حق ندارم جواب پدرم را بدهم!
شهید قاسم دهباشی
یک روز تنهایی به خانه ی حاج قاسم رفتم تا با ترفندی او را راضی کنم و با خودم به سقز ببرم. وقتی تو خانه ی حاجی نشسته بودم، پدرش خیلی عصبانی و ناراحت بود و تا خوردم، به من و جنگ و همه چیز فحش داد.هی گفت و گفت تا کفرم درآمد و حسابی عصبانی شدم. خواستم جوابش را بدهم که دیدم حاج قاسم سرش را پایین انداخته و هیچ چیز نمی گوید. من هم مجبور شدم سکوت کنم.
وقتی به اتفاق حاجی از خانه شان بیرون آمدیم، رو به حاجی گفتم: «چرا جواب بابایت را ندادی؟»
- کار یک روز و دو روزش نیست. بیست ساله دارد به من ایراد می گیرد؛ اما من هیچ وقت جوابش را نداده ام. هر وقت ناراحت و دلگیر می شوم، یاد مرشد چلویی می افتم که چقدر زخم زبان شنید و دم نزد. اگر جواب می داد، دیگر مرشد چلویی نمی شد. من حق ندارم جواب پدرم را بدهم و صدایم را برایش بلند کنم.
- اما او ناحق می گفت.
- باشد؛ ناحق بگوید؛ پدرم است. در مقابل هر کس، آدم یک تکلیف دارد. یک موقع تکلیفه داد بزنی، یک موقع باید سکوت کنی، یک موقع هم تکلیفه که از آبرویت مایه بگذاری.
این هم از آن تیکه های قاسم بود که هیچ جوابی برایش نداشتم. (1)
هیچ برخوردی با توهین کننده نکرد!
شهید عباس بابایی
یکی از پرسنل پایگاه، خطایی مرتکب شده بود و شهید بابایی تنبیهی در پرونده ی خدمتی اش درج کرده بودند. فردای آن روز من همراه با جناب سرهنگ بابایی در مقابل راه بند ورودی به قسمت اداری، در داخل ماشین نشسته بودیم. شهید بابایی وضعیت ورود پرسنل را کنترل می کردند. شخصی که توبیخ شده بود از اتوبوس سرویس پیاده شد و با دیدن شهید بابایی در داخل ماشین به طرف ما آمد و آب دهانش را جلو ماشین انداخت و رفت. هر کس صحنه را می دید متوجه می شد آن شخص با این کار قصد توهین به سرهنگ بابایی را دارد. اما ایشان که متوجه این موضوع شده بودند زیر لب گفتند:
- یا الله الصمد.
این تکیه کلامی بود که در مواقع خاص بر زبان ایشان جاری می شد. این ماجرا گذشت. روزی برحسب اتفاق دفتر یادداشت روزنه ی شهید بابایی را مرور می کردم. دیدم شرح واقعه ی آن روز را در صفحه ای یادداشت کرده بودند. با خودم گفتم جناب سرهنگ بابایی حتماً تنبیه سخت تری را برای آن شخص در نظر گرفته اند.
روزها می گذشت؛ ولی هیچ اقدامی از طرف ایشان صورت نمی گرفت. سرانجام تصمیم گرفتم موضوع را دوباره مطرح کنم تا تنبیهی برای آن شخص در نظر گرفته شود.
وقتی دوباره به دفتر مراجعه کردم، با کمال شگفتی دیدم، آن صفحه از دفتر جدا شده و هیچ اثری از آن وجود ندارد. بعدها فهمیدم که شهید بابایی در زمان وقوع ماجرا عصبانی شده و آن مطلب را یادداشت کرده و سپس در خلوت خود به این نتیجه رسیده که هنوز در عباس بابایی منیت و خودپرستی وجود دارد؛ به همین خاطر آن یادداشت را از بین می برد تا آن ماجرا را هم به فراموشی بسپارد. (2)
برخورد تند، در آینده خاطره بدی خواهد شد
شهید عباس بابایی
یک شب زمانی که جناب سرهنگ بابایی فرمانده ی پایگاه بودند، به طور اتفاقی به منزل ما آمدند. هنگام پهن کردن سفره، دخترهای من که یکی سه و دیگری چهارساله بودند، در اطراف سفره می دویدند. من با حالت عصبانیت دست دخترانم را گرفتم و خواستم تا نزد مادرشان بفرستم؛ سرهنگ بابایی به من گفتند:- آقاجان! اینها نعمتهای خداوند هستند و قلب و روح دارند. ممکن است برخورد تند ما در آینده برای آنان خاطره ی بدی باشد.
