انقلاب 1848 فرانسه

هگل در جایی‌ می‌نویسد که همه ی وقایع و شخصیت های مهم تاریخ جهان، گویی دوبار ظهور می‌کنند. ولی او فراموش کرد بیفزاید که بار اول به صورتی تراژدی و دوم به صورت کمدی .کوسیدی یر به جای دانتون ، لویی بلان
دوشنبه، 1 تير 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
انقلاب 1848 فرانسه
انقلاب 1848 فرانسه
 

نویسنده: کارل هگل
برگردان: محمد عبداللهی



 
 

یادداشت:

Karl Marx, The Eighteenth Brumaire of Louis Bonaparte (New York: International Publishers, 1963), PP. 15-41. By Permission.
هگل در جایی‌ می‌نویسد که همه ی وقایع و شخصیت های مهم تاریخ جهان، گویی دوبار ظهور می‌کنند. ولی او فراموش کرد بیفزاید که بار اول به صورتی تراژدی و دوم به صورت کمدی .کوسیدی یر (1) به جای دانتون (2) ، لویی بلان (3) به جای روبسپیر (4)؛ مونتانی (5) سال های 1851- 1848 به جای مونتانی سال های 1793- 1795؛ برادر زاده به جای عمو. در اوضاع و احوال مربوط به ظهور دوم یا تجدید واقعه ی هجدهم برومر هم همین کاریکاتور تکرار می‌شود. (6)
انسان‌ها ‌‌خود سازندگان تاریخ خویشند، اما نه به دلخواه خود و نه در اوضاع و احوالی که خود انتخاب کرده اند، بلکه در اوضاع و احوال موجودی که ازگذشته به ارث رسیده و مستقیماً با آن روبرو هستند. سنن نسل های مرده چون کابوسی بر فکر زندگان سایه می‌افکند. از این رو درست هنگامی که افراد به نوسازی خویش و واقعیات پیرامون خود و آفرینش چیزی به کلی بی‌سابقه مشغول هستند، یعنی
درست در چنین دوره ای از بحران انقلابی، ارواح دوران گذشته را به یاری خویش می‌طلبند، و اسامی، شعارها و لباس های آنان را به عاریت می‌گیرند تا صحنه ی جدید تاریخ جهان را با این ظاهر آراسته ی مورد تحلیل و احترام باستان و با این زبان عاریتی عرضه نمایند. از این رو لوتر (7) خود را به جامه سن پل (8) آراست. انقلاب سال های 1814-1789 به ترتیب گاه به شکل جمهوری و گاه به صورت امپراتوری روم در می‌آمد. انقلاب 1848 هم چیزی بهتر از آن نیافت که گاه سال 1789 و گاه سنن انقلابی سال های 1795-1793 را تقلید نماید. درست شبیه کسی که تازه یک زبان جدید را یاد گرفته است و همیشه آن را در ذهن خود به زبان مادریش ترجمه می‌کند او تنها زمانی می‌تواند روح زبان جدید را فرا گیرد و آن را آزادانه به کار برد و مطالب خود را بدون ترجمه ذهنی بیان دارد که هنگام صحبت از زبان مادری جدا شود و یا آن را فراموش نماید.
با ملاحظه روش های احضار یا استمدادطلبی از ارواح مردگان تاریخ جهان، تفاوت های چشمگیر آنها آشکار می‌گردد: کامیل دمولن، (9) دانتون، روبسپر، سن ژرست، ناپلئون، قهرمانان و احزاب و توده های دوره انقلاب اول فرانسه با جامه رومی و با عبارات رومی وظیفه زمان خویش یعنی رهایی از قید و بندها و استقرار جامعه نوین بورژوایی را انجام می‌دادند. چهار تن اول (دمولن، دانتون، روبسپر و سن ژوست) نظام فئودالیسم را در هم پاشیدند و سرهای فئودال‌ها را که بر زمین این نظام روییده بود، دروکردند. دیگری (ناپلئون) هم در داخل فرانسه شرایطی را ایجاد کرد که رشد و توسعه رقابت آزاد و بهره‌برداری از مالکیت ارضی کوچک و استفاده از نیروهای مولد صنعتی از بند رسته ی ملت فقط در پرتو آن میسرگردید، و در خارج از فرانسه هم تشکیلات یا نهادهای فئودالی را برانداخت و در حدودی که برای خدمت به جامعه بورژوایی فرانسه لازم بود، محیطی مناسب با مقتضیات زمان را در قاره اروپا ایجاد نمود. با استقرار طرح اجتماعی جدید، غولی های عهد عتیق (10) و به همراه آنان همه روم باستان احیاء شده- بروتوس‌ها (11)، گراکوس‌ها (12)، پوبلیکولدها (13)، تریبون‌ها (14)، سناتورها و خود سزار (15) ، از صحنه ناپدید شدند. جامعه بورژوازی با هشیاری واقع بینانه‌اش ‌مفسرین و سخنگویان واقعی خود را در وجود سی‌ها (16) ،کوزن‌ها (17) ، رویه کولاره (18) بنژامین کنسانت‌ها (19) ،گیزوها (20) و سرداران یا رهبران نظامی واقعی خود را در پشت میزها، و رئیس سیاسی خود را هم در وجود لویی هجدهم کله شق یافته بود. این جامعه بورژوازی در جریان کسب ثروت و ایجاد مبارزات رقابتی مسالمت آمیز دیگر به خاطر نداشت که اشباح روم باستان از گهواره‌اش مواظبت کرده‌اند. اما علی رغم نبود خصلت قهرمانی در جامعه بورژوایی، برای تحقق آن، قهرمانی، جانبازی، ترور، جنگ داخلی و جنگ میان خلق‌ها لازم آمد. گلادیاتورهای جامعه بورژوایی در سنن کاملاً کلاسیک جمهوری روم آرمان‌ها و اشکال هنری و پندارهایی را یافتند که برایشان لازم بود تا محتوای محدود و بورژوایی مبارزه خویش را از نظر خود پوشیده دارند و شور و شوق خود را در رواج این تراژدی بزرگ تاریخی حفظ کنند. یک قرن پیشتر از آن، در مرحله دیگری از رشد و توسعه، کرامول و مردم انگلستان نیز زبان، شور و شوق و پندارهایی را به کار می‌بردند که از تورات به عاریت گرفته بودند، ولی همین که هدف واقعی به دست آمد و تحول بورژوایی جامعه انگلیس انجام گرفت، لاک جایگزین حبقوق (21) شد.
پس غرض از احیای اموات در این انقلاب‌ها بزرگداشت یا شکوه و عظمت بخشیدن به مبارزات جدید بود، تقلید مبارزه ی قدیم، عظمت بخشیدن به وظیفه موجود در عالم تخیل بود، نه طفره از انجام آن در عرصه واقعیت، دست یابی مجدد به روح انقلاب بود، نه سرگردان کردن دوباره ی روح آن.در فاصله سال های 1848-1851 فقط شبح انقلاب سابق در پرسه بود: از ماراست (22) جمهوری خواهی که خود را در زیر جامه بایلی (23) سابق آراسته بود گرفته تا آن ماجراجویی که چهره ی مبتذل و کریه خود را زیر نقاب آهنین ناپلئون پنهان می‌کرد. خلقی تمام که می‌پنداشت پیشروی خود را با نیروی انقلاب تسریع کرده است ناگهان خود را در حال عقب نشینی به یک عهد مرده می‌بیند و برای اینکه در این بازگشت جای تردیدی نماند به احیای تاریخ های قدیم و تقویم کهن، نام های کهن و فرمان های کهن که از مدت‌ها پیش موضوع کاوش های باستانشناسی قرارگرفته بودند و نیز به احیای داروغه‌هایی که حتی استخوان‌هایشان هم درخاک پوسیده بود می‌پردازد. ملت، حال آن مرد انگلیسی بیماری را داشت که در بیمارستان روانی بدلام (24) بستری بود و خود را در عصر فراعنه مصر باستان می‌پنداشت و هر روز به تلخی می‌نالید که گویا در معادن طلای حبشه، در این زندان زیرزمینی، در پرتو نور ضعیف چراغی که بر سرش نصب کرده‌اند به انجام کاری شاق مجبور است و سرپرست بردگان با تازیانه ای بلند بالای سرش ایستاده و گروهی سرباز مزدور از اقوام وحشی که نه زبان زندانیان را می‌فهمند و نه زبان یکدیگر را- زیرا هر یک به زبانی خاص تکلم می‌کند - جلوی درهای خروج را گرفته‌اند. او با آه و ناله می‌گوید: «من انگلیسی آزاد زاده باید تمام این مصائب را تحمل کنم تا برای فراعنه باستان طلا استخراج شود» و ملت فرانسه می‌نالد و می‌گوید: «من تمام این مصائب را باید تحمل کنم تا قرونی خاندان بناپارت پرداخته شود.» آن مرد انگلیسی تا زمانی که عقل سالم داشت نمی توانست فکر قالبی یا شبح استخراج طلا را از مخیله خود بیرون کند. فرانسویان هم تا زمانی که سرگرم انقلاب بودند همان طورکه انتخابات 10 دسامبر 1848 نشان داد (25) نمی توانستند از خاطره ناپلئون جدا شوند. خطر انقلاب آنان را به قهقرا می‌کشانید و به سوی جیره ی غذایی خود در زندان مصر می‌راند- مکافات آن هم دوم دسامبر 1851 بود. آنان نه تنها کاریکاتور ناپلئون سابق، بلکه خود ناپلئون سابق را به صورت کاریکاتور یعنی به همان صورتی که می‌بایست در نیمه قرن نوزدهم داشته باشد- تحویل گرفتند. انقلاب اجتماعی قرن نوزدهم چکامه خود را نه ازگذشته بلکه فقط از آینده می‌گیرد. چنین انقلابی نمی تواند رسالت خاص خود را ایفا نماید مگر اینکه قبلاً تمام اعتقادات خرافی مربوط به گذشته را کنار بگذارد. انقلاب های پیشین از آن جهت به یادآوری رویدادهای تاریخی دوران های سپری شده نیاز داشتند که بتوانند محتوای واقعی خود را بر خود پوشیده دارند. انقلاب قرن نوزدهم برای آنکه بتواند محتوای خود را بر خویش روشن سازد باید «کار مردگان را به مردگان بسپارد» آنجا گفتار بر محتوا برتری داشت و اینجا محتوا برگفتار رجحان دارد.
