چه آموزش هايي ديده ايد؟! آن بنده ي خدا که از ديدن هيبت حاج احمد بي اختيار دست و پايش را گم کرده بود، نتوانست به نحو قابل قبولي درباره ي آموزش هايي که تا به آن وقت ديده بود، به حاج احمد توضيح بدهد.خوب به خاطر دارم که وقتي او از تشريح محورهاي آموزشي عاجز ماند، حاجي خيلي عصباني شد؛ طوري که بلافاصله به از دستور داد روي زمين سيماني ميدان صبحگاه سينه خيز برود. اين طوري قدري او را تنبيه کرد. بعد که تنبيه آن برادر تمام شد، حاج احمد جلو رفت، او را در آغوش گرفت، صورتش را بوسيد و گفت: برادر جان، تمام اين سختگيري ما، به اين خاطر است که مي خواهيم در عمليات، حتي المقدور کمتر تلفات داشته باشيم. من هم شما را تنبيه نکردم، کمي تمرين دادم... بعد هم که وقت نماز شد، ديدم حاج احمد وضو گرفت و آمد پشت سر همين بچه بسيجي ايستاد، به او اقتدا کرد و نمازش را خواند. اين کار حاج احمد، براي ما هم تکان دهنده بود، هم عبرت آموز. (4)
هرکس براي خودش سنگر بکند
شهيد حسين قجه اي
... يادش به خير! با صفاي ما برادر حسين قُجه اي، يکي از فرماندهان فعال و زحمتکش تيپ بود. اصلاً ما نمي ديديم که ايشان حتي براي يک لحظه بيکار بنشيند. مدام در پي کار و فعاليت بود. آن روز صبح، وقتي در علي گره زد مستقر شديم، ايشان به جاي اين که به بچه ها دستور بدهد سنگر بکنند، بلافاصله پيراهن خودش را درآورد و با يک بيل انفرادي شروع کرد به کندن سنگر. بچه ها تا ايشان را در آن وضع ديدند، ريختند دورش را گرفتند و گفتند: برادر قُجه اي، اين چه کاري است که شما مي کنيد؟!... شما بيل مي زنيد و ما تماشا کنيم؟ مگر ما مرده ايم؟او همان طور که خيس عراق داشت به کارش ادامه مي داد، گفت: دشمن تان بميرد. اين چه حرفي است که مي زنيد؟ منتها الآن وقت آن است که هر کس براي خودش يک سنگر بکند.
بچه ها به خوبي متوجه منظور ايشان شدند و سريع بيل هاي انفرادي را آماده کردند و دست به کار شدند و براي خودشان سنگر حفر کردند. واقعاً برادر قُجه اي در اعمال خودش مصداق عيني آن حديث آقا امام صادق (عليه السلام) بود که فرموده اند:
«کُونُوا دُعاهَ الناسِ بِغَيرِ اَلْسِنَتِکُم»؛ مردم را با غير زبان هايتان - يعني با عمل خودتان - به حق و نيکي دعوت کنيد. (5)
مراقب چشم و دل و زبانت باش
شهيد قاسم دهباشي
قاسم مي گفت: «خاک جبهه مقدسه. حرمت مياره. خلاف ترين آدم، پاش به اين جا برسه، زير و رو مي شه. اين جا فقط خودت هستي و خدا. هيچ واسطه اي بين تو و خدا نيست. آن لباس خاکي، چارچوب برايت درست مي کنه. نمي گذارد هر جور دلت خواست، باشي...»کاري به هيچ چيز نداشت. فقط مي گفت: «مراقبه؛ مراقبه.» در هر حال و هر جا او را مي ديدي، ذکر خدا روي لبش بود؛ نه ذکر ظاهري؛ ذکر باطني و گره گشا که فقط عرفا بلدند.
يک وقت هايي که تو سنگر با هم تنها مي شديم، مي گفت: « همان قدر که مراقب لباس هايت هستي کثيف نشوند، بايد مراقب چشم و دل و زبانت هم باشي؛ مراقب رفقايت باشي. جسم و روح، با هم هستند. هر کدام خراب بشود، آن يکي را خراب مي کند.»
سنگ صبور بچه ها بود. هر کس هر درد دلي داشت، حاجي گوش شنوايش بود. (6)
در بازار، بار مي برد تا جسم و روحش ساخته شود
شهيد ابراهيم هادي
پرسان پرسان خودم را به مقر اطلاعات عمليّات در فکه رساندم. ابراهيم هادي، مسؤول اطلاعات عمليّات، با گرمي و خوش رويي از من استقبال کرد.ابراهيم، معلم آموزش و پرورش بود؛ ورزش کار عارف و پهلواني که لنگه اش را در جنگ کم داشتيم. او مربّي واليبال بود و براي خيلي ها معلم اخلاق. با اين که وضع مالي خوبي داشت، افتاد تو وادي خودسازي و عرفان. براي رفت و آمد تو شهر، اتوبوس سوار مي شد. روزها مي رفت بازار، بغل باربرها مي ايستاد، بار مي برد تا جسم و روحش ساخته شود و کبر و غرور بر او غلبه نکند. استاد اطلاعات عمليات بود و تيمي قوي از زبدگان اطلاعات را دور خودش جمع کرده بود. (7)
پينوشتها:
1. ماهنامه شاهد ياران، ص 67.
2. لشکر خوبان، صص 114-113.
3. سوره هاي ايثار، صص 160-159.
4. همپاي صاعقه، ص 162.
5. همپاي صاعقه، ص 294.
6. کوچه ي نقاش ها، صص 173-172.
7. کوچه ي نقاش ها، صص 256-255.
مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت؛ (1390)، سيره ي شهداي دفاع مقدس (29) تعليم و تربيت، تهران: مؤسسه فرهنگي هنري قدر ولايت، چاپ اول.
/ج