سپس هر دو را کنار خود نشاند و در حالی که به آرامی و با متانت به آنان غذا می داد، با لحن و کلامی کودکانه به آنان می گفت:
- از حرف بابا که ناراحت نشدید؟
بچه ها در مدتی که شهید بابایی در منزل ما بودند ایشان را رها نمی کردند و پیوسته می خواستند تا با او باشند. چند سال از این ماجرا گذشت. روزی که تیمسار بابایی شهید شدند، دختر بزرگم از من پرسید:
- بابا این آقای بابایی کیست که شما اینقدر از او تعریف می کنید؟
من با اندوه، در حالی که می گریستم خاطره آن روز را برایش تعریف کردم. او وقتی که دانست آن شخص شهید بابایی بوده سخت گریست. در حال حاضر هم گاهی دخترانم به من تذکر می دهند که رفتار و اخلاق خوب شهید بابایی را به یاد داشته باشم. (3)
برای هدایت آنها، دعا می کرد!
شهید عباس بابایی
مدتی بود که سرهنگ بابایی در پست معاونت عملیات و نماینده ی فرمانده نیروی هوایی در قرارگاه خاتم الانبیا، مشغول به کار بودند. ایشان برای انجام کارهای لجستیکی از تهران تقاضای کمک کرده بودند. پس از چند روز دو سرهنگ نیروی هوایی با مقداری تجهیزات به قرارگاه رسیدند. شهید بابایی با ظاهر همیشگی اش، یعنی لباس ساده ی بسیجی و سر تراشیده، در داخل قرارگاه نشسته بود و قرآن می خواند. آن دو سرهنگ بی آنکه بدانند آن بسیجی، سرهنگ بابایی است، در حال گفت و گو با هم بودند. یکی از آن دو گفت:- شما بابایی را می شناسید؟
آن دیگری پاسخ داد:
- نه، ولی شنیده ام از همین فرمانده هاست که درجه ی تشویقی گرفته اند! اول سروان بوده. دو درجه به او داده اند و شده فرمانده ی پایگاه اصفهان. یک درجه گرفته و الآن شده معاونت عملیات.
سرهنگ اولی گفت:
- خوب دیگر! اگر به او درجه ندهند می خواهی به من و تو بدهند. بعد از بیست و هفت سال خدمت، تازه شده ایم «سرهنگ دو» آقایان ده سال نیست که آمده اند و سرهنگ تمام هستند!
بابایی با شنیدن صحبتهای این دو سرهنگ، قرآن را بست و به بیرون قرارگاه رفت. از حرفهایی که این دو سرهنگ با هم می زدند خیلی ناراحت شدم؛ ولی از آنجایی که اخلاق شهید بابایی را می دانستم، او را معرفی نکردم. با رفتن بابایی، به دنبال او از قرارگاه بیرون رفتم. دیدم در پشت یکی از خاکریزها در جلو قرارگاه دو زانو نشسته و دعا می کند. دانستم که برای هدایت این دو سرهنگ دعا می کند. با دیدن این منظره نتوانستم خودم را کنترل کنم. به داخل قرارگاه برگشتم و به آن دو سرهنگ گفتم:
- آن کس که پشت سرش بد می گفتید، همان بسیجی بود که در آن گوشه نشسته بود و قرآن می خواند.
آنها با شنیدن حرف من کمی جا خوردند؛ ولی باورشان نشده بود. از من خواستند تا واقعیت را بگویم. وقتی مطمئن شدند که من راست گفته ام، با شتاب به بیرون از قرارگاه، نزد بابایی رفتند. من از دور می دیدم که آن دو مرتب از بابایی عذرخواهی می کردند و او با مهربانی و چهره ای خندان با آنها صحبت می کرد. گویا اصلاً هیچ حرفی از آن دو نشنیده است. (4)
با سختی ها، نفس را باید پاک کرد
شهید عباس بابایی
از زمان دانشجویی نوع لباس پوشیدن عباس، که همیشه ساده و بی پیرایه بود، برای من شگفتی داشت و همواره در جست و جوی پاسخی مناسب برای آن بودم.روزی به همراه عباس در جلوی گردان پروازی قدم می زدیم. پس از صحبتهای زیادی که داشتیم در مورد فلسفه ی پوشیدن لباس ساده و بی پیرایه اش از او سؤال کردم. او در حالی که صمیمانه دستش را روی شانه ام گذاشته بود گفت:
- هیچ دلم نمی خواست راجع به این قضیه صحبت کنم؛ ولی چون اصرار داری تا بدانی، برایت می گویم.
پس از مکثی کوتاه گفت:
- انسان باید غرور و منیتهای خود را از میان بردارد و نفسش را تنبیه کند و از هر چیزی که او را به رفاه و آسایش مضر می کشاند و عادت می دهد پرهیز کند، تا نفس او تزکیه و پاک شود. ما نباید فراموش کنیم که هر چه در این دنیا سخت بگذرد در آن دنیا راحت تر است. دیگر اینکه تزکیه و سرکوبی هوای نفس موجب خواهد شد تا انسان برای کارهای سخت تر و بالاتر آمادگی پیدا کند. (5)
تو عزیز مایی، مثل برادر بزرگترت هستم
جاویدالأثر احمد متوسلیان
یک بار که حاج احمد داخل پاسگاه شهدا بود، وقتی بوی سیگار را شنید، رویش را برگرداند تا ببیند بو از کدام طرف است. پسر 17 ساله ای لب سکو نشسته بود و در حالی که 5 متر برف روی زمین بود، زیر آفتاب مشغول کشیدن سیگار بود.حاج احمد به سراغ او رفت و بدون مقدمه گفت: «کی گفته اینجا سیگار بکشی؟» بعد هم محکم زد زیر گوشش و او را نقش زمین کرد.
پسر که جا خورده بود، بلند شد و شروع کرد به گریه کردن و گفت: «برای چی می زنی؟ به تو چه مربوطه. مگر تو اینجا چی کاره ای؟ مگر تو فرمانده ای؟ فرمانده ی اینجا برادر احمده، من می روم شکایت تو را پیش برادر احمد می کنم! واسه چی منو زدی؟»
تا این را گفت، حاج احمد کمی شل شد و گفت: «تو برای چی سیگار می کشی؟» پسر گفت: «خُب می کشیدم که می کشیدم، به تو چه! اگر کارم اشتباه بود، خود برادر احمد می آمد با من برخورد می کرد، تو چرا این کار را کردی؟»
حاج احمد گفت: «تو خوب می دانی که اگر برادر احمد می آمد و تو را اینجا می دید، ده برابر بدتر از من تو را می زد. تو امانت پدر و مادرت هستی، تو را سالم تحویل برادر احمد دادند، حالا سیگاری تحویل خانواده ات بدهند؟ عیبی ندارد، تو می خواهی بروی شکایت من را بکنی، من هم به برادر احمد می گویم که تو سیگار می کشیدی، او در مورد ما تصمیم می گیرد.»
حاج احمد ادامه داد: «اما حالا من با تو یک معامله ای می کنم!» پسر گفت: «چی؟ معامله؟» حاج احمد گفت: «آره، تو به برادر احمد نگو که من تو را زدم، من هم چیزی درباره ی سیگار کشیدن تو به او نمی گویم، اما باید یک قولی به من بدهی که دیگر توی عمرت دست به سیگار نزنی، قبول است؟»
پسر همین طور که گریه می کرد، سرش را به حالت تأیید تکان داد. در همین حین یکی از نیروها که در جریان قضیه نبود، از راه رسید و گفت: «برادر احمد، ماشینتان حاضره.» تا پسر این جمله را شنید، کمی به حاج احمد نگاه کرد و گفت: «چی؟ چی؟ تو خودت برادر احمد بودی؟» این را گفت و از شدت گریه زار می زد.
به حاج احمد می گفت: «چرا به من نگفتی؟ چرا به من نگفتی؟ چرا به من نگفتی که برادر احمد خودتی؟» بعد پرید توی بغل حاج احمد، حاج احمد او را بغل کرد و به خودش چسباند، بعد در حالیکه او را نوازش می کرد، گفت: «تو عزیز مایی، منو حلال کن، دست خودم نبود. من مثل برادر بزرگترت هستم. تو امانت دست ما هستی. من نمی توانم اجازه بدهم امانتی را که پدر و مادرت به من سپردن و انتظار دارند زنده و سالم برگردد، وقتی که برمی گردی ببینند بوی سیگار می دهی، یا سیگار توی کیف و لای انگشتانه. آن وقت می گویند این هم شد سوغات جبهه رفتنت. قول بده که دیگر نفهمم و نشنوم جایی سیگار کشیدی.»
او که همچنان گریه می کرد، گفت: «غلط کردم، بی جا کردم، باز هم منو بزن، من دیگر دست به سیگار نمی زنم.» (6)
پینوشتها:
1. کوچه ی نقاش ها، صص 270-269.
2. پرواز تا بی نهایت، ص 106.
3. پرواز تا بی نهایت، ص 138.
4. پرواز تا بی نهایت، صص 175-174.
5. پرواز تا بی نهایت، ص 178.
6. می خواهم با تو باشم، صص 64-63.
مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت؛ (1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس (29) تعلیم و تربیت، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول.