نويسنده: احمد پاکتچي دانشگاه امام صادق (ع)
چکيده
مقاله ي حاضر در مقام آن است که از تحليل نظام قبيله اي به منزله ي ابزاري براي توجيه وقايع رخ داده پس از جنگ صفين در راستاي پايگيري خوارج نخستين استفاده کند. در اين مقاله نشان داده شده است که رقابت هاي موجود ميان قبايل عربي ساکن در عراق، نقشي تعيين کننده در بروز خارجي گري داشته است. با تحليل وضعيت يکايک قبايل و نحوه ي مشارکت آن ها در جريان صفين و حکميت، معلوم شده است که دو نوع چالش سياسي، تأثير مستقيم بر برآمدن خوارج از يک قبيله داشته است: در بعد روابط بين قبيله اي، در چارچوب ارتباط قبايل حاشيه اي متحد ( قبايل اقماري ) با قبايل محور، چالش سياسي حاشيه با محور، زمينه ي بروز گرايش خارجي در ميان قبايل حاشيه اي را پديد آورده است. در بعد روابط درون قبيله اي، گسل سياسي در مرکز قبيله نيز منجر به بروز خارجي گري در شعبه هاي مرکزي قبيله اي شده است. بايد توجه داشت گونه ي اول از تنيدگي منجر به خارجي گري ناپايدار و گونه دوم خارجي گري پايدار شده است.مقدمه
تحليل جرياني تاريخي که منجر به پيدايي خوارج شده، همواره از مباحث پر اهميت تاريخ صدر اسلام بوده است. نزد تحليل گران، اين جريان معمولاً به عنوان جرياني اصالتاً ديني ارزيابي شده است. ظاهر مسأله آن است که در مراحل پاياني جنگ صفين در سال 37ق، زماني که سپاه عراقيان در آستانه ي پيروزي قرار گرفته بود، شاميان چاره اي انديشيدند و قرآن ها را بر سر نيزه کردند؛ سپاه حضرت علي (ع) دچار اختلافي دروني شد و اين امر ادامه ي پيشروي را متوقف کرد. شاميان در صدد جستن راهي براي پايان بخشيدن به جنگي که نتيجه ي آن را به نفع خود نمي ديدند، پيشنهاد حکميت را مطرح کردند و با اعمال سياست و وارد آوردن فشار از سوي گروه هاي هوادار حکميت درون سپاه حضرت، تنگنايي را فراهم آوردند که به انتخاب ابوموسي اشعري به عنوان حَکَم از سوي حضرت علي (ع)؛ و سپس تصميم دور از انتظار ابوموسي با سياستِ عمروعاص انجاميد.در پي اعلام خلع حضرت از خلافت توسط حکمين، گروهي برخاسته از سپاه حضرت، حکميت را نه در حد يک دسيسه ي سياسي، بلکه حُکمي به خلاف « ما انزل الله » دانستند و هر کسي را که به آن رضا دهد، کافر دانستند. اين گروه که دشمن مشترک را وانهاده، در مقابل حضرت صف آراستند، به حروريه و سپس به خوارج شهرت گرفتند.
اين حکايت که گروهي از ياران حضرت علي (ع)، نخست حضرت را به پذيرش حکميت واداشته باشند و پس از رخداد آن، از او بخواهند تا از کرده ي خود توبه کند و از آن حضرت بيزاري جويند، داستاني پيچيده است که نبايد از آن به سادگي گذر کرد. براي تبيين اين داستان، اغلب بر سبک مغزي و ناداني اين کسان تأکيد شده است، اما به هر روي بايد توضيح ملموس تري براي آن جست و جو کرد.
در مقاله ي حاضر کوشش شده است نشان داده شود که ميان نظام قبيله اي به عنوان نظام اجتماعي غالب در ميان افراد تحت فرمان حضرت و خاستگاه خارجي گري نخستين، ارتباطي استوار وجود داشته است؛ و برخي از زواياي غير قابل درک در پيدايي خوارج نخستين، در پرتو تحليل وقايع بر پايه ي روابط قبيله اي قابل درک مي گردد. البته هيچ قبيله اي از غرب وجود ندارد که همه ي افراد آن به مذهب خوارج گرويده باشند، اما اين واقعيت قابل تأمل است که پديده ي خارجي گري در ميان همه ي قبايل درگير در صفين رخ نداده و تنها برخي از آن ها آمادگي گرايش خارجي را داشته است.
بررسي ويژگي هاي مختلف قبايل درگير در جنگ صفين و مطالعه در احتمال تأثير اين ويژگي ها در بروز خارجي گري - با بررسي طرد و عکس در يکايک موارد - نشان از آن دارد که مهمترين عامل بروز گرايش خارجي در ميان قبايل صفين، وضعيت بي ثبات سياسي درون قبايل بوده است. در قبايل کنده، همدان و ازد کوفه که فاقد اختلافات داخلي بودند، پديده خارجي گري اصلاً رخ نداده است؛ اين در حالي است که در تمام قبايل عدناني شامل ربيعه، تميم و غطفان، و برخي قبايل قحطاني شامل طيي و شاخه ي بصري ازد اين امر بروز کرده است.
بررسي تبار رجال نخستين خوارج و پراکندگي آن ها در قبايل مختلف عرب، به روشني نشان مي دهد که اين قبايل در برابر جريان خارجي گري و امکان نضج يا عدم آن، ظرفيت هايي کاملاً متفاوت داشته و تمايزهاي آنان از اين جهت معنادار بوده است.
الف- گذاري بر بافت قومي عراق
مي دانيم که فتوح اسلامي به روزگار خليفه ي دوم، زمينه مهاجرت هاي گسترده از عرب به منطقه ي عراق را فراهم آورد و اين مهاجرت گسترده، به کلي بافت قومي منطقه را دگرگون کرد. اگر چه اعراب در سطح محدودي پيش از اسلام نيز در عراق سکنا داشتند، اما در دوره ي فتوح، شهرهايي با هويت عربي در عراق ساخته شد و زمينه ي غلبه ي عنصر عربي بر بافت جمعيتي بين النهرين فراهم آمد. اعراب مهاجر که نظام قومي خود را تا مدت ها پس از مهاجرت حفظ کردند، به قبيله هاي مختلف عدناني و قحطاني نسب مي بردند. آميزش و همجواري جمعيتي با تنوع قبيله اي بسيار در مراکز زيستي عراق، از نظر اجتماعي شرايط پيچيده اي را فراهم آورده بود که هم مي توانست بخشي از رقابت هاي تاريخي قبايل را زنده کند و هم زمينه تنش هاي جديد را فراهم سازد.از سويي، اين جمعيت مهاجر در مراکز شهري، نوعي زندگي اجتماعي جديد را آغاز کرده بودند که نيازمند رعايت اصول شهرنشيني بود و از سوي ديگر، اين نکته که هنوز حتي يک نسل کامل از جابه جايي نگذشته بود، موجب مي شد تا رفتار اجتماعي اين مهاجران، به شدت تابع روابط قبيله اي پيشين باشد.
اين که گاه جمعيت برخي از قبايل ميان چند شهر، و حتي ميان عراق و شام توزيع شده بود، برهم خوردن اتحاد و تجزيه ي قبايل بزرگ مانند ازد؛ و در برابر، اتحاد قبايل غير خويشاوند مانند کنده و ربيعه در کوفه، شرايط را براي روابط اجتماعي ميان اين جمعيت ها پيچيده تر مي ساخت. گذاري بر ريز وقايع رخ داده در دو جنگ جمل و صفين، به خوبي نشان مي دهد که تا چه حد روابط قبيله اي در جناح بندي ها مؤثر بوده است ( مثلاً نک: نصربن مزاحم 1382: 8، 24، 95؛ نيز؛ Hinds 1971: 3-42;Jansen 1986: 127-135;Kenney 1989: 1-29 ).
در ميان رجالي که در واقعه ي صفين و ماجراي تحکيم نقش کليدي داشته ند، بي ترديد اشعث بن يس کندي و احنف بن يس تميمي جايگاهي ويژه دارند که سياست هاي آنان عموماً در تقابل با يکديگر بوده است. از جمله مي توان چنين تقابلي را آشکارا در مخالفت احنف با حکميت ابوموسي و اصرار اشعث بر آن؛ و در مخالفت احنف با حذف عنوان اميرالمؤمنين براي حضرت در نامه ي تحکيم و اصرار اشعث ملاحظه کرد ( نصربن مزاحم 1382: 500- 502، 508 ). آن چه اين تقابل را قابل درک تر مي سازد، آن است که اشعث رئيس قبيله ي قحطاني کنده و احنف رئيس قبيله ي عدناني تميم بوده است.
اطلاعات موجود درباره ي بافت قبيله اي در دو شهر کوفه و بصره، در دهه هاي نخست تأسيس نيز حائز اهميت فراوان است. مي دانيم که در پي فتح عراق، در 14ق شهر بصره ( بلاذري 1398: 341 ) و در 17ق شهر کوفه ( همان: 274 ) بنا نهاده شد. از تعابير مورخان به روشني بر مي آيد که محلات شهر در آغاز بر پايه ي قبايل طراحي شده بود ( مثلاً همان جا؛ طبري 1387: 45/4 ).
کوفه، محلي در جوار شهر کهن حيره بود که براي ساخت شهر جديد اسلامي انتخاب شد، اما در عمل جايگزين و ميراث بر حيره شد؛ اين در حالي است که بصره در محلي بدونن سابقه ي مدني ساخته شد و حيات فرهنگي خود را از عصر اسلامي آغاز کرد ( نک: بلاذري 1398 : 274، 341؛ ياقوت 1979: 430/1، 490/4 ). هم از اين روست که ترکيب جمعيتي متنوع حيره، تقريباً در کنار مهاجران جديد عرب قرار گرفت و ترکيب جمعيتي کوفه را تشکيل داد؛ در حالي که در بصره، ترکيب جمعيتي ، عمدتاً از مهاجران عرب تشکيل شد و جمعيت بومي جا به جا شده به اين شهر تازه تأسيس قابل توجه نبود.
بر پايه ي گزارش هاي مربوط به دو دهه پس از تأسيس کوفه، جمعيت اين شهر از « اَسباع » يا هفت اتحاديه ي قبيله اي تشکيل شده بود:
1- تَميم از اعراب مَضري در اتحاد با قبايل ديگر مضري شامل ضَبّه و رِباب و قريش و کِنانه و اَسد.
2- قيس از اعراب مضري در اتحاد با عبدالقيس از اعراب ربيعه.
3- رَبيعه از اعراب عَدناني غير مضري که خود جمعيت قابل ملاحظه اي داشتند.
4- اَزد در اتحاد با قبايل خويشاوند بَجيله، خَثعَم، خَزاعه و انصار.
5- کِنده در اتحاد با قبايل حَضرموت، قُضاعه و مَهره از قبايل يمني.
6- مَذحج در اتحاد با طَيِّيء و اشعريان.
7- همدان در اتحاد با حِميَر ( نصربن مزاحم 1382: 117، 137 ).
چهار گروه اخير، همه قبايل يمني و قَحطاني تبارند.
در بصره، جمعيت از « اَخماس » يا پنج اتحاديه قبيله اي تشکيل شده بود:
1- تميم در اتحاد با ضبه و رباب.
2- بَکر بن وائِل، اصلي ترين شاخه ي ربيعه.
3- عبدالقيس ديگر شعبه ي ربيعه.
4- ازد تنها قبيله مستقل يمني.
5- اهل العاليه که اتحاديه اي پر تنوع بود؛ اين اتحاديه، شکل توسعه يافته از اتحاديه ي پيشين احلاف بود که دو قبيله ي اسد و غطفان را متحد مي کرد ( ياقوت 1979: 71/4 ؛ براي احلاف، قلقشندي 1405: 157 ). به طور کلي بايد گفت بافت قومي بصره، به نسبت کوفه چه در ترکيب قبايل عربي و چه در ترکيب اعراب با اقوام بومي که از پيش در عراق ساکن بوده اند، بسيار همگن تر بوده است.
ب- ماهيت ضد مُضري جريان خوارج
مضر عنوان قبيله اي کلان از عرب عدناني است که به مضربن نزار بن معد بن عدنان نسب مي برد ( ابن هشام 1975: 198/1؛ مصعب زبيري، 1982: 6؛ ابن حزم 1403: 10 ). اهميت مضر در دوره ي جاهلي، ديگر شاخه هاي عرب عدناني را تحت الشعاع قرار داده بود و از همين رو مضر در رقابت هاي قبيله اي در سطح شبه جزيره، بيشتر ناظر به عرب عدناني در مقابل قحطاني است. با ظهور اسلام که پيامبر آن به شاخه ي قريش از مضر نسب مي برد ( همان ) و قدرت سياسي پس از پيامبر (ص) نيز در قريش باقي ماند و خلفاي نخستين همه از قريش بودند، جايگاه سياسي مضر بيش از گذشته پر اهميت شد و حساسيت قبيله هاي رقيب را بيشتر برانگيخت.مجموع شواهد تاريخي نشان مي دهد که جريان خوارج در آغاز ماهيتي ضد مضري داشته است و از همين رو مخالفت هاي تاريخي قبايل عرب با نفوذ مضر در بحث حاضر اهميت مي يابد. به نظر مي رسد اين بحث را بايد با اختلاف ميان قبايل مضري با ديگر قبايل عرب آغاز کرد؛ اگر چه بعدها مذهب خوارج زمينه اي براي دفاع « غير عرب ها » از حقوق خود در برابر عرب گرايان بوده است ( نک: Bothworth 1975: 35; Lewinstein 1991:254 ), اما گام هاي آغازين آن را بايد در دفاع « غيرقريشيان » از حقوق خود در برابر قريش گرايان، يا با قدري توسع مضرگرايان جست و جو کرد. در کنار قبايل گوناگون قحطاني ( يمني ) و قبايل عدناني ربيعه، جمعيتي از قبايل مضري نيز در عراق مي زيستند و چنين مي نمايد که امتيازات ويژه ي آنان، همسايگان غير مضري را سخت آزرده بود. به هر حال بايد توجه داشت که بخش مهمي از اعتراضات مخالفان عثمان به سياست هاي وي، به طور خاص ناظر به امتيازات ويژه ي آنان، همسايگان غير مضري را سخت آزرده بود. به هر حال بايد توجه داشت که بخش مهمي از اعتراضات مخالفان عثمان به سياست هاي وي، به طور خاص ناظر به امتيازاتي بود که وي براي قريشيان به عنوان شاخص مضريان قايل شده بود؛ و اين در حالي است که مي دانيم طيفي از مخالفان سياست هاي عثمان کساني بودند که بعدها در رأس خوارج جاي گرفتند. در صدر اين رجال مي توان عبدالله بن کواء، از رجال ربيعه را نام برد که به سبب همين اعتراضات، به شام تبعيد شده بود ( طبري 1387: 318/4 - 326؛ ابن عساکر 1415: 97/27 ). اهميت قبيله ي ربيعه در دوره خلافت حضرت علي (ع) و همکاري فعال آنان با آن حضرت، به خصوص در جريان جنگ هاي جمل و صفين، ربيعه را از نظر سياسي پر نفوذ و به طبع محسود مضر ساخته بود و اين خود زمينه ي شعله ور شدن بيشتر خصومت هاي قبيله اي بود ( مثلاً نک: نصربن مزاحم 1382: 288، 308-310، 402؛ طبري 1387: 481/4 ).
براي نمونه، در دو هيأت اعزامي براي مذاکره که از سوي حضرت علي (ع) به شام گسيل شده بود، باز نخست، ترکيب رجال از قبايل همدان، تميم و انصار مدينه ( نصر بن مزاحم 1382: 187 )، و بار دوم، طي ء، همدان، تميم و ربيعه بود ( همان: 197 ). قبايل جايگير در عراق، در بافت هيأت اول تنها به صورت قحطاني - مضري ديده مي شوند و افزوده شدن ربيعه به عنوان رأس سوم مثلث در بافت هيأت دوم، نشان دهنده ي فزوني در جايگاه سياسي ربيعه است.
حتي در جريان انتخاب حکمين، رقابت هاي قبيله اي خود را نشان داد: مهمترين وجه مخالفت با انتخاب ابن عباس از سوي امام، مضري بودن او بود و اشعث بن قيس، به صراحت بيان داشت که با وجود قريشي بودن عمروبن عاص نماينده ي معاويه، روا نيست که هر دو حکم از مضر باشند. پافشاري عراقيان بر انتخاب حکم از قبايل قحطاني، زمينه ساز اصرار بر معرفي ابوموسي اشعري از سوي آنان و تحميل آن بر حضرت بود ( نصربن مزاحم 1382: 500؛ نيز مسعودي 1385: 390/2 -391). بايد توجه داشت که اين فشار از سوي قبايل قحطاني، حاضر در سپاه عراق بر حضرت وارد مي آمد و احنف بن قيس، پرنفوذترين رئيس مضري، تا پايان با گزينش ابوموسي اشعري به عنوان حکم مخالفت ورزيد ( نصربن مزاحم 1382: 501-502 ).
اگر چه در گزارش ها، از همفکران اشعث به وضوح نامي برده نشده است، اما از ميزان فشاري که امام (ع) تحمل کرده است، بايد نتيجه گرفت که اشعث در اين گفتار، سخنگوي اتحاديه ي مقتدر کنده - ربيعه بوده است. اگر او در اين انتخاب از حمايت ربيعه، يعني بهترين جنگندگان و مؤثرترين قبيله در نتيجه ي جنگ، برخوردار نبود ( همان: 484 )، هرگز تنگناي گريزناپذيري را براي امام (ع) به وجود نمي آورد.
نصربن مزاحم مهمترين مورخ جنگ صفين، اختلاف نظر سران ربيعه در باب پذيرش يا عدم پذيرش حکميت را به تفصيل آورده، اما به نظر خاص آنان نسبت به شخص حَکَم اشاره اي نکرده است ( نصربن مزاحم 1382: 484- 486 ). به هر روي، مي دانيم که عبدالله بن کواء، از رجال ربيعه، از صلاحيت ابوموسي قاطعانه دفاع مي کرد و با حکميت ابن عباس دقيقاً به سبب نسبش ( به تعبير قرابت ) مخالف بود ( همان: 502 )، در حالي که پس از تحکيم، در پيشاپيش خوارج جاي گرفت.
پ- تحليل تنيدگي سياسي (1) و پيامد خارجي گري
پ-1- رابطه ي نظام قبيله اي و خارجي گري
در تبيين مبناي نظري تحليل و پاسخ به اين که چگونه خارجي گري به عنوان يک گرايش سياسي - ديني مي تواند با نظام قبيله اي مرتبط باشد، بايد از تنظيمات قبيله اي در عراق عصر فتوح آغاز کرد. مي دانيم که در طي فتوح عراق در سال 14ق، عمر خليفه وقت به سعدبن ابي وقاص فرمانده سپاه در جبهه ي عراق، دستور داد افراد سپاه بر اساس تبارها و پيمان هاي قبيله اي، به ده بخش تقسيم شود ( اعشار کوفه ). اين تقسيم، از يک سو نوعي سازماندهي نظامي بود و فرماندهي سپاه پر جمعيت عرب را تسهيل مي کرد ( طبري 1387: 560/3 )، و از سوي ديگر نهادي براي سازماندهي پرداخت هاي مالي بود. به دستور خليفه، براي هر يک از اين ده عُشر يک « عريف »، يا نماينده تعيين شد و تمامي پرداخت هاي مالي از غنايم و غير آن، از طريق عريف و کارگزاران او بين افراد قبايل تقسيم مي شد ( همان: 488/3 ). اين اعشار سال ها بعد، به سبب برهم خوردن موازنه ي جمعيتي و البته ديگر ملاحظات سياسي - اجتماعي در کوفه به اسباع و بعدها به ارباع؛ و در بصره به اخماس تبديل شد.در کوفه، در سه سبع همدان، ربيعه و مذحج، بيشتر جمعيت سبع از درون قبيله تأمين مي شد. ربيعه قبايل اقماري نداشت، حضور جمعيتي گروهي از حمير در حاشيه ي همدان ( نصربن مزاحم 1382: 117 ) ناچيز بود و مذحج نيز از اقمار خود طيئي و اشعر ( همان: 117- 118 )، بيشتر بهره سياسي مي برد و نه جمعيتي، چهار سبع ديگر، بيشتر فضايي براي اتحاد قبايل بودند و قبايل محور در آن ها، با قبيله هاي متحد به موازنه جمعيتي مي رسيدند. حتي در موردي مانند سبع تميم، بخش اعظم جمعيت از طريق قبايل الحاقي، به خصوص اسد فراهم مي شد ( نک: همان: 227-228، 311 ). در بصره، خمس اهل عاليه يک اتحاديه ي بودن محور بود. تميم وضعي شبيه کوفه داشت و ديگر اخماس همگن بودند.
در سامانه هاي اسباع و اخماس، به طبع قبايل از اهميت برابر برخوردار نبوده اند. در هر سبع يا خمس، يک قبيله به عنوان قبيله ي محوري ايفاي نقش مي کرد و قبايل ديگر نقش اقماري داشتند. همچون تقسيمي که در روانشناسي اجتماعي صورت مي گيرد، به نظر مي رسد قبايل را نيز بايد به سه گروه قبايل رهبر، قبايل پيرو و قبايل ناساز بخش کرد. قبايل محوري از آن روي که از امتيازي حداکثري برخوردار بودند، و قبايل پيرو از آن روي که مبناي خود را بر سازگاري نهاده بودند، با تنيدگي در رابطه با برتري هاي قبيله اي روبه رو نبودند. اما گروه سومي از قبايل وجود داشتند که وضعيت اقماري درون سامانه را بر نمي تافتند. رفتار اين گروه سوم، يک ناسازي با سامانه، هم در سطح روابط بيناقبيله اي درباره ي قبايل متحد مصداق داشت ( مانند خثعم به عنوان متحد ازد )؛ و هم سطح روابط درون قبيله اي، در مورد شعبه هايي صدق مي کرد که از حيث برتري هاي قبيله اي به طور سنتي در موضع ضعف قرار داشته و وضعيت همواره پيرو بودن و در حاشيه قرار داشتن براي آن ها آزارنده شده بود ( مانند عنزه به عنوان شعبه اي از ربيعه ).
براي قبايل يا شبعه هاي ناهمساز، ادامه ي حضور در سامانه ي فرساينده و افزاينده ي تنيدگي بود و خروج از سامانه نيز آنان را از همان امتيازات محدود نيز محروم مي کرد. براي قبيله يا شبعه اي حاشيه اي، جدا شدن از يک قبيله محوري و وارد شدن در اتحادي ديگر، آنان را از يک حاشيه به حاشيه اي ديگر منتقل مي کرد و دشواري هاي آنان تشديد مي شد. اين تنيدگي، زماني مضاعف مي شد که قبيله يا شعبه، در گذشته ي تاريخي خود، نقش محوري داشته و اکنون، پيرو بودن بر آن تحميل شده بود ( مانند قبيله طييء ).
براي شعبه هاي ناساز، اين تنيدگي در حال افزايش، بايد به نحوي بر طرف مي شد. براي بيشتر تصميم گيرندگان، تنها برون رفت از اين تنيدگي تخريب سامانه و جايگزين کردن آن با نوعي سازماندهي غير قبيله اي بود و يک گرايش خاص ديني مي توانست چنين نقشي را ايفا کند. بيشتر ، تجربه ي اين کارکرد دين وجود داشت و کوفيان مي ديدند که چگونه افرادي را که به عنوان « شيعه ي علي » شناخته مي شوند و گروه هاي سازمان يافته اي مانند « شرطه ي الخميس » بدون در نظر گرفتن روابط قبيله اي در يک تشکل اجتماعي شرکت دارند. نمودي ديگر از اين گونه تشکل اجتماعي در قراء اصحاب ابن مسعود نيز ديده مي شد.
چنين مي نمايد که رهبران جريان هاي ناساز قبيله اي، با الهام از تشکل هاي خاص ديني، به ويژه « شيعه ي علي » و « اصحاب ابن مسعود »، آرمان خود را در آن مي ديدند که با پديد آوردن يک تشکل ديني، خود را از تنيدگي رها سازند. اين تشکل مذهبي جديد بيش از آن که مانند شيعه يا اصحاب ابن مسعود بر اساس چه بودگي تعاليم پديد آمده باشد، تخليه ي اين فشار عظيم و رفع تنيدگي برخي قبايل بود. با وجود آن که تشکل مذهبي جديد، تعاليم طيفي از قراء کوفه و بصره از اصحاب عمر را مبناي آموزه ي خود نهاده بود، اما در باورها بسيار ساخت نايافته و ابتدايي بود.
از آن روي که عقيده ي اين تشکل جديد، خوانشي افراطي از آموزه هاي قراء در پرتو تنيدگي هاي قبيله اي بود، به طبع نمي توانست همه ي هواداران آن طيف مذهبي را گرد خود آورد و از همين روست که بسياري از قراء طيف اصحاب عمر، هرگز به صف اين تشکل نپيوستند. بر اين پايه، بايد گفت اين تشکل که پس از ماجراي حَکمين، به عنوان حروريه نمود يافت، در ژرفاي خود حاصل يک جريان سياسي - اجتماعي و در واقع يک تشکل سياسي است که از يک گرايش ديني به عنوان ميثاق وحدت بخش استفاده کرده است.
پ-2-گزينه هاي غير ديني براي برون رفت
تحليل ارائه شده، زماني روشن تر مي گردد که گزينه هاي ديگر براي برون رفت از تنيدگي قبايل حاشيه اي بررسي گردد. اين تحليل آن گاه پذيرفتني خواهد بود که ناکارآمدي گزينه هاي ديگر آشکار شده و راه برون رفت از تنيدگي، به ايجاد يک تشکل مذهبي محدود شده باشد.پيش از همه بايد گفت به وجود آوردن يک اتحاديه ي قبيله اي بدون قبيله محور، مانند آن چه درباره خُمس پنجم بصره، يعني اتحاديه ي « اهل عاليه » ديده مي شد، نمي توانست دورنماي روشني داشته باشد. اهل عاليه که اتحاد قبايل در آن صرفاً بر مبناي پيشينه اي تاريخي در سرزمين مادري نجد استوار بود ( براي ترکيب و پيشينه، نک : طبري 1387: 505/4 ،... ؛ ياقوت، ذيل عاليه )، با بومي شدن روز افزون در شهر بصره، روز به روز در حاصل سستي پيوندها بود. نه تنها براي معترضان قبايل ديگر، اتحاديه ي اهل عاليه، جايي براي پيوستن نبود، بلکه شماري از شخصيت هاي نخستين خوارج بصره، معترضان برخاسته از اهل عاليه از شعبه هاي اسد و غطفان بودند.
از سويي ديگر، روند اصلاحات در سازماندهي قبايل، روندي روي به کاهش تقسيمات بود و مسير از اعشار به اسباع و از اسباع به ارباع را دنبال مي کرد. براي فردي آگاه به شرايط سياسي - اجتماعي آن عصر، دل خوش کردن به اين که يک اتحاديه قومي تازه تأسيس با شرايط آرماني، بتواند به عنوان قسم هشتم، به اسباع کوفه افزوده شود و شمار قبايل را در حرکتي مخالف مسير رود، به جاي کاهش، به هشت قبيله افزايش دهد، معقول نبوده است.
رويکرد ديگر که شاخص آن احنف بن قيس، رئيس قبيله ي تميم بصره است، ممکن است نوعي سازماندهي شهري قلمداد گردد. اين گونه از سازماندهي شهري پيش از اسلام، در مکه وجود داشته و در تمدن هايي پيرامون عربستان، به خصوص در ايران که اثري چشمگير بر تمدن بين النهرين نهاده، ريشه اي عميق داشته است.
جنگ جمل ، نقطه ي آغاز مهمي براي صف آرايي شهر محور قبايل بود. تقابل اصلي در جمل، تقابل کوفه و بصره بود و در طي اين جنگ ازد بصره در برابر ازد کوفه، ربيعه ي بصره در برابر ربيعه ي کوفه و مُضّر کوفه جنگ شهر محور با هم قبيله هاي خود را تجربه کردند ( بلاذري 1394: 305؛ طبري 1387: 514/4، جم ). در جريان جنگ صفين، تقابل، تقابلِ عراق و شام بود و زمينه براي تقويت اتحادهاي قبيله اي با کمرنگ شدن تقابل هاي شهري فراهم آمد. در صفين، دو رقيب اصلي احنف و قبيله ي او تميم، يعني ازد و ربيعه، با وجود مشکلات، به پديد آوردن سازماندهي مشترک دو شاخه ي کوفي و بصري علاقه نشان دادند ( نک: نصربن مزاحم 1382: 205، 262، 290، 300 ). اما با وجود ظرفيت بسيار براي اتحاد دو تميم تحت فرماندهي احنف، چنين پديده اي درباره ي تميم رخ نداد.
در جريان جمل، احنف که بنا داشت از جنگ کناره گيرد، کوششي نکرد تا هم قبيله هاي خود در کوفه را هم رأي سازد؛ اما کوششي بي نتيجه داشت تا تمامي قبيله هاي بني اُدّ ( بخش اعظم مضر ) در بصره را در يک ائتلاف شهري - کلان قبيله اي متحد سازد ( طبري 1387: 504/4؛ براي نقد او از تميم کوفه، نصربن مزاحم 1382: 25-26 ). دشمني هاي قبيله اي، زمينه را براي اتحاد دو قبيله ي پر جمعيت بصره، يعني تميم و ربيعه فراهم نمي کرد؛ اما در اواخر دوره ي معاويه، افزايش جمعيت ازديان در بصره، احنف را به اتحاد با ازديان علاقه مند ساخته بود؛ اگر چه اصرار بر محوري بودن تميم در اين اتحاد، عملاً فرصت را از احنف گرفت و او را با اتحاديه ي ازد - ربيعه مواجه ساخت ( بلاذري 1971: 106-107؛ طبري 1387: 516/5-517 ). اوج انديشه ي شهر محور احنف، در سال 64ق، به پخته ترين شکل در اعلاميه ي صلح احنف خطاب به ازد بازتاب يافته است که مي گويد: « اي ازديان، شما همسايگان ما در خانه ايد و برادران ما به هنگام جنگيد... ما شما ( ازد بصره ) را به خود ( تميم بصره ) بيش از تميم کوفه دوست مي انگاريم » ( جاحظ 1351: 112/2؛ بلاذري 1971: 114 ).
به هر حال، مهمترين نقطه ضعف گرايش شهر محور با شاخص احنف، فقدان زمينه ي فرهنگي آن بود؛ حتي شخص احنف حاضر نبود از امتيازات قبيله ي تميم به نفع تحقق يک شهر متحد چشم پوشد و همين دوگانگي موجب ناکامي هميشگي احنف در جامه ي عمل پوشيدن به اين انديشه بود. در فضاي بصره، با چالش خصمانه ميان دو قبيله ي تميم و ربيعه و موقعيت حاشيه اي عبدالقيس و ازد در طول خلافت حضرت علي (ع)، گرايش احنف از زاويه ي ديد ديگران، گرايش يک رئيس قبيله است که بر موقعيت محوري قبيله ي خود پاي مي فشرد و محوريت اين قبيله براي کل شهر بصره را هدف خود مي بيند.
سياست هاي احنف، مانند کناره گيري از جنگ جمل، شرکت فعال در جنگ صفين، مخالفت با اصل حکميت، مخالفت با انتخاب ابوموسي اشعري ( نمايندگان اعراب يمني ) به عنوان حَکَم، و داوطلب شدن براي ايفاي نقش حَکَم به جاي ابوموسي ( مثلاً نصربن مزاحم 1382: 501-502 ) در چارچوب اين سياست کلي قابل تحليل است. گرايش شهر محور با چنين سخنگويي، ابداً گرايشي نيست که براي قبايل مبتلا به تنيدگي يک راه حل باشد.
رويکرد ديگر که شاخص آن اشعث بن قيس، رئيس قبيله کنده است، مي تواند کوشش در جهت احياي پادشاهي سنتي کنده باشد. پادشاهي کنده، هم پيمان هايي از دوره ي پيش از اسلام داشت، که رياست قبيله ي کنده در عراق، مايل بود با حفظ آن پيمان ها، زمينه ي احياي آن اقتدار سياسي را فراهم آورد. مهمترين هم پيمان قديم کنده، ربيعه است که رياست کنده، دست کم در محيط کوفه آن را احيا کرد و مايل بوده تا آن را در سطح عراق گسترش دهد.
همچنين کنده که جمعيت آن در عراق محدوده بوده ( نک: نصربن مزاحم 1382: 290 )، به شدت تمايل داشت تا خود را به عنوان قبيله اي با پيشينه ي پادشاهي و نفوذ سياسي در قلمرو عراق عصر ساساني، نماينده اقتدار قبايل يمني در عراق نشان دهد. حاصل اين دو گرايش، قسم نامه اي است که به درخواست قبايل ذي ربط و به قلم حضرت علي (ع)، ميان ربيعه و يمن ( شاخص آن کنده ) تنظيم شده و البته با تقديم هميشگي يمن بر ربيعه،پيمان ديرين آنان را احيا کرده است ( براي متن قسم نامه، نک: نهج البلاغه، نامه 74؛ حلف قديم، طبري 1387: 516/5 ).
کنديان در جريان جنگ هاي رده هدف احياي پادشاهي را در جنوب دنبال مي کردند و در همين جريان بود که اشعث تاج پادشاهي بر سر گذاشت ( ابوهلال 1385: 249؛ واقدي 1409: 115 ) پادشاهي کنده در دوره ي پيش از اسلام تا منطقه ي يمامه در جنوب عراق توسعه يافته بود ( علي 1968: 321/3-335 ) و هدف غايي اش آن بود که دولت حيره را نيز ببلعد. حتي براي کوتاه زماني کنديان بر حيره نيز مسلط شدند ( همان: 324/3، 333؛ Pigulevskaya 1964 260-262 ). در جريان فتوح، بار ديگر آرزوي استيلاي از دست رفته بر حيره، کنديان را به سوي عراق کشانيد. مهاجران کنده نه تنها به شام نرفتند، بلکه در بصره نيز اقامت نگزيدند؛ آنان کوفه را مقر خود نهادند که جايگزين حيره در عراق اسلامي بود ( نک: کلبي 1408: 141/1-142؛ نصربن مزاحم 1382: 227؛ ابن عديم 1988: 1907/4 ).
شخص اشعث به گونه اي که جلب توجه مي کرد، رفتاري همچون شاهان داشت ( مثلاً ابن قتيبه 1960: 551؛ ابونعيم 1351: 86/4 ) و اين که در روايات تاريخي، از اتصال پادشاهي کنده تا اشعث سخن آمده، ريشه در باورهاي همان روزگار دارد ( نک: حمزه اصفهاني: 112؛ همداني 1403: 172؛ ابن حجر 1412: 87/1 ).
گزينه ي پادشاهي عربي کندي، تنها مستلزم برتري يک قبيله ي مرکزي نبود که ديگر قبيله ها با امتيازات برابر در آن زندگي کنند، بلکه بايد توجه داشت که پادشاهي هاي قبيله اي، بر نوعي رابطه ي سلسله مراتبي نسبي - پيماني استوارند که امتيازات قبايل تحت تابعيت آن ها، از حيث تبار و پيمان ها سطح بندي شده است. به اين ترتيب، اين گزينه، به مراتب بيش از شهر محوري احنف براي قبايل معترض آزار دهنده بود و نمي توانست راه حل مطلوب آنان باشد.
پ-3-چالش قبايل حاشيه اي با قبايلِ محور
بايد سخن را از اتحاديه هاي بنياقبيله اي، يعني سبع هايي آغاز کرد که اقمار آن، بيرون از قبيله بوده اند و سپس به شبعه هاي حاشيه اي پرداخت که درون قبايل وجود داشته اند.ضبه و رباب کوفه : قبيله ي رباب و متحد آن ضبه از ملحقات سبع تعميم در کوفه است. درباره ي تميم کوفه بايد گفت ملحقات آن در دو لايه بوده است: لايه نخست عبارت است از بني أدّ شامل ضبه و رباب و مزينه که اتحاد آنان با تميم مبتني بر قرابت نزديک در تبار است و نظير همين اتحاد در بصره نيز ديده مي شود ( بلاذري 1394: 235-236؛ نصربن مزاحم 1382: 117 ). نياکان آنان، تميم بن مر بن اد، ضبه ي بن اد، عبدمناه بن اد و عمرو بن اد، همه فرزندان ادبن طابخه ي بن الياس بن مُضَر هستند. لايه ي دوم، مشتمل بر قبايل قريش، کنانه و اسد است ( بلاذري 1394: 235-236؛ نصربن مزاحم 1382: 117 ) که خويشاوندي دورتري با تميم دارند و رابطه ي آن ها با تميم، سست بوده است ( همان: 205 ).
کوشش رباب و ضبه براي حفظ اتحاد خود در تقابل با تميم، بازگشت به پيماني کهن بود بسته بودند ( ابن حزم 1403: 198؛ نيز ابن دريد 1378: 180 ). در جريان صفين، رباب کوفه به همراه تيره ي خاص سعد بن ضبه تحت فرماندهي ابوصريمه طفيل بود ( نصربن مزاحم 1382: 205 ) و عملاً بريدگي خود از بدنه ي تميم را بيشتر تثبيت کرد. اين لايه به سبب پيوستگي ديرپا با تميم در فاصله گرفتن از مرکز اتحاديه، گسستي بحراني را تجربه کرده و با تنيدگي عميقي روبه رو شده که زمينه ي نسبتاً مناسبي را براي گسترش خارجي گري در آن فراهم آورد. رجال نامبردار ربابي در شمار خوارج نخستين عبارتند از: وردان بن مجمع عکلي از تيره عُکل، و علي بن ابي شمر و مستورد بن علفه از تيره ي تيم الرباب.
قبيله ي طيء: قبيله طيء محلق به خويشاوند نزديک خود، قبيله ي مذحج بود. طيء در دوره ي پيش از اسلام، در منطقه ي عراق نفوذ چشمگيري داشت و از جمله چندي پيش از فتح، اياس بن قبيصه ي طائي، از اين قبيله از سوي شاه ساساني به عنوان پادشاه حيره نصب شده و به مدت 9 سال حکومت کرده بود ( نک: مسعودي 1385: 80/2؛ نيز علي 1968: 313/3-314 ). با برهم خوردن توازن جمعيتي، قبيله ي طيء با وجود اهميتي که در سنت سياسي قبايل داشت، تحت الشعاع قبايل پرجمعيت قرار گرفت. در ترکيب اسباع، طيء متحد مذحج است؛ اما از نوعي خودگرداني برخوردار است، رئيسي مستقل، و در جنگ رايتي مستقل براي خود دارد ( بلاذري 1394: 235-236؛ نصربن مزاحم 1382: 117-118 ). اواخر خلافت حضرت علي (ع)، حضيض اقتدار سياسي طيء است، در دوره ي انتقال به سامانه ي ارباع، نه تنها ديگر نامي از طي ء ديده نمي شود، بلکه حضور اين قبيله در جريان هاي مختلف سياسي پس از عصر حضرت نيز کاملاً رنگ باخته است.
تنيدگي روي به بحران، زمينه ي برهم خوردن اقتدار سياسي درون قبيله را نيز فراهم آورده است. در طي جنگ صفين، عدي بن حاتم، رئيس قبيله ي طيء و فرمانده نظامي آن ( نصربن مزاحم 1382: 117، 205 )، از سوي زيدبن حصين طائي، شخصيت تندرو رقيب که بعدها به خوارج پيوست، تضعيف مي شد ( همان: 99-100 )؛ اين در حالي است که حابس بن سعد طائي، از سران پر نفوذ طيء، اساساً راه خود را از عدي بن حاتم جدا کرده و در رأس گروهي از طيء و قضاعه، به همراهي معاويه در لشکر شام برخاسته بود ( همان: 202، 205 ).
رجال نامبردار طائي در شمار خوارج نخستين عبارتند است: بشر بن زيد بَولاني، زحاف طائي، زرعه بن برج طائي، زيدبن حصين طائي، عبدالله بن ابي الحوصاء کلابي، عمرو بن مالک نبهاني، عيزار بن اخنس سُدوسي، قعقاع بن قيس طائي، معاذ بن جوين طائي و حتي طرفه بن عدي فرزند عدي بن حاتم رئيس قبيله طئي.
وجه مشترک رباب و طيي، آن است که فاصله ي ميان اهميت سياسي آن ها از قبايل متبوع، چشمگير نبوده است. در مورد رباب کثرت جمعيت و در مورد طئي پيشينه و اعتبار سياسي، اين اهميت را ايجاد مي کرده است. بر همين پايه است که الحاق حضرموت و قضاعه و مهره به کنده، بجيله و خثعم و انصار و خزاعه به ازد کوفه، مهاجران کم جمعيت حمير به همدان، اشعر به مذحج و عبدالقيس به قيس عيلان ( نصربن مزاحم 1382: 117 ) و در تنها مورد الحاق در بصره، يعني الحاق رباب به تميم که هيچ يک از اين دو ويژگي را نداشتند، الحاق همچنان ارزش حمايتي داشته و تنيدگي بحراني به وجود نياورده است. وجود تنها يک شخصيت مستثنا، يعني ربيعه بن ابي شداد خثعمي از خثعم را نبايد نقضي جدي بر اين قاعده به شمار آورد.
سطوح ديگر حاشيه راني: فرايند چالش با متن را درون قبيله نيز بايد جست و جو کرد که شاخص ترين مصداق آن شعبه هاي يشکر و عنزه درون ربيعه ي کوفه است. براي خارجي گري در ميان لشکر، بايد به شخصيتي چون عبدالله بن کواء يشکري اشاره کرد که مهمترين رهبر خوارج در آغاز تشکيل اردوي حروراء بوده است ( مبرد: 118/3 ). درباره ي عنزه نيز بايد به گزارشي اشاره کرد حاکي از آن به هنگام اعلام نتيجه ي تحکيم، يکي از نخستين قبايل معترض که گروهي از آنان فرياد « لا حُکم الا لله » سر دادند، عنزه بود ( نصربن مزاحم 1382: 512 ).
مصداق ديگر را بايد در جايگاه شعبه ي مراد، درون قبيله مذحج باز جست. نام مراد نه تنها در شمار نخستين قبايل تحکيم گو آمده ( همان: 512-513 )، بلکه نام رجالي از آن در شمار خوارج نخستين به ثبت رسيده است: صالح بن شقيق مرادي، رهين بن سهم مرادي، ابن ابي مياس مرادي و عبدالرحمن بن ملجم مرادي ، رهين بي سهم مرادي، ابن ابي مياس مرادي و عبدالرحمن بن ملجم مرادي قاتل اميرالمؤمنين (ع). در بصره نيز بايد به شعبه ي راسب درون ازد بصره اشاره کرد: هم در شمار نخستين قبايل تحکيم گو آمده ( همان: 513 ) و هم رجالي چون عبدالله بن وهب راسبي، پيشواي خوارج در جنگ نهروان، منير بن صخرراسبي و ابوالوازع راسبي را پرورانده است.
در اين ميان، يشکر به سبب ناديده گرفته شدن اهميت پيشين سياسي و ديگر موارد، به سبب کثرت جمعيت در معرض تقابل با شعبه ي مرکزي و رخداد تنيدگي قرار گرفته اند.
در پايان سخن از اين گونه چالش، بايد به مواردي اشاره کرد که يک قبيله در کل سامانه ي اسباع يا اخماس به حاشيه رانده شده است. مصداق آن ها قبيله ي قيس در کوفه است که در تحولات رخ داده در سامانه، روي به حذف و از دست دادن نفوذ نهاده است. طبق انتظار، رجالي از خوارج نخستين از اين سبع برخاسته اند که عبارتند از : ازبنوخصفه بن قيس عيلان حيان بن ظبيان سلمي، عبدالله بن سبخره سلمي، حکيم بن عبدالرحمن بکايي، فرزندش عبدالله بن حکيم بکايي، سعيد محاربي، از بنوسعد بن قيس عيلان به طور اخص تيره غطفان سالم بن ربيعه عبسي، سماک بن عبيد عبسي، شبيب بن بجره اشجعي، فروه بن شريک اشجعي و فروه بن نوفل اشجعي.
در بصره، تنها مصداق را بايد در خمس پنجم، يعني اهل عاليه جست و جو کرد که خارجياني چون شريح بن اوفي عيسي از غطفان، و حمزه بن سنان اسدي و حوثره بن وداع اسدي از اسد را پرورانده است.
پ-4- گل سياسي در مرکز قبيله
در اين وضعيت، تنيدگي اصلي نه در شعبه هاي دور از قدرت، بلکه در شعبه هاي مرکزي رخ نموده که براي دستيابي به قدرت، درگير رقابتي خصمانه و شکننده بوده اند. مقوله ي رقابت متوازن دو شعبه مرکزي بر سر رياست، شاخص اصلي خوارج ادامه دار و در حال توسعه است.قبيله ي تميم بصره: در اين بخش، رقابت متوازن بني سعد و بني حنظله، دو تيره ي مرکزي تميم بصره مورد نظر است. بني عمرو شعبه اي حاشيه اي است که تنها از دوره ي معاويه وارد ميدان رقابت شده است.
تميم بصره در خمس خود، قبايل رباب و ضبه را نيز به همراه داشت ( نصربن مزاحم 1382: 117 ). آنگاه که در آستانه ي جنگ جمل، احنف رئيس قبيله ي تميم، مي خواست قوم خود را به اعتزال فراخواند، خطاب او به « أُدّ » ( يعني تميم + رباب و ضبه ) بود ( طبري 1387: 504/4 ) اما لايه ي پيراموني با وجود دعوت احنف، راه خود را از تميم جدا کردند ( همان ). جدايي رباب و ضبه به رياست منجاب بن راشد ( همان : 504/4 ) و عدي به رياست زُفَر بن حارث کِلابي ( نصربن مزاحم 1382: 26؛ قس: ابن دريد 1378: 187 )، در جريان جمل و تک روي هاي شاخه ي سعد از ضبه به رياست عمرو بن يثربي ( نصربن مزاحم 1382: 26، ضبط بنوسعد بن خرشه؛ قس: ابن حزم 1403: 203 )، اتحاديه تميم را پيش از صفين به شدت متفرق ساخته بود و اين تفرق، خللي را در مرکزي ترين بخش قبيله تميم بصره پديد آورده بود.
جدايي بني حنظله به رياست هِلال بن وَکيع ( نصربن مزاحم 1382: 26، ضبط نام به خطا لحيان يا الحيان؛ طبري 1387: 504/4 ) و جدايي بنو عمرو به رياست ابوالجَرباء عاصم بن دُلَف ( نصربن مزاحم 1382: 26؛ طبري 1387: 504/4 ) در جريان جمل، قبيله ي تميم را به شدت متفرق ساخته بود. احنف بن قيس که پيش بيني مي شد رهبري تمام بني اد را عهده دار باشد، تنها بر بنوسعد، يکي از دو شعبه ي مرکزي تميم که خود از آن تبار بود، رياست واقعي داشت ( همان ). در روند جنگ صفين نيز، افزون بر شاخه هاي الحاقي رباب و بنو نصر ( از اسد )، حتي از بني سعد، مرکزي ترين تيره ي بني تميم، نيز نافرماني و گريز ديده مي شد ( مثلاً نک: نصربن مزاحم 1352: 526 ).
در آستانه ي جنگ صفين، آنگاه که نمايندگان تميم براي تحديد عهد با امام به کوفه آمدند، ظاهري متحد داشتند ( همان : 24 )، اما به تدريج جدايي صفوف آنان مشهود شد. در کنار احنف بن قيس به عنوان رئيس اصلي ( نصربن مزاحم 1382: 24، 117؛ طبري 1387: 461/4 )، رؤساي ديگر چون اعين بن ضبيعه در ميان بني عمرو و نيز حنظله ( نصربن مزاحم 1382: 24، 205 )، حارثه بن غداني در ميان بني يربوع از حنظله ( همان: 24 )، و زيد بن جبله سعدي ( همان ) و به ويژه مسعر بن فدکي منقري ( نصربن مزاحم 1382: 489-490، 513؛ ابن حزم 1403: 217 )، حتي از بني سعد تيره خود احنف به رقابت و کوشش براي افزايش اقتدار خود برخاسته بودند. در گزارش ها به صراحت نيز به تقسيم رياست ميان رئيسان کوچک اشاره شده است ( مثلاً نصربن مزاحم 1382: 26 ).
در مروري بر فهرست خوارج نخستين، شماري از رجال تميم بصره ديده مي شود که بدون استثنا، از دو شعبه ي بنوسعد و بنوحنظله بوده اند، در حالي که از شعبه هاي حاشيه اي چون بنوعمرو حتي يک نام ديده نمي شود. در گزارش مربوط به اعلام نتيجه ي تحکيم، بدون آن که از شعبه ي خاصي نام آيد، در فهرست نخستين قبايل معترض آمده است ( نصربن مزاحم 1382: 513؛ مسعودي 1385: 393/2 ؛ نيز مبرد: 180/3 )، اين در حالي است که درباره ي ديگر قبايل، تنها به شعبه هاي خاص اشاره شده است. در شمار معترضان، نام عروه بن اديه آمده که از بنوحنظله بوده است. همچنين بايد از برادر او مرداس بن اديه نام برد که مشهورترين پيشواي خارجي پس از نهروان و پيش از افتراق بزرگ در سال 64 ق بوده است. در سوي ديگر، بايد از شخصيت هاي خارجي در شمار بنوسعد، يعني قبيله احنف، نام آورد که عبارتند از: حرقوص بن زهير سعدي، مسعربن فدکي تميمي، ابومريم سعدي و حجاج بن عبدالله برک. به وضوح ديده مي شود که تنها مرکزي ترين بخش هاي قبيله دچار تنيدگي شده است. بخش هاي پيراموني در اين مقطع تاريخي بيشتر مصون مانده اند و در نسل هاي پسين است که با گسترش خارجي گري در تميم، آن ها نيز به قبايل مرکزي پيوسته اند.
چنين مي نمايد که قبيله ي تميم کوفه نيز - در سطحي غيربحراني - با تعارض هايي درون قبيله روبه رو بوده است. کناره گيري حنظله بن ربيع اسيدي رئيس کل قبيله از تيره بني عمرو از جنگ هاي جمل و صفين ( نصربن مزاحم 1382: 8، 97 )، قدرت گرفتن موازي معقل بن قيس يربوعي و عمير بن عطارد تميمي، از بني حنظله ( همان: 117، 205، 309- 310 )، کوشش هاي شبث بن ربعي، فرماندهي جوان از بني حنظله که با تخريب شتابان خانه ي حنظله بن ربيع، رئيس پيشين، کوشش داشت موقعيت مناسبتري به دست آورد ( همان : 97، 205 )، شرايط نسبتاً بي ثباتي را فراهم ساخته بود. اما تنش ها هيچ گاه به آن اندازه حاد و شکننده نبود و فضاي شيعي کوفه نيز تنش را تعديل مي کرد. از آنان تنها شخص شبث بن ربعي به خوارج پيوست ( طبري 1387: 91/5 ؛ مقدسي 1916: 222/5 ) و همو نيز پيش از وقوع جنگ نهروان براي هميشه از خوارج و خارجي گري کناره گرفت ( ابن سعد؛ 216/6؛ خليفه بن خياط 1415: 192؛ طبري 1387: 353/3، 422 ). جز شبث، نام تميمي ديگري از کوفه در فهرست خوارج نخستين به ثبت نرسيده است.
بکربن وائل بصره: در مطالعه ي بکربن وائل بصره، بايد به رقابت متوازن ميان بني شيبان و بني ذهل پرداخت و توجه داشت که هم وارد شدن قبايل ديگر به رقابت چون بني حنيفه و هم ابتلاي آن ها به پديده ي خارجي گري، متأخرتر از عصر حضرت بوده است.
درباره ي چالش هاي رؤساي بکر بايد گفت: در جنگ صفين خالد بن معمر سدوسي رئيس شاخه کوفي و شقيق بن ثور بکري ئيس شاخه بصري ربيعه، به دنبال پديد آوردن اتحادي ميان ربيعه ي دو شهر بودند. در اين راستا، آنان نخست توافق کردند حضين بن منذر رقاشي از ربيعه بصره، که فرماندهي جوان بود، فرماندهي سپاه مشترک را به عهده گيرد، چندي بعد تصميم بر آن شد که اين جايگاه از آنِ خالد بن معمر سدوسي، رئيس کوفي باشد و بار ديگر رياست مشترک به رقاشي جوان انتقال يافت ( نصربن مزاحم 1382: 290، 300، 331؛ طبري 1387: 34/5 ). اما در پس اين اتحاد ظاهري، درون ربيعه ي بصره، تفرقه اي شکننده در حال شکل گرفتن بود. مطرح شدن حضين بن منذر به عنوان رقيب شقيق در شاخه ي بصره ( نصربن مزاحم 1382: 205، 485 ) و وجود برخي رؤساي کوچک چون حريث بن جابر بکري رئيس لهازم بصره که عموماً مواضع مخالفي نسبت به شقيق بن ثور داشته است ( همان: 205، 485 )، و حضور يزيد بن رويم شيباني، به عنوان رئيس ذهل و اعمال نفوذهاي او ( همان: 205 )، نشان از تشتت سياسي اين قبيله در رياست دارد. اوج تشتت رؤساي ربيعه در اظهارنظر آنان نسبت به مسأله ي تحکيم ديده مي شود که برخي چون شقيق بن ثور خواستار پذيرش حکميت شدند؛ برخي چون حريث بن جابر و به نحوي کردوس بن هاني خواستار ادامه جنگ شدند و برخي با اتخاذ موضعي بي طرف، تصميم را به حضرت واگذار کردند ( همان: 484- 486 ).
رجال نامبردار بکربن وائل از بصره در شمار خوارج نخستين عبارتند است: خالدبن عباد سدوسي، هثهاث بن ثور سدوسي هر دو از شيبان بن ذهل بن ثعلبه و اشرس بن عوف شيباني از همان تيره يا از شيبان بن ثعلبه. در دوره ي حضرت علي (ع)، نام هيچ خارجي از ديگر تيره هاي تميم بکره بصره ديده نمي شود، اما باز در نسل هاي پسين با گسترش خارجي گري در بکر بصره، تيره هاي ديگر چون بني حنيفه نيز به قبايل مرکزي پيوسته اند.
نتيجه گيري
براي قبايلي که به سبب گونه اي عدم توازن، چه در سطح کل سامانه ي قبايل در يک شهر، چه در سطح اسباع و اخماس و چه در سطح درون قبيله دچار تنيدگي شده اند و تخريب سامانه و روي آوردن به خارجي گري را راه چاره يافته بودند، شکست نهروان، شکست خارجي گري به عنوان برون رفت نيز بود. در نسل هاي پس از نسل هاي پس از نسل اول، در عموم قبايل ملتهب جريان خارجي گري به طور قاطع از ميان رفته است و در مورد قبيله طيي مراد از مدحج و راسب از ازد تنها نسلي بيشتر دوام يافته است. به گواهي نام هاي ثبت شده از خوارج، تنها در قبايلي خارجي گري به جاي محدود شدن، روي به گسترش داشته که عامل تنيدگي نه در بيرون قبيله و نه در حواشي آن، که در درون قبيله و مرکز آن قرار داشته است.درباره ي تنيدگي هاي حاشيه اي، بايد گفت با شکست خارجي گري همچنان راه سازگار شدن باز بود. وقايع تاريخي پسين نشان مي دهد که اين قبايل به سمت سازگاري با قبايل محوري خود و به اصطلاح نوعي به گزيني سوق يافته اند. از سوي ديگر، دور شدن کل جامعه اسلامي، از مساوات خواهي و آرمان گرايي عصر نخست اسلام، و خو گرفتن آنان با امتيازات خانداني و قبيله اي در عصر اموي، زمينه فرهنگي اين سازگاري را نيز بيشتر فراهم کرده است.
در مواردي که گسل سياسي در مرکز قبيله رخ داده، اين امر به هسته ي مرکزي قبيله صدمه اي دير التيام وارد ساخته است. براي قبايل اقماري، امکان گرد آمدن در پيرامون قبيله ( يا شعبه ) محوري - بدون توجه به اختلاف داخلي آن - وجود داشت و از همين روي، براي آن ها شرايط بحراني پيش نمي آمد. اما ترميم صدمات در مرکز سياسي قبيله نيازمند زماني درازتر بود و بازگشت به امتيازات قبيله اي در دوره ي اموي، براي هسته هاي قبيله اي که هنوز التهاب آن ها فرو ننشسته بود، زمينه ي تنيدگي بيشتر را فراهم مي ساخت و نوعي بازخورد فزاينده داشت. تشديد گرايش خارجي در مرکز قبايل ملتهب در دوره ي اموي، نه تنها طيف گراينده را از بازگشت به شرايط عادي مانع مي شد، بلکه شرايط را شکننده ساخته بود.
در همين جريان است که اين قبايل دچار انشقاق شدند، طيف گراينده به مواضع خارجي براي هميشه از بدنه ي قبيله جدا شد و ناچار به مهاجرت گشت. اين قطعات جدا شده در قالب اردوي خارجي متحد شدند و با وجود اختلاف ها و رقابت هاي محدودي که ميان آن ها وجود داشت، تشکل هايي کوتاه مدت، اما پرانگيزه و پر استقامت را پديد آوردند. شاخص اين تشکل ها، اردوي ازارقه در خوزستان، و اردوي نجدات در يمامه بود که قريب به اتفاق رجال شناخته شده ي آنان، از همين دو قبيله - يعني تميم بصره و بکر بصره - برخاسته بودند. در ميان فرقه هاي قاعد اهل تحکيم، همچون صفريه و بياهسه، نيز ترکيب قومي از همين دو قبيله بود و تنها در فرقه ي معتدل اباضيه بود که حضور افرادي از ديگر قبايل نيز ديده مي شد، به همان اندازه که اطلاق نام خوارج بر آنان دشوار بود.
منابع تحقيق:
ابن حج عسقلاني، احمد بن علي. 1992، الاصابه في تمييز الصحابه. به کوشش علي محمد بجاوي، بيروت: دارالجيل.
ابن حزم، علي بن احمد، 1983. جمهره انساب العرب، بيروت: دارالکتب العلميه.
ابن دريد، محمد بن حسن 1958. الاشتقاق، به کوشش عبدالسلام محمد هارون. قاهره: مؤسسه الخانجي.
ابن سعد، محمد بي تا. الطبقات الکبري. بيروت: دارصادر.
ابن عديم، عمربن احمد. 1988. بغيه الطلب، به کوشش سهيل زکار. بيروت: دارالفکر.
ابن عساکر، علي بن حسن. 1995. تاريخ مدينه ي دمشق. به کوشش علي شيري. بيروت/ دمشق: دارالفکر.
ابن قتيبه، عبدالله بن مسلم. 1960. المعارف. به کوشش ثروت عکاشه. قاهره: دارالکتب المصريه.
ابن هشام، عبدالملک. 1975. السيره النبويه، به کوشش طه عبدالرؤف سعد، بيروت: دارالجيل.
ابونعيم اصفهاني، احمدبن عبدالله. 1932. حليه الاولياء. قاهره: مؤسسه الخانجي.
ابوهلال عسکري، حسن بن عبدالله. 1966. الاوائل. به کوشش محمدسيد وکيل. مدينه: نشر احمد طرابزوني.
بلاذري، احمد بن يحيي، 1394. انساب الاشراف. جلد دوم. به کوشش محمد باقر محمودي. بيروت: مؤسسه الاعلمي.
جاحظ. عمروبن بحر. 1932. البيان و التبيين . سندوبي. قاهره: المکتبه التجاريه الکبري.
حمزه اصفهاني. بي تا. سني ملوک الارض و الانبياء. بيروت: دارمکتبه الحياه.
خليفه بن خياط. 1415. التاريخ. به کوشش مصطفي نجيب فواز و حکمت کشلي فواز. بيروت: دارالکتب العلميه.
طبري، محمد بن جرير. 1967.تاريخ الامم و الملوک. به کوشش محمد ابوالفضل ابراهيم. قاهره: دارالمعارف.
علي، جواد 1968. المفصل في تاريخ العرب قبل الاسلام. بيروت / بغداد: دارالعلم للملايين و مکتبه النهضه.
قلقشندي، احمد بن علي. 1984 نهايه الارب. بيروت: دارالکتب العلميه.
کلبي، هشام بن محمد. 1988. نسب معد و اليمن الکبير. به کوشش ناجي حسن. بيروت: عالم الکتب.
مبرد، محمد بن يزيد. بي تا. الکامل. به کوشش محمدابوالفضل ابراهيم و سيد شحاته. قاهره: دارنهضه.
مسعودي، علي بن حسين. 1966. مروج الذهب. به کوشش يوسف اسعد داغر. بيروت: دارالاندلس.
مصعب زبيري. 1982. نسب قريش. به کوشش لوي پروانسال. قاهره : دارالمعارف.
مقدسي، مطهر بن طاهر. 1916. البدء و التاريخ. به کوشش کلمان هوار. پاريس.
نصربن مزاحم . 1382. وقعه صفين. به کوشش عبدالسلام محمد هارون. قاهره: المؤسسه العربيه الحديثه. نهج البلاغه.
واقدي، محمد بن عمر. 1989. الرده. بر پايه ي روايت ابن اعثم کوفي. به کوشش محمد حميدالله. پاريس: کتابخانه توغي.
همداني. حسن بن احمد. 1983. صفه جزيره العرب. به کوشش محمدعلي اکوع. بيروت: دارالآداب.
همو. 1971. انساب الاشراف. جلدچهارم. جزء دوم. به کوشش اشلوسينگر. بيت المقدس: دانشگاه عبري.
ـــــــــــ، 1987. فتوح البلدان. به کوشش رضوان محمد رضوان. بيروت: دارالکتب العلميه.
ياقوت حموي. 1979. معجم البلدان. بيروت: دارصادر.
Bothworth,C.E.1975."Mawali between shi a and kharijites,the cambridge History of Iran.ed.R.N.Frye.Cambridge University Press.
Hinds,M.1971."The Banners and Battle Cries of the Arabs at siffin,al-Abhath.vol. 24.
Jansen,J.J.G.1986. The Early Islamic Movement of the kharijites and Modern Moslem Extremism:Similarities and Differences,Orient,vol. 27.
Kenney,J.T.1989.The Emergence of the khawarij Religion and the Social Order in Early Islam,Jusur,vol.5
Lewinstein,K.1991."The Azariqa in Islamic Heresiography,Bulletin of the School of Oriental and African Studies,vol.54
Pigulevskaya,N.(II ,H).1964.Apa6bi y rpahhu Bh3aht hh h Hpaha B /v-v/ BB.Moscow / Leningrad.
پينوشتها:
*دکتراي فلسفه از دانشگاه امام صادق (ع)، استاديار گروه علوم قرآن و حديث، دانشکده ي الهيات
1. Political tension
پژوهشنامه علوم انساني: شماره 52. زمستان 1385 « 93-114»