انقلاب فوریه ضربه ی غیرمنتظره ای بود که جامعه کهن را غافلگیر نمود. مردم این ضربت ناگهانی را یک رویداد با اهمیت جهانی اعلام کردند که آغازگر عصر نوینی بود. در روز دوم دسامبر (1851) انقلاب فوریه (1848) در دستان یک شعبده باز غیب شد. در اینجا دیگر این رژیم شاهی نبود که سرنگون و نابود می‌شد، بلکه امتیازات لیبرالی بود که به بهای پیکاری صد ساله از چنگ سلطنت ربوده شده بود. نه تنها جامعه محتوای نوینی به دست نیاورد، بلکه دولت هم به کهنه ترین شکل خود یعنی به سلطه بی پروای شمشیر و وقار بازگشت. ضربت غیر منتظره ی [ انقلاب ] فوریه 1848 ، با عمل غیر مترقبه «کودتای» دسامبر 1851 پاسخ داده شد. آنچه زود بیاید دیر نپاید. ولی فاصله زمانی میان این دو رویداد بیهوده نگذشت. جامعه فرانسه در فاصله ی سال های 1848 تا 1851 با شیوه آموزش کوتاه مدت، یعنی انقلابی- درس‌ها و تجاربی آموخت که اگر با رشد و توسعه منظم و به اصطلاح طبق اسلوب درسی پیش می‌رفته- می‌بایست قبل از انقلاب فوریه یاد بگیرد تا انقلاب چیزی بالاتر از یک حرکت سطحی یا روبنایی از آب درآید. جامعه اکنون پس رفته تر از مبداء حرکت خود به نظر می‌رسید و در حقیقت باید از اول، نقطه حرکت انقلابی، یعنی وضعیت، روابط و شرایطی را پدید می‌آورد که می‌توانند به انقلاب معاصر خصلتی جدی ببخشند. انقلاب های بورژوایی نظیر انقلاب های قرن هجدهم به سرعت از موفقیتی به موفقیت دیگر می‌رسند؛ اثرات برجسته آنها یکی پس از دیگری بیشتر می‌شود؛ افراد و اشیا- گویی در زیر تلألو الماس ما قرار دارند، جذبه و نشاط روحیه هر روزی افراد را تشکیل می‌دهد؛ اما اینها مستعجل و ناپایدارند، زود به نقطه اوج خود می‌رسند، و جامعه پیش از آنکه هشیارانه راه همانندگردی با نتایج حاصل از دوران طوفان و فشار را فراگیرد دچار رکودی طولانی می‌گردد. اما انقلاب های پرولتری نظیر انقلاب های قرن نوزدهم مدام از خود انتقاد می‌کنند، پی در پی حرکت خود را متوقف می‌سازند و به آنچه که انجام یافته به نظر می‌رسد باز می‌گردند تا بار دیگر آن را از سر بگیرند، نارسایی ها، ضعف‌ها و فقر تلاش های اولیه خود را بیرحمانه به باد استهزاء می‌گیرند، دشمن خود را گویی فقط برای آن بر زمین می‌کوبند که از زمین نیروی تازه بگیرد و بار دیگر غول آساتر علیه آنان قد برافرازد، در برابر هیولای مبهم هدف های خویش آنقدر پس می‌نشیند تا سرانجام وضعی پدید آید که هر گونه راه بازگشت آنها را ناممکن سازد، و شرایط زندگی بانگ برآورد که:
رود زهمین جا است بپر!
گل همین جا است، همین جا برقص!. (26)
در ضمن هر ناظر بصیری، حتی اگر مسیر رشد و توسعه انقلاب فرانسه را هم قدم به قدم پیگیری نکرده بود، احتمالاً درمی یافت که این انقلاب به فضاحت بیسابقه ای کشانده می‌شود. کافی بود عوعوی فاتحانه و خود پسندانه حضرات دموکرات‌ها را بشنود که چگونه به مناسبت نتایج پربرکتی که از دومین یکشنبه ماه مه 1852 (27) انتظار داشتند، از پیش به یکدیگر تبریک می‌گفتند. نزد آنان دومین یکشنبه ماه مه 1852 به یک فکر قالبی نظیر روز دومین ظهور مسیح و آغاز سلطنت همزاده ی او نزد هزاره گرایان (28) بدل شده بود. ضعف، همیشه ایمان به معجزه را وسیله رهایی قرار داده است و وقتی با توسل به او توانسته است در عالم تصور بر دشمن غلبه کند آن را مغلوب پنداشته است و بدین سان با قائل شدن عظمتی واهی برای آینده ای که در پیش دارد و برای دلاوری‌هایی که در صدد است روزی از خود نشان دهد ولی هنوز نمی خواهد آنها را به مرحله اجرا بگذارد، هرگونه قدرت واقع بینی را از دست می‌دهد. این قهرمانان که می‌کوشیدند تا بی لیاقتی مسلم خود را با ابراز همدردی به یکدیگر، و با دور هم جمع شدن منکر شوند، خورجین های خود را بسته بودند و تاج های افتخار خود را از پیش دریافت می‌کردند و درست پس از آن بر آن بودند تا حواله یا برات جمهوری های خیالی خود که حتی از قبل و بدون توجه به آوارگی هویتی برای هر یک از آنها هیأت دولتی هم تشکیل داده بودند، در بورس به پول نقد تبدیل نمایند. (29) اما دوم دسامبر به سان غرش رعد در آسمان بی ابر، آنان را سراسیمه کرد، و مردمی هم که در حالت ضعف و سکوت ناشی از ترس با طیب خاطر اجازه می‌دهند تا هوچی ترین افراد این ترس درونی را در آنان فرو ریزند، شاید خود را مجاب کرده بودند که دیگران زمان سپری شده است که غار و غور غازها می‌توانست کاپیتول را نجات بخشد. (30)
قانون اساسی، مجلس ملی، احزاب سلطنت طلب، جمهوری خواهان سرخ و آبی، قهرمانان آفریقا، تندر تریبون ها، برق مطبوعات، سراسر ادبیات، شخصیت های سیاسی و شهرت های علمی، قانون مدنی، مجموعه قوانین جزا، شعار آزادی، برابری، برادری و دومین یکشنبه ماه مه 1852- همه اینها به سان رؤیای جادو در برابر ورد سحرانگیز مردی که حتی دشمنانش هم او را ساحر نمی دانند- ناپدید گشت. حق رأی عمومی گویی فقط از آن جهت یک لحظه دیگر هم هستی یافت که وصیت نامه خود را با دست خود در برابر جهانیان تنظیم کند، و به نام خود مردم اعلام دارد: هرآنچه هستی یابد، نیستی را سزاست.
این کافی نیست که مثل فرانسویان گفته شود، ملت غافلگیر شد. لحظه غفلت یک ملت هم نظیر غفلت زنی که بر اثر اولین ماجراجویی خود مورد تجاوز قرارگیرد- بخشودنی نیست. این قبیل لفاظی‌ها معما را حل نمی کند، بلکه فقط شکل بیان دیگری به آن می‌دهد. بالاخره این مسأله که چگونه یک ملت 76 میلیون نفری می‌تواند به وسیله سه شیاد غافلگیر شود و بدون مقاومت به اسارت درآید همچنان بدون تبیین باقی می‌ماند.
در اینجا رئوس کلی مراحل را که انقلاب فرانسه از 24 فوریه 1848 تا دسامبر 1851گذرانده است بیان می‌داریم. سه دوره ی عمده مسلم است: دوره ی فوریه؛ دوره ی تأسیس جمهوری یا مجلس مؤسسان، از 4 مه 1848 تا 28 مه 1848؛ دوره جمهوری مبتنی بر قانون اساسی یا مجلس مقننه ملی، از 28 مه 1849 تا 2 دسامبر 1851 .
دوره ی اول را که از روز 24 فوریه، یعنی روز سقوط لویی فیلیپ تا روز 4 مه یعنی روز گشایش جلسات مجلس مؤسسان ادامه یافت و به مفهوم دقیق کلمه دوره فوریه است- می‌توان مقدمه یا پیش درآمد انقلاب نامید. خصلت این دوره به طور رسمی در آنجا نمودار شد که دولت به مثابه محصول بلافصل این دوره، خود را موقت نامید و هر آنچه هم که در این دوره مطرح شد، انجام گرفت یا بر زبان جاری گشت، خود را فقط موقت جلوه می‌داد. هیچ کس و هیچ چیز جرأت نمی کرد برای خود حق موجودیت یا حق اقدام به عملی واقعی قائل گردد. همه عناصری که انقلاب را تدارک دیده یا آن را تعیین کرده بودند، اعم از مخالفان سلطنت، بورژوازی جمهوریخواه، خرده بورژوازی جمهوریخواه دموکرات، و کارگران سوسیال دموکرات، موقتاً در دولت فوریه برای خود جایی پیدا کردند.
جز این هم نمی توانست باشد. هدفی که در روزهای فوریه در آغاز تعقیب می‌شد، ایجاد اصلاحی انتخاباتی بود که می‌بایستی دامنه گردش و جا به جایی صاحبان امتیازات سیاسی را در درون طبقه توانگر گسترش دهد و سلطه انحصار طلبانه ی اشرافیت مالی را براندازد. اما وقتی تعارض واقعی روی نمود، یعنی زمانی که مردم به باریکادها روی آوردند، کارد ملی موضعی منفعل اتخاذ کرد، ارتش از خود مقاومتی جدی نشان نداد و سلطنت هم گورش را گم کرد؛ جمهوری یک امرطبیعی یا بدیهی به نظر می‌رسید. هر حزبی، جمهوری را به سلیقه خود تعبیر می‌کرد. پرولتاریا که جمهوری را سلاح به دست به کف آورده بود، مهرخود را بر جمهوری زد و آن را جمهوری اجتماعی اعلام نمود. این عنوان بر مضمون عام انقلاب مدرن دلالت می‌کرد، محتوایی که با امکانات موجود در آن زمان، با میزان یا سطح معلومات توده ها، و در اوضاع و احوال و روابط مشخص موجودی که در عمل قابل تحقق بود - تضاد عجیبی داشت. از سوی دیگر ادعاهای تمام عناصر دیگری که در انقلاب فوریه شرکت کرده بودن، با سهیم شدنشان در حکومت به رسمیت شناخته شد. بنابراین در هیچ دوره ی دیگری نمی توان چنین آمیزه درهم و برهمی از عبارات پر طمطراق و بلاتکلیفی و زبونی واقعی، شور و شوق نوپردازی و تسلط پایدار عادات کهن، هماهنگی ظاهری کل جامعه و بیگانگی عمیق اجزاء آن با یکدیگر را یافت. در همان حال که پرولتاریای پاریس هنوز از دورنمای با عظمتی که در برابرش گسترده شده بود لذت می‌برد و به مباحثات جدی بر سر مسائل اجتماعی سرگرم بود، نیروهای کهنه ی جامعه دسته های خود را گرد آوردند، به خود آمدند و در میان بخشی از توده ملت یعنی دهقانان و خرده بورژواها که پس از سقوط موانع سلطنت ژوئیه همه یکباره به صحنه سیاسی رو آورده بودند تکیه گاهی پیداکردند که انتظارش را نداشتند. دوره ی دوم از 4 مه 1848 تا پایان مه 1849 ، دوره ی تـأسیس و بنیانگذاری جمهوری بورژوایی است. بلافاصله پس از روزهای فوریه، نه فقط مخالفان سلطنت به وسیله جمهوریخواهان و خود جمهوریخواهان به وسیله سوسیالیست ما غافلگیر شدند، بلکه تمام فرانسه نیز غافلگیر پاریس شد. مجلس ملی منتخب ملت که روز 4 مه 1848 گشایش یافت نمایندگی ملت را به عهده داشت. گشایش این مجلس پرخاش زنده ای بود علیه دعاوی روزهای فوریه، و برآن بود تا نتایج انقلاب را کاهش دهد و به مقیاس های بورژوایی برساند. پرولتاریای پاریس که خصلت این مجلس را فوراً دریافته بود چند روز پس ازگشایش آن یعنی در 15 مه تلاش بیهوده ای کرد تا موجودیت آن را با توسل به زور منکر شود و آن را منحل سازد. پرولتاریا می‌خواست پیکر جان گرفته ای را که روح واکنش گر ملت در قالب آن بود و پرولتاریا را تهدید می‌کرد متلاشی سازد و بار دیگر به اجزاء اولیه‌اش تجزیه نماید. به طوری که می‌دانیم نتیجه روز 15 مه فقط این شد که بلانکی (31) و رفقایش، یعنی رهبران واقعی حزب پرولتری برای تمام دوره ی مورد بررسی ما از صحنه عمومی جامعه طردگردیدند.
سلطنت بورژوایی لوئی فیلیپ فقط می‌توانست جمهوری بورژوایی را در پی داشته باشد، یعنی اگر تا آن زمان بخثس محدودی از بورژوازی در پشت نام شاه فرمانروایی داشت، از این پس تمام بورژوازی در پشت نام خلق حکومت می‌کرد. دعاوی پرولتاریای پاریس پندارهای پوچی بود که باید به آنها پایان داده می‌شد. پرولتاریای پاریس در قبال این موضع مجلس ملی مؤسسان با قیام ژوئن که بزرگترین حادثه در تاریخ جنگ های داخلی اروپا است پاسخ داد. جمهوری بورژوایی پیروزگردید. آریستوکراسی مالی، بورژوازی صنعتی، لایه های میانه، خرده بورژواها، ارتش، لومپن پرولتاریا که از آن گارد متحرک ترتیب داده بودند، روشنفگران، روحانیون و اهالی روستایی هم در کنار این جمهوری ایستادند و از آن جانبداری کردند. ولی پرولتاریای پاریس به جز خودش هیچ کس را در کنار خود نداشت. پس از پیروزی، بیش از 3 هزار تن از قیام کنندگان را کشتند، و 15هزار نفر را بدون محاکمه تبعید کردند. پرولتاریا پس از این شکست به پشت صحنه انقلاب پرتاب شد. هر بارکه به نظر می‌رسید جنبش مرحله جدیدی را آغاز نموده است، پرولتاریا می‌کوشید خود را به جلوی صحنه برساند، اما هر بار با توانی ضعیفتر به این کار دست می‌زد و نتایج ناچیزتری هم عایدش می‌شد. همین که یکی از قشرهای اجتماعی فوقانی او جنب و جوشی انقلابی از خود نشان می‌داد پرولتاریا دست اتحاد به آن می‌داد. بدین سان در تمام شکست‌هایی که یکی پس از دیگری نصیب احزاب مختلف می‌شد سهیم گردید ولی هر چه سطح جامعه ای که این ضربات بر آن وارد و توزیع می‌گردد وسیعتر گردد، از شدت فشار آنها کاسته می‌شود. رهبران برجسته پرولتاریا در مجلس ملی و در مطبوعات یکی پس از دیگری روانه دادگاه‌ها شدند و جای آنان را افراد هر چه مشکوک تری گرفتند. بخشی از پرولتاریا خود را به دست تجارب نظری سپرد، یعنی به تأسیس بانک های مبادلاتی و شرکت های تعاونی کارگری، و به بیان دیگر به جنبشی دست زد که در آن از فکر دگرگون ساختن
جهان کهنه به کمک مجموعه وسائل نیرومند در خود این جهان چشم می‌پوشید و می‌کوشید تا آزادی خود را در قفای جامعه یعنی از طریق خصوصی و در چارچوب شرایط محدود هستی خود تحقق بخشد و ناگزیر شکست را بپذیرد. به نظر می‌رسد که پرولتاریا قادر نبود عظمت انقلابی گذشته را در وجود خود باز یابد و یا در پیوند با متحدین جدیدش نیروی تازه ای کسب نماید. این وضع آنقدر ادامه یافت تا تمام طبقاتی که پرولتاریا در ماه ژوئن علیه آنها مبارزه می‌کرد، درکنار او از پای درآمدند. ولی پرولتاریا لااقل با سربلندی و افتخار ناشی از مبارزه بزرگ تاریخی جهانی از پا افتاد، و نه تنها فرانسه بلکه تمام اروپا از زلزله ی ژوئن به خود لرزید و حال آنکه شکست های بعدی طبقات ما فوق پرولتاریا با چنان بهای ارزانی به دست می‌آید که حزب غالب برای آنکه بتواند اصولاً آن را واقعه جلوه دهد، ناچار بود به مبالغه های وقیحانه توسل جوید. در این میان هر اندازه که خصلت حزب مغلوب از خصلت پرولتری دورتر می‌شد شکست هایش ننگین تر می‌نمود.
شکست قیام کنندگان ماه ژوئن اگرچه زمینه ای را که جمهوری بورژوایی بتواند برآن متکی و مستقرگردد آماده و هموار ساخت ولی در عین حال نشان داد که در اروپا مسأله این نیست که «جمهوری باشد یا سلطنت» بلکه بحث بر سر موضوع دیگری است. این شکست آشکارکرد که جمهوری بورژوایی در اینجا به معنای تسلط استبداد نامحدود یک طبقه بر طبقات دیگر است و نیز نشان دادکه درکشورهای دارای تمدن کهن با ساخت طبقاتی رشد و توسعه یافته و با شرایط نوین تولید، و شعور آگاهی روشنفکرانه ای که در پرتو قرن‌ها کار، تمام عقاید سنتی در آن مستحیل شده است، جمهوری به طور کلی فقط مشخص کننده ی شکلی سیاسی جامعه بورژوایی است نه شکل محافظه کارانه ی زندگی این جامعه. این فرایند خلاف آن چیزی است که مثلاً در ایالات متحده آمریکای شمالی مشاهده می‌شود که در آن اگر چه حالا دیگر طبقات وجود دارند، ولی هنوز ثبیت نشده اند، بدین معنی که عناصر متشکله طبقات با حرکتی مداوم و لاینقطع با یکدیگر معاوضه و مبادله می‌شوند. و در ضمن وسائل تولید مدرن هم در آن کشور نه تنها درگیر اضافه جمعیت ثابت و بازدارنده ای
نیست، بلکه بر عکس کمبود نسبی مغز و بازو را هم جبران می‌کند، و بالاخره جنبش جوان و تب آلوده تولید مادی در آن کشورکه می‌بایستی یک جهان نوین بسازد، برای برانداختن جهان ارواح کهنه وقت و فرصتی در اختیار ندارد.
در روزهای ژوئن تمام طبقات و احزاب در حزب نظم و آرامش متحد شدند و علیه طبقه پروتاریا، علیه حزب هرج و مرج، علیه سوسیالیسم و کمونیسم جبهه گرفتند تا جامعه را از چنگ «دشمنان جامعه» «نجات بخشند» . آنان شعار جامعه کهنه یعنی «مالکیت، خانواده، مذهب و نظم» را به مثابه اسم رمزآمیزی برای سپاهیان خود برگزیدند و با عبارت «ان فی ذالک لفتحاً قریب» (32) به صلیبیون ضد انقلابی قوت قلب می‌دادند. از آن پس همین که یکی از احزاب متعددی که تحت این لوا علیه قیام کنندگان ژوئن متحد شده بود برای حفظ منافع طبقاتی خویش می‌خواست در عرصه انقلاب از خود پایداری نشان دهد، به کمک همان شعار «مالکیت، خانواده، مذهب، نظم و آرامش» او را از پای در آوردند. هر بارکه تعداد فرمانروایان جامعه کمتر می‌شود و منافع محدودتر بر منافع عمومی تر چیره می‌گردد، جامعه «نجات می‌یابد» . هرگونه مطابه ساده ترین اصلاح های بورژوایی، عادی ترین لیبرایسم، صوری ترین جمهوریت و سطحی ترین دموکراتیسم، در عین حال هم به عنوان «سوء قصد به جامعه» به کیفر می‌رسد و هم داغ «سوسیالیسم» بر آن کوبیده می‌شود. سرانجام با توسل به همین شعار مذهب، مالکیت، خانواده و نظم کاهنان اعظم معبد «مذهب و نظم و آرامش» را با لگد از ستادشان بیرون می‌رانند، آنان را در دل شب از بسترشان بیرون می‌کشند، به کالسکه های مخصوص می‌ریزند و به زندان و تبعیدگاه می‌فرستند. معبدشان را با خاک یکسان می‌کنند، دهانشان را می‌دوزند، بال و پرشان را می‌کنند و قانونشان را می‌شکنند، باز هم به نام مذهب، مالکیت، خانواده، نظم و آرامش، هواخواهان متعصب و بورژوای نظم و آرامش در بالکون های خانه هاشان به وسیله دار و دست های آشوبگری از سربازان مست گلوله باران می‌شوند، مقدمات بومی یا خانوادگیشان را مورد بی احترامی قرار می‌دهند و به صورت تفریحی خانه هایشان را به توپ می‌بندند. سرانجام نخاله های عناصر جامعه بورژوایی، فالانژ مقدس نظم را تشکیل می‌دهند و کراپولینسکی (33) به عنوان «منجی جامعه» واردکاخ توئیلری می‌شود.

II

اجازه بدهید بار دیگر رشته ی کلام را در دست گیریم.
تاریخ مجلس ملی مؤسسان از روزهای ژوئن به بعد تاریخ تسلط و از هم پاشیدگی جناح جمهوریخواه بورژوازی است که به نام جناح جمهوریخواهان سه رنگ، جمهوریخواهان ناب یا خالص، جمهوریخواهان سیاسی، جمهوریخواهان صوری و غیره شهرت یافته اند.
این جناح در دوره ی سلطنت بورژوایی لویی فیلیپ مخالف رسمی جمهوریخواهی بود و از این رو یکی از ارکان به رسمیت شناخته شده جهان سیاسی آن روز به شمار می‌رفت. این جناح در مجالس از خود نمایندگانی داشت و در مطبوعات هم از نفوذ قابل ملاحظه ای برخوردار بود. روزنامه « ناسیونال» (34) ارگان آن در پاریس، در نوع خود حرمتی به پایه حرمت «روزنامه مباحثات سیاسی و ادبی» (35) داشت. خصلت این جناح با موقعیتش در دوره ی سلطنت مشروطه تطبیق می‌کرد، یعنی از نوع آن جناح بورژوازی نبود که بر پایه منافع کلان متحد شده و بر حسب شرایط خاص تولید از دیگران مجزا شده باشد، بلکه جرگه ای مرکب از بورژواهای جمهوریخواه و نویسندگان و وکلای مدافع و افسران و کارمندان جمهوریخواه بود. پایه نفوذی آن بر انزجار کشور از شخص لویی فیلیپ، بر خاطرات دوران جمهوری اول، بر معتقدات جمهوریخواهانه عده ای از افراد پر شور و حرارت و بالاتر از همه اینها بر ناسیونالیسم فرانسوی کسانی استوار بود که این جناح پیوسته آتش کینه و نفرت آنان را نسبت به موافقتنامه های وین و اتحاد با انگلستان شعله ور می‌ساخت. بخش بزرگی از هوادارانی که «ناسیونال» در دوره ی سلطنت لویی فیلیپ جذب کرده بود، مرهون همین خصلت توسعه طلبانه استتار شده بود و به همین جهت هم در دوره جمهوری این خصلت توسعه طلبی توانست در وجود لویی بناپارت به رقیب نابودکننده ای برای خود «ناسیونال» بدل گردد. ناسیونال علیه اشراف مالی به همان شیوه معمول تمام بخش های دیگر مخالفان بورژوایی مبارزه می‌کرد. مجادله بر سر بودجه که در فرانسه با مبارزه علیه اشراف مالی انطباق کامل داشت، برای سرمقاله های پیوریتن مآبانه چنان وجهه سهل الحصول و چنان مواد و مصالحی تأمین می‌کرد که نمی شد از آن بهره نگرفت. هم بورژوازی صنعتی و هم قاطبه ی بورژوازی از «ناسیونال» سپاسگزار بودند: اولی برای دفاع برده وارش از سیستم حمایت گمرکی فرانسه که ضمناً بیشتر انگیزه های ملی داشت، انگیزه های دفاع از منافع اقتصادی ملی و دومی برای سعایت های خصمانه‌اش ازکمونیسم و سوسیالیسم. به هر تقدیر حزب «ناسیونال» حزب جمهوریخواه خالص بود، یعنی خواهان آن بود که شکل جمهوری حکومت بورژوازی جایگزین شکل سلطنتی آن گردد و خود در آن سهم عمده ای به دست آورد. اما درباره شرایط این دگرگونی سیاسی تصور مبهمی داشت. در عوض یک نکته برایش مثل روز روشن بود و آن اینکه می‌دانست که در میان خرده بورژواهای دموکرات و بویژه در میان پرولتاریای انقلابی وجهه ای ندارد و این مطلب در ضیافت‌هایی که در اواخر سلطنت لویی فیلیپ به سود اصلاح ترتیب داده می‌شد کاملاً آشکارگردید. این جمهوریخواهان خالص، بنابر خصلتی که داشتند یا آن طوری که از آنان انتظار می‌رفت، خود را آماده کرده بودند تا در ابتدا به نیابت سلطنت دوشس اورلئان (36) اکتفا کنند، ولی انقلاب فوریه در گرفت و چند جایی را در دولت موقت برای مشهورترین نمایندگان آنان تأمین کرد. بدیهی است که آنان از همان ابتدا از اعتماد بورژوازی و اکثریت مجلس مؤسسان ملی برخوردار بودند. عناصر سوسیالیست دولت موقت بلافاصله ازکمیسیون اجرایی که مجلس مؤسسان ملی در نخستین جلسه خود تشکیل داده بود اخراج شدند و متعاقب آن نیز حزب «ناسیونال» از قیام ژوئن استفاده کرد تا خود کمیسیون اجرایی را مستعفی سازد و بدین وسیله گریبان خود را از چنگ نزدیکترین رقبای خود یعنی جمهوریخواهان خرده بورژوا یا دموکرات نظیر لدرو- رولن (37) و غیره رها سازد. ژنرال کاویناک (38) یکی از سران حزب جمهوریخواه بورژوایی که فرماندهی کشتار ژوئن را به عهده داشت با نوعی قدرت دیکاتوری جای کمیسیون اجرایی را گرفت. ماراست سردبیر سابق «ناسیونال» رئیس دائمی مجلس مؤسسان ملی شد و مقامات وزارت و تمام مقامات مهم دیگر نصیب جمهوریخواهان خالص گردید.
بدین سان جناح جمهوریخواهان بورژوا که از دیرباز خود را وارث قانونی سلطنت ژوئیه می‌دانست، به نتایجی مافوق آرمان خود رسید، ولی این قدرت را نه آن طورکه در زمان لویی فیلیپ آرزو داشت، یعنی از طریق عصیان لیبرال منشانه ی بورژوازی علیه سلطنت، بلکه به همت قیام پرولتاریا علیه سرمایه که به ضرب خمپاره درهم کوبیده شد، به دست آورد. آنچه در نظر این جناح انقلابی ترین حادثه جلوه می‌کرد در واقعیت امر ضد انقلابی ترین حادثه از کار درآمد، میوه جلوی پایش افتاد ولی از درخت معرفت، نه از درخت حیات. (39)
حکومت انحصارطلبانه جمهوریخواهان بورژوا فقط از 24 ژوئن تا 10 دسامبر 1848 دوام یافت. نتایج این حکومت به تنظیم قانون اساسی جمهوری و اعلام حکومت نظامی در پاریس محدود می‌شد.
قانون اساسی جدید در اصل چیزی جز رونوشت جمهوری مآبانه همان منشور قانون اساسی 1830 نبود. (40) محدودیت شدید سیستم انتخاباتی سلطنت ژوئیه که حتی بخش بزرگی از خود بورژوازی را از قدرت سیاسی بی بهره می‌ساخت با موجودیت جمهوری بورژوایی همساز نبود. انقلاب فوریه بیدرنگ این سیستم را ملغی کرد به جای آن حق رأی مستقیم و عمومی را اعلام داشت. جمهوریخواهان بورژوا نمی توانستند این حادثه را کان لم یکن جلوه دهند و مجبور شدند به افزایش یک ماده ی محدودکننده که به موجب آن از رأی دهنده گواهی اقامت شش ماهه در محل رأی مطالبه می‌شد اکتفا نمایند. تشکیلات سابق اداری، انجمن های شهرداری، دادگاه ها، ارتش و غیره دست نخورده ماند و آنچه را هم که این قانون اساسی تغییر داد تغییر صورت بود نه تغییر محتوا، تغییراسماء بود نه تغییر اشیاء.
آزادی فرد، آزادی مطبوعات، آزادی بیان، آزادی انجمن و آزادی تشکیل اجتماعات، آزادی تعلیم و تربیت، آزادی مذهب و غیره- این ستاد کل ثابت آزادی های سال 1848- به اونیفورم قانون اساسی آراسته شدند تاگزند ناپذیر گردند. هر یک از این آزادی‌ها حق مسلم هر فرد فرانسوی اعلام شد ولی با یک قید و آن اینکه آزادی مزبور فقط زمانی نامحدود است که «حقوق برابر دیگران و امنیت عمومی» و بخصوص «قوانینی» را که باید آزادی های فردی را با یکدیگر و با امنیت عمومی هماهنگ کند محدود نکرده باشد. مثلاً: «افراد کشور حق تشکیل انجمن و حق برگزاری اجتماعات مسالمت آمیز و غیر مسلحانه را دارند، از حق دادخواهی برخوردارند و حق دارند که عقیده خود را در مطبوعات یا به هر وسیله دیگری بیان دارند بهره مندی از این قوانین هیچ محدودیتی ندارد مگر آنکه با حقوق برابر دیگران و امنیت عمومی مغایرت داشته باشه.» (فصل دوم قانون اساسی فرانسه، اصل هشتم) «تعلیم و تربیت آزاد است. آزادی تعلیم و تربیت باید تحت شرایطی که قانون تصریح کرده و تحت نظارت دولت مجری گردد» (همانجا، اصل نهم) «مسکن هر فرد مصون از تجاوز است مگر به اشکالی که قانون تصریح کرده است.» (فصل دوم، اصل سوم) و قس علیهذا. بنابراین قانون اساسی مدام به قوانین آینده ای اشاره می‌کند که باید این قیود و شروط را مشروحاً تفسیر نمایند و بهره مندی از این آزادی های نامحدود را به نحوی تنظیم کنند که با یکدیگر و با امنیت عمومی تصادم نکنند. این قوانین را بعدها دوستان نظم و آرامش تدوین کردند. تمام این آزادی‌ها را طوری تنظیم نمودند که بورژوازی بدون آنکه هیچ مانعی از جانب حقوق برابر طبقات دیگر برایش وجود داشته باشد بتواند از آنها بهره برداری نماید. هر جا که بورژوازی این آزادی‌ها را برای «دیگران» به کلی منع کردم یا تحت شرایطی که هرکدام یک دام پلیسی بود اجازه بهره مندی از آنها را داد همیشه فقط به مصالح «امنیت عموم» و به عبارت دیگر به امنیت بورژوایی استناد می‌کرد که قانون اساسی هم آن را تجویز می‌نمود. از این رو بعدها هر دو طرف یعنی هم دوستان نظم و آرامش که تمام آزادی‌ها را معنی کرده بودند و هم دموکرات ها که خواستار اعاده ی تمام این آزادی‌ها بودند، برای رعایت عدالت کامل به قانون اساسی استناد می‌کردند. هر بندی از قانون اساسی تضاد خود یعنی مجلس عالی و عوام خود را در بطن خود داشت. هم آزادی صوری در قالب جملات کلی و هم الغای آزادی در قالب قیود و شروط محدودکننده. از این رو تا زمانی که نام آزادی حرمت داشت و فقط اجرای واقعی آن با مانع روبرو می‌شد (البته از طریق قانون)، موجودیت آن در چارچوب قانون اسامی- هر قدر هم که موجودیت واقعی آن نابود می‌گردید - محفوظ و مصون می‌ماند.
این قانون اساسی که برای تأمین مصونیت آن این همه زیرکی به کار رفته بود، معذالک مانند آشیل (41) یک نقطه ی ضعف داشت، منتهی این نقطه ی ضعف پاشنه ی پایش نبود بلکه سرو به بیان بهتر دو سرش بود که تمام بنا به آنها ختم می‌شد: مجلس مقننه از یک سو و رئیس جمهور از سوی دیگر با نظری اجمالی به قانون اساسی می‌توان دید که فقط آن اصولی بی قید و شرط یا مطلق، اثباتی، نامتناقض، بی چون و چرا و غیر قابل تفسیرندکه چگونگی روابط رئیس جمهوری را با مجلس مقننه تعیین می‌کنند. در اینجا برای جمهوریخواهان بورژوا مسأله تأمین امنیت خودشان مطرح بود. اصول 45 تا 70 قانون اساسی طوری تنظیم شده است که مجلس ملی می‌تواند رئیس جمهور را از مجاری قانونی برکنار سازد، اما رئیس جمهور می‌تواند باکنارگذاشتن قانون اساسی و بدون توسل به قانون مجلس ملی را منحل سازد. بنابراین در اینجا قانون اساسی خود خواستار الغاء قهری خویش می‌گردد. قانون اساسی نه تنها همانند منشور سال 1848 تفکیک قوا را تقدیس می‌کند، بلکه این تفکیک را به حدی بسط می‌دهد که به تضادی تحمل ناپذیر بدل می‌گردد. در بازی نیروهای هوادار قانون اساسی، اصطلاحی که گیرو برای توصیف جدال پارلمانی میان قوه مقننه و قوه مجریه بر سر قانون اساسی به کار می‌برد، همیشه تمام موجودی به بازی گذاشته می‌شود. از یک طرف 750 نماینده ی خلق فارغ از کنترل، مصون از انحلال، مجلس ملی تقسیم ناپذیری را تشکیل می‌دهندکه اختیارات قانونگذاری نامحدود دارد، رأی نهایی درباره مسائل جنگ و صلح و قراردادهای بازرگانی از آن اوست و به برکت جلسات پی در پی خود همواره در جلوی صحنه است. از طرف دیگر رئیس جمهور با تمام متعلقات قدرت شاهی با حق بر گماری و برکناری وزراء، بدون وابستگی به مجلس ملی، تمام وسائل قوه مجریه را در اختیار خود دارد، و تمام مناصب را خود تخصیص می‌دهد، و بدین وسیله حداقل سرنوشت یک میلیون و پانصد هزار نفر از مردم فرانسه در دست اوست، زیرا این عده از افراد از نظر مادی به پانصد هزارکارمند و افسر دارای مراتب و درجات مختلف وابسته اند. فرماندهی کل نیروهای مسلح با رئیس جمهور است. حق عفو برخی از مجرمین و انحلال واحدهای گارد ملی با اوست، او با موافقت شورای کل کشور می‌تواند انجمن های ایالتی، ولایتی و شهری را که به وسیله خود اهالی انتخاب شده‌اند تعطیل نماید. ابتکار انعقادکلیه قراردادها با دول خارجی و رهبری آن به او تفویض شده است. در همان حال که مجلس همیشه در صحنه ایستاده و همه روزه آماج انتقاد عامه است، زندگی رئیس جمهور در شانزه لیزه پنهان از انظار می‌گذرد، اگر چه ماده ی 45 قانون اساسی همیشه در برابر چشم او و در قلب اوست و فریادکنان به او می‌گوید «برادر تو باید بمیری» (42) اختیارات تو در سال چهارم انتخاب یعنی در دومین یکشنبه ماه زیبای مه پایان می‌یابد! آنگاه دوران عظمت تو به سر می‌رسد، زیرا این نمایشنامه پرده دوم نخواهد داشت. پس اگر به این و آن بدهکاری سعی کن آن را از محل 600 هزار فرانک حقوقی که قانون اساسی برایت معین کرده است، به موقع بپردازی، البته در صورتی که نخواهی در دومین دوشنبه ماه زیبای مه به زندان کلیشی رهسپار شوی! (43) - قانون اساسی که به رئیس جمهور یک چنین قدرت واقعی تفویض می‌کند در عوض سعی دارد برای مجلس ملی قدرتی معنوی یا اخلاقی تأمین نماید. صرف نظر از این واقعیت که قدرت معنوی یا اخلاقی را با مواد قانونی نمی توان به وجود آورد، قانون اساسی در این مورد نیز خود را نفی می‌کند، بدین معنی که دستور می‌دهد رئیس جمهور با رأی مستقیم همه فرانسویان انتخاب گردد. در همان حال که آراء فرانسویان میان 750 نماینده مجلس ملی تقسیم می‌شود، در مورد رئیس جمهور بر عکس تمام این آراء در وجود یک شخص متمرکز می‌گردد. در همان حال که هر نماینده مجلس فقط نمایندگی این یا آن حزب، این یا آن شهر، این یا آن محل را دارد یا حتی صرفاً از روی ضرورت به عنوان یک هفتصد و پنجاهم انتخاب می‌گردد و در جریان انتخاب هم به ماهیت موضوع و شخصیت او توجه خاصی نمی شود - رئیس جمهور بر عکس منتخب ملت است و انتخاب او آسی است که ملت حاکم بر حقوق خویش هر چهار سال یکبار بر زمین می‌زند. مجلس ملی منتخب، با ملت رابطه ای متافیزیکی دارد و حال آنکه رئیس جمهور منتخب، با ملت رابطه ای شخصی و مستقیم دارد. البته مجلس ملی در وجود نمایندگان مختلف خود جوانب متنوعی از روح ملی را جلوه می‌دهد، ولی روح ملی در وجود رئیس جمهور تجسم می‌پذیرد. رئیس جمهور در قیاس با مجلس ملی یک نوع حق الهی دارد: او به عنایت خلق مستظهر است. تتیس (44) الهه ی دریا پیش بینی کرده بود که آشیل در عنفوان جوانی خواهد مرد. مرگ زودرس قانون اسامی هم که چون آشیل دچار نقطه ضعف بود قابل پیش بینی بود. در اینجا دیگر نیازی نبود که تتیس دریا را ترک کند تا این راز را برای جمهوریخواهان خالص بانی جمهوری فاش سازد. کافی بود که خود آنان از اوج آسمان ابرآلود جمهوری آرمانی خویش به جهان کهنه آلوده نظری اجمالی بیفکنند تا ببینندکه هر قدر به پایان شاهکار بزرگ قانونگذاری خود نزدیکتر می‌شوند، به همان نسبت پرخاشجویی سلطنت طلبان«بناپارتیست ها، دموکرات ها، کمونیست‌ها و نیز بی اعتباری خود آنان افزایش می‌یابد. آنان سعی می‌کردند با تکیه برقانون اساسی یعنی به کمک اصل 111 آن به سرنوشت نیرنگ بزنند: به موجب این اصل هر پیشنهادی درباره ی تجدید نظر در قانون اسامی مستلزم سه بار بحث، هر یک به فاصله یک ماه بود و تصویب آن سه چهارم کل آراء را ایجاب می‌کرد، که حداقل 500 نماینده مجلس ملی باید در آن شرکت داشته باشند. بدین سان آنان مذبوحانه تلاش می‌کردند که در صورت تبدیل شدن به یک اقلیت پارلمانی، که وقوع آن را پیمبرانه پیش بینی کرده بودند- همچنان اعمال قدرت نمایند، و حال آنکه این قدرت در همان زمانی هم که آنان اکثریت پارلمانی و تمام وسائل قدرت دولتی را در اختیار داشتند، روز به روز بیشتر از دست های ضعیفشان خارج می‌شد.
سرانجام قانون اساسی در یک ماده ملودراماتیک (45) خود را به «هشیاری و وطن پرستی قاطبه ی مردم فرانسه و یکایک فرانسویان» می‌سپارد و حال آنکه در یکی از مواد پیشین، همین فرانسویان «هشیار و وطن پرست» را به دقیقترین مراقبت های قضایی «دیوان عالی» که برای همین منظور اختراع شده بود سپرده است. این چنین بود قانون اساسی سال 1848 که روز دوم دسامبر 1851 ساقط شده و آن هم نه بر اثر ضربه ی سر، بلکه صرفاً بر اثر تماس با یک کلاه، هر چند که این کلاه، کلاه سه گوش ناپلئونی بود.

در همان هنگامی که جمهوریخواهان بورژوا در مجلس به طرح و بحث و رأی گیری درباره ی این قانون اساسی مشغول بودند، کاویناک بیرون از مجلس، پاریس را با نیروی حکومت نظامی اداره می‌کرد. حکومت نظامی پاریس در دورانی که مجلس مؤسسان درد زایمان جمهوری داشت نقش قابله را برای آن بازی می‌کرد. اگر دیدیم که قانون اساسی پس به ضرب هر نیزه نابود شد، در عوض نباید فراموش کنیم که همین سرنیزه آن هم در حالی که سینه ی مردم را نشانه گرفته بود، مأموریت داشت قانون اساسی را تا زمانی که هنوز در رحم مادر بود حراست نماید و به آن کمک کند تا تولد یابد. نیاکان «جمهوریخواهان محترم» نماد خود، یعنی پرچم سه رنگ را به سراسر اروپا فرستادند. «جمهوریخواهان محترم» هم به نوبه خودشان اختراعی کردند که خود راه خویش را در سراسر قاره هموار ساخت، لیکن با عشقی زوال ناپذیر آنقدر بازگشت خود را به فرانسه تکرارکرد تا سرانجام در نیمی از ایالات فرانسه حق اقامت یافت- این اختراع همان حکومت نظامی بود. اختراعی عالی که در جریان انقلاب فرانسه هر چند یکبار در یکایک بحران های متوالی به کار می‌رفت. ولی سربازخانه و اردوگاه که بدین طریق هر چند یکبار به جامعه فرانسه تحمیل می‌شد نه تا مغزش را تحت فشار قرار دهند و به سکوتش وادارند؛ شمشیرو تفنگ که هر چند یکبار دادرسی و رتق و فتق امور، سرپرستی و سانسور، وظایف پلیس و نگهبانی شب به آنان واگذار می‌شد؛ سبیل و اونیفورم سربازی که هر چند یکبار عقل کل جامعه و مربی جامعه اعلام می‌شد- چگونه ممکن بود [ دارندگان ] این امکانات یعنی سربازخانه و اردوگاه، شمشیر و تفنگ، سبیل و اونیفورم سربازی، سرانجام به این فکر نیفتند که بهتر است با اعلام رژیم خود به مثابه عالیترین شکل رژیم و رهایی کامل جامعه از هم و غم حکومت بر خود- برای همیشه جامعه را نجات دهند؛ آنها ناگزیر به این فکر می‌رسیدند، زیرا به این ترتیب می‌توانستند در قبال ارائه خدمات عالی تر، پاداش بهتری دریافت کنند، حال آنکه در شرایط موجود در قبال برقراری حکومت نظامی هر چند یکبار و نجات جامعه تحت فرمان این یا آن جناح بورژوازی، جز چندکشته و زخمی و چند تبسم دوستانه بورژواها چیز خیلی مهمی نصیبشان نمی شود. چرا ارتش سرانجام یکبار بازی حکومت نظامی را به سود خود و برای تأمین منافع خود انجام ندهد و در عین حال جیب بورژواها را خالی کند؟ سریع باید اشاره کنیم که نباید فراموش کردکه سرهنگ برنارد (46) همان رئیس کمیسیون های نظامی که در زمان کاوینات 15000 تن از قیام کنندگان را به تبعیدگاه‌ها فرستاده بود، در این لحظه بار دیگر در رأس کمیسیون های نظامی مأمور پاریس قرار داشت.

اگر جمهوریخواهان خالص «محترم» با اعلام حکومت نظامی در پاریس خزانه ای را آماده کردند که در آن بعدها می‌بایست پره توریان های (47) دوم دسامبر 1851 برویند؛ همچنین خدمت دیگری از نوع دیگر انجام دادند که شایسته تحسین است: اینان به جای اینکه به شیوه سابق خود در دوران لویی فیلپ، احساسات ملی را برانگیزند- حال که نیروی ملت در اختیارشان قرار گرفته بود- در برابر دول خارجی پیشانی بر زمین ساییدند و به جای آنکه ایتالیا را آزاد کنند به اتریشی‌ها و سپاهیان ناپل اجازه دادند تا بار دیگر ایتالیا را به اسارت درآورند. انتخاب لویی بناپارت به ریاست جمهوری در 10دسامبر 1848 به دوران دیکاتوری کاویناک و مجلس مؤسسان پایان بخشید.
اصل 44 قانون اسامی می‌گوید: «هرکس که زمانی تابعیت فرانسوی خود را از دست داده باشد، نمی تواند رئیس جمهوری فرانسه باشد.» نخستین رئیس جمهوری فرانسه، لویی ناپلئون بناپارت نه فقط تابعیت فرانسوی خود را از دست داده بود، نه تنها در انگلستان کنستابل مخصوص (48) [ یکی از عناوین پلیسی در انگلستان ] بود، بلکه علاوه بر همه اینها تابعیت سویس را هم اختیارکرده بود.
من درباره اهمیت انتخابات 10 دسامبر در جای دیگری سخن گفته ام و در اینجا دیگر به آن باز نمی گردم. کافی است یادآور شوم که این انتخابات واکنشی بود از طرف دهقانان (که می‌بایستی هزینه انقلاب فوریه را بپردازند) در قبال طبقات دیگر ملت، و به عبارت دیگر واکنشی بود از طرف ده در قبال شهر. این انتخابات هم از طرف ارتش که جمهوریخواهان عضو حزب «ناسیونال» نه افتخار و نه اضافه حقوقی برایش قائل شدند، و هم در میان بورژوازی بزرگ که به بناپارت به عنوان پلی به سوی استقرار سلطنت درود می‌فرستادند، و هم در میان پرولترها و خرده بورژواها که مقدم او را به عنوان کیفر دهنده کاویناک گرامی می‌داشتند. با استقبال شایان روبرو شد. در ادامه مطالب درباره چگونگی روابط یا برخورد دهقانان با انقلاب فرانسه به تفصیل سخن خواهم گفت.
فاصله ی میان 20 دسامبر سال 1848 تا انحلال مجلس مؤسسان که در ماه مه سال 1849 صورت گرفت تاریخ سقوط جمهوریخواهان بورژواست. آنان پس از آنکه رژیم جمهوری را برای بورژوازی پی ریزی کردند، و پرولتاریای انقلابی را از میدان به در کردند، و خرده بورژوازی دموکرات را به سکوت واداشتند، خود به وسیله قاطبه ی بورژوازی که جمهوری را محقانه جزو مایملک خود می‌دانست، کنارگذاشته شدند. این قاطبه بورژوازی، سلطنت طلب بود. بخشی از آن، یعنی زمینداران بزرگ در دوران احیای سلطنت ژوئیه [1811-1830] حاکم و به این مناسبت مدافع مالکیت بزرگ موروثی یا لژیتیمیست (49) بودند. بخش دیگر آن، یعنی آریستوکرات های مالی و صاحبان صنایع بزرگ در دوران سلطنت ژوئیه [ 1830-48 ] حاکم و در نتیجه مدافع بورژوازی صنعتی یا اورلئانیست (50) بودند. ستاد فرماندهی ارتش، دانشگاه، کلیسا، هیأت وکلای دادگستری، آکادمی و مطبوعات، البته به نسبت های متفاوت در بین این دو بخش دیده می‌شدند. این هر دو بخش بورژوازی در وجود جمهوری بورژوازی شکل خاصی از دولت را یافت که نه نام بوربون‌ها و نه نام اورلئان ها، بلکه نام سرمایه بر آن بود و تحت این نام هر دو بخش می‌توانستند مشترکاً حکومت کنند. قیام ژوئن آنها را در حزب «نظم و آرامش» متحد ساخته بود. حال وقت آن رسیده بود که ابتدا دار و دسته جمهوریخواهان بورژوا راکه هنوزکرسی های مجلس ملی را در اشغال خود داشتند از مجلس بیرون برانند. این جمهوریخواهان خالص به همان اندازه که در اعمال زور علیه مردم بیرحم و خشن بودند، حالا که پای مبارزه به میان آمده بود خود را ترسو، بزدل، زبون و ناتوان نشان دادند و درست هنگامی که می‌بایست از جمهوریخواهی خود و از حق قانونگذاری خود در قبال قوه مجریه و سلطنت طلبان دفاع کنند راه فرار در پیش گرفتند. من در اینجا لزومی نمی بینم که به شرح تاریخچه ی ننگین از هم پاشیدگی آنان بپردازم. آنان سقوط نکردند بلکه محو و نابود شدند. فاتحه آنان برای همیشه خوانده شد و در دوران بعدی، چه در داخل و چه در خارج مجلس تنها حکم خاطره ای را دارند که فقط وقتی زنده می‌شود که باز نامی از جمهوری به میان آید و تعارض انقلابی را خطر سقوط به نازلترین سطح تهدید کند. در حاشیه یادآور می‌شوم که روزنامه «ناسیونال» که عنوان خود را به این حزب داده بود در دوران بعدی به سوسیالیسم گروید.
قبل از اینکه بررسی این دوره را به پایان رسانیم باید باز هم به عقب برگردیم و به آن دو نیرویی نظر افکنیم که از 20 دسامبر 1848 تا پایان مجلس مؤسسان تحت پیوندی دو جانبه ادامه حیات می‌دادند. و در 2 دسامبر 1851 یکی از آنها دیگری را نابودکرد. منظور ما از یکسو لویی بناپارت و از سوی دیگر حزب سلطنت طلبان مؤتلف، حزب نظم و آرامش، حزب بورژوازی بزرگ است. بناپارت پس از جلوس بر مسند ریاست جمهوری بی درنگ کابینه ای از حزب نظم روی کار آورد و اودیلون بارو(51)- رئیس قبلی لیبرال ترین جناح بورژوازی پارلمانتاریستا - را بر رأس آن گماشت. مسیو بارو بالاخره موفق شد به کابینه ای که شبح آن از سال 1830 او را تعقیب می‌کرد، وارد شود و از آن هم بالاتر به ریاست این کابینه برسد. او این موفقیت را نه آن طورکه در زمان لویی فیلیپ می‌پنداشت، یعنی نه به عنوان پیشروترین رهبر مخالف پارلمانی، بلکه به عنوان متحد تمام دشمنان سوگند خورده خود یعنی ژزوئیت‌ها (52) و لژیتمیست‌ها آن هم با وظیفه به گور سپردن پارلمان به دست آورد. او سرانجام عروس را به خانه رساند، ولی پس از آنکه روسپی شده بود. هیأت وزیران در نخستین نشست خود تصمیم گرفتند به رم نیرو گسیل دارند و ضمناً قرار گذاشتند این کار را پنهان از مجلس مؤسسان انجام دهند و اعتبار لازم را هم با بهانه ای جعلی از چنگ مجلس بیرون بکشند. بدین ترتیب این کابینه اولین فعالیت خود را با فریب مجلس مؤسسان و توطئه چینی با حکومت های مطلقه خارجی علیه جمهوری انقلابی روم آغاز نمود. بناپارت به همین وسیله و با توسل به همین شیوه‌ها بود که کودتای دوم دسامبر خود را علیه مجلس مقننه سلطنت طلب و جمهوری قانون اساسی آن تدارک دید. فراموش نکنیم که همان حزبی که روز 20 دسامبر 1848کابینه بناپارتی را تشکیل داد، روز 2 دسامبر 1851 در مجلس مقننه ملی حائز اکثریت گردید.
در ماه اوت مجلس مؤسسان تصمیم گرفت تا هنگام وضع و اعلام یک سلسله قوانین ارگانیک مکمل قانون اسامی از انحلال خود پرهیز کند. روز 6 ژانویه 1849 حزب نظم و آرامش از طریق راتو (53) نماینده خود به مجلس پیشنهاد کردکه از قوانین ارگانیک دست بردارد و تصمیم به انحلال خود بگیرد. نه تنها کابینه ی تحت ریاست مسیو اودیلون بارو بلکه تمام نمایندگان سلطنت طلب مجلس ملی در این لحظه آمرانه اعلام می‌کردند که انحلال مجلس برای اعاده اعتبار و تقویت نظم و آرامش و پایان بخشیدن به ترتیبات موقت نامعین و برقراری یک وضع معین و قطعی ضروری است، وجود مجلس،کارایی دولت جدید را مختل می‌سازد و فقط از روی کینه جویی در تجدید حیات خود می‌کوشد و این امر مملکت را خسته کرده است. بناپارت تمام این طعن و لعن های ضد قوه مقننه را به دقت در نظرگرفت، آنها را از بر کرد و روز 2 دسامبر 1851 به سلطنت طلبان پارلمانتاریست ثابت نمود که از آنان چیزهایی آموخته است، و حرف های خودشان را علیه خودشان به کار برد.
کابینه ی بارو و حزب نظم و آرامش از این هم فراتر رفتند. به اغوای آنان در سراسر فرانسه دادخواست‌ها یا عریضه‌هایی برای مجلس ملی فرستاده شد که در آنها خیلی مؤدبانه از مجلس خواهش می‌شد رفع زحمت کند. بدین طریق آنان توده های غیر متشکل مردم را علیه مجلس ملی، علیه این مظهر اراده مردم که بر مبنای قانون اساسی متشکل شده بود، برانگیختند و به ناپلئون آموختند که برای اقدام علیه مجالس پارلمانی از مردم مددگیرد. روز 29 ژانویه سرانجام لحظه ای فرا رسید که مجلس مؤسسان مجبور شد مسأله انحلال خود را حل کند. در این روز ساختمانی که جلسه مجلس در آن بر پا بود به وسیله نیروی نظامی اشغال گردید. شانگارنیه (54) ژنرال حزب نظم که سرفرماندهی گارد ملی و واحدهای عملیات جنگی را در دست داشت در پاریس به آرایش نظامی بزرگی دست زد، به طوری که گویی جنگ قریب الوقوع است، سلطنت طلبان مؤتلف، مجلس را تهدید کردند که در صورت عدم تسلیم آنها از زور استفاده خواهندکرد. مجلس تسلیم شد و فقط با چانه زدن توانست مهلت بسیار کوتاهی به دست آورد. اما بیست و نهم ژانویه 1849 چیزی جز همان کودتای دوم دسامبر 1851 نبود، با این تفاوت که این یکی را سلطنت طلبان در اتحاد با بناپارت علیه مجلس ملی جمهوری انجام دادند. حضرات سلطنت طلب متوجه نشدند یا نخواستند متوجه شوندکه بناپارت از حوادث 29 ژانویه 1849 استفاده کرده است تا بخشی از نیروهای نظامی را وادارکند جلوی کاخ توئیلری از مقابلش رژه بروند. او با اشتیاق به این نخستین احضار عمومی نیروی نظامی علیه قدرت پارلمان دست زد تاگالیگولا (55) را به آنان یادآور شود، ولی آنان فقط شانگارنیه خود را می‌دیدند.
انگیزه ای که بویژه حزب نظم و آرامش را بر آن داشت تا با توسل به زور حیات مجلس مؤسسان را کوتاه کند، قوانین ارگانیک مکمل قانون اساسی یعنی قانون آموزش و پرورش، قانون مذهب و غیره بود. برای سلطنت طلبان مؤتلف این مطلب بسیار اهمیت داشت که این قوانین توسط خود آنان وضع می‌شد نه توسط جمهوریخواهان که مورد بی اعتمادی و به گمانی قرارگرفته بودند. در زمره این قوانین ارگانیک یکی هم قانون مسئولیت رئیس جمهور بود. در سال 1851 نیز مجلس مقننه مشغول تهیه و تنظیم همین قانون بودکه بناپارت این کودتا را باکودتای 2 دسامبر خود پاسخ گفت یا به عبارتی آن را دفع نمود. سلطنت طلبان مؤتلف در مبارزات یا کارزار پارلمانی زمستان سال 1851 چه چیزها که نمی دادند تا قانون حاضر و آماده ای درباره مسئولیت رئیس جمهور داشته باشند و آن هم قانونی که توسط مجلس مؤسسان غیرقابل اعتماد و ستیزه جو صادر شده باشد!
پس از آنکه مجلس مؤسسان در 29 ژانویه 1849 خود آخرین صلاح خود را شکست، کابینه ی بارو و دوستان نظم و آرامش قصه نابودیش را داشتند و براق تحقیرش از هر فرصتی استفاده می‌کردند، به طوری که این مجلس ناتوان و نومید از خود را به وضع قوانینی واداشتند که آخرین بازمانده های احترامش را هم در جامعه از دست بدهد. بناپارت که در رؤیای ناپلئون شدن متفرق بود به حد کافی گستاخی داشت که از این حقارت قدرت پارلمان علناً بهره برداری نماید. بدین معنی که وقتی مجلس ملی روز 8 مه 1849 به مناسبت اشغال چیویتاوکیا (56) [ بندری در ایتالیا ] توسط ژنرال اودینو ضمن استیضاح کابینه فرمان بازگشت سپاه اعزامی به روم را صادر نمود، بناپارت همان شب در روزنامه منیتور (57) [ ارگان رسمی دولت ] نامه ای خطاب به اودینو منتشر نمود و در آن به پاس عملیات قهرمانانه‌اش به او تهنیت گفت و بر خلاف قلم اندازی پالرمان نشین‌ها قیافه ی حامی جوانمرد ارتش را به خود گرفت. سلطنت طلبان که او را صرفاً بازیچه ی خود می‌دانستند به این کار او پوزخند زدند. سرانجام وقتی ماراست رئیس مجلس مؤسسان که برای لحظه ای متوجه وجود خطر برای مجلس ملی شده بود، به اتکاء قانون اساسی یکی از سرهنگان را با هنگ او احضار کرد، سرهنگ با استناد به انضباط نظامی از حضور خودداری ورزید و به ماراست پیشنهاد کرد تا در این مورد به شانگارنیه رجوع نماید. شانگارنیه با زخم زبان یا سخن نیشدار به ماراست جواب رد داد و گفت من سرنیزه های ذیشعور را دوست ندارم. در نوامبر سال 1851 که سلطنت طلبان مؤتلف در صدد آغاز مبارزه قاطع علیه بناپارت بودند، کوشیدند تا اصل احضار مستقیم نیروهای نظامی به دستور شخص رئیس مجلس را در طرح کذایی خود به نام طرح کستورها (58) بگنجانند. لوفلو یکی از ژنرال های آنان این طرح را امضاءکرد. ولی رأی دادن شانگارنیه به آن عبث، و تجلیلی هم که تی یر (59) از عقل دوراندیش مجلس مؤسسان فقید به عمل آورد، بیهوده بود. سن آرنو (60) وزیر جنگ به شانگارنیه همان جوابی را داد که او به ماراست داده بود و آن هم در میان کف زدن های مونتانی !
بدین سان حزب نظم و آرامش هنگاهی که هنوز مجلس ملی نبود و فقط کابینه بود خود بر رژیم پارلمانی داغ ننگ کوبید، و زمانی که کودتای 2 دسامبر 1851این رژیم را از فرانسه بیرون می‌راند فریادش بلند شد!
برایش سفر خوشی را آرزو می‌کنیم !

پی‌نوشت‌ها:

1- Caussidiere (1808 تا 1861) از دموکرات های خرده بورژوازی مخالف سلطنت ژوئیه در سال های 1830 تا 48 که پس از انقلاب فوریه 1848 برای چند ماهی رئیس پلیس و نماینده مجلس مؤسسان شد و سرانجام در همان سال 1848 به انگلستان مهاجرت کرد.
2- Danton (1749 تا 1794) رهبر جناح راست ژاکوبن‌ها بود. ژاکوبن‌ها از انقلابیون بورژوادموکرات یا اعضای کلوپ سیاسی رادیکال در انقلاب بورژوایی 1789 تا 1794 به شمار می‌رفتند.
3- Louis Blanc (1810 تا 1813) سوسیالیست خرده بورژوایی که در سال 1848 عضو دولت موقت شد و با بورژوازی سازش کرد. او در سال 1848 به انگلستان مهاجرت نمود و ازآنجا رهبر مهاجران خرده بورژوا گردید.
4- Robespierre (1758 تا 1794) رهبر جناح چپ ژاکوبن‌ها و رئیس دولت در سال های 1793 تا 94.
5- Montagne ، لقب نمایندگان احزاب چپ در مجلس انقلابی فرانسه (کنوانسیون) دوران انقلاب بورژوایی.
6- برومر(Brumaire) اسم دومین شاه در تقویم دوران انقلاب بورژوایی فرانسه بود که با سرنگونی سلطنت پس از 21 سپتامبر 1793 آغاز شد. در این تقویم هر سال به دوازده ماه و هر ماه به سی روز تقسیم می‌شد و چند روزی هم به عنوان مکمل سال تعیین می‌گردید. هجدهم برومر (نهم نوامبر 1799) روزکودتای ناپلئون بناپارت بود که به استقرار دیکتاتوری ناپلئون اول منجرگردید. لویی بناپارت برادر زاده ناپلئون بناپارت، در روز دوم سپتامبر 1851، کودتا کرد. مارکس «هجدهم برومر» را به جای کلمه ی کودتا به کار برده است.
7- Luther (1830 تا 1546) رهبر اصلاح طلبان آیین مسیحیت و بنیانگذار پروتستانیسم یا لوترنیسم در آلمان.
8- Apostel Paul، یکی از حواریون عیسی که در سال 67 میلادی در زمان نرون به صلیب کشیده شد.
9- «Camille Desmoulins» (1760 تا 1794) نویسنده و رهبر انقلاب بورژوازی قرنی هجدهم فرانسه ژاکوبن راست.
10- Antediluvian Colossi ، به موجب روایات تورات این موجودات از آسمانی به زمین آمده بودند.
11- Brutuses ، سیاستمدار رومی مخالف ژول سزار.
12- Gracchi ، دو تن از نمایدگان منتخب مردم (تریپون) در روم باستان که در جهت تأمین منافع دهقانان فعالیت می‌کردند.
13- Publicolas، سیاستمداران دوران جمهوری روم.
14- tribunes، به اعضای منتخب مردم در جمهوری روم باستان اطلاق می‌شد که از منافع اعضای طبقات پایین جامعه به ویژه دهقانان دفاع می‌کردند.
15- Caesar، سردار و سیاستمدار روم باستان.
16- Says، ژان باتیست (1767 تا 1842)، اقتصاددان فرانسوی، شاگرد آدام اسمیت.
17- Cousins، (1796 تا 1867) فیلسوف فرانسوی.
18- Royer Collards، (1763 تا 1845) فیلسوف و سیاستمدار فرانسوی.
19- Benjamin Constants ، مورخ و سیاستمدار فرانسوی که در سال های 1840 تا 1848 سیاست داخلی و خارجی فرانسه را رهبری کرد.
20- Guizots.
21- Habakkuk.
22- Marrast، (1801 تا 1825) نویسنده و سیاستمدار فرانسوی، از رهبران بورژوا و جمهوری خواه میانه رو.
23- Bailly، (1736 تا 1793) منجم فرانسوی و از شخصیت های انقلاب بورژوازی فرانسه و از رهبران بورژوا لیبرال طرفدار قانون اساسی.
24-Bedlam.
25- روزی که لویی بناپارت برادرزاده ناپلئون بناپارت به ریاست جمهوری فرانسه انتخاب شد.
26- Rhodes: نام جزیره و شهری در جنوب شرقی یونان در دریای اژه. شهر رودز در سال 408 ق.م. احداث شد و در آن مجسمه ای برنزی معروف به هیولای رودز نصب شده بود که یکی از عجایب هفتگانه ی جهان به شمار می‌رفت. احتمالاً اشاره به این موضوع است. م.
27- دومین یکشنبه ماه مه 1852 روزی بود که طبق قانون اساسی بناپارت به عنوان رئیس جمهور می‌بایستی بازنشسته شود.
28- Chiliasts.
29- اشاره به احکام غیر معتبر دارد.
30- اشاره است به داستانی که «تیت لو» مورخ مردمی در اواخر قرن اول پیش از میلاد نقل می‌کند و به موجب آن در سال 390 پیش از میلاد شبی که سپاهیان قبائل گل وارد شهر روم شده بودند، رومی‌ها قسمت اعظم شهر را رها کرده و به ارک کاپتول (قصر ژوپتر) عقب نشست بودند. گل‌ها در سکوت شب بی سر و صدا به کاپیتول نزدیک می‌شدند. حرکت آنان چنان بی صدا انجام می‌گرفت که حتی سگ‌ها هم متوجه نشدند اما وقتی که در سر راه خود به دسته ای از غازها برخوردند که رومی‌ها آنها را وقف ژونون، الهه ی باران، و زن ژوپترکرده بودند و از خوراک خود گرفته به آنها می‌دادند، این غازها به سر و صدا درآمدند و بدین ترتیب رومی‌ها متوجه ورودگل‌ها شدند و با پرتاب تیر و سنگ آنان را
وادار به عقب نشینی نمودند و این پیروزی خود را مرهون عنایت ژونون دانستند. از آن تاریخ به بعد به کار بردن اصطلاح «غار و غور غازها، کاپیتول را نجات داد» برای اشاره به توجیهات غیر علمی یا امر بی اهمیتی که گاه بر حسب اتفاق منشأ امر مهمی می‌گردد، معمول گردید.
31- Blanqui.
32- اشاره ای است به یک روایت تاریخی که به موجب آن کنستانتین اول امپراتور که به نخستین بار مسیحیت را به عنوان مذهب رسمی امپراتوری خود پذیرفت در جنگ علیه ماکنیتوس (امپراتور روم از 306 تا 312 میلادی) قلب سپاه خود را با علمی از صلیب می‌آراست که این عبارت لاتینی بر آن
نقش بسته بود: “ In this Sign thou Shalt Conquer” یعنی: با این علامت پیروز خواهی شد.
33- Crapulinski: کراپولینسکی قهرمان منظومه «دو شوالیه یا دو شهسوار» اثر هاینه شاعر آلمانی است و در اینجا منظور مارکس ازکراپولینسکی همان لویی بناپارت است.
34- National.
35- Journal des Debets. Politiques st Litereraires.
این روزنامه در سال 1789 در پاریس انتشار یافت. در دوره سلطنت ژونیه یعنی سلطنت لوئی فیلیپ (ژوئیه 1830 تا فوریه 1848) روزنامه دولتی و ارگان بورژوازی طرفدار سلسله داران بود. در انقلاب 1848 این روزنامه از مواضع بورژوازی ضد انقلابی و از حزب آن موسوم به حزب نظم و آرامش هواداری می‌کرد.
36- Duchess of Orleans.
37- Ledru- Rollin.
38- Cavaignac.
39- به موجب روایات تورات، یهوه دو باغ آفرید: باغ عدن در سمت شرق و باغ دیگر که همان زمین ماست. در باغ عدن درخت زندگی (شجره الحیات) را رویاند که خوردن میوه ی آن حیات را فنا ناپذیر و جاویدان می‌ساخت و در باغ دیگر درخت معرفت (شجره المعرفه) را رویاند که خوردن میوه ی آن حیات را فناپذیر می‌نمود. ثعبان (مار) می‌خواست ثمره درخت حیات را به حوا بخوراند. یهوه بر او پیشی گرفت و حوا را از عدن بیرون راند و ثعبان را نفرین کرد که همواره بر شکم بخزد. حوا خواستار میوه درخت معرفت (درخت شناخت نیک و بد) شد با خوردن میوه آن به درد زایمان و مرگ محکوم گردید. در اینجا منظور مارکس این است که جناح «ناسیونال»، از ثمره یا میوه درخت شناخت
یعنی رنج و تعبد و زوال و مرگ بهره مند شد، نه درخت حیات یعنی فناناپذیری و ابدیت.
40- این منشور متعاقب انقلاب سال 1830 در فرانسه به تصویب رسید و قانون اساسی سلطنت ژوئیه بود و در آن حق حاکمیت ملت به طور صوری به رسمیت شناخته می‌شد، اختیارات شاه کمی محدود می‌گشت ولی دستگاه پلیسی و بوروکراتیک و قوانین شاید ضد جنبش کارگری و دموکراتیک بدون
تغییر می‌ماند.
41- Achilles : در داستان های یونان باستان آشیل قهرمان منظومه حماسی «ایلیاد» هومر بود. نقطه ی عطف این قهرمان رویین تن پایش بود و از این رو در میدان جنگ به محض اینکه تیری به پاشنه ی پایش اصابت کرد از پای درآمد.
42- اعضای فرقه کاتولیک ترابیست این عبارت را به جای سلام به کار می‌برند.
43- Clichy : زندان کلیشی در سال های 1826 تا 1867 در پاریس دایر شد، معروف به زندان بدهکاران.
44- Thetis.
45- Meloderamatic.
46- Colonel Bernard:که پس ازکودتای 2 دسامبر 1851 خواهان محاکمه جمهوری خواهان ضد بناپارتیست شد.
47- Practorians : پره توریان عنوان گاردهای محافظ اعضای طبقه حاکم در روم بود و در اینجا مارکس این عنوان را در موردگاردهای محافظ لویی بناپارت به کار برده است.
48- Special Constable.
49- Legitimists.
50- Orleanist.
51- Odilon Barrot.
52- Jesuits.
53- Rateau.
54- Changarnier.
55- Caligula: امپرا تور جبار روم که خودکامگی را به حد نهایی خود رسانده بود. سرانجام به وسیله گارد پره توریان که او را به سلطنت رسانده بود به قتل رسید.
56- Civitavecchia.
57- Moniteur.
58- Quaestors Bill: این طرح در نوامبر 1851 توسط سه نفر از سلطنت طلبان که کستور یا خزانه دار مجلس مقننه و نماینده مختار مجلس در امور اقتصادی، مالی و حفظ امنیت مجلس بودند، پیشنهاد شد این طرح در 17 نوامبر رد شد. هنگام اخذ رأی مرتانی - جناح چپ مجلس که سلطنت
طلبان را خطر عمده می‌دانست- از بناپارتیست‌ها پشتیبانی می‌کرد.
59- Thiers.
60- Saint- Arnaud: یک از سازمان دهندگان کودتای 2 دسامبر 1851.

منبع مقاله :
کاپلان، لورنس؛ (1375)، مطالعه تطبیقی انقلاب از کرامول تا کاسترو، دکتر محمد عبدالهی، تهران: انتشارات دانشگاه علامه طباطبایی، چاپ اول



 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط