الزامات اخلاقي نسبي گرايي

نسبي گرايي اخلاقي هواداران هم به دلايل اخلاقي و هم به دلايل عقلاني، جذب آن شده بودند. آن ها نسبي گرايي را سلاحي قدرتمند بر عليه تعصب و وسيله اي يافته بودند که با آن مي توان احترام متقابل و شکيبايي را ترويج کرد. اين طور
دوشنبه، 14 ارديبهشت 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
الزامات اخلاقي نسبي گرايي
الزامات اخلاقي نسبي گرايي

 

نويسنده: نيل لوي
برگردان: اسفنديار زندپور



 

نسبي گرايي اخلاقي هواداران هم به دلايل اخلاقي و هم به دلايل عقلاني، جذب آن شده بودند. آن ها نسبي گرايي را سلاحي قدرتمند بر عليه تعصب و وسيله اي يافته بودند که با آن مي توان احترام متقابل و شکيبايي را ترويج کرد. اين طور پنداشته مي شود که نسبي گرايي واجد الزاماتي براي رفتار ما با ساير افراد، به ويژه اعضاي فرهنگ هاي ديگر است، و تنها به اين دليل است که از چنان قدرت جذب بالايي در نزد افراد انديشمند برخوردار است. آن ها به طور گسترده اي نسبي گرايي را يگانه راه مطمئن براي جلوگيري از تکرار جنايات گذشته مي دانند، جناياتي که در آن دولت هاي قدرتمند و استعمارگر شيوه زندگي ميليون ها انسان را نابود کردند، و در اين فرايند هزاران نفر را کشته و بسياري ديگر را به فلاکت و بدبختي کشاندند.
اگر جاذبه ي نسبي گرايي براي حاميان آن، پيامدهاي اخلاقي اي است که اغلب براي آن در نظر گرفته مي شود، اين نيز به همان اندازه واقعيت دارد که مخالفت با نسبي گرايي هم به انگيزه اي اخلاقي صورت مي گيرد.
مخالفان نسبي گرايي اخلاقي، که اين گزاره را « ابداً » نمي پذيرند که نسبي گرايي اخلاقي سدي در برابر تعصبات و پيش داوري ها است، آن را دربردارنده ي مفر و بهانه اي براي استبداد و ستم مي بينند. هواداران نسبي گرايي بر اين باورند که نسبي گرايي ترويج دهنده تساهل است زيرا هنگامي که ما حقيقت آن را مي پذيريم، مي بينيم که ما قادر به قضاوت درباره آداب و رسوم ساير فرهنگ ها نيستيم، چه رسد به اينکه آن ها را محکوم کنيم. سنجش رفتار آن ها با استانداردهاي خودمان مصادره به مطلوب کردن است، بنابراين بايد از انجام چنين کاري خودداري کنيم.
مخالفان نسبي گرايي يا هواداران آن در اين امر توافق دارند که اگر نسبي گرايي درست باشد، قادر به قضاوت درباره ساير فرهنگ ها نخواهيم بود، اما آن ها در همين حقيقت ريشه هاي فاجعه اي اخلاقي را مشاهده مي کنند. نسبي گرايي اخلاقي اين توانايي را از ما سلب مي کند که انتقادهاي لازم را از نقض حقوق بشر، از ظلم نظام مند نسبت به زنان و در واقع، از ويرانگري هاي قدرت هاي استعماري در مستعمره هاي خويش به عمل آوريم. قضاوت درباره ساير فرهنگ ها برداشتن نخستين گام در راهي که منتهي به نسل کشي مي شود نيست، بلکه مقدمه اي ضروري براي ياري رساندن به قربانيان بي عدالتي است.
آيا نسبي گرايي مي تواند همزمان شامل هر دو وضعيت باشد، يعني هم حامي استبداد و هم سلاحي عليه ظالم باشد؟ با توجه به اينکه نسبي گرايي هم جاذبه اي قوي براي بسياري از انديشمندان دارد و در عين حال با همان قدرت موجب دفع ديگر افراد مي شود، هر دو ناشي از اين پيامدهاي متصور شده براي اخلاقيات است. شايد بهتر آن باشد که بيشتر بر اين پيامدها تمرکز کنيم تا موضع فکري موافق و مخالف نسبي گرايي. اگر بشود نشان داد که نسبي گرايي مشوق تساهل نيست، در اين صورت بسياري از هواداران علني آن شور و هيجان زياد خود را از دست مي دهند. از طرف ديگر، اگر بتوان نشان داد نسبي گرايي با قضاوت اخلاقي درباره ساير فرهنگ ها سازگاري دارد، آنگاه مخالفانشان آمادگي بيشتري خواهند داشت تا در فضاي آرام به بررسي شواهد آن بپردازند. اگر بتوانيم از شور و هيجاني که پيرامون بحث بر سر نسبي گرايي وجود دارد بکاهيم، در موضع بهتري قرار خواهيم گرفت تا قضاوت هاي سنجيده تري در رابطه با حقيقت داشته باشيم. بنابراين، هدف اين بخش اين است که پيامدهاي اخلاقي نسبي گرايي را بررسي کنيم و بسنجيم که اين تبعات تا چه اندازه پذيرفتني بودن آن را تقويت مي کند يا زير سؤال مي برد.

