درباره ي فيلم « خانه اي کنار ابرها »

در جستجوي لوبياي سحرآميز

دو جوان دله دزد، با سوء استفاده از بي خبري خانواده هاي رزمندگان، با معرفي خود به عنوان هم رزم فرزند خانواده، آن ها را تلکه مي کنند در منزل آخر و هنگام مواجه با يک مادر، اتفاقات ديگري رخ مي دهد...
سه‌شنبه، 1 ارديبهشت 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
در جستجوي لوبياي سحرآميز
در جستجوي لوبياي سحرآميز

 

نويسنده: امير داسارگر





 

درباره ي فيلم « خانه اي کنار ابرها »

کارگردان:

سيد جلال دهقاني اشکذري

تهيه کننده:

روح اله برادري

سال توليد:

1392

بازيگران:

هدايت هاشمي، حامد کميلي، آفرين عبيسي و نگار عابدي

خلاصه ي داستان:

دو جوان دله دزد، با سوء استفاده از بي خبري خانواده هاي رزمندگان، با معرفي خود به عنوان هم رزم فرزند خانواده، آن ها را تلکه مي کنند در منزل آخر و هنگام مواجه با يک مادر، اتفاقات ديگري رخ مي دهد...
آدم ابوالبشر، پدر بزرگوارمان را عرض مي کنم. به قول بزرگان عرفان و فلسفه دچار غفلت شد و به قول قديمي هاي خودمان، خوشي زير دلش زد و فيلش هوس هندوستان کرد و خورد از آن چه نبايد مي خورد. اتفاقي که نبايد مي افتاد، افتاده و آن ميوه يا چه مي دانم، گندم شد ويزاي ورود ايشان به سرزمين رنج و ابتلا. البته آدم (عليه السلام) آن گونه که سزاوار مقام نبوت است، خيلي زود و درست از همان لحظه هاي اول فهميد دچار چه خبطي شده است و مويه و انابه را براي پيدا کردن راه بازگشت به خانه آغاز کرد.
وقتي براي يک دکمه کت مي دوزيم!
سال ها و يا بهتر است عرض کنم هزاران سال از آن سفر پر ماجرا مي گذرد و دنيا در طول اعصار هر لحظه و هر ساعت شاهد هبوط و يا معراج فرزندان جد بزرگ ( آدم (عليه السلام) را عرض مي کنم ) بوده است . درست مثل درامي که بين شخصيت هاي مختلف دست به دست مي شود؛ سريالي صدها هزار قسمتي با شخصيت هاي اصلي و فرعي ميليوني!
خوب است اين مقدمه را بهانه ي ورود و حرف زدن درباره ي فيلم خانه اي کنار ابرها کنيم. مي بينيد اسمش چقدر آدم را ياد معراج و هبوط مي اندازد؟ خانه اي که از روي زمين تا کنار ابرها بالا رفته است اما چگونه؟ مگر فيلم، خانه را درست روي زمين و در يکي از محلاتي نشان نمي دهد که اغلب ما تجربه ي زندگي در آن را داريم؟ چه شده است که نام خانه اي کنار ابرها را براي داستان برگزيده است؟
هنوز سال هاي زيادي از دفاع مقدس نگذشته است يک دنيا قصه هاي عاشقانه و رنگارنگ درست کنار دستمان و در دل تو در توي کوچه هاي آجري و سيماني شهرمان جان مي گرفت. قصه ي مادري که چهار فرزندش در جبهه شهيد شده بودند و ناله مي کرد از اين که چرا فرزند ديگري ندارد که تقديم اسلام کند يا خانه اي که در يک روز سه فرزندش را در جنگ به اسلام تقديم کرده بود و حالا در عصر عقلانيت و رجوع به عينيات، کسي نيازي به گفتن اين قصه ها نمي بيند که نو به نو آن ها را براي ما تازه کند و ما هم دل به دلش بدهيم براي شنيدن.
مي بينيد به همين سادگي قصه هايي که متعلق به کوچه پس کوچه هاي شهرمان بود. قصه ي خودمان بود، دارد رنگ افسانه مي گيرد. در مسير عروجشان تا کوي حق اکنون جايي کنار ابرها مأوا گزيده اند و ما براي ديدن و شنيدن آنها بايد دست به دامن لوبياي سحر آميز شويم!
وقتي براي يک دکمه کت مي دوزيم!
خوب، فيلم خانه اي کنار ابرها دارد کار لوبياي سحر آميز را انجام مي دهد. دست ما را مي گيرد و يکي از آن خانه هايي را که گفتم به ما نشان مي دهد قصه ي فيلم هر چند به شدت فاقد تصنع و تکلف است اما آن قدر عجيب به نظر مي رسد که آن چنان ميان ما و شخصيت هايش حس فاصله را ايجاد مي کند که حين تماشايش حيرتي از جنس فيلم هاي اسطوره اي را تجربه مي کنيم.
قهرمان اصلي يا ابر قهرمان ما، نه « بتمن » است نه « هالک »! يکي دو، کودک که پا به پاي مادرشان پشت پدرشان ايستاده اند يا مادري که مثل ستوني است که سقف يک محل را بالا نگه داشته است. شخصيت هاي بزرگي که روزگاري کنار دستمان بودند و حالا اگر بخواهي با آن ها باشي يا بايد براي هبوط آن ها دعا کنيم - که خب خلاف انصاف است - و يا بايد در جستجوي چيزي شبيه لوبياي سحرآميز باشيم تا ديدار مجدد حاصل شود.
اما مشکل به آن چه گفتم خلاصه نمي شود. اجازه بدهيد کمي ژست غيب گويي بگيرم و بدون اين که اطلاع موثقي درباره ي فرآيند پروژه داشته باشم، به ذکر چند مورد از مصايب احتمالي بپردازم که باعث شده سناريست و کارگردان در ميسري که مي بينيم به پيش بروند. سوال هايي از اين قرار که چرا فيلم ما را به داخل خانه اي مي برد و حدود دو سوم فيلم، ما را در آن نگه مي دارد؟ چرا ما با مادر از خانه خارج نمي شويم؟ چرا توفيق ملاقات پدر اسطوره اي اين خانه را پيدا نمي کنيم که حتي بعد از شنيدن خبر شهادت فرزندش، نگران قولي است که به مردم داده. مسجد اين محل کجا و چگونه است که اين همه موثر و مهم است؟ اصلاً چند سال است يا بهتر بگويم کدام نمونه را ياد داريم که در يک فيلم نمونه اي از يک مسجد تراز انقلاب اسلامي را براي ما ترسيم کند؟ فيلم ساز تمايلي ندارد يا مجموعه اي از عامل دست او را بسته اند.
سوالات ديگري هم هست به ويژه درباره ي دو شخصيت اصلي که چرا اين همه خوب و مستعد رستگاري اند؟ چرا از خانه و زندگي و گذشته ي آن ها اين قدر کم مي دانيم؟ اين کم دانستن ها آن قدر زياد است که شخصاً در طول تماشاي فيلم نتوانستم باور کنم که با دو کاراکتر منفي رو به رو هستم. اقتضائات مالي و تهيه و توليد قطعاً بخش زيادي از اين تقصيرها را بر دوش مي کشند اما سوال اين است که آيا اين کاراکترها نمي توانستند نمونه اي شوند از آدم هايي که در گرما گرم سال هاي جنگ بيابان هاي اطراف تهران را با تير و کمان متر مي کردند و به نام مي زدند به اميد روزي که طلب پدري شان را از رزمندگان مطالبه کنند؟! چرا و کدام عامل اجازه ي پرداختن و بيان واقعيت هايي از اين دست را نمي دهد و فيلم را مي برد در دل يک خانه و محصور بين جمعي محدود؟! به راستي ترسي کامل تري از محل و بيرون آوردن دوربين به ميان مردم نمي توانست تعبير کنايي فيلم را لااقل تا سطح يک محله گسترش دهد؟! محله اي که مثل يک خانه است و اهل آن مؤمنانه و عاشقانه در کنار هم زندگي مي کنند! هر چه که هست، خانه اي کنار ابرها در حد يک اثر قابل قبول در روزگار امروز سينماي ما قرار دارد و هر چه گفتي اتفاقاتي بود که مي توانست بيفتد و کار را به يک اثر فوق العاده تبديل کند.
منبع مقاله :
نشريه نقد سينما، شماره 69.



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط