حسبنا الله و نعم الوکيل نعم المولي و نعم النصير، بنده بسيار خوشحالم که در اين روز مبارک خدمت سروران عزيز هستم. الحمدالله روز حکمت ملاصدرا براي همه جا افتاده و سال بسال هم با رونق تر مي شود. در اين روز مباحث بسيار مهمي درباره ي حکمت مطرح مي شود که جامعه ما سخت به آن نياز دارد، صاحبنظران و متفکران در اين بحث ها شرکت نموده و نظر خودشان را بيان مي کنند. (1)
موضوعي که بنده انتخاب کردم، حکمت بعنوان بهترين راه تربيت است. اصلاً خود حکمت تربيت است و آن طوري که قدما از حکمت مي فهميدند راه و روشي بهتر از آن براي تربيت وجود ندارد. بدون فلسفه و حکمت، هر کاري ابتر است؛ يعني تا حکمت آن دانسته نشود و علت حقيقي آن فهميده نشود، مبادرت به آن کار بيش از آن که فايده داشته باشد، ضرر دارد. انسان بايد با علم و حکمت وارد هر کاري بشود. در اين باره ما اجازه ي دکتر داوري که از متخصصان فارابي هستند، سخني را از فارابي نقل مي کنم. به اين سخن فارابي در باب حکمت توجه کنيد و ببينيد که قدماي ما چه اهميتي براي حکمت قائل بودند البته فلاسفه ي ديگر نيز اين سخن را به گونه اي مختلف تکرار کردند.
فارابي مي گويد: « حتي انه لايوجد شيء من موجودات العالم الا و للفلسفة فيه مدخل و عليه غرض و منه علم بمقدار طاقة البشريه؛ هيچ موجودي از موجودات عالم يافت نمي شود مگر اينکه فلسفه در آن مدخليت داشته باشد هر چيزي را که در نظر بگيريد فلسفه غايت آن است و علم حقيقي به آن به اندازه ي طاقت بشري منوط به فلسفه است. » با اندکي تأمل دانسته مي شود که عالم پديد آمده از حکمت است و در اين هيچ شکي نيست وقتي که انسان درباره ي وجود تعقل و تفکر مي کند، هر چه در حکمت پيشرفت بکند اينکه وجود بر مبناي حکمت است، شناخته تر مي شود. و انسان به اندازه يي که به اين فهم مي رسد حکيم تر مي شود؛ يعني اگر واقعاً حکمت وجود را درک بکند فيلسوفتر و حکيم تر مي شود. بنابراين اگر بهترين شناخت، حکمت است، هر چيزي بدون حکمت ابتر است و اين کاملاً مورد توجه قدما بوده و امروز هم به وجه ديگري مورد توجه است.
در اين وقت بسيار کم جنبه هاي مختلفي از حکمت را که در تربيت- تربيت بمعناي قديم کلمه- موثر است، بطور اجمال بيان مي کنم:
اولاً حکمت، علم مطلق است. دو نوع علم داريم: علم نسبي يعني علم مقيد و علم مطلق؛ بمحض اينکه علم مقيد داشته باشيم يعني علم مطلق هم داريم اصلاً امکان ندارد مقيد بدون مطلق وجود داشت هباشد. علوم، علوم نسبيند نه اينکه خود علم يا قوانينش نسبي باشد، بلکه علوم بمعنايي مقيدند؛ درباره ي موجودي بحث مي کنند که موجود بنابر تعريف مقيد است اما چون علم با وجود ارتباط دارد، وجود که مقيد شد، علم هم به تقييد موجود، مقيد است. حکمت علم مطلق است و ندانستن آن جهل مطلق است. جهل بر دو نوع است: جهل نسبي و جهل مطلق. در جامعه هاي سنتي، همه، اعم از عامي و حکيم، از اين علم بهره مند بودند حال يا در مرتبه ي اجمال يا در مرتبه ي تفصيل. علم حکيم در حد تفصيل بود و آن که در واقع حکيم و عالم نبود علم اجمالي به مبادي علم داشت. اين آگاهي، يعني آگاهي به مبدأ اول، به مبدأ و معاد، به صراط، به غايت وجود انسان در اين عالم و کذا بسيار مهم است. وقتي به ملاصدرا رسيديم اين را قدري مفصل تر و بصورت تفصيلي بيان مي کنيم. بدون اين آگاهي جهل است. بنابراين حکمت ما را در رسيدن