نسبي گرايي و تساهل

اين تصور که نسبي گرايي مشوق يا بيانگر تساهل نسبت به تفاوت است، يقيناً مهم ترين عامل يگانه ي تبيين جذابيت آن است. به احتمال بسيار زياد، تعداد افرادي که به اين دليل به آن اعتقاد دارند از تمامي افرادي که به تمامي دلايل ديگر به آن معتقدند بيشتر است.
بسياري از ما معتقديم نبايد ساير فرهنگ ها را مورد قضاوت قرار داد. قضاوت اولين گام در جهت تحميل شيوه زندگي مان بر آنان است. اين کار گشودن در بر روي امپرياليسم فرهنگي است. که در بهترين حالت به همگن شدن جهان و سرکوب تفاوت ها منجر مي شود و در بدترين حالت، مرگ، ويراني و نسل کشي را در پي خواهد داشت. ما از تاريخ مصيبت بار خود آموخته ايم که: قضاوت نکنيم.
اما آيا حقيقت دارد که نسبي گرايي مروج و يا بيانگر تساهل در برابر ساير گروه ها و ساير شيوه هاي زندگي است؟ به نظر مي رسد، اين ديدگاه که نسبي گرايي آموزه اي واجد تساهل است با يک مسئله منطقي حل نشدني روبروست، مسئله اي شبيه آن دسته از مسائل که نسبي گرايي شناختي را غير ممکن مي کند. همان طور که ديديم، نسبي گرايي شناختي ظاهراً آموزه اي است که ناقض خود است. اين گزاره که « هيچ چيز مطلقاً درست يا غلط نيست، بلکه صرفاً در يک چهارچوب نظري مي تواند صحت داشته باشد » اگر اساساً درست باشد، خود يا مطلقاً درست است يا اينکه در يک چهارچوب نظري صحت دارد. در هر صورت، ما با مشکلاتي روبرو هستيم.
براساس اين ديدگاه که اين گزاره مطلقاً صحيح است ما با تناقضي شبيه تناقض مشهور دروغ روبرو هستيم. گزاره زير را در نظر بگيريد:

همين جمله کاذب است.

آيا اين جمله صحيح است؟ به نظر مي رسد که اين جمله نمي تواند صحيح باشد. از آنجا که ادعا مي کند غلط است، اگر صحيح باشد پس غلط است، و نمي تواند همزمان هم صحيح و هم اشتباه باشد. در اين صورت آيا اين جمله غلط است؟ خير، زيرا اگر غلط باشد - از آنجا که ادعا مي کند غلط است - صحيح مي باشد. هر راهي را پيش بگيريم، در يک دايره حرکت مي کنيم. براساس اين ديدگاه که اين گزاره هيچ چيز مطلقاً صحيح نيست را مطلقاً صحيح مي داند، با مشکلات مشابهي که به صورت مشابهي پيش مي آيد روبرو مي شويم. تناقض دروغ به اين دليل پيش مي آيد که جمله خود اشاره مي کند و ادعا مي کند که آن غلط است. به همين ترتيب، گزاره مورد نظر به خود اشاره مي کند و ادعا مي کند که صرفاً حقيقت نسبي دارد. در حقيقت، با فرض اينکه اين گزاره مطلقاً صحيح است، خود را نقض مي کند، زيرا همزمان ادعا مي کند که هم حقيقت مطلق و هم حقيقت صرفاً نسبي را در خود دارد. اما با اين فرض که صرفاً به صورت نسبي حقيقت دارد، به نتايجي به همين اندازه متناقض خواهد انجاميد. نسبت به چيزي حقيقت دارد؟
آيا نسبي گرايي صرفاً در اينجا صادق است، در حالي که حقيقت مطلق در جاي ديگر، يا در زماني ديگر امکان پذير است؟ به سختي مي توان انبوه مشکلاتي را که فرد نسبي گراي معرفتي در اينجا با آن روبروست بيان کرد، چه رسد به اينکه بتوان آن ها را حل کرد.
با اين حال، همان طور که مشاهده کرديم، نسبي گرايي اخلاقي موجب چنين تناقض هايي نشد. زيرا از آنجا که به خود اشاره نمي کند، هيچ دليل منطقي وجود ندارد که نمي بايست به طور مطلق صحيح باشد. تا زماني که گزاره ي « تمامي احکامي که چنين مي گويند که آنچه از نظر اخلاقي لازم است صرفاً به صورت نسبي حقيقت دارد »، به خودي خود تأکيد نمي کند که آنچه از لحاظ اخلاقي لازم است، ناقض خود نيست. با اين حال، زماني که فرد نسبي گرا تلاش مي کند با استفاده از آموزه خويش نشان دهد تساهل الزامي است، ظاهراً به دامي مي افتد که تاکنون سعي داشته از آن دوري کند. استدلال اخلاقي در دفاع از تساهل به شرح ذيل است؛ از آنجا که نسبي گرايي اخلاقي درست است، دليل ندارد فکر کنيم که باورهاي اخلاقي ما توجيه پذيرتر از باورهاي اخلاقي ساير فرهنگ ها است. چون چنين است، تلاش ما براي تحميل اين باورها بر کساني که در آن ها سهيم نيستند، اشتباه است. بنابراين، نسبي گرايي اخلاقي نه تنها صحيح است، بلکه تنها اهل مداراست و در نتيجه به لحاظ اخلاقي موضع درست را برمي گزيند.
مشکل اين استدلال همان طور که فلاسفه هميشه تلاش کرده اند نشان دهنده اين است که هم خدا را مي خواهند هم خرما را. اين استدلال ادعا مي کند که چيزي به نام حقيقت اخلاقي ( مطلق ) وجود ندارد، و از اين ادعا به عنوان مقدمه در بحث براي رسيدن به نتيجه استفاده مي کند؛ که همه ما به لحاظ اخلاقي ملزم هستيم حوزه باورهاي اخلاقي را به طور کامل با شکيبايي رعايت کنيم. اما وضعيت اين نتيجه گيري چگونه است؟ آيا خود اين نتيجه گيري مطلقاً درست است؟ آيا صحيح است که افراد بايد باورهاي اخلاقي گوناگون را در همه جا و در همه وقت تحمل کنند، به طوري که هر کس که نتواند اين کار را انجام دهد مرتکب خطاي رفتار غير اخلاقي شده است؟ اگر چنين باشد، مقدمه اوليه بحث ( چيزي به نام حقيقت اخلاقي مطلق وجود ندارد ) غلط است. و البته اگر اين مقدمه غلط باشد در آن صورت همه بحث غير معتبر است؛ دليلي در اختيار نداريم معتقد باشيم که بايد نسبت به باورهاي اخلاقي متضاد با باورهاي خود را تحمل کنيم.
بنابراين اگر فرد نسبي گرا قصد دارد با استفاده از نتيجه گيري اين استدلال حقيقت اخلاقي مطلقي را بيان کند، در اين صورت همه استدلال از هم فرومي پاشد؛ او به نقض خويش پرداخته است. بنابراين شايد منظور او از اين نتيجه گيري بيان يک باور نسبي اخلاقي است. شايد مي بايست استدلال را از نو بيان کرد. به جاي استدلال کردن که حقيقت نسبي گرايي هر کسي را، در هر جايي متعهد به تساهل مي کند، نسبي گرا ممکن است در عوض معتقد باشد که با توجه به باورهاي اخلاقي مان، آن ما را متعهد به تساهل مي کند. ديويد ونگ (1) اين استدلال را بسط و گسترش داده است. او مي گويد ما هواداران آنچه هستيم که او آن را « اصل توجيه پذيري » مي نامد؛ طبق اين اصل، تحميل الزاماتي که خود نمي توانيم توجيه کنيم بر سايرين اشتباه است. ونگ استدلال مي کند که اين اصل همراه با اين باور که نسبي گرايي اخلاقي درست است، تساهل را به دنبال دارد. اين بحث به شرح ذيل است:
1. افرادي که عضو ساير فرهنگ ها هستند ارزش هاي متفاوتي نسبت به ما دارند.
2. بنابراين هنگامي که باورها و اعمال و رسوم اخلاقي ما با باورها و اعمال و رسوم اخلاقي آن ها در تضاد است، نمي توانيم آن ها را براي ايشان توجيه کنيم.
3. با توجه به اصل توجيه پذيري، مي دانيم تحميل الزامات بر افرادي که قادر به توجيه اين الزامات براي آن ها نيستيم، اشتباه است.
4. در نتيجه تحميل اخلاق خود بر اعضاي ساير فرهنگ ها اشتباه است.
اما اين نتيجه که نمي توان اخلاق خود را به اعضاي ساير فرهنگ ها تحميل کرد، معادل اين اصل است که ما بايد به ساير فرهنگ ها احترام بگذاريم.
به نظر مي رسد اين استدلال معتبر است. نتيجه اي که بيان مي کند، اين اصل تساهل، اکنون چنان صورت بندي مي شود که بتوان آن را بر حسب معيارهاي اخلاقي ما نسبي ساخت. از آنجا که اين اصل ديگر به عنوان يک اصل اخلاقي مطلقاً صحيح بيان نمي شود، فرد نسبي گرا مي تواند بدون اينکه خود را دچار تناقض کند آن را اظهار کند. بنابراين، فرد نسبي گرا ممکن است چنين استدلال کند که اگرچه اين امر درست نيست که نسبي گرايي هر کس را در هر زماني به تساهل متعهد کند، اما براي افرادي چون ما با باورهاي اخلاقي مان، نسبي گرايي ما را به بردباري اخلاقيات ديگر دلالت مي کند.
به هر حال، اين چندان روشن نيست که اين شيوه جديد و منسجم بيان حمايتي که نسبي گرايي براي بردباري عرضه مي کند، به راستي هدف هاي نسبي گرايي که انگيزه هاي بردبارانه دارد را برآورده سازد. فرد نسبي گراي به اين دليل که در برابر ساير قوانين رقيب داراي تساهل بود بر مطلق گرايي ارجحيت داشت. اما اکنون ديديم که براي اثبات دعوي خويش، ناچار است به باورهايي متوسل شود که به ادعاي او ما - ليبرال هاي غربي - همه در آن شريک هستيم. نسبي گرايي تنها تحت شرايط خاصي به حمايت از تساهل مي پردازد؛ فقط هنگامي که با چهارچوب هاي اخلاقي مداراگرا همراه مي شود. اما هنگامي که اين همراهي وجود نداشته باشد، نسبي گرايي به اندازه هر باور مطلق گرايي نابردبار مي شود. بياييد تصور کنيم که فرد نسبي گراي مورد نظر ما توانسته يکي از اعضاي گروه هايي که معتقدند زنان فرودستند و نسبت به آن ها تبعيض و ستم روا مي دارد، و يا يکي از اعضاي نازي هاي توسعه طلب را متقاعد کند که نسبي گرايي حقيقت دارد. از نظر خود فرد نسبي گرا، آن شخص بايد چکار کند؟ آيا بايد باورهاي رقيب را با بردباري تحمل کند؟ اين فرد دليلي براي اين بردباري ندارد، زيرا فرد نسبي گرا مجاز نيست که بگويد تساهل مطلقاً درست است. تساهل براي ليبرال هاي غربي که متقاعد شده اند نسبي گرايي حقيقت دارد موضع درستي است، زيرا ليبرال هاي غربي بر اين باورند که نبايد ديدگاه هاي خويش را بر سايرين تحميل کنند مگر اينکه مطمئن باشند اين ديدگاه ها واقعاً بهتر هستند. اما، بر همين اساس، تبعيض نسبت به زنان و توسعه طلبي نازي هاي با باورهاي کساني که اين اعمال را انجام مي دهند، سازگار است. در حالي که اين اعمال از نظر اخلاقي و انساني محکوم است. اما فرد نسبي گرا نه از اين اعمال زشت پشتيباني مي کند و نه نادرستي آن ها را محکوم مي کند.
در هر حال، به نظر مي رسد نتوان تعبير نسبي گرا از تساهل را به صورتي نامتناقض به اجرا درآورد. ما که هستيم که تساهل داشته باشيم؟
يک مسئله اين است که اگر از ما بخواهند در برابر اعمال افراد هنگامي که اين اعمال در سرزمين خود آن ها صورت مي گيرد و آسيبي به فردي نمي رساند بردباري نشان دهيم. اما قضيه به صورت ديگري است که نسبت به فعاليت هاي افرادي تساهل کنيم که خودشان اهل مدارا نيستند. آيا دنيا مي بايست در برابر توسعه طلبي آلمان در اواخر دهه 1930 بردباري نشان مي داد؟
شايد خود هيتلر اين امر را بردباري مي دانست، اما در نظر مردم لهستان - صرف نظر از يهوديان، کولي ها و همجنس بازان خود آلمان - چيزي کاملاً متفاوت از اين پنداشته مي شد، اگر ما سياست بردباري را در برابر فعاليت هاي ديگران هميشه پيش بگيريم، و بردباري را دخالت نکردن در اعمال آن ها قلمداد کنيم، در اين صورت گسترش بردباري فقط به نفع قدرتمندان است؛ کساني که داراي توانايي - چه از طريق زور اسلحه و چه ساير وسايل - هستند که بتوانند با آن به هدفشان برسند. آيا واقعاً اين همان فضيلتي است که مي خواهيم نشان دهيم؟
به طور کلي، هوادار بردباري که به اين شيوه توجيه مي پذيرد بايد بتواند به ما طريقه اي را نشان دهد که با آن تعيين کنيم در برابر چه کساني و چه زماني بردباري نشان دهيم؟ نمي توان در برابر هيچ يک از اعمال کساني که دخالت ما برايشان توجيه پذير نيست بردباري نشان داد؛ نه زماني که برخي از اين افراد خود نابردبار هستند زيرا اين تساهل و بردباري در برابرشان ناممکن است. آيا دنيا مي بايست تجاوز به کويت از سوي صدام را تحمل مي کرد؟ البته مي شد مخالفت با تجاوز به عراق را به احتمال زياد براي عراق توجيه کرد، يعني يک اصل اخلاقي که مورد پذيرش صدام حسين باشد و تجاوز را مجاز کند وجود نداشت. اما اگر وجود داشت چه اتفاقي مي افتاد؟ در واقع، چه اتفاقي مي افتاد اگر اين تجاوز حکم يک نظام اخلاقي مي بود؟ اصل توجيه پذيري که ما را به تساهل فرامي خواند مداخله را محکوم مي کند. اما، در عين حال عمل تجاوز خود نقض اصل توجيه پذيري است. يعني حکومتي ددمنش را علي رغم خواست مردم بر آنان تحميل مي کند. بنابراين، هزينه تساهل نسبت به يک مجموعه از افعال قصور تساهل نسبت به دسته ديگر است. آيا اين تناقض آشکار نشان مي دهد که تساهل قابل قبول به شيوه اي که ونگ بيان مي کند نامنسجم است؟
در واقع، ونگ استدلال مي کند تساهلي که در اين شيوه قابل قبول است مي تواند روشي را در اين شرايط نشان دهد. اگر تساهل واقعاً يکي از ارزش هاي مهم ماست، پس بايد بکوشيم نقض آن را به حداقل ممکن برسانيم. اگر اشغال کويت توسط عراق از مخالفت ما با اين کار متضمن تخطي بيشتري از اين اصل باشد، در اين صورت ما بايد همين کار را بکنيم. اين مسئله همچنان پابرجاست حتي اگر نتوانيم نادرستي اشغال عراق را براي کويتي ها توجيه کنيم، و نيز نتوانيم دليل موجهي براي مخالفتمان نسبت به عراقي ها ارائه دهيم به فرض اينکه بتوانيم راهي براي اندازه گيري درجه ميزاني که افعال گوناگون اين اصل را نقض مي کنند پيدا کنيم، صرفاً مي توانيم با محاسباتي ساده از عملي حمايت کنيم که به کم ترين ميزان ممکن اين اصول را نقض مي کند.
استراتژي ونگ جذاب است، از اين حيث که اين باور عمومي را که نسبيت گرايي حامي تساهل است به خوبي بيان مي کند. اگر صحيح است که ما اصل توجيه پذيري را بپذيريم، پس اعتقاد به درست بودن نسبي گرايي ما را به اين امر متعهد مي کند که در رفتار با کساني که ارزش هايي متفاوت از ارزش هاي ما دارند دخالت نکنيم. با اين حال اگر عقايد ونگ درست است چرا در اينجا توقف کنيم؟ اگر عمل براساس اصل توجيه پذيري کاملاً با عقايد فرد نسبي گرا سازگار است، و بنابراين او به ارزش تساهل متعهد باشد، پس چرا عمل براساس ساير ارزش هايش به همان اندازه با او سازگار نباشد؟ شايد پذيرش نسبي گرايي فرااخلاقي، يعني ديدگاهي که طبق آن هيچ واقعيت ميان فرهنگي در زمينه اخلاق وجود ندارد، براساس اين طرز فکر که مي بايستي ما را به سمت پذيرش نسبي گرايي با الزام اخلاقي سوق دهد که هر يک از ما بايد آنچه را که اخلاقمان از ما مي خواهد انجام دهيم. هرچه باشد، اگر آنچه که به طور کلي درباره ارزش ها گفته ايم درست باشد، در اين صورت همه ما اين انگيزه را خواهيم داشت که براساس ارزش هايمان دست به عمل بزنيم، حال ديدگاه هاي فرااخلاقي ما در باب درستي بين فرهنگي هرچه مي خواهد باشد.
اما اگر چنين باشد، چرا از تساهل فراتر نرويم و ساير فرهنگ ها را براساس معيارهاي تنگ نظرانه فرهنگ خودمان نسنجيم؟ به نظر نمي رسد تناقضي منطقي در اين امر باشد، ممکن است به وضوح قوم مدارا باشيم. ممکن است قبول داشته باشيم که ارزش هاي ما، صرفاً ارزش هاي ماست و در عين حال اعتقاد داشته باشيم که همه را بايد براساس آن ارزش ها داوري کرد.
به نظر مي رسد، انجام اين کار اصل توجيه را نقض کند، اما ارزش هاي ديگر ما ممکن است از اين اصل براي ما مهم تر باشند. يک بار ديگر به ختنه زنان که در شمال افريقا انجام مي شود فکر کنيد. ممکن است اعضاي آن جامعه، قربانيان و مرتکبين اين عمل، به يک اندازه، آن را پذيرفته باشند. در آن صورت، دخالت در آن اصل توجيه را نقض مي کند، اما، با توجه به باور قوي تر ما به اينکه افراد نبايد بي دليل متحمل رنج شوند، ممکن است فکر کنيم که با در نظر گرفتن تمامي جوانب امر بايد مداخله کنيم. استدلال ونگ به نظر مي رسد راه را براي تحميل کامل ارزش هاي ما بر ديگر افراد، هنگامي که از قضا براي انجام اين کار انگيزه قوي اي داريم، باز مي کند. ما تنها وقتي تفاوت را تحمل مي کنيم که در حوزه رفتارهاي قابل قبول براي ما باشد، نه وقتي که مستقيماً در تضاد با ارزش هاي مورد اعتقاد ما باشد.
البته اين دقيقاً همين نوع تساهل است که ضد نسبي گرايان مي خواهند. آنان نيز بر اين باورند که ما تنها زماني بايد اعمال ديگر فرهنگ ها را تحمل کنيم که در حوزه خاص رفتارهايي باشند که براي ما قابل قبول است. عقيده ونگ، آن گونه که من تشريح کردم، مي تواند دقيقاً همين تبعات را داشته باشد.

نسبي گرايي و احترام

به هر حال، مخالف نسبي گرايي پاسخ کوبنده اي براي اين ادعا دارد که صرفاً نسبي گرايي قادر است به تفاوت هاي فرهنگي احترام بگذارد. برخي از غير نسبي گرايان استدلال کرده اند که خود انديشه اجتناب از جنايت هايي که در گذشته اي نه چندان دور عليه ديگر فرهنگ ها مرتکب شده ايم، مستلزم تعليق قضاوت هايي است که مبتني بر اشتباهات اساسي اند.
آنچه که اعضاي ديگر فرهنگ ها در رابطه با عقايد و رسوم خود از ما مي خواهند تساهل صرف نيست، بلکه احترام است.
ما نبايد صرفاً بگذاريم ديگر فرهنگ ها با آرامش زندگي کنند، بلکه بايد ارزش روش زندگي آن ها را نيز به رسميت بشناسيم. در واقع، عميقاً حس مي کنيم که احترام نگذاشتن به ساير فرهنگ ها، يا به اقليت هاي درون فرهنگ خودمان، به آن ها آسيب رسانده و بنابراين با تساهل سازگاري ندارد.
تساهل صرف، يعني ناديده گرفتن تفاوت ميان ما و آن ها، حتي با کمترين معيارهاي تساهل مطابقت ندارد، اين تساهل ساير فرهنگ ها را بدون مزاحمت و نگراني به حال خود باقي نمي گذارد، بلکه در عوض آن را مستعد آسيب ديدن مي کند. چارلز تيلور (2) به نحوي مستدل استدلال مي کند، اين چنين است زيرا، که همان هويت هاي ما - چه هويت فردي و چه هويت جمعي - با برداشت ديگران از ما وابستگي دارد. به رسميت شناسي، تصديق اينکه ما همه در حور احترام هستيم، مؤلفه ي اصلي هويت است. تيلور مدعي است که اگر اين به رسميت شناسي صورت گيرد، مي تواند هويت فردي و اجتماعي را تأييد و تصديق کند اما اگر اين کار صورت نگيرد آن هويت هم تضعيف خواهد شد.
هويت ما تا حدودي با به رسميت شناسي يا عدم به رسميت شناسي آن، و اغلب با به رسميت شناسي نادرست آن از سوي ديگران، شکل مي گيرد و اين گونه است که اگر افراد يا جامعه تصوير محدود کننده يا خوار کننده يا تحقيرآميز مدنظر خود را از يک شخصي يا گروهي از اشخاص ترسيم کنند آن ها ممکن است لطماتي جدي ديده، تصوير آن ها دچار تحريفي جدي شود. به رسميت نشناختن يا نادرست به رسميت شناختن مي توان آسيب زا باشد، مي تواند شکلي از سرکوب و ستم باشد، مي تواند يک نفر را در يک شيوه ي هستي کاذب، تحريف شده و تقليل يافته محبوس کند.
به رسميت شناختن هاي نادرست ممکن است به طوري دروني شوند که اعضاي گروه هايي که از آن رنج مي برند، هنگامي که موانع واقعي سر راه اين گروه ها برداشته شود يا کمتر شود در استفاده از فرصت هايي که به آن ها عرضه مي شوند ناتوان شوند. آن ها خود را در تصويري که جامعه در کل به آن ها منعکس مي کند مي بينند و مي شناسند؛ آن ها خود را کم ارزش تر و کم توان تر از آنچه هستند مي بينند. در نتيجه توانايي شان کاهش مي يابد.
حال، اهميت اين مفهوم به رسميت شناسي، براي اهداف ما، از اين واقعيت ريشه مي گيرد که عمل به رسميت شناسي اگر قرار است موفقيت آميز باشد بايد واقعاً با محتوا باشد. به رسميت شناسي بايد واقعي باشد، نه اينکه صرفاً ظاهري و تشريفاتي باشد. تنها گفتن اينکه همه داراي حق مساوي براي پيگيري تصور خود از زندگي خوب هستند، تا وقتي که براي ديگران مزاحمت ايجاد نکنند، آن طور که ليبراليسم مي گويد، فايده اي ندارد. تقاضا براي به رسميت شناختن بايد به طور واقعي رعايت شود،و اين کار از طريق تصديق ارزش روش خاصي از زندگي، با تمام جزئيات آن است. به عبارت ديگر، به رسميت شناختن بايد چيزي بيش از تساهل باشد؛ لازمه آن احترام است.
اما ما نمي توانيم صرفاً به ديگر افراد احترام بگذاريم. نمي توانيم صرفاً ارزش روش زندگي آن ها را تصديق کنيم، بدون اينکه اول دريابيم آن روش زندگي چگونه است. احترامي که به هر کسي بدون توجه به آنچه که انجام داده است گذاشته مي شود چه ارزشي خواهد داشت؟ مدال طلايي که به هر کسي که از راه برسد داده شود چه ارزشي دارد؟ اين يک ژست بي معنا خواهد بود و نه يک شناخت واقعي از موفقيت. اين نوع شناخت ارزش هر فرهنگي را تأييد نمي کند، و بنابراين نمي تواند نقش لازم را در شکل گيري هويت بازي کند.
به اين دليل است که تيلور اصرار مي ورزد که به رسميت شناختن نيازمند يک فرايند قضاوت است، قبل از اينکه بتوان آن را اعطا کرد.
اگر نمايندگان يک فرهنگ اکثريت بدون داشتن کمترين آشنايي با يک فرهنگ اقليت نسبت به اين فرهنگ احترامي قائل باشند، اعضاي اين فرهنگ اقليت چنان شناسايي متعارف و معمولي را « يک حمايت و ترحم غيرقابل تحمل » تلقي خواهند کرد. آن هايي که مدعي اند آن فرهنگ را شناخته اند در حقيقت آن فرهنگ را نشناخته اند، زيرا آن ها هيچ در موضعي نيستند که ارزش خدمات ويژه آن فرهنگ را درک کرده و قدر بدانند. آنان صرفاً طرف داري خود از آن فرهنگ را اعلام کرده اند.
اگر واقعاً بخواهيم ارزش يک فرهنگ را بشناسيم، بايد ابتدا آن را مورد قضاوت قرار دهيم، و هرچه قضاوت هايمان دقيق تر و جامع تر باشد، پرسش هايي که درباره آن مطرح خواهيم کرد واقعي تر و تأييد بعدي ما از ارزش آن قرهنگ نتيجه بخش تر خواهد بود. اگر قرار است احترامي حقيقي نسبت به فرهنگي نشان دهيم، مي بايست خود را براي قضاوت درباره آن مهيا کنيم.
بنابراين، تأييد ارزش يک فرهنگ مستلزم قضاوت است. اگر نسبي گرايي صحت داشته باشد - اگر مي توانستيم فرهنگ ها را تنها با معيارهاي خودشان قضاوت کنيم، و نه با معيارهايي که اعتبار ميان فرهنگي دارند - در آن صورت قادر نبوديم چنين قضاوت هايي بکنيم، و بنابراين نمي توانستيم ارزش فرهنگ ديگر را تأييد کنيم. اعضاي فرهنگ هاي ديگر نمي خواهند بشنوند که فرهنگشان هنگامي که با معيارهاي خودش قضاوت مي شود ارزشمندند. آن ها مي خواهند بدانند که فرهنگشان شيوه اي از زندگي است که سزاوار احترام جهانيان است، و همه مي توانند از آن بياموزند. آن ها مي خواهند بدانند که فرهنگشان به يافتن يک زندگي خوب در جهان کمک مي کند، که هنر، ادبيات و يا آيين هايي به وجود آورده است که ارزشمند بوده و سزاوار مواظبت و نگهداري اند. اگر نسبي گرايي صحت داشته باشد، هيچ يک از اين ها را نمي توانند داشته باشند؛ فرهنگشان ارزشي جهاني نخواهد داشت.
اگر چنين باشد، در آن صورت نمي توانيم احترام خود به ديگر فرهنگ ها را نشان دهيم. تساهلي که نسبي گرايي بر آن اصرار مي ورزد برخاسته از اصرار به احترام به تفاوت هاست اما نمي تواند به آرمان هاي والاي خود عمل کند. تنها زماني که با استفاده از معيارهاي معتبر ميان فرهنگي دست به قضاوت بزنيم مي توانيم به رسميت بشناسيم، و زماني که قرار است قضاوت کنيم بايد بتوانيم آن فرهنگ را محکوم هم بکنيم. آزمون ارزش يک فرهنگ ديگر بايد آزموني باشد که امکان ناکام ماندن را داشته باشد، يا اصلاً آزموني نباشد.
اگر اين استدلال صحيح باشد - و به نظر قانع کننده هم مي رسد - در آن صورت نه تنها نسبي گرايان در اينکه موضع آن ها لزوماً احترام به تفاوت ها را ايجاب مي کند در اشتباهند، بلکه حتي اشتباه مي کنند که مي پندارند نسبي گرايي با چنين احترامي سازگار است. نه تنها احترام و مدارايي که نسبيت گرايان خود آن را ضروري مي پندارند ارزشي غير نسبي است و بنابراين نبايد اعتبار بين فرهنگي بيشتري نسبت به هر ارزش ديگري داشته باشد بلکه حتي نمي تواند به وسيله کساني که معتقدند نسبيت گرايي صادق است به نمايش درآيد. اگر از قضاوت در مورد ديگر فرهنگ ها خودداري کنيم، نمي توانيم احترام خود به آن ها و يا هر ديدگاه ديگري را اظهار کنيم. ما به رسميت شناختي را که آن ها مي خواهند و نياز دارند به آن ها نمي دهيم.
با اين حال، به نظر مي رسد نسبي گرايان پاسخ آماده براي اين انتقاد داشته باشند. آنان استدلال مي کنند که غير نسبي گرايان نيز وضعيت بهتري در مورد احترام به ساير فرهنگ ها ندارند چون نتيجه ارزيابي کردن آن فرهنگ ها، در عمل، نوعي همانندسازي فرهنگي خواهد بود. وقتي که غير نسبي گرا در مورد ديگر فرهنگ ها قضاوت مي کند ممکن است آن ها را پست تر، بدتر و يا ( به احتمال زياد ) از بعضي جهات پست تر و از جهات ديگر برتر بيابد. هر کدام از اين قضاوت ها اگر صحيح باشد، احتمالاً قضاوت وي پيامدهاي بيشتري خواهد داشت. اگر فرهنگ ديگر را پست تر بداند، مسلم است که از به رسميت شناختن آن امتناع مي کند. بدين وسيله بر اعضاي آن فشار مي آورد که آن را رها کنند؛ اگر قضاوتش بسيار منفي باشد ممکن است نسبت به افزايش احتمال نابودي آن احساس تعهد کند. از طرف ديگر، اگر آن فرهنگ را برتر از فرهنگ خود بداند، در آن صورت دليل محکمي براي اقتباس آن دارد. نوعي تناقض عملي در اين ادعا وجود دارد که فرهنگ ديگر از نظر عيني بهتر از فرهنگ خود فرد باشد، و با اين حال به فرهنگ خود وفادار باقي بماند. در هر مورد، قضاوت انجام شده توسط غير نسبي گرايان به نظر مي رسد مقدمه اي باشد براي همانندسازي فرهنگي.
در مورد سوم چه بايد گفت که در آن فرد قضاوت کننده به نتيجه اي متنوع تر مي رسد و فرهنگ هاي ديگر را ترکيبي از عناصري ارزيابي مي کند که بعضي پست تر از عناصر فرهنگ خود او، و برخي برتر از آن هستند؟ همان طور که پيش تر گفتيم، اين احتمالاً رايج ترين نتيجه خواهد بود؛ جوامع اندکي هستند که کاملاً فاقد عناصر قابل تحسين باشند. وقتي چنين قضاوتي راجع به فرهنگي بيگانه انجام دهيم، احتمال کمتري دارد که خواهان نابودي آن و يا همانندسازي اعضاي آن باشيم، و يا از طرف ديگر صرفاً فرهنگ خود را به خاطر آن رها کنيم. با اين حال، اين قضاوت نيز ممکن است مقدمه اي براي همانندسازي فرهنگي شود. اگر ما، اعضاي يک فرهنگ، تا آنجا که به X و Y و Z مربوط است قضاوت کنيم که ديگري برتر از فرهنگ خودمان است، در حالي که در مورد A و B و C برتر از آن فرهنگ باشيم، چرا اين دو را با هم ادغام نکنيم؟ چرا رسومي را که برتر از رسوم خودمان است اقتباس نکنيم؟ به اين طريق، اين قضاوت متنوع تر ممکن است مقدمه اي براي ادغام فرهنگ ها شود.
حال، اگر اين خط فکري درست باشد، نسبي گرايان، تا آنجا که موضوع به رسميت شناسي مدنظر است، پاسخي محکم براي غيرنسبي گرايان در دست دارند. غير نسبي گرا ادعا کرده بود که اين اوست که بهتر مي تواند نگرشي احترام آميز و شايسته نسبت به ديگر فرهنگ ها از خود نشان دهد، دقيقاً به اين دليل که لازمه احترام، قضاوت است. اما اکنون به نظر مي رسد، نسبي گرا مي تواند استدلال کند که قضاوت صرفاً مقدمه اي براي همانندسازي يا ادغام است. غير نسبي گرا نمي تواند به تنوع فرهنگ ها احترام بگذارد، زيرا منطق قضاوت او مستلزم از بين بردن اين تنوع است.
پي نوشت:
1. David Wong: فيلسوفي است که فعاليتش در حوزه اخلاق، ران شناسي اخلاق و اخلاق تطبيقي است.
2. Charles Taylor: فيلسوف کانادايي، متولد 1931 م.، که آثار برجسته اي در زمينه ي فلسفه ي سياسي و فلسفه تاريخ تأليف کرده است.

 

منبع مقاله :
لوي، نيل؛ ( 1390 )، نسبي گرايي اخلاقي، اسفنديار زندپور، تهران: مؤسسه ي انتشارات اميرکبير، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
موارد بیشتر برای شما