نويسنده: علي صفايي حائري ( عين -صاد )
مغرور و شکل گرفته و سرشار
غرور خود را فريفتن است و خشنودي از خويشتن ؛ دلخوشي به دارايي هاست و فرار از خواستن ها. و اين غرور است که قناعت مي آورد و قناعت، رکود، تحجر و مرگ. و اين فاجعه ي انسان است که شکل بگيرد، اما سنگي بماند و ريشه هايش را قطع بکند و بارور نگردد.يک دسته آن هايي بودند که شکل نداشتند و به شکل محيط و به رنگ زمينه ها در مي آمدند. يک دسته کساني هستند که متشکل و متحرک هستند ؛ همانند درختي که شکل دارد و رشد مي کند و بار مي آورد، در حرکت و زايش هستند.
يک دسته ي همين ها، همين مرده ها هستند که متشکل و متحجرند ؛ سنگي هستند و رشدي ندارند و اين ها روحيه هاي مغرور و معاند را تشکيل مي دهند.
عامل ها
انگيزه ي اين از خود راضي بودن و سنگي شدن ها، گم کردن معيارها و ميزان هاست.1- اين ها مغرور استعدادها و نعمت هاي خويشند و خيال مي کنند که هر کس داراتر است بزرگوارتر است و محبوب تر.
2- اين ها مغرور بازدهي و کارهاي خويشند. شهرت ها و ثروت ها و قدرت ها و آگاهي ها و اطلاعاتشان ؛ چشمشان را گرفته و دلشان را به خويشتن بسته است.
معيار اين ها داريي ها و بازدهي هاست و چون در اين زمينه ها در اوج هستند، طعمه ي غرور مي شوند و اسير قناعت و رکود.
اين ها خود را با ديگران مي سنجند و مي بينند که از بازوي قوي تر و فکر تيزتر و قبيله اي شريف تر و... برخوردارند.
اين ها خود را با ديگران مي سنجند و مي بينند، چه بهره ها بدست آورده اند و چه راه هايي طي کرده اند و چه مراحلي را پشت سر گذاشته اند.
در حالي که داده ها ملاک و معيار نيست، که بازدهي مي خواهد. و بازدهي ها خود عنواني ندارند، که نسبت گيري مي خواهند.
اين حماقت است که سرعت يک ماشين را با الاغ شل بسنجند.
سرعت ماشين را با قدرت موتوري اش مي توان سنجيد.
و بالاتر از اين هر دو، نسبت و سعي هم ملاک نيست، که جهت عمل ملاک است، که: انما الاعمال بالنيات. (1)
با اين که اين شعار مکتب وجودي خيلي طرفدار دارد که آدمي چيزي جز عمل نيست، بايد به آن افزود که آدمي چيزي جز جهت عملش نيست.
عمل ها مهم نيستند ؛ مهم عامل ها و انگيزه هايي هستند که عمل را مي زايند و مهم جهت ها و هدف هايي هستند که عمل را شير مي دهند و بارور مي کنند.
ما اگر در محاسبه ها و اندازه گيري ها، به دارايي ها و عمل ها و کارکردها توجه کنيم، به غرور مي رسيم و به رکود مي رسيم و مي مانيم.
اما با محاسبه ي نسبت ها و محاسبه ي عامل ها و انگيزه ها، به حقارت کار خويش پي مي بريم ؛ مي بينيم چقدر مي توانستيم پيش بتازيم و چقدر عقب کشيده ايم.
ما در حالي که سرمايه ي « مالک ها » را داريم، کارمان زارتر از « زبيرها » است. اين درست است که هزارها نفر را تربيت کرده ايم و هزارها برنامه پياده کرده ايم ؛ ولي مي توانسته ايم بيشتر از آن ها و زيادتر از اين ها را، آن هم همراه روشي بهتر و راهي نزديک تر تربيت کنيم و بدست بدهيم.
و مي توانسته ايم اين کارها را نه با عامل هوس و شهرت و ثروت و يا عاطفه و رقت، که با عاملي بزرگ تر و عميق تر همراه کنيم ؛ اما خود را بدست باد سپرده ايم و سرگدان هوا کرده ايم.
و اگر خواسته باشيم که خود را به چيزي ببنديم، آن هم به سنگ هاي سنگين غرور و دستگيره هاي مرگ آفرين خود خواهي است.
درگيري
الف اين روحيه ي مغرور و سرشار را بايد پيش از هر چيز خالي کرد.نمي توان به اين ها چيزي داد.کساني که تا گلو خورده اند، اگر چيزي به خوردشان بدهي، هم به آن ها ظلم کرده اي و شکمشان را پاره کرده اي و هم به خوراک ها لعنت فرستاده اي و آن ها را ضايع نموده اي.
بايد آنچه که دارند و ملاک هايي را که به خود بسته اند، بر باد بدهي و آن ها در سطحي ليز و ناپايدار بگذاري، تا با يک ضربه فرو بريزند و با يک حمله آرام شوند.
و اين کار بايد با هزار دقت و همراه داستان ها و اشاره ها آن هم داستان هايي از خودت و اشاره ها بر عليه خودت، انجام شود و به طور غير مستقيم به آن ها برسد ؛ چون اين روحيه هاي سرکش تاب گفتار سر راست را ندارند و به آن گوش نمي دهند و در برابر آن سنگر مي گيرند و آن را ضايع مي کنند و مسخ مي کنند و هو مي کنند.
ب هنگامي که اين ها از درون پوک شدند و پايگاه هايشان ويران شد، آن وقت اگر تو در سطح برتري هستي مي تواني با يک ضربه آن ها را به خود بياوري ؛ چون ضربه ها اگر با شرايطي همراه نباشند، فقط تو را مي شکنند و تو را به باد مي دهند.
چندي پيش لوله هاي آب منزل ما پوسيده بود و از آب، استخري ساخته بود. با چند نفر از دوستان مي خواستيم يک تکه راه را که با سيمان محکم شده بود بشکافيم. کلنگي آوردند. در ضربه ي اول دسته اش شکست. در فاصله اي که براي دسته کردن آن لازم بود، دوستانم که قوي و نيرومند هم بودند، مدت ها با تيشه اي سبک، با چوب، با دست، به سيمان ها ور مي رفتند، اما سيمان ها به روي خود نمي آوردند و تکان نمي خورند و حتي تيشه را شکستند... تا اين که کلنگ با دسته اش آمد و با چند ضربه، کار يک ساعت آن ها انجام شد.
من از اين صحنه به اين فکر افتادم که هنگام ضربه زدن ها بايد وسيله، وزنه اي باشد و مهم تر همراه دسته اي و مهم تر بر جاي مناسب و سر بزنگاهي و آن هم با دست کارگر آگاهي ؛ و گرنه ضربه ها وقت را مي کشند و کلنگ ها شست پايت را مي برند و سرت را مي شکنند.
اين است که روحيه هاي مغرور را بايد ضربه زد ؛ اما اين ضربه بايد ازکسي باشد که وزنه اي داشته باشد و دسته اي و بينشي که سر بزنگاه را بشناسد.
ج- کساني که در سطح پايين تر يا برابر قرار دارند، مي توانند از راه شاگردي به مغرورها درس بدهند و مي توانند با اين لباس کار خود را عملي بنمايد.
استادي داشتم که درس هايش را در ضمن داستان ها و افسانه ها مي گفت. مي گفت که محصلي بود زيرک و متحرک و بي آرام ؛ درسش را تمام کرده بود و مي خواست بر گردد و بار مسئوليتش را به مقصد برساند، که تشنه ها و محتاج ها و نيازمندها را ديده بود و نمي توانست در حجره بنشيند و يا در غرفه اي خود را محبوس کند.
بارش را بست و براي خداحافظي پيش استادش رفت. استاد اجازه اش نداد و گفت باش. درست است که حرف ها را مي داني اما هنوز روش ها را نياموخته اي.
اما او گوشش بدهکار نبود و آتش مسئوليت آرامش نمي گذاشت. راه افتاد. پياده مي آمد... در سر راه به روستايي رسيد. در روستا، ملاّيي بود زيرک و کار کشته و مريد باز. او در مسجد خانه گرفت، که مسجد براي آواره ها پناهگاه خوبي بود.
براي نماز در مسجد جمع شدند و نماز شام را گزاردند.
او مي ديد که ملاّ نمازش را غلط مي خواند. خوب دقت کرد، ديد اصلا هيچ نمي داند، نه وقف را، نه وصل و قطع را، نه ادغام حروف يرملون را... اصلا از علم تجويد و قرائت بويي نبرده...
سرش سوت کشيد... بعد از نماز ديد که ملاّ بر منبر نشست و به وعظ و خطابه مشغول شد ؛ آن هم چه وعظي، چه خطابه اي !
ديگر طاقت نياورد و دادش در آمد که بيا پايين ! اين چه وضعيه ؟! مگر مجبوري که بي سواد، مردم را ضايع کني ؟
بيا پايين !
غوغايي به پا شد. مردم منتظر آخر صحنه بودند.
ملاّي زيرک در ميان آن همه غوغا و فرياد، آرام آرام سرش را تکان داد و با خود گفت: صدق رسول الله، صدق رسول الله.
در برابر اين فيلم، حتي طلبه ي مسئول که طاقتش را باخته بود، مسحور شد، که اين ديگر يعني چه ! صدق رسول الله چيست ؟
هنگامي که همه تشنه شدند و ساکت شدند، ملاّ توضيح داد که ديروز از اين ده و مردم خسته شده بودم، مي خواستم بگذارم و بروم، اما با خودم فکر مي کردم که آيا صحيح است ؟
آرام آرام از فضاي ده بيرون رفتم و بالاي آن کوه رسيدم و آن جا نشستم و با خستگي ها خوابم برد. در خواب ديدم مردي بزرگ، جليل القدر، سوار بر اسبي سفيد، از پايين کوه مي تاخت. به حدود من که رسيد، ايستاد و به من نگاهي کرد. من از آن نگاه، خود را باختم، اما ديدم او با محبت به من نزديک شد و به من گفت: مبادا که اين ده را تنها بگذاري. مبادا که از ميان اين ها بروي. به اين زودي شيطاني مي آيد که مي خواهد دين من را ضايع کند و ايمان مردم را به باد بدهد. تو باش. تو پاسدار ده باش ! صدق رسول الله، صدق رسول الله. آن شيطان همين است که مي بينيد. اصلا همه چيزش مثل شيطان است ! اعوذ بالله من الشيطان الرجيم.
مردم که شيطان را در خانه ي خدا گير آورده بودند، امان ندادند که بگريزد. چنانش کوفتند که توانش نماند !
بيچاره به ياد استاد افتاد ( چون هنگام ضعف و درگير و دارها گذشته ها به ياد مي آيند ): « درست است که حرف ها را مي داني اما هنوز روش ها را نياموخته اي ».
پيش استاد بازگشت و مدتي ماند و راه ها را شناخت.
استاد به او اجازه داد که برود، اما او تقاضا کرد چندي بمانم.
استاد گفت: حالا مي تواني بروي. برو، مگر مسئوليت را فراموش کرده اي ؟
اما او هنوز کتک ها را فراموش نکرده بود.
در هر حال، آمد و براي اين که خودش را بشناسد به همان ده آمد. اين بار پشت سر ملاّ ايستاد، با او نماز خواند و مدافع او شد. اگر مسئله اي پيش مي آمد که ملاّ به زحمت مي افتاد او کمک مي کرد و مسائل را جواب مي داد.
ملاّ که مي ديد مريدي دلسوز همراه دارد، او را به خود نزديک کرد. اگر از ده ها ي اطراف، سراغ ملاّ مي آمدند، ملاّ او را مي فرستاد. رفته رفته ملاّ خودش را شناخت و ديد منبر کسر شأن اوست. به محراب قناعت کرد و منبر را به او واگذاشت.
راستي که راه ها را شناخته بود و پست ها را بدست آورده بود و ملاّ را خلع سلاح کرده بود.
اما هنوز يک مسأله باقي بود و يک حساب تصفيه نشده بود.
يک شب که ملاّ در کنار منبر نشسته بود و او را بالاي منبر فرستاده بود، او سخن را به معاد و حشر و نشر کشاند و اشک ها را از چشم ها بيرون ريخت و دل ها را به لرزه آورد و دل ها را در راه گلو انداخت.
آن گاه گفت: يک بشارت هم مي دهم. من امروز که به فکر قبر و عذاب افتاده بودم، سخت بيچاره شدم. در خواب ديدم که قيامت به پا شده و عذاب ها آماده گرديده و مردم در چه وضعي هستند ! کسي کسي را نمي شناسد و هر کس از برادرش و مادرش و فرزندش فراري است. هر کس از دوستش مي گريزد. هر کس سراغ پناهگاهي است. من به ياد رسول الله افتادم. خودم را به او رساندم و گريه کردم. حضرت به من فرمودند: آيا از فلاني ملاّي ده اماني داري ؟ هر کس يک مو از او همراه داشته باشد در امان است !
اين بگفت و از ملاّ تقاضا کرد که مرا اماني بده !
ملاّ که خود را شناخته بود، دستي به صورتش کشيد و اماني به او داد !
او هم امان را گرفت و بوسيد و مردم را تحريک کرد که اماني بگيرند !
از اطراف تقاضا شروع شد. با کمبود عرضه، وضع بدي پيش آمد. در ميان هجوم جمعيت، ديگر مهلت نمي دادند که ملاّ اماني بدهد، خودشان امان ها را از سر و صورت ملاّ مي گرفتند.
چيزي نگذشت که ملاّ، امرد و بي مو شد. اما او، ول کن نبود و مردم را به ياد ظلم ها و ستم ها و آب دزديدن ها و تجاوزها مي انداخت و زن ها را با غيبت کردن ها و دروغ هايشان تحريک مي کرد.
ملاّ در زير دست ها و پاها، خونين و بي رمق افتاده بود، که از لاي جمعيت چشمش به بالاي منبر افتاد و با ناله پرسيد: آخر تو چه وقت اين خواب را ديدي ؟ لعنت بر اين خواب !
و او با نگاهي پر معنا جوابش داد: تو چه وقت آن خواب را ديده بودي ؟
لعنت بر آن خواب !
کساني که در سطح پايين تري هستند، اگر بخواهند ضربه بزنند، خودشان خرد و خمير مي شوند، اما در لباس شاگردي مي توان کارهايي کرد و پست هايي بدست آورد و حتي انتقامي گرفت ؛ همان طور که مي شود درس هايي داد و تخم هايي پاشيد و کشتزارهايي ساخت.
اين برداشت ها و نتيجه گيري ها در گرو اين است که ما عجول و شتابزده نباشيم که با يک دست علوفه بدهيم و با دست ديگر دنبه ها را وزن کنيم که سنگين شده يا نه ؟
پينوشت:
1 ـ تهذيب ، شيخ طوسي ، ج 1 ، ص 83 ، ح 67
منبع مقاله :صفايي حائري، علي، (1388) مسئوليت و سازندگي، قم: ليلة القدر، چاپ ششم