زندگانى امام على بن موسى الرضا (علیه السلام)
امام هشتم شيعيان، حضرت على بن موس الرضا- (ع)- برطبق قول مشهور در تاريخ 11 ذيقعده سال 148 و بنا به قول ديگرى 11 ذيحجه در مدينه چشم به جهان گشودند. جد بزرگوارشان امام صادق (ع) به فرزندشان ، امام كاظم- عليه السلام- اشاره نموده، فرمودند: "خداوند عز و جل، دادرس و فريادرس اين امت است و نور و فهم و حكم اين امت را كه بهترين مولود است از صلب او بيرون خواهد آورد . . . ."
نام شريف آن حضرت، "على"، كنيه ايشان "ابوالحسن" و القاب شريفش "رضا" ، "صابر"، "فاضل"، "رضى"، و "وفى" بوده است كه "رضا" از همه معروفتر است. مادر آن حضرت، اسامى متعددى داشتند، از جمله: تكتم، نجمه، سمانه، اروى و امالبنين.
حضرت رضا (ع) به علم و دانش معروف و مشهور بودند. مأمون، خليفه عباسى، مجالس متعددى با حضور فقها، متكلمين و علماى اديان مختلف تشكيل میداد تا با آن امام مناظره كنند و ايشان كه از آبشخور وحى، سيراب و دروازه شهر علم و حكمت نبوى بودند، بر همگى غالب میآمدند و همگان به قصور فهم و دانش خويش در برابر اين درياى بی پايان اعتراف مینمودند. امام صادق- (ع)- مكررا به فرزندشان امام كاظم-(ع)- می فرمودند: "عالم آل محمد در صلب تو است اى كاش من، او را درك می كردم! او همنام اميرالمؤمنين، على- (ع)- است."
از جمله خصوصيات اخلاقى آن حضرت اين است كه ايشان هيچ گاه سخنى را قطع نمی كردند. در حضور ديگران پاى خود را دراز نمی كردند و هيچ گاه آب دهان بر زمين نمی انداختند و چون سفره غذا را می گستراندند، با تمام غلامان خود بر سر سفره حاضر می شدند و غذا می خوردند و از هر غذايى كه در سفره بود، بهترين قسمت آن را جدا كرده، براى مستمندان می فرستادند. بسيار صدقه می دادند و اين كار رابيشتر اوقات در تاريكى شب به انجام می رساندند.مأمون، خليفه عباسى، همچون اسلاف پيشينش، اهل بيت پيامبر- (ع)- را بزرگترين مانع حكومت خود می دانست. لذا در صدد مهاركردن اين خطر عظيم برآمد، ولى نه به روش پيشينيان كه همواره از راه زور وارد می شدند و با سياستى ماهرانه، امام را به خراسان طلبيد. ابتدا خواست خود را از خلافت عزل كند و امام را به اين مقام منصوب كند. تا هم مقام خلافت را (كه منصبى الهى است) پايين آورد منصبى دنيايى وانمود سازد. و در نظر مردم پست جلوه دهد و همچنين وانمود كند كه لازم نيست خليفه را پيامبر و ائمه (ص) از جانب خداوند معرفى كنند، بلكه او نيز می تواند چنين كند و امام را نيز طالب حكومت معرفى كند. همچنين او قصد داشت شورشهايى را كه در اطراف مملكت اسلامى توسط سادات رهبرى می شد خاموش سازد زيرا اگر بزرگ خاندان تشيع و رهبر آنان با حكومت سازش می كرد، بقيه نيز مهر سكوت بر لب می زدند. امام در پاسخ درخواست وى فرمود: "اگر خلافت را خداوند براى تو قرار داده است، جايز نيست آن را به ديگرى واگذار كنى و اگر خلافت از آن تو نيست، پس نمی توانى تفويض كنى." مأمون با شدت هر چه تمامتر اصرار می كرد و سعى داشت امام را به قبول اين امر وادار كند، ولى آن حضرت نمی پذيرفتند. سرانجام مأمون گفت: "اگر خلافت را نمی پذيرى، پس ولايتعهدى مرا بپذير!" بين امام و مأمون سخنانى رد و بدل شد و امام به مأمون فرمود: "من می دانم غرض تو چيست." مأمون گفت: "غرض من چيست؟" فرمود:"تو می خواهى به مردم وانمود كنى كه على بن موسى الرضا دنيا را ترك نكرده بود، بلكه دنيا او را ترك كرده بود و اكنون كه توانست به دنيا دست يابد، ولايتعهدى را قبول كرد." مأمون گفت: "شما پيوسته سخنان ناگوار می گويى و از قدرت و خشم من در امان ماندهاى. به خدا قسم، اگر ولايتعهدى را نپذيرى، گردنت را میزنم!" امام فرمود: "خداوند نفرموده است كه من خود را به هلاكت افكنم و اگر مجبور باشم، قبول می كنم، به شرطى كه كسى را عزل و نصب نكنم و هيچ رسم و سنتى را بر هم نزنم و قانون جديدى وضع نكنم و تنها از دور بر امر خلافت نظر كنم." و مأمون پذيرفت. اين واقعه در روز پنچم رمضان رخ داد و روز بعد مأمون از اطرافيان و مردم براى ايشان بيعت گرفت و از آن پس خطيبان و سخنرانان نام امام رضا (ع) را در سخنرانيها با عنوان "وليعهد مسليمن" ذكر می كردند. همچنين مأمون دختر خود "ام حبيب" را به ازدواج امام و دختر ديگرش "ام الفضل" را به ازدواج امام جواد- (ع)- درآورد و بين خود و ايشان قرابت برقرار كرد.
