استعدادها
دوستي دارم که دلسوز و آرام مي گفت: ما شاهد روزهايي بوده ايم که فوج فوج به اسلام رو آوردند و شاهد روح هايي بوده ايم که هستي يک گامشان بود.و امروز هم شاهد آن هايي هستيم که فوج فوج مي رمند و شاهد آن هايي هستيم که باقي مانده اند و در خويش مي لمند.
و مي گفت: ما امروز از لحاظ تبليغ در سطحي بالاتر هستيم. ما وارث گذشتگان هستيم و از علوم گسترده اي هم بهره گرفته ايم.
و مي پرسيد و صادقانه مي پرسيد: چه شده که آن روح ها در ميان ما نمي شکوفد و آن دل ها در درون ما نمي تپد ؟
گفتمش گيرم که آن ها کبريتي از تبليغ در دست داشته اند و ما خرمني از آتش ؛ اما تفاوت اين است که آن ها کبريت را به فتيله ها زدند و چراغ ها را زير نظر گرفتند و با استعدادها کار کردند... اما ما اين خرمن آتش را به باد داديم و سنگ ها را داغ کرديم و چراغ ها را خاموش گذاشتيم. و اين پيداست که با يک کبريت، استعدادها روشن مي شوند، اما با خرمني سوزان از آتش، سنگ ها نوري نمي گيرند.
و باز گفتمش بگذر از آن که ما با آن همه ميراث غني، روش فقيري داريم و بهره برداري ضعيفي ؛ درست مثل کسي که خوراک هاي زياد و مطبوعي ذخيره دارد اما نيازش را نمي شناسد و نياز مهمان هايش را نمي داند و از روش تغذيه آگاهي ندارد. اين ميزبان، خودش و مهمان هايش از غذاهاي لذيذي سرشار مي شوند اما نيازهايشان تأمين نمي گردد. آخر کسي که به ويتامين « ث » نيازمند است، بر فرض برايش تيهو به سيخ بکشند و آهو برايش کباب کنند، نيازش تأمين نخواهد شد ؛ که آن همه نيرو در اين بدن ضعيف، عفوني مي شود و به بيماري دست مي دهد.
و اين است که ما امروز دائرة المعارف هايي داريم، اما همه نيازمند و عليل. معده ها سرشار است در حالي که بدن ها فقير و مريض...
و اين است که با اين همه ثروت و اميد، باز به يأس مي رسيم و در خويش مي مانيم.
آن ها، با يک جرقه خرمن هاي آهن را آب مي کردند و شکل مي دادند و بهره بر مي داشتند ؛ اما، ما با يک خرمن آتش، حتي يک ميخ نساخته ايم و يک مهره را شکل نداده ايم ؛ ميخي که بتوان به آن چيزي آويخت و مهره اي که بتوان آن را به کار گرفت.
آن ها هنگامي که يک کوه آهن را مي ديدند، حقارت جرقه ها را در نظر نمي آوردند، که به روش فکر مي کردند. و آن جرقه را نه به آهن ها که به گون ها مي سپردند و گون ها را به الوارها و الوارها را به زغال سنگ ها و به اين گونه بود که آهن ها هم آب مي شدند و شکل مي گرفتند و بهره مي دادند.
ما امروز در کنار درياي مشکلات و کوه هاي مانع، يا سرود يأس مي خوانيم و مي مانيم و يا بدون روش و بدون تفکر دست به کار مي شويم و به بن بست مي رسيم و در چاله هاي يأس مي خوابيم. ما در برابر يک جامعه ي به غرقاب نشسته، يا پشت مي کنيم که دست و پا زدن ها و ناله ها و استغاثه ها را نشنويم و يا بي تفاوت نگاه مي کنيم و يا اگر همتي باشد، از دم
دست هر که به دستمان آمد بيرون مي کشيم و چه بسا که نعش هاي بي جان و مرده هاي آب خورده نصيبمان بشود. ما به نجات مرده ها مشغول هستيم و استعدادها در آن طرف تر، اسير موج ها و گلاويز مرگ !
در اين موقعيت چاره اي نيست، جز اين که با استعدادها کار کنيم و آن ها را بيرون بکشيم و بعد با همدستي آن ها به سراغ ديگران و ديگران برويم و با کمک گون ها و الوارها و زغال سنگ ها آهن ها را آب کنيم و مانع ها را شکل بدهيم و از آن ها بهره برداريم.
آن اوج ديروز و اين رکود امروز، يا به خاطر اين است که روش تربيتي نداريم و به داغ کردن ها و شاخ و برگ دادن ها و بغل کردن ها مشغوليم و روشني نمي دهيم و ريشه نمي دهيم و بندها را باز نمي کنيم و يا به خاطر اين است که با اين روش صحيح، با استعدادها کار نمي کنيم و با اين ذخيره ي سرشار و با اين خرمن آتش به فتيله ها و چراغ ها، جرقه اي نمي زنيم.
قرآن همين کتابي که مي گويند ديگر باري ندارد و پيامي ندارد و حرفي براي انسان امروز ندارد، به ما درس داد، که چگونه کار کنيم و چگونه با روشنگري ها و با طرح سؤال ها فکر را به جريان بيندازيم، و چگونه فکر را با تدبر و آزادي و سنجش همراه کنيم و به شناخت هايي از انسان و راه او و نقش او دست بيابيم و به عشق ها و عقيده ها برسيم و به حرکت و عمل دست بيابيم و در جهتي نه به بن بست نشسته راه بيفتيم... و باز به ما درس مي دهد که با چه کساني کار بکنيم و از چه مايه هايي شروع بنماييم.
هر جامعه از دو اقليت و يک اکثريت تشکيل مي شود.
يک اقليت آن هايي هستند که زود گند مي گيرند و همين که گنديدند، ديگران را به گند مي کشند. زود فاسد مي شوند، اما فساد را در خود حبس نمي کنند. اگر ترياکي شدند، اگر معتاد شدند، اگر فلانکاره شدند به همين قانع نيستند، که توليد مثل مي کنند و مي زايند و در اين راه از هيچ فداکاري دريغ نمي کنند، از وقت و کار و ثروت خود مايه مي گذارند و با دست و پا و قلم و قدم کار مي کنند و پيش مي روند.
اين يک دسته که فاسد و مفسد هستند.
دسته ي ديگر و اقليت ديگر آن هايي هستند که زود ساخته مي شوند و سازنده هم هستند ؛ آن هايي هستند که به نور دست مي دهند و نور را دست بدست مي دهند ؛ آن هايي هستند که زود بار مي گيرند و بارور مي شوند و بار مي گذارند و عقيم نمي مانند.
اين دو اقليت، پر شور و پر کار هستند. هم زياد کار مي کنند و هم کار، زياد نمي کنند و مانع نمي تراشند. اين ها، هم خوب کار مي کنند و هم در مسير خود، کار خوب مي کنند.
اين ها که از عشق سرشارند و از شور برخوردار، به هدف و به راه و به نقشه فکر مي کنند و مي خواهند از نزديک ترين راه بهترين بهره را بدست بياورند. به اين قانع نيستند که فقط هدف داشته باشند، بلکه مي خواهند از طرح و نقشه ي خويش و از راه خويش به هدف خويش برسند، که الاغ عاريه را بايد عاريه سوار شد.
اين ها که با اين عشق و با اين آگاهي همراهند، کميت ها و کيفيت ها و فرصت ها را در نظر مي گيرند و نه تنها عميق که وسيع و عميق کار خود را پيش مي برند. در کنار اين دو اقليت يک اکثريت هست ؛ يک اکثريت بي تفاوت، ول، لش، بي حال. اين ها عروس حجله هستند، داماد برايشان فرق نمي کند، داماد هر که مي خواهد باشد.
اصولا همين اکثريت بي تفاوت، زادگاه و زمينه و حتي رحم و خاستگاه آن دو اقليت پرشور و پرکار مي شود.
يک جامعه نمي تواند با اين بي تفاوتي و بي حالي دوام بياورد. نمي تواند روي پاي خويش بايستد ؛ چون پايي ندارد و ناچار در دامان ديگران مي نشيند و در خانه ي ديگران مي خوابد و طعمه ي ديگران مي شود. اين است که در چنين جامعه ي بي تفاوت و لشي، به ناچار نطفه ي يکي از دو دسته ريخته مي شود و رشد مي کند.
يک جامعه نمي تواند هميشه بي تفاوت و لش بماند. رکودها نيازها را شديدتر مي کنند و ناچار حرکت ها بوجود مي آيد ؛ که، در شکم تاريکي، چراغ ها بارور مي شوند.
اين حرکت براي بر آوردن نيازها، گاهي صحيح و حساب شده صورت مي گيرد و گاهي بي حساب و سردرگم. و اين است که راه هاي بدلي، به ارضاي کاذب نيازها مي انجامد. و اين است که آن اقليت فاسد و مفسد شروع به کار مي کنند.
و در هر حال با تولد هر اقليت، اقليت ديگر سازمان مي گيرد ؛ که هر عمل، عکس العملي خواهد داشت.
ترکيب جامعه از اين سه دسته بر اساس اين توضيح استوار است که جامعه ي بي تفاوت و تاريک و خسته، خود زمينه و خاستگاه حرکت و جنبش و نور و شور خواهد بود.
از رکودها، نيازهاي تأمين نشده سرکش تر مي شوند و محرک تر و فعال تر.
و کوشش و عکس العمل جمعي براي تأمين، گاهي به سازندگي مي انجامد و گاهي به صورت بدلي و عوضي شکل مي گيرد.
در هر حال با رشد هر کدام از اين دو اقليت پر شور و پر کار و پر بار، اقليت ديگر متولد مي شود که در برابر هر عملي عکس العملي مناسب خواهد بود. و عکس العمل حرکت در يک فضاي بي تفاوتي و خستگي و وازدگي، ناچار موج هاي سرکش و حرکت هاي تند و تيز است که استعدادهاي خواب رفته را به خود مي آورد تا سنگر بگيرند و حرکت را
شروع کنند.
و از اين گذشته، تجربه هاي تاريخي، شهادت و روشنگري عظيمي دارند که چگونه در جامعه هاي بي تحرک، حرکت به وجود مي آيد و اين حرکت چه صحيح و چه غلط به يک حرکت متضاد مي انجامد و در نتيجه دو اقليت فعال و اکثريت بي تفاوت را مي سازد:
اقليت فاسد و مفسد،
صالح و مصلح و
اکثريت بي تفاوت و همج رعاء.
هر جامعه از اين ها تشکيل مي شود. و کساني که مي خواهند در جامعه اي کاري را شروع کنند، يا از اين اقليت بهره بر مي دارند و يا از آن اقليت، که کليد حرکت يک جامعه اين ها هستند. آن اکثريت را نمي توان جز از راه اين دو اقليت تکان داد ؛ چون آن ها هم زياد هستند و هم بي شکل و هم معلول.
کار کردن با آن ها هم پر رنج است و هم بي فايده. اين ها اسير حرکت ها و نسيم ها هستند (1) و در نتيجه مادام که آن اقليت ها به جريان نيفتاده باشند، اين ها جرياني نخواهند داشت. اين ها همان آهن ها و سنگ ها هستند که هر چه به خودشان جرقه بزني نمي گيرند، اما پس از روشن شدن گون ها و الوارها و ذغال سنگ ها و حرارت نهايي کوره ها، خود شکل مي گيرند و مفيد مي شوند و ثابت مي مانند.
کساني که مي خواهند از ابتدا با اين ها کار کنند، به يأس و خستگي و وازدگي مي رسند. هر آتشي که با اين ها کار کند، خود خاکستر مي شود ؛ مگر هنگامي که حرارت ها به اوج رسيده باشند که بتوانند آن ها را ذوب کنند و شکل بدهند و فوج فوج به راه بيندازند و مگر هنگامي که با روشن شدن استعدادها اين حرارت عظيم را بدست آورده باشند و کوره ها را داغ کرده باشند.
يک روز با يکي از دوستانم از ميدان شلوغ شهر مي گذشتيم. فوج فوج و دسته دسته آدم ها را مي ديديم که مسخ شده بودند و عروسک شده بودند و نمايشنامه هاي مسخره اي را کارگرداني و بازي مي کردند.
دور از هر گونه صميميت، فيلم هاي بلندي را که به درازي يک عمر بود صحنه سازي مي نمودند.
دوستم که شاهد آن فوج بازيگر و آن فيلم هاي دراز بلند و خسته و تکراري بود و آرام آرام به فکر فور رفته بود، با چند کلمه، فکرش را به من داد که نمي شود با اين ها، با اين همه بازيگر کاري کرد. نمي توان اين بازيچه ها و بازيگرها و تماشاچي ها را به کار جدي کشيد ؛ اصلا نمي شود کاري کرد !
او هنگامي که سکوت مرا ديد، پرسيد که آيا به عقيده ي تو مي توان کاري کرد ؟
من از او پرسيدم: آيا اين ها همين طور بوده اند، يا اين طور شده اند ؟
گفت: معلوم است که اين طور نبوده اند. و معلوم است که اين طور شده اند.
گفتم: پس معلوم مي شود که اين طور هم نمي مانند.
کساني را که اين گونه ساخته اند، مي توان از همان راه خراب کرد و مي توان از همان راه به شکل ديگر ساخت.
و آن گاه گفتم: براي من اين مهم نيست که اين ها درست بشوند و خوب بشوند يا نه و کار من اين نيست که به آن ها شکل بدهم و آن ها را بسازم.مهم اين است که شرايط خوب شدن آن ها فراهم بشود و آن ها بتوانند از زير جبرهاي حاکم آزاد شوند و با تضادها به فضاي آزاد برسند و در اين فضا، خودشان بر پا بايستند و خود را شکل بدهند و بسازند و يا خراب کنند.
هدف اين نيست که مردم خوب بشوند، بل هدف اين است که شرايط خوب شدن آن ها فراهم بشود. آن گاه آن ها هستند که مي توانند انتخاب کنند و اتخاذ کنند (2)
گفتم: ما اگر مي خواستيم که خلق را قالب گيري کنيم و به آن ها شکل بدهيم و آن ها را به شکل دلخواه در آوريم، به راحتي مي توانستيم از همان راهي که شروع کرده اند شروع کنيم.
سپس توضيح دادم که چگونه دشمن شروع کرد. و چگونه بر روي يک اقليت کار کرد. و چگونه اين اقليت را به کار گماشت. و چگونه اين اقليت به کار پرداخت و حربه ي سنت و شخصيت ملي و حربه ي عقل و انديشه و حربه ي مذهب را از دست ها گرفت. و در نتيجه جامعه اي که شخصيتش را از دست داده بود مقلد و غرب زده بار آمد و جامعه اي که انديشه اش را کنار زده بود به اسارت غريزه رفت. و جامعه اي که مذهبش را باخته بود، به استقبال مکتب ها آمد. و سرانجام اين جامعه ي مکتب زده ي غريزه زده ي بي شخصيت، همين شد که تو مي بيني و تعجب مي کني از اين که بتوان کاري کرد.
تو اگر دويست سال پيش مي شنيدي که در آن جوّ بسته و در شکم همان تعصب و پرهيز، اين همه آزادي و ولنگاري و بازيگري زنده مي شود، حتماً همان قدر تعجب مي کردي که امروز تعجب مي کني از اين که در اين جامعه ي ولنگار و اسير، حساب و دقت و سنجشي متولد بشود. اما کساني که کليدها را بدست آورده اند، ديگر نه تعجب مي کنند و نه
درنگ مي نمايند که بر روي اقليت ها، کارها را گسترش مي دهند و با استعدادها، سنگ ها را از ميانه بر مي دارند.
با اين توضيح مي توانيم پيام قرآن را بهتر بيابيم و حس کنيم، که در دو سوره ي نمل و روم، به رسولش مي گويد: « انک لا تمسع الموتي » ؛ (3) تو حرفت را به گوش مرده ها نمي تواني برساني. يک دسته هستند که مرده اند ؛ اين ها هيچ رشد نمي کنند. دل هاشان بسته شده و ريشه هاشان خشکيده. اين ها باري نمي آورند و بهار و پاييز برايشان يکسان است. (4)
دل هاشان مهر خورده، قفل شده. و صندوقي که قفل شد، نمي توان در آن چيزي گذاشت و نمي توان از آن چيزي برداشت. اين دل هايي که قفل شده و بسته شده، چيزي به آن راه نمي يابد و از يافته هاي سابقشان چيزي بيرون نمي رود.
اين ها مرده اند و ريشه هاشان خشکيده. رهايشان کن.
و لا تسمع الصم الدعاء اذا ولوا مدبرين. (5)
يک دسته ي ديگر آن هايي هستند که نمرده اند ؛ زنده هستند اما نمي توان با آن ها ارتباط برقرار کرد. نفرت ها و ترس ها نمي گذارد که به آن ها چيزي برساني. اين ها کر هستند و فراري هستند.
کر، اگر رويش به تو باشد و لب هايت را ببيند مي فهمد. اما اگر فرار کند، پشت کند، ديگر نه صدايت را مي تواند بشنود و نه حرکات تو را مي تواند ببيند ؛ و اين است که بهره اي نمي گيرد و سودي نمي گيرد.
و ما انت بهادي العمي عن ضلالتهم. (6)
دسته ي سوم آن هايي هستند که زنده هستند و ارتباط هم مي گيرند اما راه نمي افتند و کور هستند و خودشان شخصيت ندارند و چشم ندارند و تشخيص ندارند و فقط گوش آن ها به صداهاست و با هر صدايي به سويي مي آيند و خود را گم مي کنند.
اين کورها را تو از گم شدنشان نمي تواني جلوگير باشي.
ان تسمع الا من يؤمن باياتنا فهم مسلمون (7)
اين جمله حصر مي کند و محدود مي کند کساني را که مي توان ساخت ؛
اين ها کساني هستند با دو خصوصيت طلب و تسليم.
يؤمن بآياتنا. اين ها گرايش دارند و به سوي نشانه ها رو مي آورند و اين ها عناد ندارند و ريشه ها را نبريده اند و پشت نکرده اند و کور نشده اند، که تسليم هستند.
اين ها با تسليمشان بهره مند مي شوند و ساخته مي شوند و صالح مي شوند و با طلب و گرايش و ايمانشان مصلح مي شوند و سازنده و زاينده.
اين ها کساني هستند که يکي شان يکي نيست، که يک نفر با روابطش يک امت است. يک جامعه است.
يک نفر زاينده، از يک نسل عقيم بهتر است ؛ که آن ها به مرور مي ميرند و مي روند و او به مرور مي زايد و ريشه مي دواند و مي ماند.
مالک، يک نفرش دوازده هزار نفر است (8) و اگر مي شنويم که اگر چند نفر ياور مي بود، خروج مي کرديم، نفراتي در حد مالک مقصود هستند، که علي گفت: کاش يک نفر مثل مالک مي داشتم تا سنگيني شما بر من سبک مي شد.
در اين آيه به صراحت نشان مي دهد که با يک دسته و فقط با يک دسته مي تواني کنار بيايي و مي تواني پيامت را برساني ؛ و اين دسته همان اقليتي هستند در برابر مرده ها و کرهاي فراري و کورهاي راکد، که تکان نمي خورند و راه نمي افتند مگر هنگامي که بادها از آن طرف بوزد، که در اين هنگام دسته دسته مي آيند ؛ آن ها که خود چشم ندارند و مي ترسند و
آن ها که گوش ندارند و فراريند و نفرت زده و آن ها که هيچ ندارند و مرده اند و دل هاشان بسته شده. اين ها هنگامي به راه مي آيند که همه آمده
باشند و ترس ها رفته باشند و نفرت ها با مرور زمان کم رنگ گشته باشند.
صالح و مصلح
عظمت قرآن در اين است که از اين اقليت صالح و مصلح علامت مي دهد، همان طور که از آن هاي ديگر علامت داده بود. و اين علامت ها به گونه اي هستند که گويا مي تواني ببيني.تو در کنار خودت حس مي کني يک دسته را که با شور مي آيند و با عشق و طلب مي پرسند و از عناد و نخوت خالي هستند.
و حس مي کني آن ها را که کور هستند و با اين که مي شنوند،نمي بينند و راه نمي روند و مي ترسند.
و حس مي کني آن ها را که نفرت زده و فراريند و حتي گوش نمي دهند و حس مي کني مرده ها را که دل هاشان بسته شده و ريشه هاشان خشکيده است.
تو اين ها را حس مي کني و مي يابي و مي بيني و در نتيجه مي تواني که با کدامينشان شروع کني و از کدامينشان بگذري.
در هر حال از هيچ کدام اين ها نمي توان دست شست، ولي چگونه و چه وقت با آن ها رو به رو شدن، مسأله است.
روح هاي آماده و استعدادها، به راحتي ساخته مي شوند و ياد مي گيرند و از بينات و روشنگري ها به نور مي رسند و همراه کتاب و ميزان برپا مي ايستند و با سنگ هاي راه و مانع ها درگير مي شوند.
اما روحيه هاي ديگر هر کدام روش خاصي را مي طلبند که از آن سخن مي گوييم.
نشانه ها
طلب وتسليم، اين دو نشانه ي آن هايي است که صالح و مصلح هستند.اين ها هستند که خود راه مي افتند و راه ها را نزديک مي کنند و سنگ ها را کنار مي زنند.
اين ها چراغ هايي هستند که با يک فتيله روشن مي شوند و روشني ها مي آورند.
اين ها استعدادهايي هستند که با يک جرقه شعله ور مي شوند و دريايي از نور و حرارت و زايش مي سازند.
اين ها، اين چراغ ها، در دل جامعه ي جاهلي و تاريک و گم، در دل تاريکي ها بارور مي شوند. و در چنين محيطي رشد مي کنند « و ان کانوا من قبل لفي ضلال مبين » (9) هر چند با تاريخي سرشار از سر درگمي و تاريکي همراه باشند.
مگر نه اين است که در دل تاريکي چراغ بارور مي شوند ؟
طرز برخورد
براي ساختن اين روحيه ها، از بينات و کتاب و ميزان (10) مي توان استفاده کرد.بينات و روشنگري ها، آن ها را با عظمت خويش و وسعت راه و نقش خويشتن آشنا مي کند و در نتيجه از قناعت و رکود و خسارت آزاد مي شوند و براي اين مجموعه ي عظيم و اين راه گسترده ي خويش به دستورها کتاب (11) رو مي آورند ؛ چون الله به اين راه گسترده و به اين انسان عظيم آگاه تر و نزديک تر و مهربان تر است.
و در کنار اين دستورها، ميزان ها و ملاک هايي هست که انسان مي تواند با آن ها اندازه بگيرد و راه خويش را طي کند. با اين ملاک ها و ميزان هاست که مي يابد به چه کسي سلام کند و به چه کسي سلام نکند و به چه کسي بدهد و از چه کسي بگيرد.
دستورها و احکام، بدون اين ملاک ها نامفهوم و گنگ هستند و دستاويز اشکال تراشان و باعث مرگ دوستداران.
دوستي د اشتم سخت و بنده و قاطع و سرکش ؛ تازه عروسي کرده بود و پس از عروسي، مريض شده بود و به سينه درد سختي مبتلا گرديده بود.
يک روز ديدمش خيلي از دست رفته و پريشان ؛ دلواپس حالش شدم و از وضعش پرسيدم.
گفت: سرما خورده ام و سينه ام درد مي کند.
گفتم: چرا به طبيب مراجعه نکردي ؟
جواب داد: نمي توانستم و اجازه نداشتم.
تعجب کردم که از چه کسي اجازه مي خواستي ؟ گفت: مولا اجازه نداده است و فرموده است با زن ها مشورت کن و با آن ها مخالفت کن. من با خانمم صحبت کردم و او دستور داد که به طبيب مراجعه کنم و من تا به حال با او مخالفت کرده ام !
يک کمي نگاهش کردم و سخت توپيدمش و به تندي گرفتمش ؛ چون با آن روحيه ي سرکش و قاطع و در شرايط من که توانايي داشتم، جز قاطعيت چاره اي نبود.
آن گاه از او پرسيدم آيا محمد با خديجه و فاطمه مشورت نمي کرد ؟ آيا علي با فاطمه مشورت نمي کرد ؟ آيا محمد و علي در مشورت ها بر خلاف آن ها نظر مي دادند و حرکت مي کردند ؟
هنگامي که ميزان ها در دست نباشند، کار به کجاها مي کشد ؟ دوستم مبتلا به سل شد و خونريزي سينه اش بالا گرفت و مدت ها در بيمارستان ريوي بوعلي بستري گرديد... تا از مرگ رهيد.
راستي که بيشتر اشکال ها از دشمن و صدمه ديدن ها براي دوست از همين کور بودن ها و در تاريکي تير انداختن ها مايه مي گيرد.
در مشورت بايد از احساسات کناره جست و بر خلاف احساسات کار کرد و هنگامي که شخصي از احساسات خويش رهيده و از روي شعور حرف مي زند مخالفت با او جز سل سينه چه نتيجه بدست خواهد داد ؟ و جز بدنام کردن علي چه بار خواهد آورد ؟
راستي فقيه کسي است که مقصد را بشناسد، نه فقط کلام را. علي در زماني که عايشه سربرداشته و طوفان ها به پا کرده و با احساسات و علاقه اش نسبت به طلحه درياهايي از خون آفريده، اين دستور را مي دهد، در حالي که خود با فاطمه آن گونه عمل مي کند. اين فقيه است که از اين مجموعه، مقصود را مي شناسد. و با اين ميزان راهش را طي مي کند و از کتاب بهره مي گيرد.
بينات و کتاب و ميزان هايي که از آن ها سخن رفت، براي ساختن اين روحيه هاي طالب و تسليم به کار مي رود. (12) اما با ديگران، يا مرده ها و کرهاي فراري و با کورها چه بايد کرد ؟ آيا بايد رهايشان کرد ؟
گفتيم اين ها حرف را نمي شنوند و بهره اي نمي آورند ؛ و بايد رهايشان کرد. اما در چه هنگام ؟
هنگامي که راه ها روشن شده و شرايط انتخاب برايشان فراهم گرديده است.
در اين هنگام « ذرهم ياکلوا و يتمتعوا »، (13) « ثم ذرهم في خوضهم يلعبون ». (14)
« فتول عنهم يوم يدع الداع الي شيء نکر ». (15)
در اين هنگام رهايشان کن تا بچرند و بازي کنند.
در اين هنگام، از آن ها ببر، که: « لکم دينکم ولي دين ». (16)
مادام که از دين خودت حرفي نزده اي و حرفت را مطرح نکرده اي وقت بريدن نيست.
قرآن کتاب همه است، « هدي للناس ». (17) بايد با همه حرف بزند. هر چند که حرف هاي بالاترش براي بالاترها و راه رفته هاست، که: « هدي للمتقين » (18)
و « هدي للمؤمنين » (19) و « هدي للمحسنين ». (20)
قرآن براي همه، براي تمام روحيه ها حرف دارد. و اين حرف ها را به گونه اي مطرح مي کند که آن ها بيابند، آن گاه خود دانند که بيايند يا بمانند.
« انا هديناه السبيل اما شاکرا و اما کفورا »، (21) « من شاء فليؤمن و من شاء فليکفر ». (22)
و همين است که بايد در به کار بردن آيه ها، روحيه ها را در نظر گرفت و حالت ها را شناخت و گرنه طنز و تمسخر پيش مي آيد و زبان ها به شماتت دراز مي شوند. و همين است که راه رفته ها با خواندن آيه اي دل ها را مي گرفتند و به راه مي کشيدند و ما با خواندن قرآن ها، به راه نمي آييم و گمراه تر مي شويم و خود قرآن خواندنمان مي شود سنگ راهمان و مانع
حرکتمان و حجاب ديدارمان.
پينوشتها:
1 ـ يميلون مع کل ريح . ( نهج البلاغه ي صبحي صالح ، ح 147 )
2 ـ من شاء اتخذ الي ربه سبيلا . ( انسان ، 29 )
3 ـ نمل ، 80 ؛ روم ، 52
4 ـ سواء عليهم اانذرتهم ام لم تنذرهم لا يؤمنون . ( بقره ، 6 )
5 ـ نمل ، 80 ؛ روم ، 52
6 ـ نمل ، 81 ، روم ، 53
7 ـ نمل ، 81 ، روم ، 53
8 ـ هنگامي که علي (عليه السلام) براي جنگ جمل بيرون آمد ، در ذي قار توقف کرد تا از کوفه سپاه برسد . ابوموسي که به پيشنهاد مالک بر کوفه گماشه شده بود ، اجازه نمي داد و روايت مي خواند که رسول (صلي الله عليه و آله و سلم) فرمود به زودي بعد از من فتنه هايي خواهد آمد که اگر کسي ايستاده باشد بهتر از رونده است و اگر نشسته باشد بهتر از ايستاده . و آن گاه پافشاري مي کرد که آن فتنه همين است ، بنشينيد و کناره بگيريد . مالک آمد و کوفه را به علي باز گرداند و خود با دوازده هزار نفر بازگشت .
او ابوموسي را تبعيد کرد و با کتک و خواري بيرون فرستاد و نشان داد که آن فتنه همان بود که در سقيفه به پا شد .
9 ـ آل عمران ، 164 ؛ جمعه ، 2
10 ـ حديد ، 24
11 ـ کتاب در اين آيه همان دستورها و « کتب عليکم ... » هاست ، چون تمام انبيا کتابي مثل تورات و انجيل و قرآن نداشتند ؛ در حالي که در آيه هست : « ارسلنا رسلنا ... و انزلنا معهم الکتاب » .
12 ـ در آيه ي « ادع الي سبيل ربک بالحکمه و الموعظه الحسنه و جادلهم بالتي هي احسن » . ( نحل ، 125 ) از روش رسول سخن مي گويد که با حکمت ، فکرها را مي گرفت و سپس با موعظه دل ها را و با مجادله و گفت و گو آن ها را ورزيده و آماده مي ساخت .
13 ـ حجر ، 3
14 ـ انعام ، 91 .
15 ـ قمر ، 6
16 ـ کافرون ، 6
17 ـ بقره ، 185
18 ـ بقره ، 2
19 ـ بقره ، 97
20 ـ نحل ، 102
21 ـ انسان ، 3
22 ـ کهف ، 29
صفايي حائري، علي، (1388) مسئوليت و سازندگي، قم: ليلة القدر، چاپ ششم