نویسنده: آیزاک آسیموف
ترجمه: حمید وثیق زاده
منبع:راسخون
ترجمه: حمید وثیق زاده
منبع:راسخون
دفعهی اول؟ واقعاً؟ ولی حتما چیزهایی دربارهاش شنیدهاید. بله، مطمئن بودم که شنیدهاید.
اگر واقعا به اکتشاف علاقه دارید، باور کنید از تعریف کردنش برایتان خوشحال خواهم شد. همیش دلم میخواسته این داستان را برای کسی نقل کنم، ولی افراد زیادی این فرصت را به من نمیدهند. حتی بعضی ها به من توصیه کردهاند که قضیه را پیش کسی فاش نکنم، چون صحبتهای من هم قاطی داستانها و افسانههایی میشود که دربارهی پدرم میسازند.
با این حال فکر میکنم حقیقت با ارزشتر از آن است که پنهان بماند. وانگهی پندی هم در این ماجرا نهفته است، اینکه: یک نفر ممکن است در زندگی امکانات و تواناییهایش را تنها برای ارضای حس کنجکاوی خود صرف کند و آن گاه کاملاً تصادفی و بدون هیچ قصد قبلی خود را شخصی مورد احترام و ستایش جامعه ببیند.
پدر فقط یک فیزیکدان نظری بود که عمرش را وقف تحقیق دربارهی سفر در زمان کرد. فکر نمیکنم قبلاً هرگز به این موضوع اندیشیده باشد که سفر در زمان چه فایده و اهمیتی میتواند برای نوع بشر داشته باشد. کنجکاوی او فقط در مورد روابط ریاضی حاکم بر عالم بود. متوجه هستید که.
گرسنهاید؟ خیلی خوب. فکر میکنم نیم ساعتی طول بکشد. مسلما برای شخصیتی چون شما تدارک خوبی خواهند دید. این مایهی مباهات ماست.
در ابتدا، پدر مثل هر استاد دانشگاه دیگر ثروت چندانی نداشت ولی سرانجام ثروتمند شد. او در آخرین سالهای زندگیاش ثروتی افسانهای به هم زده بود، و خود من و بچهها و نوههایم هم همین طور... خوب، بگذریم. خودتان میتوانید ببینید. مجسمههایی نیز به یاد او برپا کردهاند. قدیمیترینشان در دامنهی همین تپه است، درست همین جا بود که آن کشف انجام گرفت. میتوانید به راحتی آن را از پنجره ببینید. خوب، میتوانید آن کتیبه را تشخیص بدهید؟ بله، ما در زاویهی بدی ایستادهایم. مهم نیست.
وقتی پدر به تحقیق دربارهی سفر در زمان پرداخت، بیشتر فیزیکدانها این مسئله را به عنوان امری تحقق ناپذیر کاملا رها کرده بودند. جرقهی این موضوع هنگامی زده شد که اولین قیفهای زمان ساخته شدند.
عملا چیز زیادی با آنها دیده نمیشود و کاملا بیقاعده و غیر قابل کنترلاند. آنچه دیده میشود کج و معوج و پرنوسان و حداکثر به قطر 60سانتیمتر است که آن هم به سرعت محو میشود. سعی در تمرکز بر گذشته مانند سعی در تمرکز بر پر سبکی است که در یک گردباد بسیار شدید گرفتار شده است.
محققان کوشیدند قلابهایی را از قیفها بگذرانند و وارد گذشته کنند ولی نتیجه کار به هیچ وجه قابل پیش بینی نبود. بعضی وقتها این روش به مدت چند ثانیه با موفقیت کامل همراه بود، به این شکل که چیزی محکم به آن سوی قلاب آویزان میشد. اما کنترل کنندگان قلاب هیچ وقت نتوانستند چیزی را بیرون بکشند. هرگز چیزی از گذشته بیرون کشیده نشد تا اینکه... خوب، به آن هم خواهیم پرداخت.
پس از پنجاه سال تلاش بینتیجه، فیزیکدانها کلاً به موضوع بیعلاقه شدند. به نظر میرسید تحقیق کاملا به بن بست رسیده است، یک فرجام تلخ. صادقانه بگویم، وقتی به گذشته مینگرم نمیتوانم آنها را مقصر بدانم. حتی بعضیها کوشیدند ثابت کنند که قیفها واقعا گذشته را نشان نمیدهند، ولی از توی قیفها مناظر بسیار زیادی از جانوران زنده دیده شده بود، جانورانی که اینک نسلشان منقرض شده است.
به هر حال هنگامی که سفر در زمان تقریباً به دست فراموشی سپرده شده بود، پدر وارد میدان شد. وی دولت را ترغیب کرد تا بودجهای کافی برای ساختن یک "قیف زمان" اختصاصی در اختیار او قرار دهد، ومجددا به بررسی تمام جوانب این موضوع پرداخت.
من هم که در آن ایام تازه دکترای فیزیکم را گرفته بودم، به او کمک میکردم. اما تلاشهای مشترک ما پس از حدود یک سال با مشکل مواجه شد. پدر در تجدید اعتبارش دچار زحمت شده بود. صاحبان صنایع علاقهای به این موضوع نداشته، و دانشگاه هم به این نتیجه رسیده بود که او با سماجت در بررسی یک موضوع بیحاصل اعتبار و حیثیت آنها را مخدوش میکند. رئیس بخش تحقیقات دانشگاه، که فقط نتایج مادی اعتبارات داده شده برایش معنا و مفهوم داشت، کم کم بنای مخالفت را گذاشت، ابتدددا به طور غیر مستقیم و با اشاره به زمینههای سودآورتری که معطل مانده بود و در نهایت با اخراج پدر از دانشگاه.
البته، خیال میکنم آن آقای رئیس- که هنوز زنده است و وقتی پدر مرد هنوز به حساب و کتاب اعتبارات دانشگاهی رسیدگی میکرد- بعدها کاملا احساس حماقت کرد، زیرا پدر که به دست خود در وصیت نامهاش یک میلیون دلار تمام و کمال برای دانشگاه منظور کرده بود، بلافاصله با افزودن یک قید وصیت مزبور را لغو کرد و با این کار برق از چشم آن آقا پراند. ولی این کار فقط نوعی تلافی پس از مرگ بود. چون سالها قبل...
ببینید، دوست ندارم دستور بدهم، ولی لطفا دیگر چیپس نخورید، حتی آب هم میتواند یک اشتهای تند و تیز را کور کند. خوب دیگر دست نگه دارید.
هر طور بود راه حلی پیدا کردیم. پدر تجهیزاتی را که با اعتبارات قبلی تهیه کرده بودیم، از دانشگاه بیرون آورد و در اینجا مستقر کرد.
اولین سالهایی که تنها و مستقل کار میکردیم به سختی گذشت و من دائماً اصرار میکردم کار را متوقف کنند. ولی او هرگز توجهی نکرد. آدم سرسخت و با ارادهای بود، هر موقع که احتیاج داشتیم میتوانست هزار دلاری از جایی به دست آورد.
زندگی همچنان روال خود را طی میکرد، ولی او اجازه نمیداد چیزی مانع تحقیقش بشود. مادر از دنیا رفت، پدر مدتی به سوگواری پرداخت و بعد سر کارش برگشت. من ازدواج کردم و صاحب یک پسر و بعد یک دختر شدم و نمیتوانستم همیشه در کنار او باشم. او بدون من ادامه داد. حتی یک پایش هم شکست ولی آن هم مانع کار او نشد و ماهها با همان پای شکسته کار کرد.
با این اوصاف من کاملا با دیدهی احترام به او مینگریستم و البته کمکش میکردم. من در منار او نقش یک مشاور را ایفا میکردم و به مذاکره و تبادل نظر با پایتخت نیز میپرداختم. ولی روح و جان طرح، او بود.
با وجود تمان تلاشها و کنکاشها به نتیجه ای نمیرسیدیم. همهی پولی را که با هزار زحمت به دست میآوردیم، با هزار طرح ونقشه در حلقوم یکی از قیفهای زمان سرازیر میکردیم... اما نتیجهای حاصل نمیشد.
به هر حال حتی یک بار هم نتوانستیم قلابی را از قیف بگذرانیم. فقط یک بار به این حالت نزدیک شدیم. قلاب را تقریبا 5 سانتیمتر از سر دیگر قیف بیرون رانده بودیم که ناگهان تصویر واضح شد، مکانی در دوران میان زیوی (مزوزوئیک) بود و یک میلهی فولادی زنگ زده ساخت بشر در کنار یک رودخانه دیده میشد.
اما بالاخره یک روز، یک روز بزرگ و تاریخی، تمرکز به دست آمد و 10 دقیقهی تمام دوام یافت. چنان واقعهی خارقالعادهای که احتمالش از یک در ترلیون است. خدایا! وقتی با دوربینها به تماشا پرداختیم، از شدت هیجان داشتیم دیوانه میشدیم. درست در آن سوی قیف میتوانستیم موجودات زندهای را ببینیم که با جنب و جوش زیاد این سو و آن سو می روند.
سرانجام، "قیف زمان" تراوا شد، به طوری که میشد قسم خورد جریان هوا بین گذشته و ما برقرار شده است. آن تراوایی خفیف باید به دوام درازمدت تمرکز مربوط بوده باشد، ولی ما هرگز نتوانستهایم این مسئله را ثابت کنیم.
در آن لحظه قلابی در دسترس نداشتیم. نمیدانید چه بدشانسیای است! اما همان تراوایی خفیف قیف هم به قدر کافی واضح بود، چون ناگهان چیزی از آن بیرون افتاد، یعنی از گذشته به حال منتقل شد. مات و مبهوت و بیاختیار جلو رفتم و آن را برداشتم.
در همان لحظه تمرکز دستگاه مختل شد، ولی این بار دیگر عصبانی و مأیوس نشدیم. هر دومان با تخیلات سرکش به چیزی که در دست من بود نگاه میکردیم. تودهی گل خشک و سفت شدهای بود که بر اثر برخورد با کنارههای قیف زمان خراشهای زیادی برداشته بود و بر رویش چهارده تخم تقریباً به اندازهی تخم اردک دیده میشد.
به پدر گفتم: تخم دایناسور؟ به نظرت واقعاً تخم دایناسورند؟
پدر پاسخ داد: شاید. نمیتوانیم مطمئن باشیم.
ناگهان با وجد و هیجانی مهار نشدنی گفتم: مگر اینگه از تخم درشان بیاوریم. وبعد با احتیاط فوقالعاده مثل اینکه از طلای ناب باشند آنها را زمین گذاشتم. تخمها از حرارت خورشید ماقبل تاریخ گرم بودند. گفتم: پدر اگر از تخم بیرون بیاوریمشان موجوداتی خواهیم داشت که بیشتر از صد میلیون سال قبل نسلشان منقرض شده است. این اولین مورد خواهد بود که چیزی واقعا از گذشته بیرون میآید. اگر این موضوع را اعلام کنیم... به منافعی میاندیشیدم که میتوانستیم به کمک تبلیغات به دست آوریم، که در کل همه به سود پدر تمام می شد. میتوانستیم نگاه حیرت زدهی آن آقای رئیس را بر چهرهاش ببینیم.
اما پدر در این باره نظر دیگری داشت. با قاطعیت گفت: حتی یک کلمه هم نمیگویم، پسر. اگر این موضوع فاش شود، بیست گروه تحقیقاتی دیگر وارد گود میشوند و به آزمایش قیف زمان میپردازند و مانع پیشرفت من میشوند. فعلاً نه، وقتی معمای قیفها را حل کردم، میتوانی هر طور خواستی دربارهی موضوع تبلیغ کنی. تا آن موقع ... ما ساکت میمانیم. پسر اینطوری نگاهم نکن، تا یک سال دیگر به جواب میرسم. از این بابت مطمئنم.
من تا آن حد مطمئن نبودم ولی یقین داشتم که آن تخمها دلایل و مدارک انکارناپذیری هستند. محفظهی بزرگی ساختم و دمایش را در حد دمای خون تنظیم کردم جریان هوا و بخار آب را هم برقرار کردم و یک زنگ اخبار هم در آن کار گذاشتم که با نخستین نشانههای حرکت در تخمها به صدا در میآمد.
در ساعت سه صبح نوزده روز بعد، آنها از تخم بیرون آمدند. چهارده کانگوروی کوچک با فلسهای تقریبا سبز، پاهای پنجولدار و کمی گوشتالو و دمهای نازک و شلاق مانند. اول فکر کردم تیرانوسوروس هستند، ولی کوچکتر از آن بودند که متعلق به آن گونه از دایناسورها باشند. چند ماه گذشت و آنها از سگهای متوسط الجثه بزرگتر نشدند.
پدر سرخورده و مأیوس به نظر میرسید و من هم ناگزیر شکیبا بودم و شکایتی نمی کردم، به این امید که روزی اجازهی استفادهی تبلیغاتی از دایناسورها را به من بدهد. یکی از آنها قبل از بلوغ مرد و یکی هم در یک نزاع کشته شد، ولی دوازده تای دیگر زنده ماندند: پنج نر و هفت ماده. بهشان هویج خرد شده، تخم مرغ آب پز و شیر میدادم تا بخورند. کم کم از ته دل شیفتهشان شده بودم. آنها فوقالعاده کودن و در عین حال رام و آرام و حقیقتا زیبا بودند. فلسهاشان...
اوه، بله، توصیف آنها کاری ابلهانه است. آن تصویرهای بیبدیل تبلیغاتی، آنها را در معرض تماشای همه قرار داده است. هرچند، در این باره که فکر میکنم میبینم دانستنیهای ناچیزی دربارهی کیسهداران... اوه، از این هم بگذریم، خوب.
اما مدت زیادی طول کشید تا آن تصاویر در جامعه اثر خود را نشان دهند. بگذریم از احساس نامطبوعی که شکل و شمایل آن ها در جامعه بر میانگیخت. پدر همچنان سرسختانه ادامه میداد. یک سال و دو سال و سرانجام سه ساال سپری شد. ما در مورد قیفهای زمان اصلا شانس نداشتیم. آن حادثه دیگر تکرار نشد، با این حال پدر دست از کار نمیکشید.
پنج تا از مادهها تخم گذاشتند و چیزی نگذشت که صاحب بیش از پنجاه تا از آن موجودات شدم.
از پدر پرسیدم: با آنها چکار کنیم؟
گفت: بکششان
معلوم است که من هرگز نمیتوانستم این کار را بکنم.
وقتی آن اتفاق افتاد، تمام منابع مالی ما ته کشیده بود. دیگر پولی برایمان نمانده بود. من به همه جا مراجعه کرده بودم ولی همه با قاطعیت دست رد به سینهام زده بودند. البته من از این بابت حتی خوشحال هم بودم، چون خیال میکردم که پدر دیگر مجبور است دست از کار بکشد. ولی او بی آنکه خم به ابرو بیاورد، خونسرد و بیاعتنا، یک آزمایش دیگر ترتیب داد.
قسم میخورم، که اگر آن حادثه رخ نداده بود حقیقت برای همیشه از چنگ ما میگریخت، بشریت از یکی از بزرگترین نعمتهایش محروم میشد.
بعضی وقتها از این اتفاقات میافتد. ویلیام پرکین شیمیدان انگلیسی متوجه رنگ ارغوانی مبهمی در یک رسوب تیره رنگ میشود و به رنگهای آنیلینی دست مییابد. رمسن شیمیدان امریکایی انگشت آلودهاش را به لبهایش میزند و ساخارین را کشف میکند. گودیئر امریکایی به طور تصادفی مخلوطی را روی اجاق میریزد و به راز ولکانیزاسیون یا گوگردزنی پی میبرد.
باعث کشف ما هم یک دایناسور نیمه بالغ بود که وارد آزمایشگاه اصلی شده بود. تعدادشان چنان زیاد شده بود که دیگر قادر نبودم مراقب همهشان باشم.
دایناسور درست از بین دو نقطهی اتصال که اتفاقا باز مانده بود رد شد، درست در همان نقطهای که اکنون لوحهای برای ابدی کردن این رویداد نصب شده است. من به این نتیجه رسیدهام که تا هزار سال دیگر هم ممکن نیست دوباره چنین اتفاقی رخ دهد. ناگهان روشنایی خیره کنندهای ایجاد شد، یک مدار کوتاه آنی و وحشتناک، و قیف زمان که تازه کار گذاشته شده بود در انبوهی از جرقههای رنگارنگ محو و نابود شد.
ما واقعا در آن لحظه درست نمیدانستیم چه به دست آوردهایم. تنها میدیدیم که آن جانور یک اتصال ایجاد کرده و احتمالا تجهیزاتی به ارزش دویست هزار دلار را از بین برده است و اینکه همهی دار و ندارمان را از دست دادهایم. تنها چیزی که برایمان باقی مانده بود یک دایایور کاملا کباب شده بود. خود ما هم دچار سوختگی مختصری شدیم، ولی انرژی آزاد شده کاملا برآن دایناسور متمرکز شد. میتوانستیم بویش را حس کنیم. هوا پر از عطر دلپذیری شده بود. من و پدر هاج و واج به هم خیره شدیم. با احتیاط آن را به وسیلهی یک انبر بلند کردم. ظاهرش سیاه و سوخته بود، ولی موقع لمس، فلسهای سوخته کنده شدند و پوست هم همراه آنها جدا شد. زیر سطح سوخاری شده، گوشت سفید و سفتی بودکه به گوشت جوجه شباهت داشت.
نتوانستم در برابر وسوسهی چشیدن آن مقاومت کنم، طعمش شبیه طعم جوجه کباب بود، ولی تقریبا همانقدر که مشتری شبیه یک سیارک است. میخواهید باور کنید، میخواهید نکنید، ما در آن موقعیت بی اعتنا به تجهیزات آزمایشگاهی خود که در دور و برمان خرد و خاکشیر شده بود و در حالیکه از فرط لذت عرش را سیر میکردیم، با حرص و ولع به خوردن دایناسور پرداختیم. بعضی قسمتها سوخته و بعضی تکهها تقریبا خام بود. سس و مخلفات دیگر هم به آن اضافه نشده بود، ولی تا همه استخوانها را خوب تمیز نکردیم دست از خودن نکشیدیم. وقتی تمام شد، پدر ما باید دایناسورها را برای استفادهی غذایی به طور گسترده پرورش بدهیم.
پدر خواهی نخواهی موافقت کرد: چون دیگر به طور کامل ورشکست شده بودیم.
با دعوت از رئیس جمهور برای شام و پذیرایی از او با خوراک دایناسور، توانستم از بانک وام بگیرم.
تلاشهای بعدی من مؤثر واقع شد. هرکس که یک بار از غذایی که اکنون "جوجه داین" مینامیم چشیده است، نتوانسته به یک وعدهی معمولی اکتفا کند. دیگر به زور میتوانیم غذایی را بدون جوجه داین بخوریم، آن هم فقط برای اینکه از گرسنگی در کام مرگ نیفتیم.
خانوادهی ما هنوز هم مالک تنها گله جوجه داینهای موجود است و ما یگانه تأمین کنندهی غذای زنجیرهی جهانی رستورانهایی هستیم که در ارتباط با اینجا که اولین و قدیمی ترین آنهاست توسعه یافتهاند.
بیچاره پدر! او هرگز خوشحال نبود، مگر در آن لحظات بینظیری که مشغول خوردن جوجه داین بود. او به کار با قیفهای زمان ادامه داد و درست همانطور که پیش بینی کرده بود، بیست گروه تبلیغاتی دیگر هم وارد عمل شدند. ولی از هیچ کدام آنها چیزی به دست نیامد، لااقل تا امروز، هیچ چیز به جز جوجه داین.
مردم برای قدر شناسی پنجاه هزار دلار جمع کردند و آن مجسمهی واقع در دامنهی تپه را ساختند، ولی حتی این ادای احترام هم نتوانست پدر را خوشحال کند.
تنها چیزی که اومی دید آن کتیبه بود: مردی که جوجه داین را به دنیا بخشید. میبینید که او تا روز مرگش فقط یک آرزو داشت، کشف راز سفر در زمان. با اینکه به او لقب ولینعمت مردم دادند، ولی وقتی از دنیا رفت، حس کنجکاویش به هیچ وجه ارضا نشده بود.
/ج