به اين آگاهي کمک مي کند. ديگر اينکه حکمت بتعبير قدما، تولد ثاني است. اين نکته را امروزيها فراموش مي کنند آنها تولد را تولد اول يعني همين بودن در اين دنيا و تولد مادي و جسماني در نظر مي گيرند. حکمت، تولد روحاني است تولد روحاني تربيت است، تربيت روح است بسيار عظيم است واقعاً رسيدن به آن فطرت ثاني است که حکما درباره ي آن بسيار بحث کردند. سقراط حکمت را به مامايي تعبير مي کرد، در اينجا يک سمبوليسم وجود دارد مادر او که ماما بود افراد را به تولد اول متولد مي کرد ولي سقراط مردم را از تولد اول به تولد ثاني مي آورد اين در تمثيل سقراط هست و معنايي بس ژرف است. به تعبير فارابي حکمت علم العلوم و الصناعة الصناعات است، همه علوم و همه صناعات در خدمت حکمتند. بنابراين هر علمي که حکمت پشتوانه ي آن نباشد، ابتر است و اين چيزي است که در دنياي ما خيلي اتفاق مي افتد؛ نفي حکمت مکن از بهر دل عامي چند، حال، خواه در علم سياست باشد خواه در هر علم ديگر؛ فارابي مي گويد اگر سياست مدن با حکمت بود، سياست فاضله و مدن فاضله مي شود، اگر نه، مدن فاضله نيست. الان در بسياري از مدن، سياست مبتني بر حکمت نيست بنابراين اينکه هم فارابي و هم ابن سينا مي گفتند که حکمت بايد با حکومت ارتباط داشته باشد به اين دليل بود که مدينه، مدينه فاضله يي بشود.
حکمت علم نجاتبخش است چون علم، نجاتبخش است. من پارسال مثالهايي از چين و از تائوئيسم مي زدم، امسال سعي مي کنم چند مثال هم از هند بزنم بالأخره حکمت هم جهاني است و تنها راه جهاني شدن حکمت است و هيچ راه ديگري وجود ندارد. هنديها مي گويند که موکشا (2)، يعني نجات و فلاح يک راه دارد و آن ويديا (3) است ويديا يعني دانش، دانايي، فرزانگي و حکمت، يعني اگر حکمت نباشد و جهل باشد، نجات و فلاح نيست. اگر همه علوم جزئيه را داشته باشيد اما حکمت نداشته باشيد، راه فلاح نداريد راه فلاح و نجات با حکمت است و لاغير. حکمت بتعبير قدما نور است: « نور يقذفه الله في قلب من يشاء » و موجب اشراق وجود انسان است، بدون حکمت ظلمت است و حکمت است که بشر را انسان مي کند. بشر آن جنبه خاکي وجود انسان است، انسان وجودي الهي است. چگونه بشر انسان مي شود؟ در اومانيسم کلمه اومان ( هيومن ) (4) از هيوموس (5) مي آيد يعني خاک که به معناي بشر خاکي است حال اين بشر خاکي چطور آنتروپوس (6) ( انسان ) مي شود چطور انساني مي شود که با حضرت حق انس دارد؟ فقط اين سير و سلوک حکمي است که مي تواند او را تربيت بکند و از مقام بشري به مقام الهي برساند. حکمت با معرفت نفس و خودشناسي ارتباط دارد، واقعاً تنها راه آن حکمت الهي است هيچ راه ديگري ندارد. کلمه ي نفس در اشتقال لغوي همان خود است نفس او، يعني خود او، در اول علم النفس، خودشناسي بوده اما امروز پيشرفت کرده است براي اينکه به حقيقت خودمان برسيم راهي جز حکمت وجود ندارد. ملاصدرا در اينجا تعبيري دارد و مي گويد: « فإن معرفتها ذاتاً و صفاتاً و افعالاً مرآت الي معرفة بارئها ذاتاً و صفاتاً و افعالاً لانها خلقت علي مثاله؛ معرفت نفس از حيث ذات و صفات و افعال نردباني بسوي معرفت باري تعالي است زيرا نفس انسان مثال خداست. » خدا مثل ندارد اما مثال دارد نفس انسان مثال ربوبيت و الوهيت است. اگر شما اين را بشناسيد الوهيت را شناختيد اين معرفت، عاليترين معرفت است. حکمت موجب تهذيب نفس مي شود نفس بهيمي و نفس سبوعي تبديل به نفس ناطقه و نفس مطمئنه مي شود. يک وجه ديگر از حکمت که تربيت است، عقل جزوي را عقل الهي مي کند امروز حکومت عقل جزوي است. قدما من جمله فارابي، - با اجازه ي جناب استاد داوري که واقعاً عمري را در فارابي کار کرده اند- بين عقل و دها فرق گذاشته اند فارابي مي گويد: خيلي از مردم دها را با عقل اشتباه مي گيرند. دها زيرکي و هوشمندي است، هوشمندي عقلي است؛ يعني انسان ممکن است درست استنباط بکند، اما در راه مقاصد و اغراضي که پست و ناچيز است. ممکن است انسان فوق العاده باهوش باشد، اما آن هوش خودش را در کجا بکار مي برد؟ در راه اغراضي که في نفسه بي ارزشند، مثل: لذت، شهوت و ثروت. عقل است که غايات الهي را تشخيص مي دهد و غايات پست را غايات الهي مي کند و بنابراين عقل جزوي را عقل کلي مي کند. شما آثار افلاطون، ابن سينا و ملاصدرا را بخوانيد، ببينيد چگونه مراتب عقل را توضيح داده اند؛ هر چه انسان در حکمت پيشرفت مي کند عقل او متحول مي شود از عقل بالقوه به عقل بالفعل و از عقل بالفعل به عقل مستفاد مي رسد و از عقل مستفاد به عقل فعال الهي اتصال پيدا مي کند و بگونه يي به عقل فعال الهي مي رسد که حکيم که جانشين نبي است، اين علوم و معارف را بي واسطه از علم الهي تلقي مي کند. مراتب حکمت با مراتب تربيت نفس و کمال عقلي و کمال علمي ارتباط دارد. حالا من بحثهايي کردم که اين را بطور خلاصه مي گويم چون وقت هم زياد نمانده است.مسئله ي امروز مسئله ي ليبراليسم، اختيار و آزادي انسان است امروز درباره ي آزادي زياد بحث مي شود اما آزادي واقعي در حکمت است. فارابي اين مسئله را بسيار زيبا بيان کرده، البته ديگران هم بيان کرده اند. امروزيها بين اراده و اختيار خلط مي کنند. انسان مريد است حيوان هم مريد است؛ يعني انسان هيچ فرقي با حيوان ندارد حيوان هم مثل انسان اراده دارد اما اختيار از آن انسان است فرق اراده و اختيار آنطور که حکماي ما بحث کردند اين است که مبدأ اراده، خيال است حيوان هم يک صورت خيالي جزئي دارد و عمل مي کند در مورد انسان هم همين طور است اما اگر مبدأ فعل، عقل الهي بود آن اختيار است، اختيار بايد داراي عقل باشد. انسان مختار است، اما وقتي که بمقتضاي نفس ناطقه الهي عمل بکند نه به اقتضاي خيال. نکته ديگر اينکه حکمت بدون فضيلت ممکن نيست يعني اگر حکمت را يک مثلث در نظر بگيريد قاعده اين مثلث فضايل است بدون تحقق فضيلت امکان ندارد انسان به درجه حکمت برسد و اين فضيلت فقط فضايل فردي نيست، بلکه فضايل مدني و فضايل اجتماعي نيز هست؛ مدن فاضله نه انسان فاضل، مدن يا مدينه يي که براساس فضيلت تشکيل شده باشد. اين با حکمت ميسر است. فضيلت اصل ديانت است، اساس دين اخلاق است: « بعثت لاتمم مکارم الاخلاق » و « انک لعلي خلق عظيم » و ما اين را نبايد فراموش بکنيم اساس حکمت هم همين است حکمت عين ديانت و ديانت عين حکمت است چنانکه در ملاصدرا ديديم ديانت بر مبناي حکمت است بنابراين اساس حکمت، علم به فضايل و تحقق فضايل در وجود انساني است و اين تحقق عين تربيت است. حالا اينها چه مقياس فردي و شخصي و چه جمعي باشد يعني فضايل مدني باشد. فارابي مدينه هايي که فضيلت ندارند را مدن جاهله، فاسقه و ضاله مي نامد. بنابراين اگر اساس حکمت فضيلت باشد چه جايگاه بزرگي در تربيت انساني مي تواند داشته باشد.
و اما بين تعليم و تربيت که گاهي تعليم و تأديب هم مي گويند، فرق گذاشته اند. تعليم، ايجاد فضايل نظري در وجود انسان است مثل: دانستن، دانش، دانايي، تعقل ، فهميدن، تربيت يا تأديب ايجاد فضايل خلقي، ملکات نفساني، عادات پسنديده از طريق تمرين و ممارست و کردار و گفتار است. تعليم، بيشتر از طريق قول و گفتار است و تربيت از طريق قول و کردار، عمل و ممارست است و اين مسئله در تربيت بسيار مهم است.
حالا برسيم يک چند نکته يي هم درباره ي حکمت متعاليه بگوييم. يکي از دستاوردهاي بزرگ حکمت متعاليه در تربيت- که شايد در تاريخ فلسفه اگر نگوييم بي نظير دست کم کم نظير، بلکه بي نظير است اگر اغراق نکرده باشيم- اين است که يک حکمت بيش نداريم ما دو حکمت سه حکمت نداريم اينها مراتب حکمت است بخصوص حکمت ديني، تفسير دين بر مبناي حکمت الهي است. شما بايد آثار ملاصدرا را بخوانيد تا بفهميد که چطور فهم دين، فهم حکمي و الهي است. در حکمت متعاليه ما مثل ابن رشد دو حکمت نداريم که يکي دين باشد. حقيقت مضاعف در غرب واقعاً همان پيش آورد که ما مي بينيم. قوت حکمت اسلامي اين است که هميشه سير آن بسوي توحيد حکمت و وحدت آن است که کمال آن در ملاصدرا ديده مي شود. ملاصدرا حکمت را به معرفت تعريف مي کند، اولاً تشبه به خداوند، علم به حقايق موجودات علي ماهي عليها و آن علم مطلق و مسائلي که گفتيم. او مي گويد معرفت ذات حق، مرتبه وجودي او، معرفت صفات او، افعال او، چگونگي صدور موجودات از وي، معرفت معاد، - که آنها معرفت مبدأ بود، اين معرفت معاد است- معرفت نفس و مراتب آن، معرفت عقل، معرفت سعادت و شقاوت، - چه بسيار، انسان چيزي را سعادت مي داند عين شقاوت است اين نبايد از روي ظن باشد علم سعادت و شقاوت اصل حکمت است- و همچنين معاينه جمال احدي و وصول به شهود سرمدي، حکمت است. او از حکمت به قرآن تعبير مي کند، تعبير دقيق اوست که حکمت قرآن است، از حکمت به نور، به حيات حقيقي- اشاره به همان فطرت ثاني- و عقل بسيط تعبير مي کند که مخصوص خواص و مقربان و حد انبيا و رسل است. اين آيه بسيار مورد توجه ملاصدرا است که چند جا آن را نقل کرده: « او من کان ميتاً فاحييناه و جعلنا له نوراً يمشي به في الناس کمن مثله في الظلمات؛ مردم مرده هستند با علم و حکمت الهي که ديانت هم همان حکمت الهي است، زنده مي شوند آيا کسي که مرده بود او را زنده کرديم براي او نوري قرار داديم که در ميان مردم و ظلمات دنيا حرکت مي کند، مثل کسي است که در ظلمات است؟ » اين حکمت است يعني نور است اين حيات، حکمت است. بهر تقدير ملاصدرا بسياري زا آيات قرآني را در کتابهاي خود نقل مي کند مخصوصاً در مقدمه ي همه ي کتابهايش واقعاً بحثهاي بسيار عالي و متعالي درباره ي حکمت دارد خيلي اين امر را تبيين مي کند که آن راهي را که مي خواهند بروند چيست؟ ماهيت علمي که دنبال مي کنند بايد با آگاهي باشد.
وي در تبيين حکمت ديني و ارتباط آن با حکمت الهي مثلاً در مورد حکمت نظري بسيار از آيات استفاده مي کند در اسفار مي گويد: حضرت رسول هميشه دعا مي فرمود که « رب ارني الاشياء کما هي؛ خدايا حقيقت اشياء را آنطور که هستند به من نشان بده » اينکه انسان حقايق اشياء را آنطور که هست ببيند، حکمت نظري است. حکما هم به اين معني اشاره کردند يک تعريف حکمت از نظر افلاطون اين است: حکيم آن کسي است که اشياء را آنچنان مي بيند که گويي خدا مي بيند. براي اينکه ديدن اشياء، از آن جايگاه شامخ الهي، رسيدن است چون سير و سلوک است. به تعبير او ديالکتيک است سير و سلوک الي الله است تا همه چيز را از آن منظر الهي مشاهده بکند. « و الحقني بالصالحين »، اشاره به حکمت عملي است. يا اين آيه، « لقد خلقنا الانسان في احسن تقويم » يعني اينکه انسان در مثال حق آفريده شده است. « علم آدم الاسماء کلها »، اين بهترين تعريف از انسان است صورت حق همه ي اسماء در وجود اوست او احسن تقويم است. « ثم رددناه اسفل سافلين* الا الذين امنوا »، در اينجا از ايمان، به معرفت مطلق، علم مطلق و حکمت نظري تعبير مي کند و عملوا الصالحات اين حکمت عملي است و « اشارة الي تمام الحکمة؛ تمام حکمت در اينجا بيان شده. » البته حالا تعريف هاي او از حکمت به تشبه به حضرت حق و تخلق به الخلاق الهي اينها بحثهايي دارد که تخلق به اخلاق الهي همين تربيت است انسان تخلق به اخلاق الهي را وجه همت خودش قرار مي دهد همين تعريف مي تواند بهترين تعريف تربيت الهي باشد.
« حکمت خير کثير است؛ و من يوتي فقد اوتي خيراً کثيراً » حکمت وصف انبيا و اولياست و همچنين ميثاقي است که خداوند از انبيا گرفته « و اذا اخذ الله ميثاق النبيين لما آتيتکم من کتاب و حکمة » من آن کتاب و حکمتي که به شما دادم از شما ميثاق مي گيرم به اعتراف به ربوبيت حضرت حق؛ و اينکه کتاب هميشه در قرآن با حکمت است کتاب از حکمت جدا نيست. حال در اينجا ملاصدرا شش نکته درباره ي حکمت مي گويد که کمال دين هم در اين شش نکته است يعني کمال اين شش نکته را در حقيقت دين مي توان جستجو کرد اينها عين حکمت است و وحدت دارد. بنده اين شش نکته را که از کتاب مظاهر الالهية اقتباس کردم بطور خلاصه بيان مي کنم: ابتدا مي گويد اين شش نکته هم اساس دين و هم اساس حکمت است؛ دو حکمت نداريم يک حکمت داريم دين هم حکمت است و کمال آن حکمت است مي توانيم کمال حکمت را در دين جستجو بکنيم اگر حکيم باشيم و حکمي بفهميم.
نکته اول، معرفت مبدأ و حق اول است که در هر دو هم در حکمت و هم در دين مشترک است.
نکته دوم، معرفت صراط مستقيم است معرفت صراط مستقيم، يعني درجات و مراتب صعود الي الله و سلوک و کيفيت سلوک الي الله که هم در دين و هم در حکمت است.
سوم، معرفت معاد، علم المعاد، علم ايمان به روز آخرت است که هم در حکمت و هم در دين است. سه نکته ي اول اصل است که سه تاي بعدي پس از آنها مي آيد.
چهارم، معرفت انبيا و رسل که مبعوثند به دعوت حق و مکلفند به نجات نفوس. که هم اصل حکمت و هم اصل ديانت است.پنجم، معرفت کافران است. افلاطون هم، بحثهايي درباره ي کساني که اتئيست (7) هستند، دارد و مي گويد آنها را اصلاً نبايد راه داد و سخنان خيلي شداد و غلاظي نيز عليه کافران دارد. بنابراين هم در کتب الهي و هم در حکمت، مراد از معرفت کافران و مشرکان، و کشف فضايح آنان، پرهيز کردن و اجتناب از باطل است. انسان حق را که مي داند بايد باطل را هم بداند چيست، تا حق را علاوه بر طريق مستقيم از طريق غير مستقيم بشناسد.
نکته ششم، معرفت عبوديت است انسان عبد است مقام او در هستي چيست؟ و مسئله تأمين آخرت، فراهم کردن ذات و توشه براي آخرت. اين علم عبادات و معاملات که در فلسفه از آن به تهذيب اخلاق، علم تدبير منزل و علم سياست مدن تعبير مي شود، اينها هم جزو ديانت و هم جزو حکمت است بنابراين مي توانيم بگوييم که تفاوت دين و حکمت اين است که حکمت براي خواص است اما دين هم براي خواص و هم براي عوام است از اين رو، راه دين هم مي تواند راه حکمت باشد و تفسير بشود نه اينکه راهي صرفاً کلامي باشد يا يک تفسير ظاهري از دين بشود. راه دين مي تواند عيناً راه فهم و نجات و بهترين راه تربيت که گستردگي کامل دارد، باشد. حالا با ذکر يک نکته سخنراني خودم را به پايان مي برم حکيم چه وظيفه يي در تربيت دارد؟ فارابي، ابن سينا و ملاصدرا گفته اند که حکيمي که علم حکمت داشته باشد اما به تکميل خودش نپرداخته باشد، حکيم و فيلسوف ناقص و ابتر است و فلسفه او ناقص است و به درد نمي خورد کلمات ديگر و حتي اصطلاحاتي تندي دارد که يادم نمي آيد. چطور مي شود کسي به علمش رسيده باشد ولي به عملش نرسيده باشد علم بايد همراه با عمل باشد و حتي فيلسوف بايد به ارشاد و تربيت ديگران بپردازد فيلسوفي که به تربيت ديگران اقدام نمي کند او را حکيم نبهرج گفته اند نبهرج يعني هيچ بهره يي ندارد اين کلمه فارسي معرب است فيلسوف و حکيم نبهرج يعني فيلسوف و حکيمي که از حکمت هيچ بهره يي نبرده است. ولي اين فايده حکمت را در مسئله تربيت مي رساند که حکمت خود تربيت و بهترين نوع حکمت است.
پينوشتها:
1-اين مقاله متن سخنراني دکتر غلامرضا اعواني استاد فلسفه دانشگاه شهيد بهشتي و رئيس مؤسسه پژوهشي حکمت و فلسفه در سيزدهمين همايش بزرگداشت حکيم ملاصدرا است که از قالب گفتار بصورت نوشتار درآمده است.
2-moksha
3- vidia
4- Human
5- Humus
6- Anthropus
7-Etheist
خامنه اي، سيدمحمد؛ (1389)، تربيت فلسفي و فلسفه تربيت، تهران: نشر بنياد حکمت اسلامي صدرا، چاپ اول