پس از اتمام ماه مبارك رمضان، مأمون تصميم گرفت كه نماز عيد فطر را امام رضا- عليه السلام- برگزار كنند. لذا درخواست خود را مطرح كرد. حضرت فرمودند: "من ولايتعهدى را قبول كردم بشرط آنكه در امور مداخله نكنم. "اما مأمون پاسخ داد: "غرض من آن است كه مردم، فضل شما را بشناسند و ولايتعهديتان مستحكم شود." اصرار امام سودى نداشت، زيرا مردم نيز خواهان اقامه نماز توسط حضرت شدند، لذا امام فرمودند: "نماز عيد را به همان روشى خواهم خواند كه جدم رسول خدا و اميرالمؤمنين می خواندند." مأمون نيز پذيرفت . حضرت غسل كردند، و عمامهاى سفيد بر سر بستند، درحالى كه يك طرف آن را در ميان سينه خود و طرف ديگر را بين دو كتف انداخته بودند، عطر استعمال كردند و با عصا به راه افتادند و به غلامان امر كردند كه هر عملى را كه ايشان انجام می دهند، تكرار كنند. امام جامههاى خود را تا نصف ساق بالا زده، با پاى برهنه به راه افتادند و پس از اندكى حركت، سر به سوى آسمان بلند كردند و تكبير گفتند و به دنبال آن همگان نيز چنين كردند.
امراى لشكر كه اين حالت معنوى را مشاهده كردند، از اسبها پياده شده، با پاى برهنه به دنبال حضرت حركت كردند. كار به جايى رسيد كه تمام مردم شهر در حالى كه می گريستند به دنبال فرزند پيامبر (ص) به راه افتادند. اين كار، يك اقبال عمومى به طرف امام- عليه السلام- و ضربهاى خطرناك بر پيكر مأمون بود. او سخت به وحشت افتاد و با بهانهجويى و عذرتراشى، امام را از بين راه بازگرداند و امامت را شخص ديگرى عهدهدار شد.
نفوذ معنوى امام چنان عظيم بود كه نقشههاى شوم مأمون نقش بر آب شد و نتوانست نتيجهاى مطلوب از عمل خود بگيرد. لذا تصميم گرفت آن حضرت را به شهادت برساند. امام هنگام ورود به خراسان به منزل "حميد بن قحطبه" وارد شدند و محل قبر خود را مشخص ساختند. حضرت به "ابوالصلت"- يكى از اصحاب خود- فرمودند: "مأمون مرا شهيد خواهد كرد و مىخواهد قبر پدرش را قبله قبر من قرار دهد (يعنى مرا طورى دفن كند كه روى من به طرف قبر او باشد)، ولى سنگ بزرگى در آن محل است كه كسى نخواهد توانست آن را بشكند . . ." آنگاه كيفيت حفر قبر خود را براى وى توضيح دادند.
مأمون آن حضرت را با انگور مسموم وبنا به روايتى، با انار مسموم كرده، به شهادت رساند. در تاريخ شهادت آن حضرت اختلاف است. بعضى 14 و بعضى 17 و بعضى روز آخر ماه صفر سال 203 و بعضى 23 ذيقعده را تاريخ شهادت ايشان دانستهاند.
نام شريف آن حضرت، "على"، كنيه ايشان "ابوالحسن" و القاب شريفش "رضا" ، "صابر"، "فاضل"، "رضى"، و "وفى" بوده است كه "رضا" از همه معروفتر است. مادر آن حضرت، اسامى متعددى داشتند، از جمله: تكتم، نجمه، سمانه، اروى و امالبنين.
حضرت رضا (ع) به علم و دانش معروف و مشهور بودند. مأمون، خليفه عباسى، مجالس متعددى با حضور فقها، متكلمين و علماى اديان مختلف تشكيل میداد تا با آن امام مناظره كنند و ايشان كه از آبشخور وحى، سيراب و دروازه شهر علم و حكمت نبوى بودند، بر همگى غالب میآمدند و همگان به قصور فهم و دانش خويش در برابر اين درياى بی پايان اعتراف مینمودند. امام صادق- (ع)- مكررا به فرزندشان امام كاظم-(ع)- می فرمودند: "عالم آل محمد در صلب تو است اى كاش من، او را درك می كردم! او همنام اميرالمؤمنين، على- (ع)- است."
از جمله خصوصيات اخلاقى آن حضرت اين است كه ايشان هيچ گاه سخنى را قطع نمی كردند. در حضور ديگران پاى خود را دراز نمی كردند و هيچ گاه آب دهان بر زمين نمی انداختند و چون سفره غذا را می گستراندند، با تمام غلامان خود بر سر سفره حاضر می شدند و غذا می خوردند و از هر غذايى كه در سفره بود، بهترين قسمت آن را جدا كرده، براى مستمندان می فرستادند. بسيار صدقه می دادند و اين كار رابيشتر اوقات در تاريكى شب به انجام می رساندند.مأمون، خليفه عباسى، همچون اسلاف پيشينش، اهل بيت پيامبر- (ع)- را بزرگترين مانع حكومت خود می دانست. لذا در صدد مهاركردن اين خطر عظيم برآمد، ولى نه به روش پيشينيان كه همواره از راه زور وارد می شدند و با سياستى ماهرانه، امام را به خراسان طلبيد. ابتدا خواست خود را از خلافت عزل كند و امام را به اين مقام منصوب كند. تا هم مقام خلافت را (كه منصبى الهى است) پايين آورد منصبى دنيايى وانمود سازد. و در نظر مردم پست جلوه دهد و همچنين وانمود كند كه لازم نيست خليفه را پيامبر و ائمه (ص) از جانب خداوند معرفى كنند، بلكه او نيز می تواند چنين كند و امام را نيز طالب حكومت معرفى كند. همچنين او قصد داشت شورشهايى را كه در اطراف مملكت اسلامى توسط سادات رهبرى می شد خاموش سازد زيرا اگر بزرگ خاندان تشيع و رهبر آنان با حكومت سازش می كرد، بقيه نيز مهر سكوت بر لب می زدند. امام در پاسخ درخواست وى فرمود: "اگر خلافت را خداوند براى تو قرار داده است، جايز نيست آن را به ديگرى واگذار كنى و اگر خلافت از آن تو نيست، پس نمی توانى تفويض كنى." مأمون با شدت هر چه تمامتر اصرار می كرد و سعى داشت امام را به قبول اين امر وادار كند، ولى آن حضرت نمی پذيرفتند. سرانجام مأمون گفت: "اگر خلافت را نمی پذيرى، پس ولايتعهدى مرا بپذير!" بين امام و مأمون سخنانى رد و بدل شد و امام به مأمون فرمود: "من می دانم غرض تو چيست." مأمون گفت: "غرض من چيست؟" فرمود:"تو می خواهى به مردم وانمود كنى كه على بن موسى الرضا دنيا را ترك نكرده بود، بلكه دنيا او را ترك كرده بود و اكنون كه توانست به دنيا دست يابد، ولايتعهدى را قبول كرد." مأمون گفت: "شما پيوسته سخنان ناگوار می گويى و از قدرت و خشم من در امان ماندهاى. به خدا قسم، اگر ولايتعهدى را نپذيرى، گردنت را میزنم!" امام فرمود: "خداوند نفرموده است كه من خود را به هلاكت افكنم و اگر مجبور باشم، قبول می كنم، به شرطى كه كسى را عزل و نصب نكنم و هيچ رسم و سنتى را بر هم نزنم و قانون جديدى وضع نكنم و تنها از دور بر امر خلافت نظر كنم." و مأمون پذيرفت. اين واقعه در روز پنچم رمضان رخ داد و روز بعد مأمون از اطرافيان و مردم براى ايشان بيعت گرفت و از آن پس خطيبان و سخنرانان نام امام رضا (ع) را در سخنرانيها با عنوان "وليعهد مسليمن" ذكر می كردند. همچنين مأمون دختر خود "ام حبيب" را به ازدواج امام و دختر ديگرش "ام الفضل" را به ازدواج امام جواد- (ع)- درآورد و بين خود و ايشان قرابت برقرار كرد.
پس از اتمام ماه مبارك رمضان، مأمون تصميم گرفت كه نماز عيد فطر را امام رضا- عليه السلام- برگزار كنند. لذا درخواست خود را مطرح كرد. حضرت فرمودند: "من ولايتعهدى را قبول كردم بشرط آنكه در امور مداخله نكنم. "اما مأمون پاسخ داد: "غرض من آن است كه مردم، فضل شما را بشناسند و ولايتعهديتان مستحكم شود." اصرار امام سودى نداشت، زيرا مردم نيز خواهان اقامه نماز توسط حضرت شدند، لذا امام فرمودند: "نماز عيد را به همان روشى خواهم خواند كه جدم رسول خدا و اميرالمؤمنين می خواندند." مأمون نيز پذيرفت . حضرت غسل كردند، و عمامهاى سفيد بر سر بستند، درحالى كه يك طرف آن را در ميان سينه خود و طرف ديگر را بين دو كتف انداخته بودند، عطر استعمال كردند و با عصا به راه افتادند و به غلامان امر كردند كه هر عملى را كه ايشان انجام می دهند، تكرار كنند. امام جامههاى خود را تا نصف ساق بالا زده، با پاى برهنه به راه افتادند و پس از اندكى حركت، سر به سوى آسمان بلند كردند و تكبير گفتند و به دنبال آن همگان نيز چنين كردند.
امراى لشكر كه اين حالت معنوى را مشاهده كردند، از اسبها پياده شده، با پاى برهنه به دنبال حضرت حركت كردند. كار به جايى رسيد كه تمام مردم شهر در حالى كه می گريستند به دنبال فرزند پيامبر (ص) به راه افتادند. اين كار، يك اقبال عمومى به طرف امام- عليه السلام- و ضربهاى خطرناك بر پيكر مأمون بود. او سخت به وحشت افتاد و با بهانهجويى و عذرتراشى، امام را از بين راه بازگرداند و امامت را شخص ديگرى عهدهدار شد.
نفوذ معنوى امام چنان عظيم بود كه نقشههاى شوم مأمون نقش بر آب شد و نتوانست نتيجهاى مطلوب از عمل خود بگيرد. لذا تصميم گرفت آن حضرت را به شهادت برساند. امام هنگام ورود به خراسان به منزل "حميد بن قحطبه" وارد شدند و محل قبر خود را مشخص ساختند. حضرت به "ابوالصلت"- يكى از اصحاب خود- فرمودند: "مأمون مرا شهيد خواهد كرد و مىخواهد قبر پدرش را قبله قبر من قرار دهد (يعنى مرا طورى دفن كند كه روى من به طرف قبر او باشد)، ولى سنگ بزرگى در آن محل است كه كسى نخواهد توانست آن را بشكند . . ." آنگاه كيفيت حفر قبر خود را براى وى توضيح دادند.
مأمون آن حضرت را با انگور مسموم وبنا به روايتى، با انار مسموم كرده، به شهادت رساند. در تاريخ شهادت آن حضرت اختلاف است. بعضى 14 و بعضى 17 و بعضى روز آخر ماه صفر سال 203 و بعضى 23 ذيقعده را تاريخ شهادت ايشان دانستهاند.
حديثى از آن حضرت:
امام در راه سفر خود به خراسان، وارد نيشابور شدند. عده بسيار زيادى دور حضرت را گرفتند و از ايشان طلب حديث كردند. حضرت از پدرشان حضرت كاظم- (ع)-، از پدرشان امام جعفر صادق (ع)، از امام محمد باقر (ع)، از امام زين العابدين (ع)، از امام حسين (ع) از على بن ابى طالب (ع)، از رسول خدا- (ص)- نقل فرمودند كه جبرئيل به آن حضرت عرض كرد: "خداوند می فرمايد: كلمة لا إله إلا الله حصنى. فمن دخل حصنى، أمن من عذابى : كلمه لا إله إلا الله قلعه من است و هر كس داخل قلعه من شود، از عذابم در امان است." (برطبق برخى نقلها پس از لختى درنگ، فرمود:بشروطها و أنا من شروطها: اين امر شروطى دارد و من - يعنى پذيرش ولايت من - از جمله آن شروط هستم.)