فروريزي نظام دفاعي

تکنوپولي، فرهنگي است با اوضاع و شرايطي خاص و داراي شاخصه ها و خصلتهاي ويژه ي خود، و در عين حال از روح و رواني معين برخوردار است. وجه بارز اين فرهنگ، قرار دادن « تکنولوژي » به جاي « خدا » است و لذا
دوشنبه، 17 فروردين 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فروريزي نظام دفاعي
 فروريزي نظام دفاعي

 

نويسنده: نيل پستمن
برگردان: صادق طباطبايي



 

تکنوپولي، فرهنگي است با اوضاع و شرايطي خاص و داراي شاخصه ها و خصلتهاي ويژه ي خود، و در عين حال از روح و رواني معين برخوردار است. وجه بارز اين فرهنگ، قرار دادن « تکنولوژي » به جاي « خدا » است و لذا شاخصه ها و خصلت هاي آن « خدا » ي گونه است. اين امر بدان معني است، که در اينجا فرهنگ، اعتبار و تشخيص خود را در تکنولوژي جستجو مي کند. ارضاي اميال و کاميابي خود را از تکنولوژي طلب مي کند و به دست مي آورد و بالاخره اين فرهنگ، دستورالعملهاي خود را از تکنولوژي مي گيرد. در راستاي تحقق چنين امري، بايد نظام اجتماعي ديگري ساخته و پرداخته شود. اين راه الزاماً و ضرورتاً به فروپاشي و نابودي باورها و عقايد سنتي منتهي مي شود. بيشترين انطباق و سنخيت را با تکنوپولي، کساني دارا هستند که به طور قاطع و باوري استوار، توسعه ي صنعتي و تکامل تکنولوژيک را عالي ترين دستاورد بشريت دانسته و آن را وسيله و ابزاري مي پندارند که قادر به حل مسائل و مشکلات اوليه ما مي باشد. اينان اطلاعات را برکتي خالص مي انگارند و معتقدند، تداوم توليد و رواج و گسترش بي لجام و غربال نشده ي اطلاعات، آزادي بيشتر، خلاقيت وسيع تر و صفا و آرامش روحي و رواني گسترده تري را به ارمغان مي آورد. ظاهراً به ذهن کمتر کسي خطور مي کند که اطلاعات نه تنها به اعطاي اين هدايا توانا نيست، بلکه درست در جهت مخالفت گام برمي دارد. ريشه اين پندار غلط در اينجاست که همين خوش بيني خلل ناپذير، خود محصول بافت سازمان تکنوپولي است. خلاصه اينکه رشد و نمو تکنوپولي زماني امکان پذير مي شود که سيستم ايمني و سازمان تدافعي مقابله با اطلاعات از هم فرو پاشد.
رابطه ي خويشاوندي بين اطلاعات و مکانيسم کنترل آن به راحتي قابل توصيف است: تکنولوژي، انبار ذخاير اطلاعاتي قابل دسترسي را گسترش مي دهد. اين گسترش و توسعه، سيستم ايمني موجود و مهار کننده ي اطلاعات را وادار به کار بيشتر و مقاومت شديدتر مي کند. در اين لحظه، کنترل و هدايت اطلاعات جديد، مکانيسمها و ساز و برگهاي دفاعي بيشتري را طلب مي کند. حال اگر اين ساز و برگهاي جديد مهار کننده و افزوده شده، از تکنيک نشأت گرفته و داراي خصلت تکنيکي باشد، خود باعث افزايش ذخيره ي مجدد انبار اطلاعات مي شود. اين دوره تسلسلي ادامه مي يابد تا آنجا که ديگر مهار و کنترل انبار اطلاعات ذخيره شده ناممکن مي گردد و به از هم گسيختگي همه جانبه و فروپاشي رواني و اجتماعي نظام منجر مي شود. بدون يک مکانيسم تدافعي، اين امکان از انسانها گرفته مي شود که در تلاشها و انجام امور خود، معنا و مفهومي بيابند و پوچي را در گذران زندگي خود کشف کنند. فقدان اين سيستم ايمني، قدرت تميز و تشخيص و توان حافظه خلاق را چنان از انسانها مي ربايد که تصور آينده اي معقول و داراي معنا را براي آنها دشوار مي سازد. براي تکنوپولي تعاريف ديگري نيز مي توان ارائه داد:
- آنچه که گريبانگير و نصيب يک جامعه مي شود، زماني که سيستم ايمني و مکانيسم تدافعي اش در برابر انبوه اطلاعات عقيم مانده و از هم گسيخته باشد.
-آنچه که زماني ظهور مي کند، که تمامي نهادهاي يک جامعه، قدرت رودرويي با اطلاعات مازاد بر حد را از دست بدهند.
-آنچه زماني متولد مي شود که جامعه اي مغلوب هجوم اطلاعات حاصله و به دست آمده از تکنولوژي، به تکنولوژي توسل جويد، تا براي نجات خويش، اهداف و ابزار و وسايل زندگي را مجدداً بشناسد و معنا و مفهوم حيات را خود دريابد و آنها را بجويد. اين توسل جستنها و تلاشها محکوم به شکست است. هرچند گاهي ممکن است که از عامل يک بيماري، به عنوان وسيله اي براي درمان آن بيماري سود جست، اما اين امر مستلزم آن است که ريشه ها، علل و عوامل، روند و پيامد يک بيماري و مراحل مختلف و راههاي علاج آن دقيقاً شناخته شده باشد و گام بعدي براي مات کردن آن عامل، معلوم و قطعي باشد. و لذا در اينجا مي خواهم به توصيف و تشريح سيستمهاي ايمني و تدافعي و آن دسته از مکانيسمهاي دفاعي بپردازم که اساساً وجود دارند و در دسترس همه هستند و در عين حال نشان دهم که چرا و چگونه نقش و وظيفه خود را از دست داده و بي اثر شده اند.
يک مقايسه بين سيستم تدافعي فوق الذکر و سيستم ايمني بيولوژيک يک موجود زنده به ما کمک مي کند تا خطرات نامرئي و نهفته در ذات اين اطلاعات شناور را که بدون حد و مرز و قيدي جريان دارد، بهتر بشناسيم و ساده تر بيان کنيم. وظيفه سيستم ايمني و تدافعي حياتي- بيولوژيک- کنترل رشد سلول زنده است. اينکه يک سلول زنده بايد رشد کند، امري بديهي است. بدون اين امر بديعي و جريان طبيعي، ادامه ي حيات يک موجود زنده و آلي غيرممکن است. اگر اين موجود زنده و اين سيستم حياتي، فاقد يک مکانيسم دفاعي و سازمان تدافعي و کنترل کننده باشد، مهار اين رشد سلولي امکان پذير نخواهد بود. نابساماني و فقدان کنترل در رشد يک سلول، نظم موجود را مختل ساخته و ارتباط سازمان يافته و حيات بخش فيمابين ارگانهاي اصلي را از هم مي گسلد. به عبارت ديگر، سيستم ايمني و دفاعي، يک سلول نامطلوب را متلاشي کرده و امکان ادامه ي حيات را از آن مي گيرد. هر جامعه مانند موجود زنده، داراي نهادها و سازمانهايي است که سيستم ايمني و دفاعي آن را تشکيل مي دهند و عهده دار کنترل و مهارهاي لازم مي باشند، خاصيت و هدف اين نهادهاي ايمني، ايجاد و حفظ تعادل بين نو و کهنه، بين امور سنتي و ابداعات جديد، بين معنا و مفهوم و آشفتگيهاي ذهني است. اين امر زماني امکان پذير مي شود و اين حفظ تعادل در صورتي حاصل مي شود که نهاد و سازمان عهده دار امور دفاعي، قادر به متلاشي ساختن و انهدام اطلاعات نامطلوب باشد؛ همان گونه که سيستم ايمني بدن سالم، سلول نامناسب را متلاشي و منهدم مي سازد. در اينجا مايلم بر اين نکته تأکيد کنم که اصولاً تمامي نهادهاي اجتماعي يک جامعه به طور اعم، نقش مهار کننده را داشته و خود، سيستم و مکانيسم کنترل کننده ي آن هستند. اين نکته بسيار حائز اهميت است؛ زيرا اغلب نويسندگان و کساني که پيرامون نهادهاي اجتماعي مطلبي را مي نويسند- بخصوص جامعه شناسان- توجه ندارند که تضعيف هر نهاد اجتماعي موجبات ضعف قدرت انسانها را در مقابله با بحرانها و آشوبهاي اطلاعاتي فراهم مي سازد. (1) وقتي گفته مي شود، حيات يک جامعه به دليل تضعيف نهادهاي اجتماعي دچار ناپايداري و عدم تعادل مي گردد، مفهومي غير از اين ندارد که اطلاعات، خاصيت ثمردهي خود را از دست داده و به جاي ايجاد و حفظ همگوني و به هم پيوستگي، موجب پريشاني و از هم پاشيدگي شده است.
بعضي اوقات نهادها و سازمانهاي اجتماعي نقش و وظيفه خود را از اين طريق ايفا مي کنند که راه دسترسي انسانها را به اطلاعات مسدود مي سازند و يا اين اطلاعات را از دسترس آنان به دور نگاه مي دارند، اما اکثراً اين وظيفه را از راه ارائه ي روش ارزيابي اهميت و ارزش اطلاعات انجام مي دهند. اين نهادهاي اجتماعي با معاني اطلاعات سر و کار دارند و به تبيين و نقد آن مي پردازند. در عين حال اين توانايي را دارند که با قوت و قدرت به اعمال راهها و شيوه هايي متوسل شوند که موجب پذيرش و يا جا افتادن و قوام اطلاعات در جامعه باشد و يا بالعکس.
به عنوان مثال به يک دادگاه قضايي نگاه مي کنيم. تقريباً تمام قوانين و آيينهاي دادرسي، اعم از راه و رسم ارائه ي اسناد و شواهد و روش بررسي استنادات و قرائن گرفته تا شيوه ي رفتار طرفهاي درگير و اعضاي دادگاه و نيز همه کساني که در يک دادرسي قضايي حضور دارند، مقدار و کميت اطلاعاتي را که مي تواند وارد سيستم قضايي شود محدود ساخته و آن را در حد و مرزي مورد نظر نگاه مي دارند. در سيستم قضايي ما ( ايالات متحده آمريکا ) يک قاضي، نظريات شخصي و يا استنادات شفاهي و شنودهاي افراد را مگر در مواردي بسيار نادر و آن هم با شرايطي بسيار دقيق و قابل کنترل به عنوان سند و مدرک و حتي قرينه نمي پذيرد؛ در اين سيستم به تماشاچيان اجازه ي ابزار و اظهار عقيده نمي دهد؛ نظريات و عقايد گذشته ي متهم نمي تواند مستمسک قرار گيرد و به آن استناد شود؛ هنگام بحث و جدال بر سر ارزش و اعتبار، پذيرفتن يا نپذيرفتن مدارک و قرائن، هيئت منصفه اجازه حضور و استماع گفت و گوها را ندارد. همه ي اين روشها به منظور اعمال کنترل و مهار اطلاعات صورت مي گيرد. مبناي اين روشها و شيوه هاي مهار و کنترل اطلاعات بر تئوري حفظ و تأمين عدالت استوار است. تأمين اين عدالت است که وجود ابزاري را براي تميز درجه ي اعتباريابي اعتباري اطلاعات، ضروري مي سازد. روشي که معين کند کدام يک از اطلاعات ارائه شده بايد ملاک قرار گيرد و کدام يک فاقد ارزش است. اين تئوري و روشهاي مبتني بر آن ممکن است به عقيده ي افرادي، داراي نقايص و کمبودهايي باشد. ممکن است وکلاي مدافعي باشند که در مورد بعضي از روشهاي هدايت و کنترل اطلاعات وحدت نظر و هماهنگي عقيده نداشته باشند؛ ولي هيچ کدام در مورد ضرورت وجود روش و راه و رسم و مکانيسمي که به نحوي وظيفه ي تنظيم و مهار اطلاعات را داشته باشد، اختلاف نظر ندارند. حتي در ساده ترين دعوا و مورد قضايي، هزاران عامل مختلف مي توانند بر روي موضوع و نکته ي مورد بحث مؤثر بوده باشند ولي هر کس مي داند که طرح تمامي اين موارد و عوامل مختلف، کار بررسي منظم و سير يک دادرسي را مختل و حتي غيرممکن ساخته، طول مدت دادگاه و زمان بررسي را به بي نهايت کشانده و سرانجام، اين خود حق و قانون است که فرسوده و بي معنا و فاقد اهميت مي گردد. خلاصه اينکه يک نظام قضايي و سيستم ملزم به رعايت حق و قانون، با متلاشي و خرد کردن اطلاعات سر و کار دارد.
هر چند که غالب و ظرف مباني نظري حقوق، به دليل ظهور اطلاعات جديد از منابع و مأخذي کاملاً متفاوت، از قبيل زيست شناسي، روان شناسي، جامعه شناسي و ديگر شاخه هاي علوم، به مرز قابليت گنجايش و حداکثر ظرفيت پذيرش خود رسيده است و انباشته و سرريز از اين دانسته ها گشته است، ولي جالب توجه اين است که با وجود اينها معيارهاي محک و نقادي و تعيين درجه اهميت و اعتبار اطلاعات، نسبتاً ثابت و پايدار مانده است. اين مسئله شايد روشنگر علت مراجعه ي فراوان آمريکاييها به مراجع قضايي شان مي باشد، تا از آن طريق به هماهنگي و انسجام در تمشيت امورشان دست يابند. در شرايطي که ساير نهادهاي اجتماعي به عنوان ابزار مکانيسمهاي کنترل کننده ي اطلاعات افزون طلب، هر روز بيش از پيش کارآيي خود را از دست داده و بي اثر مي شوند، دادگاهها و مراجع قضايي به عنوان آخرين ملجا و مرجع در مسائل مربوط به حق و حقوق، توانسته اند خود را حفظ کرده و از اين آسيب به دور نگاه دارند. حال تا چه مدت؟ کسي نمي داند.
قبلاً به اين امر اشاره کردم که مدارس نيز ابزار و مکانيسمي براي کنترل اطلاعات هستند. چه اطلاعاتي کنترل مي شوند و چگونه و با چه ضابطه اي؟ نگاهي به برنامه هاي آموزشي مدارس و يا دقيق تر از آن، مطالعه ي برنامه و کتابچه ي واحدهاي دروس دانشگاهي به اين سئوال پاسخ مي دهد. در اين برنامه و جدول واحدهاي درسي دانشگاه، کلاسها، سمينارها، موضوعات و بخشهاي مطالعاتي و آموزشي، رديف شده اند که در مجموع به طور نسبتاً دقيقي تعيين مي کند که يک دانشجوي جدي و طالب علم، درباره ي چه مطالبي بايد به مطالعه بپردازد. يا به عبارت ديگر از واحدها و مطالبي که اين برنامه آموزشي در برندارد، مي توانيم دريابيم که يک دانشجوي مشتاق و درس خوان به چه موضوعاتي نبايد بينديشد. به زباني ديگر، جدول واحدهاي آموزشي دانشگاه با اين شکل و فرم، برنامه اي است جهت تسلط يافتن بر اطلاعات و نيز ابزاري است که به علم و دانش، عنوان، نام و نشان و مدارجي مي بخشد. و از اين طريق نوع معين و ديگري از اطلاعات را به طور منظم از رده خارج مي کند و آنها را کم ارزش، عوامانه و غيرقابل توجه اعلام مي دارد. به اين دليل، جدول واحدهاي آموزشي و درسي دانشگاه معنا و اهداف مشخصي را عرضه مي کند- بهتر بگويم، اين جدول به منظور ابزاري براي ارائه معنا و هدف به اطلاعات و نيز علوم تنظيم مي گردد. از آنچه که اين جدول و برنامه ي آموزشي عرضه مي کند و يا از برنامه و کار خود حذف مي کند، مي توان به مباني نظري هدف و منظور و معناي تعليم و آموزش پي برد.
در دانشگاهي که من تدريس مي کنم، به طور مثال واحدهايي براي اخترگويي، هستي شناسي ( Dianetics ) و علوم مربوط به آفرينش وجود ندارد. مسلم است که اطلاعات بسيار زيادي درباره ي اين موضوعات در دسترس است، اما چارچوب و مجموعه مدوني که مباني تعليماتي اين دانشگاه را تشکيل مي دهد، راه ورود و نفوذ اين اطلاعات و معارف را به داخل بافت و شبکه عمومي کلاسها و برنامه هاي تعليماتي خود سد مي کند. از استادان و دانشجويان نيز اين فرصت گرفته مي شود که توجه خود را به اين اطلاعات معطوف دارند و حتي بالاتر از اين، بدان جهت سوق داده مي شوند که با خرسندي و جرأت طوري عمل کنند که گويي چنين اطلاعات و معارفي اصلاً وجود ندارند. از اين طريق، برداشت و تصور اين دانشگاه از آنچه به نظر آنان « دانش مشروع » ناميده مي شود، مشخص مي گردد. در حال حاضر اين برداشت و تصور مورد قبول عده اي و در عين حال مورد مخالفت عده اي ديگر است. نتيجه ي برخورد و تضارب اين دو عقيده و انديشه، در نهايت به تضعيف نقش دانشگاه به عنوان مرکزي براي کنترل اطلاعات خواهد انجاميد.
روشن ترين نشانه ي اين از هم گسيختگي ساختاري در برنامه ها و واحدهاي آموزشي را ضرورت طرح « آموزش فرهنگي » به عنوان يک ضابطه ي سازماني و نظام تعليماتي، نمودار مي سازد. اين طرح پيشنهادي با مفهوم و منظور و عنوان آن، مورد توجه گروه کثيري از علماي تعليم و تربيت قرار گرفته است. (2) يک فارغ التحصيل اين برنامه- يعني يک دانشمند فرهنگي- بايد فهرستي از هزاران نام و مکان، داده ها و ارقام و عناوين مکاتب عقيدتي را فرا گرفته و در سر داشته باشد. اين برنامه مدعي است که محتواي خودآگاهي يک تحصيلکرده آمريکايي را شکل مي دهد. من در فصل بخش بعدي کوشش خواهم کرد، نشان دهم که اين آموزش فرهنگي نه تنها يک ضابطه سازمان دهنده نيست، بلکه به وضوح تمام ما را در دام و کمينگاهي مي اندازد که علل يک بيماري را وسيله ي درمان همان بيماري معرفي مي کند. در اينجا فقط اين مطلب را خاطر نشان مي کنم و بر آن تأکيد مي ورزم که يک نهاد اجتماعي، اگر قرار است عهده دار انجام وظيفه مهار اطلاعات باشد و اگر واقعاً مي خواهد در ايفاي اين نقش موفق باشد، بايد داراي يک برنامه و طرح جامع عقيدتي باشد که بتواند به وسيله ي آن، منظور و معناي اطلاعات را دقيقاً بشناسد و نيز ابزار و وسايلي را در اختيار داشته باشد که همين مباني جامع عقيدتي را با وضوح تمام تبيين کنند؛ خاصه آنکه نشان دهد چگونه قادر است اطلاعات را غربال کرده و آنچه را به کار او نمي آيد دفع سازد.
به يک مثال ديگر روي مي آوريم، خانواده؛ يکي از اصول و مباني نظري نظام خانواده، خاصه آن طور که در اواخر قرن هيجدهم در اروپا شکل گرفت، اين بود که تک تک اعضاي يک خانواده بايد در برابر انعطاف ناپذيري و سردي عاطفي يک جامعه مبتني بر رقابت، حمايت شوند و خانواده به تعبير کريستوفرلاش ( Christopher Lasch ) « پناهگاهي در يک جامعه بي مهر » (3) است. اين عنوان جايگاه خانواده را در آن دوران نشان مي دهد و روشن مي سازد که جامعه در چه وضعي قرار داشت که انسانها براي فرار از بي مهريها و فقدان عواطف در آن، به کانون خانواده پناه مي بردند. از زمره ي برنامه هاي خانواده، حفظ رسوم سنتي و مذهبي و قومي، حفظ لهجه و زبان محلي، پاسداري از متون نازل شده و باورهاي عقيدتي و اقليمي و همچنين نگاهداري ديگر آداب و رسوم مي باشد. براي انجام اين وظائف، تربيت اجتماعي کودک به عهده خانواده نهاده شد. همين امر يکي از موجبات پيدايش خانواده را به عنوان سازمان و نهادي ولو غيررسمي، براي تسلط بر اطلاعات فراهم ساخت. اين نهاد ناظر بر اين بود که چه اسراري از دنياي بزرگسالان براي کودکان مي تواند فاش شود و کدام يک بايد مخفي بماند. شايد در بين خوانندگان اين سطور باشند کساني که دوراني را به خاطر داشته باشند که بزرگسالان، در حضور کودکان، از استعمال لغات و کلماتي مخصوص و بيان مطالبي معين خودداري مي کردند و آنها را براي خردسالان نامناسب تشخيص مي دادند. خانواده اي که کنترلي بر روي جهان و محيط اطلاعاتي فرزندان خود ندارد و يا از عهده ي کنترل اطلاعات دوروبر آنان عاجز است، خانواده نيست. و فقط اين عنوان را از آن جهت داراست که وجه مشترک اعضاي تشکيل دهنده ي آن به حکم قانون وراثت در زيست شناسي، از اطلاعات مشترکي که ژن ناقل خصلتهاي موروثي ( DNS ) آنان داراست، بهره مندند. واقعيت هم اين بود که در بسياري از اجتماعات و جوامع، خانواده عبارت از گروهي بود که اعضاي آن فقط از طريق اطلاعات ژنتيکي و خصلتهاي موروثي با يکديگر مربوط بودند، که آن هم به نوبه ي خود از طريق برنامه ريزي تشکيل خانواده و زناشويي کنترل شده بود- روشن است که اين اطلاعات موجود در ژنها نيز به نوبه ي خود، از طريق وصلت و زناشويي با مکانيسم خاص بيولوژي خود تحت کنترل قرار مي گيرند و با انعقاد نطفه، مهار شده و به نسل بعد منتقل مي شوند- در مغرب زمين، زماني که بعد از اختراع چاپ، انتشار کتاب رواج فراواني يافت، خانواده به نهادي بدل شد که ديگر فقط پاسدار و مهار کننده ي اطلاعات بيولوژيکي- انتقال اطلاعات موجود در ژنها به نسل بعد به حکم قانون وراثت طبيعي- نبود. وقتي که درباره ي هر موضوع قابل تصور کتاب يا کتابهايي در دسترس همگان قرار گرفت، پدران و مادران ناچار شدند به ايفاي نقش مراقبت، حمايت و نيز تربيت فرزندان خود بپردازند و حتي گاه لازم مي بود وظيفه قاضي را در اختلافات سليقه اي، رفتاري و ذوقي انجام دهند. اين والدين بودند که بايد تعيين مي کردند کودک بودن يعني چه؟ و طبعاً مي بايست اطلاعاتي را که در تناقض با اين اصل مي بود و چه بسا نافي مباني عقيدتي تشخيص داده مي شد، از فضاي خانواده دور مي کردند. امروزه بر هر کس روشن است که ديگر اين کارآيي و توفيق در انجام اين نقش و وظيفه، از عهده ي هيچ خانواده اي برنمي آيد. و اين بدان معنا است که نهاد خانواده ديگر مکانيسمي براي مهار و کنترل اطلاعات به شمار نمي آيد.
دادگاهها، مدارس و خانواده سه نمونه از سازمانهاي کنترل و مهار اطلاعات هستند که قسمتي از سيستم ايمني و مصونيت فرهنگ ما را در مقابل هجوم اطلاعات تشکيل مي دهند. يکي ديگر از اين مجموعه نهادها، احزاب سياسي است. خود من در خانواده اي متولد شدم که از طرفداران حزب دمکرات بود. همين تعلق و جانبداري از يک حزب سياسي در محيط خانواده، از همان دوران کودکي و نوجواني مرا صاحب معيارها و ملاکهايي مي کرد که ارزيابي يک حادثه ي سياسي و تفسير از حوادث جامعه را امکان پذير مي ساخت. طبيعي است که هيچ گاه اين معيارها به صورت فرموله شده بر من ارائه نمي شد، بلکه اينها نتيجه معقول و منطقي اين تئوري بود که مي گفت: از آنجا که انسانهاي يک جامعه به تکيه گاه و محافظ نيازمندند، ناچارند به يک حزب سياسي متعلق باشند. و از آنجا که حزب دموکرات خواسته ها و مصالح اجتماعي و معيشتي طبقه ي کارگر را تأمين مي کرد، از حمايت و جانبداري ما برخوردار بود، زيرا همه ي اعضاي خانواده، خويشان و همسايگان ما متعلق به طبقه و گروه کارگران بودند، جز يکي از عموهايم، با وجود آنکه راننده ي کاميون بود، شديداً از جمهوريخواهان حمايت مي کرد و به آنان رأي مي داد و از اين رو در نظر ديگران ديوانه و احمق به حساب مي آمد. زيرا حزب جمهوريخواهان نماينده ي مصالح و منافع ثروتمنداني بود که اصولاً به فکر حل مشکلات ما نبودند و با ما سر و کاري نداشتند.
اين نظر و تئوري، روشني بخش ادراکات و يافتهاي ما بود و به ما معياري مي داد که قضاوت درباره ي معنا و مفهوم اطلاعات را ميسر مي ساخت. مبنا و پايه ي اين نظريه و ضوابط، اين اصل کلي بود که: تمام اطلاعاتي که از جانب دمکراتها به ما مي رسد بايد جدي تلقي شوند و به احتمال بسيار قوي نه تنها حقيقت دارند، بلکه مثمر فايده نيز هستند- مگر دمکراتهاي شاخه ايالات جنوبي که علي رغم حمايتهايشان از رئيس جمهور دمکرات، به دليل نظريات خاص نژادپرستانه خود نبايد جدي گرفته شوند- بر پايه ي همين اصل کلي، اطلاعاتي که از سوي جمهوريخواهان اعلام مي شود و مزخرف و دورانداختني است و فقط به اين درد مي خورد که هر بار بيش از پيش نشان مي دهد چگونه اين حزب و گروه به فکر عوايد شخصي و در پي کسب منافع خود هستند.
من نمي خواهم ادعا کنم که اين نظريه ها درست است، اما اگر ادعا شود که اين مثالها بيان بيش از حد ساده اي از مسئله بود و در برگيرنده ي کليتي بزرگ از مفاهيم است، در مقابل خواهيم گفت: که همه ي نظريه ها و تئوريها داراي بار مفاهيمي کلي و بياني جامع از يک سلسله انديشه ها هستند و يا لااقل درصددند که اين گونه باشند. عنوان « کشور قانون » داراي يک بار کلي و مفاهيم جامع است. يک برنامه آموزشي داراي کليتي جامع از يک سلسله برداشتها و اهداف است. برداشتي را هم که يک خانواده از مفهوم کودک و جهان کودک دارد از همين قبيل است. در حقيقت نقش و وظيفه ي يک تئوري، ارائه ي کليتي واضح و قابل درک از يک سلسله انديشه ها است که پيروان خود را قادر مي سازد در سازماندهي، ارزيابي، جذب و حذف اطلاعات از آن مدد جويند و اصولاً قدرت و کارآيي يک تئوري نيز در همين خلاصه شده است. يک تئوري هرچه کلي تر و جامع تر باشد، پايدارتر است و در انجام نقش و وظيفه فوق الذکر تواناتر. پيکره ي يک تئوري ضعيف، در برابر اطلاعات و در مواجه با آن آسيب پذير است. حال اگر اطلاعات آن اندازه فراوان شد و وفور پيدا کرد و بر هيچ نظريه اي استوار نبود و در قالب هيچ مبناي تئوريک قرار نگرفت و حتي براي تدوين نظريه اي کارآيي نداشت، طبيعي است که هرگونه اعتبار و ارزش خود را از دست مي دهد.
قوي ترين نهادهايي که مي توانند اطلاعات را کنترل کنند مذهب و حکومت مي باشند. اين دو نهاد با روشهاي مجرد و انتزاعي و در قالب و شکل دادگاهها، مدارس، خانواده ها و احزاب سياسي عمل کرده و به غربال اطلاعات مي پردازند.
روش تسلط مذهب و حکومت بر اطلاعات، بر خلق اسطوره ها و الگوها و نيز تاريخ گذشته متکي است و از اينها سود مي جويد و به کمک آنها مباني عقيدتي و نظري مسائل بنيادي را بيان مي کند؛ چرا ما انسانها اينجا هستيم؟ از کجا آمده ايم؟ از کجا نشأت گرفته ايم؟ به کجا مي رويم؟ من قبلاً به جهان بيني الهي و جامع ديني اروپاي قرون وسطي اشاره کرده ام و نيز نشان داده ام که چگونه قدرت تبيين و توضيح آن به خير و سلامت و احساس هماهنگي انسانها کمک کرده است. شايد هنوز به وضوح کامل مشخص نکرده باشم که خدمات کتاب مقدس به عنوان مکانيسم کنترل اطلاعاتي تا چه درجه از اهميت برخوردار بوده است، خصوصاً در گستره ي مباحث مربوط به اخلاق. کتاب مقدس نه فقط حاوي دستورالعملهايي است که چه اعمالي را بايد انجام داد و از چه کارهاي بايد اجتناب کرد، بلکه رهنمودهايي را هم در بر دارد که از چه گفتار و سخناني بايد پرهيز کرد تا به الحاد و ارتداد متهم نشد؛ از چه انديشه و تفکري بايد دوري جست تا کار به نفاق و تکفير نکشد و به چه مظاهر و سمبلهايي نبايد توسل جست تا به شرک و بت پرستي محکوم نشد. ضرورتاً- و در عين حال با نهايت تأسف- انجيل به ذکر جزئياتي درباره ي کائنات و پيدايش جهان مي پردازد که در عين برخورداري از وضوح کامل، با مشاهدات دوربين نجومي و نيز نتايج به دست آمده از تکنولوژي و دانش جديد قابل انطباق نيست. جريان محاکمه گاليله و سيصد سال پس از آن اسکوپ ( Scopes )، به نحوي از انحا به پذيرش و صلاحيت نوعي از اطلاعات مربوط مي شود. در هر دوي اين محاکمات، آنجا اسقف بلارمين و اينجا ويليام ينينگ بريان، براي حفظ اقتدار کتاب مقدس مي جنگيدند و بر پاسداري از آن در کنترل اطلاعات مربوط به دنياي زميني و جهان مقدس ماورايي اهتمام داشتند. آنچه به مراتب بيشتر از شکست اين دو نفر در نبردشان از هم گسيخت و متلاشي شد اظهارات کتاب مقدس درباره ي مبناي آفرينش و ساختمان طبيعت بود. در اين ماجرا حتي قدرت و اعتبار کتاب مقدس در ارائه ي دستورالعملهاي مربوط به رفتار انسانها و معيارهاي اخلاقي نيز تضعيف گشت.
علي رغم همه ي اينها، در باطن اين کتاب مقدس نوعي الگوي اسطوره اي قدرتمند وجود دارد که در کنار ديگر بقاياي تعليمات آن، توده هاي عظيمي از انسانها را به ابزاري توانمند و مکانيسمي پرقدرت و موثر براي کنترل اطلاعات، مجهز ساخته است. انجيل قبل از هر چيز، نظريه اي درباره ي معنا و مفهوم حيات عرضه مي کند و بر مبناي آن دستورها و مقرراتي را مي آموزد که چگونه يک انسان بايد گذران زندگي کند. بدون اينکه در اين مورد قصد انتقاد و مخالفت با نظريات رابي هيلل ( Robbi Hillel ) را داشته باشم، که در مورد اين مسائل عميق تر کاوش کرده است، مي خواهم در اينجا به شکافتن اين نظريه بپردازم که مي گويد: فقط يک خدا وجود دارد که جهان را و هرچه در آن است آفريده است. هرچند انسانها هيچ گاه قادر به درک وجود خداوند نشده اند، اما خداوند وجود خود و مشيت و اراده خود را در مسير تاريخ به انسانها نشان داده است. خصوصاً و عمدتاً از طريق شهادت و اظهارات پيامبرانش و نيز قوانين و مقرراتي که در کتاب مقدس ضبط شده است. مهمترين دستور و فرمان خداوندي اين است که انسانها خدا را پرستش کنند و دوست بدارند. اين عشق و دوستي نسبت به خداوند، در محبت و دوستي انسانها به يکديگر و در داشتن احساس همدردي نسبت به هم و اعمال عدالت خلاصه مي شود. به عبارت ديگر، دوست داشتن و محبت به همنوعان، همدردي و مشارکت در آلام و دردهاي آنان و رفتار به اقتضاي عدالت، بيانگر عشق و ايمان يک انسان نسبت به خداوند است. در روز قيامت و در آخر زمان، همه ملتها و همه انسانها در محضر خداوند وارد مي شوند: کساني که از فرامين الهي متابعت کرده اند از نور عفو و رحمت او برخوردار مي شوند و کساني که به خدا کفر ورزيدند و به دستورات او توجه نکردند از جوار حق مطرود و به وادي ظلمات فرستاده مي شوند.
با استعانت از هيلل مي توان گفت اين چند جمله خلاصه و مجموعه ي مباني نظري ديني است و بقيه ي مطالب تفسير و توضيحات است. کساني که به اين مباني نظري اعتقاد دارند، خصوصاً آنان که کلام الهي را به معناي لغوي آن گرفته و به آن باور دارند، آزادند و مختار که نظرات ديگر را در مورد آغاز و مفهوم حيات به دور اندازند و به مباحث و مسائل ديگري که مبناي تئوريهاي ديگري را تشکيل مي دهند کم توجه و يا اصولاً بي توجه باشند- علاوه بر اينها، کساني که به اين مباني ايمان آورده اند و به اصول و فروع فرامين و دستورات مذهبي پايبندند و حتي به جزئي ترين توصيه هاي مذهبي عمل مي کنند، به نوعي به آن جهت سوق داده مي شوند که: چه کتابهايي را نبايد بخوانند؛ کدام قطعه نمايشي و تئاتر يا کدام فيلم سينمايي را نبايد ببينند؛ چه نوع موسيقي را نبايد بشنوند؛ چه رشته ي علمي را فرزندان آنها نبايد فرا گيرند، به کدام موضوع نبايد بينديشند. اين مباني عقيدتي کتاب مقدس و همه دستورهاي ناشي از آن، اصولگرايان و معتقدان پايبند به آن را، به نوعي سلاح و وسيله ي غلبه بر اطلاعات نامطلوب مجهز مي سازد. و دقيقاً همين عامل است که رفتار و کردار آنان را داراي معنا و مفهوم و هدف ساخته، به همه ي اينها وضوح کامل بخشيده و همان گونه که معتقدند آنان را از يک نوع نيرومندي اخلاقي برخوردار مي سازد.
کساني که مباني عقيدتي کتاب مقدس را انکار مي کنند و مثلاً به مباني نظري علوم طبيعي باور دارند، نيز مجهز به سلاح طرد اطلاعات نامطلوب هستند. مباني نظري آنان نيز آنها را از اطلاعات مربوط به مباحث اخترگويي، هستي شناسي ( dianetics )، و اعتقاد به آفرينش از عدم برحذر مي دارد. زيرا معتقدند اين مباحث اغلب ناشي از خرافات قرون وسطايي و محصول تفکر مجرد و انتزاعي است که ارزش مطالعه و حتي بذل توجه را ندارد. اما اين تئوريها و مباني عقيدتي قادر نيست آنان را به مسائل اخلاقي سوق دهد، و حتي هيچ گونه معياري را جهت پيروان خود براي امور اخلاقي به ارمغان نمي آورد. چرا که فقط به آنان مي آموزد که بايد اصولاً به اطلاعاتي که به خارج از مرزهاي دانش و جهان علوم طبيعي مربوط مي شود کم بها داده و وزنه و اعتباري براي آنها قائل نباشند. بدون ترديد ملاحظه مي شود که هر روز تعداد کمتري از انسانها خود را متعهد و پايبند به الزامات و دستورات کتاب مقدس و ديگر سنتها و آيينها نشان مي دهند و خود را رها از اين قيد و بندهاي ديني احساس مي کنند. نتيجه ي عيني اين واقعيت اين است که تصميمات و اعمالشان بر پايه هاي اخلاق استوار نيست، بلکه ضرورت عملي و خارجي مايه ي اين تصميمات آنهاست. همين واقعيت نيز تعريف ديگري از تکنوپولي ارائه مي دهد. اين تعريف مصداق خود را در فرهنگ و جامعه اي پيدا مي کند که مباني تئوري و اصول اعتقادي آن هيچ گونه معيار و رهنمودي را به دست نمي دهد تا به کمک آنها بتوان دريافت که چه نوع اطلاعاتي در جهان و حيطه ي اخلاق قابل پذيرش است.
من اطمينان دارم که خواننده ي اين سطور به اين نتيجه نخواهد رسيد که من بر آنم تا نوعي اصولگرايي را ترويج کنم و يا از زبان اصولگرايان سخن بگويم. يک مسلمان اصولگرا که انساني را محکوم به مرگ مي کند به دليل آنکه به نگارش مطالبي پرداخته است که به عنوان ارتداد تلقي مي گردد، به همان اندازه پذيرفتني نيست که يک مسيحي اصولگرا، در زمانهاي گذشته عمل مشابهي را انجام داده است. (4) در عين حال نمي خواهم منکر اين واقعيت شوم که ممکن است انسان به عنوان مسلمان، مسيحي و يا يهودي بتواند زندگي کند در حالي که برخورد ملايم تر و انعطاف پذيري نسبت به مباني عقيدتي و مذهبي داشته باشد. در اينجا مي خواهم فقط به اين نکته اشاره کنم که سنت مذهبي، عاملي براي تنظيم و ارزيابي و نقد اطلاعات به شمار مي آيد. اگر از قدرت لجام بخشي و پيونددهي و انسجام يک مذهب به مقدار کم يا زياد کاسته شود و يا همه توان خود را در اين مورد از دست بدهد، نتيجه ي قهري آن، بدون ترديد، ايجاد نوعي سردرگمي و پريشاني است که انسان ديگر نمي داند به چه چيز بايد پايبند و متکي باشد و همچنين قادر نيست براي آنچه بدان پايبند است معنا و مفهوم و هدفي بيابد.

در زماني که مشغول نگارش اين مطلب هستم، يکي ديگر از جهان بيني هاي بزرگ ( مارکسيسم ) به اضمحلال روي آورده است؛ با وجود اين، بدون ترديد مارکسيستهاي اصولگرايي خواهند ماند که حاضر نيستند پيوند خود را با تئوري مارکس قطع کنند و همچنان زندگي خود را بر دستورالعملها و جبرها و معيارهاي آن منطبق نگاه خواهند داشت. همين انديشه و تئوري نيز روزگاري از چنان قدرت آرماني، سازماندهي و حرکت آفريني برخوردار بود که بيش از يک ميليارد انسان را به هم پيوند داده بود. همچون کتاب مقدس و ديگر جهان بيني هاي بزرگ، انديشه هاي مارکسيستي نيز از نوعي ايده انتزاعي و مجرد برخوردار بود. و بدون اينکه بخواهم مباحث فلسفي و جامعه شناسي يکصد و پنجاه سال گذشته را در اينجا بياورم به جمع بندي اين تئوري و انديشه مي پردازم؛ همه ي انواع و فرمهاي نهادي موجد فقر و استثمار، محصول نبردهاي طبقاتي است؛ زيرا عامل خودآگاهي يک انسان را شرايط مادي زندگي او تشکيل مي دهد. خداوند علاقه اي به اين مسائل ندارد، زيرا اصولاً خدايي وجود ندارد. اما يک برنامه و طرح در کار است که هم قابل درک است و هم منجر به خير و خوبي مي شود. اين طرح و برنامه، خود را در مسير حرکت تاريخ نشان مي دهد و خود به خود به اجرا در مي آيد، و با وضوح هرچه تمام تر نشان خواهد داد که اين طبقه کارگر است که بايد سرانجام پيروز شود. تمام اختلافات طبقاتي از بين خواهند رفت، خواه در اين مسير و حرکت از حمايت و کمک حرکتهاي انقلابي برخوردار باشد و يا نباشد. در آن زمان همه ي انسانها داراي سهمي مساوي از مواهب طبيعت و توليدات محصول خلاقيت و تلاش خود خواهند بود و هيچ کس ثمره و محصول نيروي کار کس ديگري را نمي ربايد و به استثمار ديگري نمي پردازد. غالب افراد بر اين باورند که اين تئوري و انديشه از آن رو جاذبه ي خود را نزد پيروانش از دست داده که از طريق تلويزيون، فيلم، تلفن، دستگاههاي پست تصويري و تکنولوژيهاي ديگر، اطلاعات و اخباري منتشر شدند و با وضوح کامل نشان دادند که طبقه ي کارگر در کشورهاي سرمايه داري سهم بيشتري را از مواهب طبيعت دارا است و در عين حال در مقياس قابل توجهي از آزاديهاي فردي بهره مند است. وضع کارگران اين جوامع و کيفيت و کميت زندگي آنان، در مقايسه با وضع و موقعيت طبقه کارگر در کشورهاي تابع انديشه ي مارکسيستي، از آن چنان تفوقي برخوردار است که به يکباره و ناگهان ميليونها انسان را با هم به اين نتيجه مي رساند که گويا تاريخ احتمالاً و يا اصولاً هيچ انديشه و منظوري را نسبت به سرنوشت طبقه ي کارگر در سر نمي پروراند و اگر همچنين خيالي را دارد، لااقل فصل آخر اين تاريخ به گونه اي تدوين شده و رقم خواهد خورد، که کاملاً با آنچه مارکس پيش بيني کرده است متفاوت مي باشد.

البته همه ي اين مطالب فعلاً و موقتاً گفته مي شود. تاريخ بسيار پرحوصله و از وقت و زمان کافي برخوردار است. کسي چه مي داند، شايد حوادثي رخ دهند و تحولاتي صورت پذيرد که تحقق بينش مارکس را به نوعي ديگر محتمل سازد. ولي علي رغم همه ي اينها يک امر مسلم وجود دارد و آن اينکه پيروان جهان بيني مارکسيستي، معياري واضح و دستورالعملي روشن از مکتب خود دريافت داشتند که چگونه و با چه ضابطه اي به نقد و ارزيابي اطلاعات بپردازند و همچنين چگونه دريافتي از حوادث تاريخ داشته باشند و روند آن را بفهمند. حال با اين شدت و ميزاني که امروز به نفي اين تئوري و مباني عقيدتي خود پرداخته اند، خطر و بحران، اغتشاش و هرج و مرج و سردرگمي در دنياي مفاهيم، آنان را تهديد مي کند. و اين بدان معني است که ديگر نمي دانند به چه کسي و به چه چيزي ايمان و عقيده داشته باشند. در غرب و خصوصاً در ايالات متحده آمريکا، نوعي شادي و رضايت خاطر در اين باره حکمفرماست و به همه، در پاسخ به اينکه چه خواهد شد، اطمينان داده مي شود که جاي مارکسيسم را انديشه ي باصطلاح « دمکراسي ليبرال » خواهد گرفت.
اين مسئله بيشتر جاي سئوال دارد تا اينکه به عنوان جواب تلقي گردد؛ زيرا امروز ديگر به هيچ وجه روشن نيست که از تعبير دمکراسي ليبرال چه هدف و مفهومي مراد است و اصولاً چه معنايي را مي دهد و دمکرات ليبرال يا ليبرال دمکرات چه کسي است؟
فرانسيس فوکوياما ( Francis Fukuyama ) در مقاله خود با عنوان « پايان تاريخ؟ » گويي در کاروان شادي و جشني که دمکرات ليبرالها به دليل اين پيروزي به راه انداخته اند به ترانه سرايي پرداخته و نغمه شادي سر داده است. فوکوياما که تعريف نسبتاً عجيب و کم نظيري از مفهوم تاريخ در ذهن خود دارد، در اين مقاله به اين نتيجه مي رسد که اينک که تمامي رقباي ليبراليسم مدرن از ميدان رقابت شکست خورده و گريخته اند، ديگر در آينده شاهد درگيريهاي ايدئولوژيکي و منازعات عقيدتي نخواهيم بود. وي در مورد اين جمع بندي به هگل استناد مي کند که در اوائل قرن نوزدهم عقيده اي مشابه ابراز کرد، هنگامي که شعارهاي اصول و مباني آزادي و مساوات در انقلابهاي آمريکا و فرانسه متحقق مي شوند. و اينک نيز بعد از شکست فاشيسم و افول مارکسيسم، ديگر خطري و تهديدي وجود ندارد. اما فوکوياما نسبت به دگرگونيهايي که مفهوم ليبرال دمکراسي در طول دويست سال به خود ديده است، کمي بي توجهي و بي مهري از خود نشان داده و به اين تحول بهاي کمي مي دهد. تعبير ليبرال دمکراسي در يک جامعه ي مبتني بر تکنوکراسي بار ديگري از مفاهيم را دارد تا در يک جامعه ي تکنوپولي. در اينجا اين مفهوم به آن چيزي نزديک مي شود که والتر بن جامين ( Walter Benjamin ) آن را « سرمايه داري کالايي » ناميده است. در مورد ايالات متحده ي آمريکا تحولات بزرگ قرن هيجدهم بدون شک خالي از اين خصلت سرمايه داري کالايي نبوده اما در عين حال سرشار از محتوايي اخلاقي بوده است. آنچه در ايالات متحده رخ داد فراتر از تجربه و آزمايش نوعي خاص از حکومت بود. پيوند و اتحاد ايالات مختلف تحقق يک برنامه ي خدايي بود. آدامز، جفرسون و پايين علي رغم آنکه به عناصر ماوراي طبيعي انجيل بي اعتقاد بودند، هرگز ترديدي در اين نداشتند که تجربه ي آنان مهر تأييد تقدير را در بردارد. انسانها بايد آزاد باشند، اما با يک هدف مشخص: حقوق اعطايي خداوند به آنها، وظايف و مسئوليتهايي را نيز به دنبال داشته است. و اين وظايف و مسئوليتها نه فقط در برابر خداوند است، بلکه نسبت به ديگر اقوام و ملل نيز. زيرا در چشم و منظر اين ملتها، جمهوري جديد و متشکل از پيوند ايالتهاي مختلف بايد ويتريني باشد که در آن محصول پيوند و اتحاد عقل و معنويت به نمايش گذارده شده است.
اين ابهام هنوز برطرف نشده است که آيا ليبرال دمکراسي در شکل امروزين خود قادر به ارائه ي يک چارچوب نظري و تعقلي و داراي کميت لازم و فراوان عناصر اخلاقي مي باشد که بر مبناي آن، شکوفايي و رشد يک حيات و زندگي هدفدار و معقول ممکن گردد؟ و اين دقيقاً همان سئوالي است که واکلاف هاول ( Vaclav Havel )، کمي بعد از انتخابش به عنوان رئيس جمهور جديد چک واسلواکي، طي يک سخنراني در کنگره آمريکا مطرح ساخت: « ما نمي دانيم که چگونه بايد مباني اخلاق را در سياست، در علم و در اقتصاد دخيل سازيم و ساختار جديد آنها را در کنار اخلاق شکل و سامان دهيم. ما هنوز از درک اين مسئله عاجزيم که ستون فقرات و پايه ي اصلي و واقعي رفتارهاي ما اگر قرار است بر مباني اخلاقي استوار باشد، مسئوليت است. مسئوليت در برابر مقوله هايي بالاتر از خانواده ي خود، سرزمين خود، شرکت تجاري خود و موفقيتهاي خود ». وي مي افزايد، اين که کشورش خود را از قيد يک انديشه ي آميخته به خطا، رها ساخته کافي نيست. بلکه لازم است انديشه ي نوين ديگري را پيدا کند. هاول نگران آن است که تکنوپولي نتواند به اين نياز پاسخ دهد. به عبارت ديگر، اينها بدان معني است که فوکوياما در اشتباه است. شراره ي نزاع و بحران عقيدتي آينده سر برداشته و اين آتش ديرزماني است که روشن شده است. طرفين اين نزاع عقيدتي يکي ليبرال دمکراسي با زيربناي انتزاعي و مبناي تجريدي آن است که تحولات قرن هيجدهم آن را تبيين کرد، و ديگري تکنوپولي با يک بناي فکري قرن بيستم؛ که نه تنها به مباني انتزاعي يک جهان بيني با زيربناي اخلاقي محتاج نيست و بدون آن هم از پس معرکه برمي آيد، بلکه حتي به نهادهاي اجتماعي قدرتمندي که بتوانند سيل خروشان اطلاعات حاصله از تکنولوژي را کنترل و غربال کند، نيازي ندارد.
از آنجا که اين سيل خروشان، کليه ي مباني نظري و ارزشهاي عقيدتي را که بر پايه ي آنها ارگانهاي کنترل اطلاعات و نهادهايي نظير مدرسه، خانواده، حزب، مذهب و حتي مليت بنا شده اند به کلي تخريب کرده است، تکنوپولي آمريکايي بايد در مقياس هولناک و نگران کننده اي به روشهاي تکنيکي براي کنترل جريان اطلاعاتي توسل جويد. در اجراي اين هدف عمدتاً از سه روش بهره مي گيرد که بذل توجه خاصي را طلب مي کنند. اين سه راه و روش به يکديگر مربوط اند و به هم گره خورده اند. اما به خاطر آنکه بتوان آنها را به وضوح کامل مشاهده کرد، ذيلاً هر يک جداگانه مورد بررسي قرار مي گيرند.
اولين آنها بوروکراسي ( ديوان سالاري ) است که جيمز بنيگر در کتاب خود، انقلاب در هدايت و مهار کردن، از آن به عنوان مهمترين راه حلهايي که تاکنون تکنولوژي براي مقابله با « بحران ابزار کنترل » ارائه کرده است، نام مي برد. (5) مسلم است که بوروکراسي زاده و مخلوق تکنوپولي نبوده و تاريخ آن را مي توان تا پنج هزار سال قبل تعقيب کرد، هر چند اين واژه در اوان قرن نوزدهم به زبان انگليسي راه يافت. جاي شگفتي ندارد که مصريان قديم از آن مي ناليدند. اينکه در اوايل قرن نوزدهم، زماني که اهميت بوروکراسي هر روز بيشتر مي شد، شکايات مردم هم از آن روز به روز فزوني مي گرفت، امري است مسلم. جان استوارت ميل از آن به عنوان « ستمگري اداري » نام مي برد و کارليل آن را داغ ننگي بر چهره ي قاره ي اروپا مي داند. توکويل نسبت به عواقب ورود بوروکراسي به جامعه ي ايالات متحده اين چنين هشدار داد:
« من سابقاً دو نوع تمرکز را از يکديگر متمايز ساخته ام. يکي را تمرکز در دولت و ديگري را تمرکز اداري ناميده ام. در ايالات متحده ي آمريکا فقط نوع اول آن موجود است و تمرکز نوع دوم تقريباً ناشناخته است. اگر توسل به زور که روح حاکم بر جامعه ي آمريکايي را تشکيل مي دهد، به اين دو ابزار حکومتي اضافه گردد و در کنار قانون قرار گيرد و به اعمال حاکميت بپردازد و با آميخته اي از لياقتهاي شخصي و عرفيات اجتماعي، در تمام شئون اجرايي وارد شود، و اگر اين ميل خشونت و توسل به زور در طرح ريزي و انجام برنامه هاي اساسي دولت حتي تا جزئي ترين مرحله ي اجرايي دخالت جويد، و اگر به بهانه ي اولويت دادن به منافع کل کشور، به دخالت در جزئي ترين امور مربوط به حوزه هاي خصوصي افراد وارد شود، در آن صورت است که به زودي ريشه و تنه ي آزادي در دنياي جديد خواهد سوخت و از بين خواهد رفت». (6)
در مورد زمان حاضر سن. لوئيز ( C.S.Lweis ) معتقد است که بوروکراسي مجسمه صنعتي شيطان و يا تجسم تکنيکي خود شيطان است.
« من در عصر مدير سالاري و يا در دنيايي شبيه به يک سازمان اداري زندگي مي کنم؛ بزرگترين معاصي و خطاها در گوشه هاي دور افتاده و چرکين خاص تبهکاران صورت نمي گيرند؛ آن طور که ديکنس با ذوق و علاقه اي فراوان به شرح آن پرداخته است- و نه حتي در اردوگاهها، اعم از اردوگاه کار اجباري يا زندانهاي جمعي و تبعيدگاهها. آنچه ما در اين زوايا و اماکن مشاهده مي کنيم، بقاياي آخرين آثار اين جرايم و معاصي هستند. جايي که جنايات و جرايم بزرگ طراحي و سازماندهي مي شوند- از مرحله ي تحريک و طراحي و حمايت در اجرا گرفته تا صورت برداري و تنظيم گردش کار- در دفاتر و اتاقهاي تميز، گرم و پرنور با کفپوشهاي شيک و به دست مرداني آرام با يقه هايي سفيد و ناخنهاي مانيکور شده، چهره هاي اصلاح شده و گونه هاي تيغ زده، صورت مي گيرد که هرگز صدايشان هم در نمي آيد. به اين دليل چهره و تصوير دوزخ در نظر من، بوروکراسي يک نظام پليسي، يا دفاتر و راهروهاي يک تراست و کارتل زشت سيما است ». (7)
اگر براي يک لحظه توجه و نگاه خود را از ميدان اين حملات و هجومها برگردانيم، خواهيم دريافت که بوروکراسي في نفسه و در ذات خود يک سلسله روشهاي هماهنگ شده و سامان يافته اي را براي کاهش مقدار اطلاعات در بر دارد؛ اطلاعاتي که بايد مورد بررسي قرار گيرند. به طور مثال بنيگر به فرمهاي استاندارد و اوراق خاص پرسش نامه ها- که يکي از اصلي ترين فرآورده هاي بوروکراسي است- اشاره مي کند که در همه جا مورد استعمال دارد، خاصه هنگام مراجعه به يکي از مراجع دولتي يا اداري و براي منظوري خاص، اعم از صدور گذرنامه، شناسنامه، گواهي رانندگي، صدور رواديد، درخواست پذيرش دانشگاهي، اجازه ي اقامت، تغيير محل اقامت، عضويت در يک شرکت بيمه يا هر مورد ديگر- متلاشي ساختن هرگونه جزئيات و ظرايف ويژه ي اطلاعاتي را در مورد معين مجاز مي شمارد. اين کار بدين صورت جامه ي عمل مي پوشد که اين فرم استاندارد شده از ما مي خواهد خانه هاي مخصوصي را پر کنيم و به سئوالات معيني در مکانهاي تعيين شده پاسخهايي بدهيم. اين سيستم فقط به طيف محدود و عيني و فرموله شده ي اطلاعاتي اجازه ورود مي دهد که دقيقاً مورد نظر است و در اغلب موارد، دقيقاً سئوالاتي بدان منظور تدوين شده و فقط براي هدف معيني مورد استفاده قرار مي گيرند. ماکس وبر بوروکراسي را اتخاذ شيوه اي مي داند که يک جريان اطلاعاتي را در يک مسير معين با اهداف تدارک ديده شده هدايت مي کند و به آن، کارآيي مورد لزوم را مي بخشد و از اين مجموعه اطلاعاتي، عناصري را گزينش مي کند و يا اطلاعاتي را حذف مي کند که براي انحراف از يک مسئله و مشکل بزرگ اجتماعي مفيد هستند. مثال بارز ديگري که بنيگر براي يکي ديگر از اقدامات بوروکراسي جهت تغيير يک واقعيت حقيقي و اجتماعي به فرم و روش مطلوب نام مي برد، تصميمي است که در سال 1884 نسبت به ساعات و اوقات روزانه اتخاذ شد. براساس اين تصميم اوقات و ساعات در مقياس کل جهان به 24 زمان منطقه اي تقسيم گرديد و سازماندهي شد. تا قبل از اين تصميم، حتي ساعات شهرهايي که فاصله کمي از يکديگر داشتند با هم متفاوت بود اين اختلاف ساعات شهرهايي که فاصله کمي از يکديگر داشتند با هم متفاوت بود اين اختلاف ساعات در اين مکانها، براي سازمانهاي راه آهن، برنامه هاي مسافرتي و حتي فعاليتهاي بازرگاني و اقتصادي مشکلات پيچيده اي را ايجاد کرده بود. بعد از آنکه بوروکراسي از اين واقعيت، که اوقات مکانهاي مختلف برحسب زمان خورشيدي و طلوع و غروب آفتاب با يکديگر تفاوت طبيعي دارد، صرف نظر کرده و از اين امر طبيعي چشم پوشي نموده و آن را منتفي انگاشت، يکي از معضلات بزرگ اطلاعاتي را برطرف کرده و مشکل اختلاف زماني را که به نوبه ي خود باعث مشکلات و مسائل ديگري بود حل کرد. ضرورت چشم پوشي از اين واقعيت، در عين حال که موجبات رضايت اغلب انسانها را فراهم مي کرد، عده اي را نيز ناخشنود ساخته بود، زيرا با اين کار اوقات شرعي و « ساعات مخصوص به خداوند » از بين مي رفت. همين استدلال را در اوايل قرن بيستم، خانم ماري کورلي ( Marie Corelli )، يکي از نويسندگان معاصر، در مخالفت با تعيين ساعات تابستاني اظهار داشت که البته مورد توجه قرار نگرفت. اين مسئله از آن لحاظ حائز اهميت است که بوروکراسي در جهت مفيد و معقول ساختن اطلاعات، آن دسته از عقايد، تصورات و اطلاعاتي را که مانع انجام مقاصد خود يافته و در افزايش بازدهي و ثمررساني غيرمفيد تشخيص دهد، نفي کرده و از آنها چشم پوشي مي کند. اوقات شرعي و مخصوص خداوند نيز از اين امر مستثني نبود.
نه هر بوروکراسي يک نهاد اجتماعي است و نه هر نهاد اجتماعي- که کاهش ميزان اطلاعات را از طريق نفي نوعي خاص از آن و يا حذف منابع غيرمفيد آن انجام مي دهد- الزاماً يک بوروکراسي است. اگرچه مدارس و دانشگاهها ممکن است به حذف شاخه هايي از معارف نظير اخترگويي يا هستي شناسي بپردازند و يا دادگاهها ممکن است نوعي روش را در دادرسي، مثلاً استنادات شفاهي را به عنوان شاهد و قرينه نپذيرند، ليکن به هر حال اين نهادها، اين مرزبنديها را بر اساس مباني انديشه و عقيده اي انجام مي دهند که بر روي آنها استوار شده اند. اما بوروکراسي که بر روي مباني عقلاني، سياسي و يا اخلاقي بنا نشده است، به استثناي مبنايي که تلويحاً و بي سر و صدا مورد قبول همگان قرار گرفته است و آن، کارآيي و سودرساني است؛ هدف هر نهاد اجتماعي حتي مهمترين اهداف و جهت حرکت آن ثمربخشي و کارآيي است، اهداف ديگر يا از ارزش کمتري برخوردارند و يا اصولاً فاقد اعتبارند. به اين دليل جان استوارت ميل بوروکراسي را معادل « ستمگري » و لوئيز نظير « دوزخ » ناميده اند.
تبديل و تحول يک سلسله روشهاي اجرايي که در خدمت نهادهاي اجتماعي قرار دارند به بوروکراسي به عنوان ارگاني خودمختار که فقط تابع اهداف و توقعات خويش است، نتيجه و محصول تحولات مختلفي است که از اواسط و نيمه دوم قرن نوزدهم شروع شد و عبارت بود از: رشد سريع صنعت و کارخانجات صنعتي، بهبود کمي و کيفي وسايل حمل و نقل و ارتباطات همگاني و خبررساني از راه دور، دخالت روزافزون دولت در بخشهاي ديگري از حيات اجتماعي و زندگي اقتصادي مردم و بالاخره رشد و فزوني تمرکز و تمرکزگرايي در سازمانهاي دولتي و ارگانهاي اجرايي. به اين همه بايد انفجار اطلاعاتي قرن بيستم را افزود، که باعث پيدايش پديده اي گرديد که مي توان آن را خصلت بوروکراسي ناميد. به همان ميزان که نياز به استفاده از تکنيک براي مقابله و تسلط بر اطلاعات ضروري تر، شايع تر و پيچيده تر مي شد و تکنيکهاي مورد لزوم فزوني مي يافت، به همان ميزان هم نياز به افراد و تشکيلاتي که براي اين مهار اطلاعاتي، که خود معلول افزايش تکنيکها و روشهاي جديد بودند زيادتر مي شد. نتيجه اينکه به انواع ديگري از بوروکراسي براي هدايت و ساماندهي بوروکراسي موجود توسل جسته مي شد. اين نوع جديد بوروکراسي که وظيفه ي هدايت و ساماندهي بوروکراسي موجود را عهده دار بود، خود نياز به مراقبت و تشکيلات جديد داشت. نگاهباني و نظارت بر اين تشکيلات جديد، خود وجود سازمان مراقب ديگري را الزاماً ايجاب مي کرد. پيدايش بوروکراسي و سازمان مراقب جديد به نوبه ي خود عامل فزوني اطلاعات تکنوبوروکراسي ديگري مي شد که مجدداً بايد مهار و هدايت مي گرديد، و اين تسلسل همچنان ادامه پيدا مي کند تا آنکه اين بوروکراسي تبديل به يک بيماري مي شود که- کارل کراوس ( Karl Kraus ) اين تبيين را براي سير و تسلسل روانکاوي به کار مي برد- تنها خود را به عنوان راه درمان و عامل علاج خويش مي شناسد. در راستاي اين گسترش و توسعه است که ديگر بوروکراسي در خدمت نهادهاي اجتماعي نبوده، بلکه حاکم بر آنها مي گردد. بوروکراسي در عصر حاضر نه تنها مشکلاتي را حل نمي کند، بلکه به خلق مشکلات جديد نيز مي پردازد. از اينها همه مهمتر: بوروکراسي خود به معرفي مشکلات پرداخته و به ما مي گويد که مشکلات ما کدامند! از ديدگاه بوروکراسي، مشکلات خلاصه مي شوند در مسايل مربوط به کارآيي و سود رساني بيشتر يک نهاد و يک تشکيلات. از اين رو بوروکراسي- آن طور که س. لوئيز مي پندارد- تبديل به يک عارضه ي بي نهايت خطرناک و مهلک مي گردد. زيرا بوروکراسي در اصل به عنوان وسيله اي براي تسلط و مهار اطلاعات تکنيکي در نظر گرفته و پيش بيني شده بود ولي امروزه از آن به عنوان وسيله ي درگيري با مشکلات و مسائل اخلاقي، اجتماعي و سياسي استفاده مي شود. بوروکراسي قرن نوزدهم وظيفه ي خود را در بهبود کارآيي و ثمررساني سازمانهاي مربوط به حمل و نقل و ترافيک، کارگاههاي صنعتي و توزيع کالا مي ديد. تکنوکراسي در نظام تکنوپولي خود را از اين قيدها و محدوديتها آزاد ساخته و مدعي حاکميت بر کليه شئون و مصالح يک اجتماع مي باشد.
اين واگذاري امور و شئونات اجتماعي، اخلاقي و سياسي به بوروکراسي، چه مخاطرات و تهديدهايي را به دنبال خواهد داشت؟ براي روشن شدن اين تهديدها کافي است به خاطر بياوريم و بينديشيم که اصولاً کار يک بوروکرات چيست؟ نگرشي به سير تاريخي معناي لغوي اين کلمه روشن مي کند که بوروکرات چيزي نيست مگر يک پيشخوان يا ميز تحريري مناسب تر و بهتر. کلمه ي فرانسوي « بورو » در بدو امر فقط به پارچه ي روي يک ميز اطلاق مي شد و سپس به خود ميز و بعد به فضايي که اين ميز در آن قرار داشت و در آخر کار به مجموعه ي سازمان و پرسنلي که در اين سازمان به کار مشغول بودند. اما امروز کلمه ي بوروکرات به فردي اطلاق مي شود که بر اساس آموزشهايي که ديده و موضع و جاپائي که داراست و حتي شتاب و سرعتي که در عمل دارد، نسبت به محتوي و تمام پيچيدگيهاي مسائل انساني و انسانها بي تفاوت است. بوروکرات کاري به نتايج تصميماتي که اتخاذ مي شود ندارد، مگر آنجا که به ثمردهي و کارآيي بيشتر بوروکراسي مربوط مي گردد و در اين مورد هم نه تنها به آثار و نتايج انساني اين مسئله نمي انديشد بلکه هيچ گونه مسئوليتي نيز در قبال اين نتايج به عهده نمي گيرد. آدلف آيشمان ( Adolf Eeichmann ) نمونه ي کاملاً بارز و مفهوم واقعي يک بوروکرات در عصر تکنوپولي است. (8) هنگامي که به اعمال جنايت عليه بشريت متهم شده بود، اظهار داشت که وي هيچ گونه نقشي در تنظيم مباني سياسي و اجتماعي نظريه ي نازيسم نداشته است. نقش وي فقط حل مشکلات و مسايل تکنيکي مربوط به چگونگي نقل و انتقال سريع تر و آسان تر توده هاي عظيمي از انسانها از نقطه اي به نقطه ديگر بوده است. اينکه چرا بايد اين توده هاي عظيم انساني از جايي به جاي ديگر انتقال يابند و بعد از ورود به محل جديد چه بر سر آنان خواهد آمد، مسئله اي نبوده که مربوط به وظيفه او باشد و در انجام اين وظيفه نقشي تعيين کننده داشته باشد. وخامت حاصل از وظايفي که بوروکراتهاي امروزي در تکنوپولي به عهده دارند، هرچند نمودي به مراتب کمتر دارد، اما پاسخي که آيشمان داد، به احتمال قوي روزانه بيش از پنج هزار مرتبه در آمريکا داده مي شود: « من هيچ گونه مسئوليتي در قبال عواقب انساني تصميمات خود ندارم؛ من فقط مسئوليت انجام مطلوب وظيفه ام را درون يک نظام بوروکراسي دارم، نظامي که به هر قيمت بايد پايدار بماند ».
به اين نکته بايد عميقاً توجه شود که آيشمان هم يک متخصص و کارشناس بود. تخصص دومين ابزار مهمي است که تکنوپولي در نبرد براي مهار اطلاعات به استخدام خود در آورده است. طبيعي است که در هر دوره اي از تاريخ، حتي در دوره فرهنگ ابزار و آلات، افراد متخصص وجود داشته اند. بناي اهرام ثلاثه، خيابان کشيها و جاده سازيهاي روميان قديم و ساختمان معبد عظيم اشتراسبورگ، قطعاً بدون استفاده از کارشناسان امکان پذير نبوده است. اما متخصصين مرد و زن در تکنوپولي داراي دو ويژگي متمايز از متخصصين اعصار گذشته هستند.
اول: متخصصان تکنوپولي غالباً نسبت به اموري که از حوزه ي تخصصي آنان به دور است ناآگاهاند. امروزه يک متخصص روان درماني غالباً از معلومات هر چقدر هم ابتدايي درباره ي ادبيات، فلسفه، تاريخ اجتماعي، هنر، مذهب و بيولوژي بي بهره است. البته از او هم کسي توقع ندارد که يک چنين اطلاعاتي را ولو مختصر داشته باشد.
دوم: متخصصين و کارشناسان در يک نظام تکنوپولي مانند بوروکراتها در نظام ديوان سالاري ( خواه با متخصصان همعنان باشند يا نباشند ) ادعاي حاکميت نه فقط بر مسائل تکنيکي را دارند، بلکه خواهان قدرت کنترل و نظارت بر مسائل اجتماعي، رواني و اخلاقي جامعه نيز هستند.
امروزه در ايالات متحده ي آمريکا متخصصين و کارشناساني داريم که به ما مي گويند چگونه فرزندان خود را تربيت کنيم، چگونه مي توان يک انسان دوست داشتني شد، چگونه مي توان ارزش دوست داشتن را به دست آورد، آيين مهرورزي کدام است، چگونه مي توان عشق بازي کرد، چگونه مي توان انسانهاي ديگر را تحت تأثير قرار داد و بالاخره آيين دوست يابي کدام است. هيچ موردي از روابط درون گروهي و يا روابط انسانها با يکديگر نيست که از ذره بين تکنيک به دور مانده و از حوزه ي کنترل متخصصان و از اعمال نظر و مهار آنان مصون بوده باشد. سه عامل اساسي دست به دست هم داده و باعث شده اند که متخصصان عصر ما از اين خصلتها بهره مند شوند.
اول: رشد روزافزون بوروکراسي باعث شد که براي اولين بار از تکنسينهاي متخصص که صرفاً از تکنيک بهره مند هستند، استفاده شود و همين امر موجب شد که اين افراد يک بعدي و کارشناس- که جز از موضوع مربوط به تخصصشان از چيز ديگري اطلاع ندارند- از اعتماد و احترام خاص برخوردار شوند. به عبارت ديگر بوروکراسي به يک چنين متخصصاني، قابليت اعتماد و برخورداري از وجاهت و احترام عطا کرد.
دوم: تضعيف نهادهاي سنتي که باعث شد رفته رفته اعتماد عمومي به اين نهادها کم شود.
سوم: عاملي که زيربناي همه ي تحولات شد؛ و آن رودخانه ي عظيم اطلاعات است، که باعث شد هر کس فقط به اندکي از مجموعه ي اطلاعاتي که معارف بشري را تشکيل مي دهند بسنده کرده و جز به همان مقدار اندک نه احاطه اي، نه نيازي داشته و نه توانايي بهره مندي از آنها را داشته باشد.
در زماني که من دوران تحصيل دانشگاهي ام را مي گذراندم، خانمي که پروفسور در ادبيات آلماني بود، با ديده ي تحسين و اعجاب به من گفت، به نظر او گوته آخرين انساني بوده است که هم چيز را مي دانسته است. البته به عقيده ي من اين خانم با اين بيان شگفت آور نمي خواست به گوته چهره اي خدايي بدهد، بلکه مي خواست بگويد که از سال 1832 که گوته از جهان رفت، يگر براي قدرتمندترين مغزها و تيزترين هوش ها امکان دانستن و احاطه داشتن بر حوزه هاي معارفي که موجود بود، وجود نداشته چه رسد به آنکه کساني بتوانند آن همه معلومات را بفهمند و درک کنند.
وظيفه يک متخصص در اين است که خود را در يک مبحث و شاخه اي از دانش متمرکز کرده، مجموعه ي دانستنيهاي موجود و مربوط به اين بحث را گردآوري نموده سپس آنچه را که براي حل مشکل و مسئله ي مشخصي کارآيي ندارد کنار گذاشته و مابقي را براي مشکل گشايي در حوزه ي موردنظر خويش به کار گيرد. اين امر آسان است و شدني و اين نوع تخصص و متخصص شدن ممکن است و عملي، ولي تا آنجا که فقط به مباحث و مسائل صنعتي محض مربوط باشد و با اهداف و نيازمنديهاي انساني درگيري پيدا نکند؛ مثلاً براي ساختن يک موشک فضايي يا ايجاد يک سيستم فاضلاب. اما اگر اين متخصصين با مشکلات ناشي از اهداف و نيازهاي دروني انساني مواجه گشتند ديگر کارآيي لازم را ندارند؛ مسئله زماني مشکل آفرين مي شود که ضرورتها و نيازهاي صنعت با اهداف انساني در تعارض قرار گيرد، مثلاً در موارد مربوط به علوم پزشکي. زماني اين مشکل آفريني به بلايي عظيم بدل مي شود که براي حل يک مسئله نتوان از امکانات و ابزار صنعتي سود جست و اصل زيربنايي « کارآيي و فاعليت » بي اعتبار و بي ارزش جلوه کند؛ مثلاً در مباحث و مسائلي مربوط به حقوق، مشکلات خانواده، مسائل تربيتي و نيز مشکلات و گرفتاريهاي فردي ناشي از عدم سازگاي با محيط.
من فکر مي کنم، نيازي به اين نباشد که مجبور باشم خواننده را قانع کنم که اصولاً کارشناس و متخصص براي تربيت کودک، آيين عشق ورزي و روشهاي دوست يابي وجود ندارد و امکان پذير هم نيست. آنچه ادعا مي شود و کساني که اين نام و عنوان را دارند، جز مشتي ناقص العقل نيستند که يافته هاي عقل و مغزشان را تارهاي عنکبوت به هم بافته است و جز فرآورده خيالبافيهاي تکنوپولي چيز ديگري نيستند و فقط دستگاهها و ابزار صنعتي را در اختيار دارند و به کمک آنها کارهايي انجام مي دهند. اگر اينان را خلع سلاح کنيم و اين دستگاهها را از آنها بگيريم، آن وقت است که نقاب تخصص از چهره شان به کنار مي رود و به عنوان موجوداتي، که جز نفي همه چيز و دخالت در حريم زندگي انسان کاري از آنان ساخته نيست، برملا مي شوند. دستگاهها و تجهيزات تکنيکي براي بوروکراتها و متخصصان نقش اصلي و اساسي را دارد، به طوري که مي توان گفت که اين ابزار نوع سوم سيستم کنترل اطلاعات به شمار مي آيند. در اينجا منظور من از دستگاهها و تجهيزات تکنيکي مهار اطلاعات، تکنولوژي پيشرفته و سخت افزاري به نام کامپيوتر نيست. چه اين موضوع الزاماً نياز به بررسي جداگانه دارد، زيرا اين تکنولوژي در حقيقت نمايانگر مجموعه چيزهايي است که تکنوپولي را بنيان نهاده است. منظور من از اين نوع سوم ابزار کنترل اطلاعات، سيستم هاي « نرم » تر و تکنيکهاي متداول تر است؛ نظير آزمايش هوش، آزمون ورود به مدرسه، فرمهاي استاندارد شده و پرسش نامه هاي مدون که هر متقاضي بايد به آنها پاسخ دهد، همه پرسيها و سنجش افکار و تقسيم بندي موضوعات و غيره. به پاره اي از اين روشها خواهيم پرداخت و تحت عنوان « تکنولوژيهاي نامرئي » آنها را بررسي خواهم کرد، در اينجا فقط از اين جهت به آنها اشاره کردم که وظيفه ي اصلي که اين ساز و برگها در کاهش تنوع و ميزان اطلاعات مطلوب و قابل پذيرش در يک سيستم به عهده دارند و به تبع آن از ارزشها و مفاهيم نمادهاي سنتي، داراي مفاهيم جديد و ارزشهاي نويني مي شوند، اغلب ناشناخته مانده و مورد توجه قرار نمي گيرند. به عبارت ديگر، از اين واقعيت غفلت مي شود که کاربرد اين نرم افزارهاي تکنيکي و مکانيسمهاي کنترل اطلاعات موجب مي شود که مفاهيم سنتي، داراي تعاريف و معاني جديدي شوند. به عنوان مثال، هيچ گونه تکنيک و آزموني وجود ندارد- علي رغم آنکه ادعا مي شود- که بتوان به کمک آن ميزان هوش يک انسان را اندازه گيري کرد. هوش و ذکاوت يک مفهوم کلي و يک واژه ي وسيعي است که تواناييهاي يک فرد را شامل مي شود که قادر باشد با انسجام و هماهنگي بخشيدن به داده ها و پيشامدها و عوامل غيرمترقبه، به حل مشکلات و مسائل واقعي زندگي بپردازد و آنها را برطرف سازد. همه کس به خوبي مي داند البته غير از متخصصين که برخورداري همه افراد از اين توانايي و بهره مندي از اين ابزار- هوش- بسته به نوع موضوع و مشکلي که بايد حل شود، بسيار متفاوت است. به عبارت ديگر کيفيت بروز اين هوش و ذکاوت، در افراد مختلف و در برخورد با مسائل مختلف و حتي در زمانهاي مختلف، به همان ميزان مختلف است که انواع مشکلات و موضوعات با هم اختلاف دارند؛ و نيز قدرت حل مسائل و برطرف کردن مشکلات، برخوردار از طيفي است که به سوي آن ثبات و توان مشکل زدايي است و سوي ديگر ناتواني و ناپايداري و عدم تعادل. گفته مي شود و مي خواهند اين گفته را باور کنيم- که يک آزمايش معين مي تواند به طور دقيق ميزان کمي هوش تک تک افراد را نمودار سازد، و سپس از ديدگاه نهادي و باور تشکيلاتي، ميزان نمراتي را که اين آزمون نشان مي دهد، معيار قدرت هوش و ذکاوت همان افراد مي دانند. اين آزمون يک معناي مجرد و چندوجهي را به يک تعبير دقيق و تکنيکي تبديل مي کند و همه ي چيزهاي ديگري را، که در واقع تشکيل دهنده ي اصل مطلب بوده و در حقيقت تعيين کننده ترين نقش را دارد، از ميدان و حوزه ي دقت خارج مي کند.
گفتار مکبث را درباره ي زندگي، مي توان در مورد همين آزمون هوش به کار برد؛ اين گونه که به جاي زندگي، آزمون هوش و به جاي يک ابله، واژه ي متخصص بنشانيد، جمله چنين مي شود: آزمون هوش افسانه اي است که يک متخصص آن را مي گويد؛ اما هيچ معنا و فايده اي ندارد. با وجود اين يک متخصص کار خود را مبتني مي سازد بر اعتقاد ما به واقعيت و عينيت تجهيزات و دستگاههاي تکنيکي او، با اين نتيجه که ما به نتايج حاصله از کار و پاسخهاي اين دستگاهها « شيئيت » بخشيده و آنها را « کالايي محسوس » مي دانيم (9) و سرانجام به اين اعتقاد مي رسيم که نمره ي به دست آمده در اين آزمون، ميزان واقعي هوش ما را نشان مي دهد، يا کميت قدرت خلاقه و مقدار دقيق لياقت ما را براي دوست داشتن، عشق ورزيدن و يا احساس درد کردن بيان مي کند. يا در مرحله و آزموني ديگر به اين باور کشانده مي شويم که نتايج همه پرسي و سنجش افکار انجام شده، واقعاً مبين و نمودار واقعي اعتقادات مردم است، انگار که باورهاي ما واقعاً با جملاتي نظير « من موافقم » يا « من مخالفم » قابل سنجش و ارزيابي است.
هنگامي که کشيشهاي کاتوليک، در اوراد و اذکار و عبارات مذهبي خود از کلمات شراب و قرباني کردن سخن مي گويند تا به مفاهيمي ذهني و يا ارزشهايي متعالي و دروني، مفهومي ملموس و محسوس ببخشند، خوب مي دانند و متوجه هستند که اينجا، مال تشبيهات و تبيين رموزات وجود دارد، اما متخصصين و کارشناسان تکنوپولي با اين استعارات و کنايات و جملات تشبيهي و زير لبي سر و کاري ندارند و مايل به دانستن آنها هم نيستند. آنها وقتي فرمهاي چاپي و استاندارد شده و يکنواخت را براي سنجش افکار توزيع مي کنند و تجهيزات و دستگاههاي خود را به کار مي اندازند، درصدد آنند که برداشتهاي معين از هوش، خلاقيت، حساسيت، عدم تعادل روحي، انحرافات اجتماعي و عقايد سياسي را به نوعي واقعيت عيني و تکنيکي بدل سازند. اين متخصصان تکنوپولي مي خواهند به ما بفهمانند که تکنولوژي قادر است ذات احساسات و دريافتهاي دروني و يا باورهاي عقيدتي را نمودار سازد، و با يک سيستم نمره گذاري نظير- تست هوش- آمارگيري و يا رده بندي موضوعي مي تواند به اين احساسات و به اين اعتقادات نوعي شکل و فرم عيني تکنيکي عطا کند. مکانيزه کردن و شکل تکنيکي بخشيدن به مفاهيم و مشکلات بدون ترديد روش و اسلوب بسيار خطرناکي براي کنترل اطلاعات است. نهادهاي تصميم گيري بر محور و نتايج اين آزمونها و آمارها است که به تصميم گيري مي پردازند و اين متد و ابزارها طبعاً در اغلب موارد، مانع اتخاذ راه معقول و قرار منطقي و تصميم مطلوب تري مي شود. مادام که اين تصميم ها با بي اعتنايي به اين حقايق اتخاذ شوند و تا زماني که اين واقعيت مورد ملاحظه قرار نگيرد که، نتيجه و مبناي اين آزمونها صرفاً در برگيرنده ي نقطه ي نظرات بوروکراسي و اداري است، قهراً نتيجه و ثمره اي جز گمراهي و به اغفال کشاندن ندارد.
اين نخبگان اغفالگر و گمراه کننده، در نظام تکنوپولي مفتخر به دريافت موهبت و همچنين نشان افتخار ديگري نيز مي شوند و آن اينکه اين متخصصان به دليل آنکه مسلح و مجهز به تجهيزات فوق مدرن و بهره مند از کارآيي اين تکنولوژي تکامل يافته هستند، حس احترام بيش از حد ما را نيز به سوي خود جلب مي کنند و مورد تکريم و ستايش ما قرار مي گيرند. برنارد شاو قبلاً گفته بود که تمام مشاغل آزاد، نوعي خيانت به توده ي مردم و عوام است. من گام جلوتر نهاده و مي گويم در تکنوپولي تمام متخصصان خود را به زيور سيماي معنوي و پرجاذبه ي کشيشان آراسته اند. پاره اي از اين متخصصان کشيش سيما، روانکاو ناميده مي شوند. عده اي ديگر روان شناس، يا جامعه شناس و نيز شمار ديگري از آنان را کارشناسان مسائل آماري تشکيل مي دهند. ايزدي که اينان مي پرستند از عدالت پروري و کمال سخن نمي گويد، با همدردي و عطوفت و گذشت سرو کاري ندارد. ايزد آنان سرود کارآيي، دقت و عيني بودن سر مي دهد. و به اين دليل است که در نظام تکنوپولي مفاهيمي نظير گناه و بدي، وجود ندارد. اين مقوله ها از جهان اخلاق نشأت گرفته اند و در الهيات تخصص، ارزش و اعتبار خود را از دست داده اند؛ بدين سبب است که روحانيون تکنوپولي به جاي گناه مفهوم آماري « انحراف اجتماعي » را نشانده اند، و هم از اين جهت است که به پليدي و تباهي عنوان پزشکي « پاتالوژي رواني » بخشيده اند. گناهکاريها و ناپاکيها از قاموس تکنوپولي برچيده مي شوند، زيرا قابل اندازه گيري و سنجش نيستند و نمي توان آنها را قابل رؤيت ساخت و باز به اين دليل است که اين کارشناسان تکنوپولي نمي توانند با ابزار و دستگاههاي خود بر روي اين مفاهيم کاري انجام دهند.
به هر ميزان که نهادهاي سنتي و اجتماعي قدرت خود را در سازماندهي و تشکيل يافتها و باورهاي ذهني انسان از دست بدهند و به هر ميزان که تأثيرشان در مجهز ساختن انسانها به قدرت قضاوت و تشخيص و انتخاب براساس ملاکها و ضوابط ارزشي و نهادي کاهش يابد، به همان ميزان بوروکراسي، تخصص مآبي و دستگاهها و ادوات صنعتي مهمترين ابزاري خواهند شد- که بر پايه ي آنها تکنوپولي بنا شده است- تا کنترل اطلاعات را در دست گيرند و نقاب شعور و نظم بر چهره زنند.

پي‌نوشت‌ها:

1. يک نمونه ي برجسته و استثنايي ميان جامعه شناساني که در اين باره اظهارنظر کرده اند، آرنولد گلن ( Arnold Gehlen ) است. رجوع کنيد به کتاب او: Man in the Age of Technology.
2- هرچند اين عنوان از ا.د. هيرش نيست، اما شهرتي را که امروزه داراست، مي توان ناشي از کتاب او Cultural Literacy دانست.
3- عبارتي نغز و گيرا، که در عين حال عنوان يکي از مهمترين کتابهاي لاش نيز هست؛ Haven in a Heartless World.
4- ظاهراً منظور از کتاب آيات شيطاني است؛ در گفتار پاياني اين کتاب به تفصيل به اين مورد خواهيم پرداخت-م.
5- جيمز بنيگر: The Control Revolution، ص 13؛ کتاب بنيگر مباني ارزشمندي را براي درک ابزار تکنيکي که مي توان به کمک آنها، اطلاعات را حذف، و به عبارت ديگر کنترل کرد، ارائه مي دهد.
6- توکويل، ص 262.
7- لوئيز، ص 10.
8- رجوع شود به Arendt ( در کتابنامه ).
9- يک امر مجرد ذهني را به دليل وجود دستگاهي عيني و واقعي که مدعي اندازه گيري ابعاد و کميت اين امر ذهني است- به گمان خود- به صورت يک شيئي ملموس و قابل اندازه گيري، در مي آوريم- م.

منبع مقاله :
پستمن، نيل؛ (1390)، تکنوپولي: تسليم فرهنگ به تکنولوژي، ترجمه ي دکتر صادق طباطبايي، تهران: نشر اطلاعات، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.