تشابه و تمايز علم فلسفه و كلام
منبع:سایت اندیشه قم
1- موضوع فلسفه و كلام
رأي مشهور و رايج دربارة موضوع فلسفه اين است كه موضوع آن «موجود بما هو موجود» است. شيخ الرئيس در آغاز الهيات شفاء پس از بررسي و نقد دو نظرية ديگر كه موضوع فلسفة اولي را وجود خداوند و يا اسباب عالي هستي ميدانند گفته است: «فالموضوع الاول لهذا العلم هو الموجود بما هو موجود»1 فلاسفة اسلامي پس از شيخ الرئيس نيز طرفدار همين نظريهاند، و به گفتة استاد شهيد مطهري، ارسطو اولين كسي است كه پي برد يك سلسله مسایل است كه در هيچ علمي از علوم اعم از طبيعي، رياضي، اخلاقي، اجتماعي و منطقي نميگنجد و بايد آنها را به علم جداگانهاي متعلق دانست و شايد هم او اوّل كسي است كه تشخيص داد محوري كه اين مسایل را به عنوان عوارض و حالات خود گرد خود جمع ميكند، «موجود بما هو موجود» است.2دربارة اينكه موضوع علم كلام چيست در فصلهاي پيشين به تفصيل بحث شد و دانستيم كه در اين باره آراء مختلفي ابراز گرديده كه اجمال آنها چنين است:
1- موجود بما هو موجود.
2- معلوم، از اين جهت كه در طريق اثبات عقايد ديني قرار ميگيرد.
3- ذات و صفات خداوند.
4- اصول عقايد ديني.
5- اوضاع شريعت.
بنابر نظرية نخست، فلسفه و كلام از نظر موضوع متحد، و بر پاية آراء ديگر، موضوع آن دو متمايز ميباشد. گفتني است كه محقق لاهيجي در گوهر مراد، كلام را به دو قسم: كلام متقدمان و متأخران تقسيم كرده و موضوع كلام متقدمان را اوضاع شريعت و موضوع كلام متأخران را موجود بما هو موجود دانسته و نتيجه گرفته است كه كلام متقدمان با فلسفه از نظر موضوع متمايز و كلام متأخران با آن متحد ميباشد.3
نامبرده در شوارق بدون اشاره به تقسيم مزبور پس از نقل و بررسي آراء پيرامون موضوع علم كلام گفته: رأي صحيح اين است كه ميان كلام و فلسفة الهي از نظر موضوع تفاوتي گذاشته نشود بلكه موضوع هر دو علم موجود بما هو موجود به شمار آيد.4
2- اسلوب بحث در فلسفه و كلام
در تاريخ فلسفة اولي از دو نظام فلسفي مشایي و اشراقي بسيار ياد ميشود. تفاوت بارز اين دو نظام فلسفي در اسلوب بحث و شيوة شناخت آنها است.شيوة بحث در فلسفة مشایي منحصر در تفكر برهاني و استدلال عقلاني است. شيخ اشراق از پيروان فلسفة مشاء به «حكيم بحاث عديم التألَه»5 ياد كرده است و حكيم سبزواري در وصف آنان گفته است: «اين گروه در طريق معرفت به مجرد نظر و بيان و دليل و برهان اكتفا ميكنند و از اين جهت به آنان حكماي مشاء گفته ميشود كه عقل آنان پيوسته در مشي فكري به سر ميبرد، زيرا نظر و فكر عبارت است از حركت از مطالب به سوي مبادي به سوي مطالب».6
و در نظام فلسفة اشراقي تفكر و استدلال برهاني گرچه لازم است ولي كافي نبوده و بهرهگيري از ذوق عرفاني نيز لازم ميباشد. حكيم سهروردي دربارة آنان گفته است: «حكيم متوغل في التأله والبحث»7 و حكيم سبزواري آنان را چنين وصف نموده است: «آنان ميان هر دو طريقة پيشين(تفكر برهاني و ذوق عرفاني) جمع كردهاند و به اشراقيون معروف ميباشند و بدين جهت به اين نام موسومند كه چون از عالم غرور دل بركنده و از گفتار ناصواب اجتناب نمودهاند، از اشراقات عالم نور بهرهمند گرديده و عنايات الهي شامل آنان شده و از اشراق قلب و شرح صدر برخوردار شدهاند»8
اولين تفاوت
در هر حال در هيچ يك از اين دو نظام فلسفي، به مشهورات و مسلمات استناد نميگردد و نيز از روشهاي ظني استدلال، مانند تمثيل و استقراء استفاده نميشود، بلكه دلايل فلسفي از نظر ماده و صورت، برهاني و يقيني ميباشند، ولي رعايت اين شرط در دلايل كلامي به عنوان يك اصل كلي لازم نيست، آري آن جا كه متكلم در مقام كسب معرفت تفصيلي و تحقيقي پيرامون عقايد ديني است، رعايت شرط مزبور براي او لازم ميباشد ولي در جبهة نبرد كلامي با حريف، در استفاده از شيوههاي مختلف استدلال آزاد ميباشد و كارآمدترين شيوه در اين هنگام همان شيوة «جدال احسن» است و در چنين موقعيتي نه تنها بهرهگيري از روش جدل نكوهيده نبوده، و ماية نقصان شناخته نميشود، بلكه كاري به جا و تحسين برانگيز خواهد بود چنان كه قرآن كريم پيامبر ـ صلّي الله عليه و آله ـ را به بهرهگيري از جدال احسن توصيه نموده ميفرمايد: «وَ جادِلْهُمْ بِالَّتِي هِيَ أَحْسَنُ»9 و هشام بن حكم به خاطر بهرهگيري از اين روش در مناظره با عمرو بن عبيد پيرامون مسأله امامت مورد تكريم امام صادق ـ عليه السّلام ـ قرار ميگيرد.10
از اينجا معلوم ميشود كه مذمت و نكوهش بزرگاني چون صدرالمتألهين از شيوة متكلمان نه بدين خاطر است كه آنان در مناظره با رقيبان خود از طريقة جدال استفاده مينمودند، بلكه به خاطر اين است كه آنان به قدري به مجادلات كلامي دل بسته بودند كه حتي در بحثهاي تحقيقي خود پيرامون معارف و عقايد ديني نيز تفكر عقلاني و دلايل برهاني را كنار گذاشته و در مرز ظواهر توقف كرده و از درك حقايق فرو مانده بودند.
و به عبارت ديگر: نكوهشهاي امثال صدرالمتألهين، عمدتاً متوجه متكلمان اشعري است كه عقل را از مقام تفكر و تحقيق عزل نموده و برداشتهاي سطحي گرايانه خود را معيار سنجش و داوري در عرصة كلام و دين شناسي، دانستهاند. شاهد اين مدعا، انتقاد تندي است كه وي در بحث اعادة معدوم از متكلمان نموده است، زيرا پس از آنكه اكثريت متكلمان را طرفدار اعادة معدوم دانسته و روش آنان را در شناخت معارف ديني عقيم شناخته، آورده است: مانند اعتقاد به تعدد قدماء و اثبات ارادة گزافي بر خداوند، و نفي داعي در افعال الهي و ابطال حكمت در آفرينش، و اثبات كلام نفسي و...11
مي دانيم كه موارد ياد شده نمونههايي از عقايد و آراء متكلمان اشعري است.
در هر حال يكي از تمايزهاي فلسفه و كلام از نظر روش بحث اين است كه در فلسفه از نظر منطق ماده استناد به مشهورات و مسلمات و مظنونات و مقبولات و شعريات مجاز نيست و فقط بايد به يقينيات استناد شود، و از نظر منطق صورت نيز فقط بايد از روشهاي يقينآور مانند قياس استفاده شود. ولي اين شرط در علم كلام، كليت ندارد و متكلم در مواردي در بكارگيري روشهاي مختلف استدلال مجاز ميباشد، چنان كه بيان گرديد. آري فيلسوف نيز گاهي به استفاده از روش غير برهاني ناچار ميشود، ولي نه به اعتبار فيلسوف بودنش.
تفاوت دوّم
دومين تفاوت شيوة بحثهاي كلامي و فلسفي اين است كه متكلم غالباً در بحثهاي خود موضعگيري ديني داشته و ميكوشد تا عقيدهاي را كه از قبل پذيرفته است از طريق استدلال عقلي به اثبات برساند. به عبارت روشنتر متكلم ميكوشد تا بحثهاي عقلي را در استخدام اثبات عقايد ديني گرفته، و تلاش او بر اين است كه انديشههاي عقلي با ظواهر شرعي مطابق باشد، اگر چه احياناً برخي از متكلمان از اين خط منحرف گرديده و براي اثبات انديشههاي كلامي خود دست به تأويل ظواهر زدهاند، ولي فيلسوف الهي بدون موضعگيري قبلي و صرفاً به انگيزة حقيقت جويي، بحثهاي عقلي خود را به صورت آزاد مطرح نموده و با استفاده از نيروي عقل قلههايي بلند را در زمينة معارف الهي فتح ميكند و بدين طريق عقايد ديني را اثبات مينمايد.
البته نبايد آزاد انديشي فلسفي را به دين ستيزي و يا بيتقيدي نسبت به عقايد ديني تفسير نمود، كاري كه متأسفانه از طرف برخي انجام گرفته است، بلكه مقصود اين است كه فيلسوف الهي با انگيزة حقيقت جويي، عقل و تفكر خويش را به كار ميگيرد و در عين حال عقيده دارد كه هدايت هاي عقلي با هدايتهاي شرعي هم آهنگ ميباشد و اگر احياناً نتايج بحثهاي عقلي صريح و استوار، با ظواهر ديني ناهماهنگ و ناسازگار باشد، بايد آن را به گونهاي تفسير كرد كه با نتايج روشن و قطعي دلايل صحيح عقلي هماهنگ باشد، مانند ظواهر ابتدايي آياتي كه بر تشبيه و تجسيم دلالت دارند و نظاير آن، از كساني كه به گونة روشن تفاوت مزبور را يادآور شده است حكيم لاهيجي است. در اينجا شايسته است به عنوان قدرشناسي از وي كه اين بحث را به گونهاي جامع و منقح مطرح نموده است متن سخنان او را از نظر محققان گرامي بگذرانيم:
«امّا فرق بين كلام و حكمت آن است كه چون دانسته شد كه عقل را در تحصيل معارف الهي و ساير مسائل عقليه استقلال تمام حاصل است و توقفي در اين امور به ثبوت شريعت ندارد، پس تحصيل معارف حقيقيه و اثبات احكام يقينيه براي اعيان موجودات برنهجي كه موافق نفس الامر بوده باشد از راه دلايل و براهين عقليه صرفه كه منتهي شود به بديهيات كه هيچ عقلي را در قبول آن توقف و ايستادگي نباشد، بيآن كه موافقت يا مخالفت وضعي از اوضاع يا ملتي از ملل را در آن مدخلي بود و تأثيري باشد، طريقة حكماء بود و علم حاصل شده به اين طريق را در اصطلاح علما علم حكمت گويند و لا محاله موافق شرايع حقه باشد، چه حقيقت شريعت در نفس الامر به برهان عقلي محقق است، اما اين موافقت را در اثبات مسایل حكميه مدخليتي نباشد و ثبوت وي موقوف بر آن نبود.
و اگر احياناً مخالفتي ميان مسأله حكمي كه به برهان صحيح ثابت شده و قاعدة شرعي ظاهر شود، تأويل قاعدة شرعي واجب بود، و اگر ثبوتش از شرع به نوعي بود كه قابل تأويل نباشد، و آن مسأله عقلي از مسائل موقوف عليه اثبات شريعت نباشد، كاشف بود از وقوع خللي در طريق ثبوت آن مسأله، و تواند بود كه هيچ عقلي در چنين مسأله كه موقوف عليه ثبوت شريعت نيست اصابت حق نكند.
امّا اگر آن مسأله از مسائل موقوف عليه به ثبوت شرع بود، حكم به وقوع خللي در طريق آن مسأله متعين بود، امّا اتفاق جميع عقول در آن و عدم اصابت احدي بر حقيقت آن روا نبود وگرنه سد باب اثبات شرع لازم آيد.
مثال اوّل، مسئلة قدم زماني عالم، چه نقيض آن موقوف عليه ثبوت نبوت نيست، پس اتفاق عقول در (خطاي) آن جايز است و مثال دوّم، مسأله علم (خداوند) به جزئيات، چه نقيض آن لامحاله موقوف عليه نبوت است».
آنگاه علم كلام را به دو قسم: كلام متقدمان و متأخران تقسيم كرده و تفاوتهاي هر يك را با فلسفه از نظر موضوع، روش و غايت بيان نموده است.12
نامبرده در رابطه با مخالفت اشاعره با حكمت و ترويج مخالفت فلسفه با دين آورده است: «هر آينه معتزله را از مطالعه كتب حكميه قدرت تمام و قوتي مالاكلام در فن كلام حاصل شد و طايفة اشعريه بر اين معني مطلع شده، بنابر آن كه هر چه در صدر اسلام معمول نبود را بدعت دانسته بودند، مطالعة كتب حكمت و تصديق ايشان را محظور و حرام شمردند، و به سعي آن جماعت مذمت حكمت در ميان اهل اسلام به نوعي شيوع يافت كه عاقبت به علماي معتزله نيز سرايت نمود و بالجمله، تدين به عداوت حكمت در اسلام از اشاعره ناشي شد، وگرنه حكمت در اسلام في الحقيقه به غير اساس شريعت و اسرار قرآن و حديث نيست، و توهّم مخالفت ميان شريعت و حكمت مبني بر جهل و عدم اطلاع است بر حقيقت هردو».13
3- مقايسة غايات كلام و فلسفه
مهمترين غايت فلسفة اولي، تكامل يافتن نفس انساني است كه از طريق شناخت حقايق موجودات بر پاية برهان به دست ميآيد، چنانچه صدرالمتألهين در تعريف گفته است:«فلسفه عبارت است از تكامل يافتن نفس انسان در پرتو معرفت به حقايق موجودات آن گونه كه هستند، و حكم به وجود آنها بر پاية تحقيق برهاني، نه با استناد به ظن و تقليد، به اندازة توانايي بشر»14
به عبارت ديگر، ميتوان گفت: فلسفة اولي دو هدف مهم را تعقيب ميكند:
الف. شناخت احكام و خواص كلي هستند كه بر پاية آن بتوان حقايق را از پنداريات باز شناخت.
ب. شناخت اسباب و علل ماوراء طبيعي و به ويژه علت نخستين، چنانچه علاّمه طباطبائي در اين باره گفته است:
«غايت حكمت الهي باز شناختن موجودات حقيقي از غير آنهاست، و نيز شناخت علل عالي و برتر هستي، و خصوصاً علت نخست كه همة موجودات به او منتهي ميگردند، و شناخت اسماء حسني و صفات علياي او، كه همان خداي عزيز است»15
در بحثهاي گذشته با غايات علم كلام آشنا شديم و دانستيم كه بر اين علم غايات ذيل، مترتب ميگردد:
1-كسب معرفت تفصيلي و تحقيقي در زمينة عقايد ديني.
2- ارشاد و هدايت مسترشدان و هدايت جويان.
3- الزام معاندان، يا دفاع از عقايد ديني و پاسخ گويي به شبهات مخالفان.
4- اثبات موضوع براي ساير علوم ديني.
با دقت در مطالب ياد شده روشن ميگردد كه علم كلام و فلسفة اولي در يك مورد هدف مشترك دارند، و آن بحث پيرامون وجود و صفات خداوند است و مباحث كلامي ديگر، نظير نبوت، معاد و مانند آن نيز در حقيقت به خداشناسي باز ميگردند، زيرا همگي مصاديق و مظاهر صفات الهي چون عدل، حكمت، رحمت مورد بحث قرار گرفتهاند در متون فلسفي نيز مطرح گرديدهاند و با توجه به اين كه فلاسفه بر پاية مبادي يقيني و اصول برهاني موضوعات ديني مزبور را بررسي مينمايند، در ايفاي اين رسالت كلامي (كسب معرفت تفصيلي و تحقيقي در زمينة عقايد ديني) از متكلمان موفقتر بودهاند.
استاد شهيد مطهري در اين زمينه گفته است:
«فلاسفة شيعه، بدون اين كه فلسفه را به شكل كلام درآورند و از صورت حكمت برهاني به صورت حكمت جدلي خارج سازند، با الهام از وحي قرآن و افاضات پيشوايان ديني، عقايد و اصول اسلامي را تحكيم كردند... حديث شيعه و فلسفة شيعه هر دو وظيفة علم كلام را بهتر از خود علم كلام انجام دادهاند».16
پی نوشت ها:
1- الشفاء، الالهيات، ابن سينا، صفحة 281.
2- آشنايي با علوم اسلامي «منطق، فلسفه» صفحة 133.
3- گوهر مراد، عبدالرزاق لاهيجي، طبع جديد، صفحة 42، 43.
4- شوارق الهام، عبدالرزاق لاهيجي، صفحة 11.
5- شرح حكمة الاشراق، انتشارات بيدار، صفحة 23.
6- شرح الاسماء الحسني، حاج ملاّ هادي سبزواري، صفحة 76.
7- شرح حكمة الاشراق، صفحة 23.
8- شرح الاسماء الحسني، صفحة 76.
9- سورة نحل، آية 125.
10- اصول كافي، جلد 1، صفحة 129.
11- الاسفار الاربعه، جلد 1، صفحة 361 و 362.
12- گوهر مراد، صفحة 43 و 41.
13- گوهر مراد، صفحة 48.
14- الاسفار الاربعة، جلد 1، صفحة 20.
15- بداية الحكمة، علاّمه محمّد حسين طباطبائي، مقدمه.
16- آشنايي با علوم اسلامي (كلام، عرفان)، صفحة 55.