فلسفي شدن تفكر ديني

از پرسشهاي مهمي كه در جهان جديد درباره نسبت دين و فلسفه مطرح است، ارتباط دينداري فيلسوفان با تفكر فلسفي آنهاست و يا اينكه آيا دينداري مي تواند به تأملات فلسفي ياري رساند. و آيا تفكر فلسفي با دينداري فيلسوفان مغايرتي ندارد؟ آنچه مي خوانيد، در قالب چندين نكته به اين پرسش مهم و تأثيرگذار مي پردازد.
سه‌شنبه، 30 بهمن 1386
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فلسفي شدن تفكر ديني
 فلسفي شدن تفكر ديني
فلسفي شدن تفكر ديني
منبع:روزنامه قدس
از پرسشهاي مهمي كه در جهان جديد درباره نسبت دين و فلسفه مطرح است، ارتباط دينداري فيلسوفان با تفكر فلسفي آنهاست و يا اينكه آيا دينداري مي تواند به تأملات فلسفي ياري رساند. و آيا تفكر فلسفي با دينداري فيلسوفان مغايرتي ندارد؟ آنچه مي خوانيد، در قالب چندين نكته به اين پرسش مهم و تأثيرگذار مي پردازد.
1) اولاً براي متفكران قرون وسطي، فيلسوفان اسلامي يا حتي فيلسوفان يوناني پرسش فوق آن گونه كه در جهان جديد مطرح است، مطرح نبوده است.
بي ترديد، فردي چون «ابن سينا» يا «توماس آكويناس» تعارض و تناقضي ميان دينداري و فلسفه ورزي خود مشاهده نمي كردند. اين موضوع به صورت جدي فقط در جهان جديد به پرسشي مهم تبديل شده است. دليل اين امر هم آن است كه مدرنيته ابتدا مدعي بود مي توان با تكيه بر عقل صرف، به سامان همه امور زندگي انساني پرداخت و در اين ميان هرچه را كه ريشه در سنت داشت، ناديده مي گرفت. در اين بين، دين هم از عرصه هاي مختلف حذف شد و حداقل شاهد حضور كم رنگ آن در اين زمينه ها بوديم. اين روند به سرعت در قرون نوزدهم و بيستم تعديل شد، ولي در سده هاي هفدهم و هجدهم كم و بيش شتاب بيشتري به خود گرفت. در اين گستره، ديندار بودن به معناي غيرعقلاني بودن جلوه ميكرد و يكي از پيش فرضها و پيش شرطهاي تفكر آزاد آن بود كه كسي اعتقاد ديني نداشته باشد. البته، اين روند و رويداد با توجه به خللهايي كه عقل جديد به خود ديد، مورد ترديد واقع شد. بشر دريافت كه حتي معتبرترين معرفت كه همان علم باشد هم از آموزه هاي فرهنگي، تاريخ، اقتصادي و ديني بسيار متأثر است. در اين ميان، از آن بابت كه هويت تاريخي انسان كاملاً با هويت و اعتقادات ديني عجين شده است، شاهد تأثير بسيار زياد دين بر همه معارف از جمله معارف علمي هستيم. به همين دليل است كه بحث نسبت دين و علم كه در برهه اي از زمان فراموش شده بود، دوباره به موضوعي مهم مبدل گرديد.
2) متفكران انتقادي معتقدند تفكر انتقادي، تفكري نيست كه پيش فرض نداشته باشد. هر تفكري را كه در نظر بگيريم، حتي تفكر منطقي كه از بديهي ترين شواهد و تأملات آغاز مي شود، پيش فرضهايي دارد. آنچه در تفكر انتقادي مهم است، اينكه مبتني بر اين پيش فرضها، با استدلالهايي درست به نتايجي موجه و معتبر دست يابد. اين فرايندي است كه حتي در علم هم صورت مي گيرد. اينكه هر معلول مادي، علتي مادي دارد، پيش فرضي نيست كه در علم ثابت شده باشد، ولي علم مبتني بر اين پيش فرض فعاليت خود را سامان مي دهد و به نتايجي دست مي يابد. از اين نظر، فردي ديندار كه مدعياتي ديني را به عنوان پيش فرض پذيرفته است، اگر مبتني بر اين پيش فرضها، استدلالهايي ارايه دهد و به نتايجي برسد، مي توان نتايج وي را معرفتي و موجه دانست. بدين جهت، نمي توان فعاليتهاي فلسفي يك ديندار را كه مثلاً اصول اصلي تفكر ديني را به عنوان پيش فرض قرار مي دهد، فعاليتي غيرموجه دانست. اصولاً اديان چندين يپش فرض مهم دارند؛ اول اينكه جهان نسبت به خوب و بد بي تفاوت نيست. دوم اينكه جهان غايتي دارد و سوم اينكه جهان هدفي دارد. مي توان با تكيه بر اين پيش فرضها به تفكر فلسفي پرداخت؛ هرچند كلنجار رفتن فلسفي با يكي از اين پيش فرضها هم تأملي فلسفي به شمار مي آيد. بدين جهت، مي توان مبتني بر پيش فرضهاي ديني، گونه اي تفكر فلسفي معتبر را سامان داد.
3) توماس آكويناس جمله معروفي دارد كه «من هنگام دينداري، دينداري مي كنم و هنگام فلسفه ورزي، فلسفه ورزي.» اين جمله از سوي بسياري از فيلسوفان جديد هم مورد توجه قرار گرفته است. از نگاه خاص، مي توان اين گونه گفت كه تجربه ديني و تجربه فلسفي به گونه اي با هم شباهت دارند، اما در يك سطح به دو ساحت از وجود متعلقند. تفكر فلسفي با مسائل سروكار دارد و سعي مي كند با تأملات تحليلي به موضوع نزديك شود، اما هرچند در تفكر ديني هم اين تأملات موجودند، دين و تجربه ديني صرفاً تجربه اي عقلاني نيستند. اين بدان معنا نيست كه تفكر ديني، تفكري غيرعقلاني است، بلكه بدين معناست كه دين به ساحتي نظر دارد كه فراتر از عقل انسان است و هنگامي كه فيلسوفان از ايمان ديني سخن مي گويند، به اين ساحت نظر دارند. بنابراين، در يك سطح ميان تفكر ديني و تفكر فلسفي يا به تعبير ديگر ميان تجربه ديني و تجربه فلسفي اشتراك هست و مي توان اين اشتراكها را به صورت تطبيقي به بحث گذاشت. بايد پذيرفت كه اين دو ساحت دقيقاً مثل هم نيستند.
به تعبير ديگر، رابطه فلسفه و دين نه رابطه تباين است و نه رابطه ترادف و نه رابطه عموم و خصوص مطلق، بلكه نسبت ميان آنها عموم و خصوص من وجه است؛ يعني اين دو در يك فضا با هم اشتراك و در جايي ديگر اختلاف دارند. با اين نگاه حتي مي توان سخن توماس آكويناس را به چالش كشيد و اشتراكهايي ميان دين و فلسفه يافت. اما اين بدان معنا نيست كه رابطه اين دو، تناسب «اين هماني» باشد. اگر نگاه ما به اين مسأله اين گونه باشد، مي توانيم ميان فلسفه و دين تناسب برقرار كنيم. مي توانيم از پيش فرضهاي فلسفي بپرسيم خاستگاههاي ديني دارند. مي توانيم از فلسفي شدن تفكر ديني سخن بگوييم و حتي مي توانيم تبارشناسانه و پديدارشناسانه، نسبت تجربه ديني و تجربه فلسفي را مورد بحث قرار دهيم.
در يك سطح ديگر مي توانيم به روان شناسي فيلسوفان توجه كنيم و در مقام آخر به زندگي فيلسوفان زيادي توجه كنيم كه عمر آنها با نوعي ايمان و باور ديني قوي همراه بوده است. اين ساحتها نگاه ما نسبت به رابطه دين و فلسفه را از نگاهي سطحي خارج مي كند.




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط