برگردان: ابراهیم یونسی
عصر جدید نخست در ایتالیا شکوفا شد، زیرا ایتالیا کلیهی عناصر لازم را در خود فراهم داشت: دانش کلاسیک و سایر دانشها؛ شهرهای مرفه با مردم نوع جدیدشان، که جمهوریها و حکومتهای مستقلی را تشکیل میدادند؛ دستگاه پاپ که با آنکه در حال تغییر و تحول بود هنوز با نهضت اصلاح (1) و نهضت ضد اصلاح (2) کلیسا فاصلهی زیادی داشت و تنها به عنوان قدرت سیاسی مورد ایراد و اعتراض بود؛ هنر، که میتوانست در پرتو توجه حامیان هنرپروری که بر مسند حکومت تکیه داشتند و آن را ادراک میکردند بشکفد و شیوهی مجلل جدید زندگی را منعکس سازد، مضافاً به اینکه اینک انسان وارث «کرهی زرین (3)» بود و دیگر آن آفریدهی زبونی نبود که خداوند وی را به مدتی کوتاه و برای تحمل مصائب بدینجا فرستاده باشد؛ دیگر در چارچوب مراتب اجتماعی قرون وسطی اسیر نبود، اکنون آزاد بود و در پرتو استعدادها و انتخابها و اعمال خود میتوانست به اوج کمال رسد یا به حضیض مذلّت سقوط کند؛ اینک، میتوانست فیروزیها به چنگ آورد و یا خویشتن را فنا سازد. هنوز قرن پانزدهم به سر نرسیده بود که «پیکودلامیراندولا (4)» که از افلاطونیان جوان و مستعد بود و در سی و دو سالگی دیده از جهان فرو بست عصر حاضر را در خطابهای در باب عظمت شأن انسان، وصف کرد: «... تو ای انسان، اینک که مرزی ترا محدود نمیکند حدود طبیعت خویش را خود باید معین کنی ... تو در مقام سازنده و طراح و شکل دهندهی خود میتوانی چنانکه خود میخواهی خویشتن را به قالب زنی. تو این قدرت را خواهی داشت که ره انحطاط در پیش گیری و در شکلهای پستتر زندگی درآیی یا به یاری روح و تمیز خود تجدید حیات کنی و در صور عالیتری که یزدانیاند جلوه نمایی.» سخنانی دلیرانه و زیبا! اما مینمود که زمان و مکان چنین استقبالی را طلب میکرد. مگر نه اینکه حتی خودِ فلورانس تحت حکومت «لورنتز و دومدیچی (5)» (لورنتزوی شکوهمند) بود که نه فقط حامی «اومانیست» هایی مانند «پیکو» و هنرمندانی نظیر میکل آنژ و شاعرانی از طراز «پولیزیانو (6)» و «پولچی (7)» بود بلکه خود مردی با کمال و مهذب بود که در رشتههای مختلف ادب تألیفات فراوان داشت.
دست داشتن در شعب مختلف علوم و هنر خود صفت بارز این ایتالیاییان عصر جدید بود. هیچ دوره و زمانی نمیتواند افرادی را نشان دهد که این چنین در رشتههای مختلف به یک اندازه دست داشته باشند. نیرو و استعداد، و قدرت استفاده از استعدادشان شگرف بود. من باب نمونه «لئون باتیستا آلبرتی (8)» در آن واحد نقاش و شاعر و فیلسوف و موسیقیدان و معمار بود و قدرت جسمانی و چابکیاش نیز کم از نیروی اندیشهاش نبود. میگفتند میتوانست از روی سر یک آدم معمولی بپرد. ظاهراً همه چیز میدانست و به انجام هر چیز توانا بود؛ حتی از موهبت پیشگویی نیز بهره داشت. هنگامی که آلبرتی در 1472 درگذشت در میان شاگردان «وروکیو (9)»، که خود پیکرتراش و نقاش و زرگر و معلم هنرهای زیبا بود، اعجوبهی بیست و دو سه سالهای بود که در زمینهی علوم و هنر نبوغی بدیع نشان داد. این جوان که مواهب و استعدادهای شگرفش وی را سرآمد زمان خویش ساخت کسی جز «لئوناردوداوینچی (10)» نبود. این چنین کسان مردمی فوق العاده بودند، اما سطح فرهنگ زمان، که اینان از آن به بالا گراییدند نیز بسیار بالا بود. سوداگران بانکدارِ فلورانسی در عین حال سیاستمدار و فاضل و حامی هنر و هنرشناس نیز بودند، و هنرمند با اعتماد تمام از این به آن واسطه روی میبرد: فضلای «اومانیست (11)» میکوشیدند به تمام دانشهای قابل حصول دست یابند؛ در این ضمن هیچ بعید نبود از ایشان بخواهند در مقام دبیران و اعضای حکومت و فرستادگان سیاسی انجام وظیفه کنند. طی این دوران کوتاه جامعه و فرد، هر دو یک تلقی و یک هدف داشتند، هر دو در جهتی واحد مینگریستند و در جهتی واحد پیش میرفتند. نیرویی در تلاش به منظور رفع سوء تفاهمات و توحید مقاصد متضاد و ادامهی کشمکشها تلف نمیشد؛ نبوغ، نیرو و قدرت خویش را از جامعهای که از آن نشأت یافته بود میگرفت و جامعه نیز از نبوغی که خود پرورانده بود اثر میپذیرفت و مدد میجست. لیکن این، یکی از علل رونق و شکفتگی و پرباری عصر بود، اما همهی آن نبود. یک چنین تلاش و کوششِ وسیع و یک چنین وسعت و غنا و همه جانبگی کمال، متضمن شور شگرفی نیز هست که به نوبهی خود «حس آگاهی» را تشدید میکند و اعتلاء میبخشد و نیروهای شگرفی را که در اسارت ضمیر ناآگاه بودهاند آزاد میسازد و نیرویی پرتوش و توان در اختیار انسان مینهد. باری، چنانکه «پیکو» گفته بود این همان انسانی بود که در دامن آزادی نوبنیاد خود وجد میکرد.
تنها مردان نبودند که ره کمال میسپردند، دختران فلورانسیهای ثروتمند نیز دانش میاندوختند، زنان نیز از دستاوردهای نفیس عصر بهره برمیگرفتند - و موافق با احکام جدید عصر حقاً هم محق بودند. اینک انسان میتوانست سازنده و قالبگیر خویش باشد، و پس از یک چنین اعلامی مشکل بتوان گفت که زن سازنده و شکل دهندهی خود نباشد، چه اکنون آن زمان نبود که به وی دستور دهند به سرِ دوخت و دوز و پخت و پز خود باز گردد. بعلاوه، نباید از نظر دور داشت که در زیر استعدادهای خلاقهی مرد - که خاصه این عصر شاهد شکفتن و زبانه کشیدنشان بود - ژرفاهای زنانه نهفته است. فرمانروای این دوران، با همهی جلوه و جولانِ عناصر مردانه و کیفیت مردانهی پیروزمند آن، «اروس (12)» بود و «لوگوس (13)» نبود.
باری، رنسانس نخست در ایتالیا و سپس در فرانسه و پس آنگاه در انگلستان و سایر ممالک اروپای غربی، شاهزادگان با کمال خویش را ارائه میکند. اراسموس (14)، که در میان طرف مکاتبههای خود زنان بسیاری را نام میبرد در کولوکیا (15) خصوصاً از یکی از بانوان فاضلهی تیزهوش سخن میدارد. نخست، مارگرت دوناوار (16)، خواهر فرانسیس اول (17) اشعاری تمثیلی به سبک افلاطون سرود و شعرا و نویسندگان را در پیرامون خویش گرد آورد، و چون همانقدر که به غرایب این جهان دلسبتگی داشت به اسرار جهان دیگر نیز علاقه مند بود به نگارش نکتههای شیطنت آمیز به شیوهی دکامرونهی (18) «بوکاچیو (19)» و تحت عنوان هپتامرونهی (20) مساعدت نمود و پس از مرگ نام خود را بدان داد، و گویا کارِ بازبینی و تصحیح آن را هم بر عهده گرفت. «ماری کوین اواسکاتس (21)» و دختر عمویش الیزابت، ملکهی انگلستان، در میان زنان گرانپایهی عصر از هیچ روی همانند نبودند اما وجوه مشترکی داشتند، و یکی از آنها تعلیم وتر بیتی بود که تحت نظر بهترین استادان زمان دیده بودند. همهی این بانوان گرانپایه که هر یک به درباری راه یافت فلاسفه و شعرا و دانشمندان و داستانسرایان را در حمایت خویش گرفتند و در بسط امکانات از بذل مساعدت دریغ نورزیدند، اما صرفنظر از اِعمال پارهای هوسهای شخصی، در باب تعیین نوع مصالح و شیوهی کار نویسندگی اقدامی نکردند. این امر مدتها بعد و در پاسخ به این عقیدهی مردانه که یک زن با تقوی چه چیزهایی را باید بخواند صورت گرفت. شاید برخی از زنان فاضلهی عصر رنسانس، از آن جمله «هلن دوسورژر (22)، آخرین معشوقهی سنگدل «رنسار (23)»، به نوعی ایدهآلیسم خنک افلاطونی تظاهر کنند، اما همین زنان آنچه را که مردان صاحب ذوق و قریحه مینوشتند با منتهای میل میخواندند و هیچگاه وانمود نمیکردند که از تذکار حقایق زندگی که نادیده انگاشتشان برای مرد سهلتر است ابا دارند؛ و یا اگر مطالعهی قطعاتی زشت و هرزه را بر خویشتن هموار میکردند و یا خود از آن لذت میبردند این امر، آنطور که برخی منتقدان مرد تلویحاً میرسانند بدان معنا نیست که تظاهر به فساد میکردند یا که اصولاً از نظر جنسی فاسد بودند. اینان زنانی بودند که در سایهی «اروس» میزیستند و تا مدتی آزاد بودند در قالب و نقش خویش جلوه کنند. همان «مارگرت دوناوار»ی که میتوانست داستانهای هپتامرونهی را گرد آورد خود بسیار عفیف و پارسا بود و از لحاظ اجتماعی و اخلاقی آنچه نداشت سبکسری بود. وی زنی مصلح و حامی مصلحین اجتماع بود و در عین حال زنی بود زیبا و خواستنی و بانوی دانشمند و بزرگوار، و به تمام معنا نمونه. رشد شخصیت و بسط و گسترش شگرفِ استعدادِ پرداختن به شعب مختلفهی علوم و هنر، در عصر رنسانس، شامل هر دو جنس بود. و این حقیقت نباید موجب شگفتی شود.
ایتالیایی که «پیکو» خطابهی خویش را در باب علوّ شأن انسان، در آن ایراد کرده بود مدتها صحنهی توطئهها و اتحادهای ناپایدار و کشمکشها و محاصرهها و زد و خوردهای موضعی بین جمهوریها و امارتهای مختلف و سربازان مزدوری بود که به خدمت خویش گرفته بودند. اما در این میان چیزی نبود که شهرها و هنرها را از رونق و پیشرفت باز دارد و زبان «پیکو» را در کام کشد و مانع از افاضهی سخنان زیبا و دلیرانهاش گردد. باری، پس از مرگش، که مرگی زودرس بود و به مسمومیت نسبت داده میشد، صحنه دگرگون گشت. جنگ با قیافهی جدی در رسید: صفحههای شطرنجی که صحنهی عملیات نظامی بود به میدانهای نبرد بدل گردید. تهاجم آغاز شد: سوار نظام فرانسه و توپخانهی معروف او، نیزه داران سویسی و پیاده نظام آلمانی سیل آسا سرازیر شدند و بالاخره نیرومندتر از همه پیادگان موحش اسپانیا، مسلح به شمخال، به عرصهی نبرد رسیدند. اما هر چند سالیانی چند مهاجمان به موافقت یا مخالفت با پاپ و دستگاه او، با ونیز (24)، فلورانس یا میلان، متحداً سرزمین ایتالیا را در نوریدند و زیرپا نهادند ایتالیای عصر درخشان رنسانس همچنان باقی ماند؛ و در حقیقت در شهر «رم» دوران حکومت ژولیوس دوم (25) و لئوی دهم (26)، هنرها خاصه نقاشی و پیکرتراشی در منتهای شکوه و رونق خود بود و این وضع، اگرچه سرآغاز فرود عظمت و اعتلای هنر بود، جز در سالهای آخر حکومت توأم با افلاس لئوی دهم، آنگاه که دلقکها جای هنرمندان و هنروران را گرفتند، همچنان پای بر جا بود. اما نه در «رم» و نه در هیچ جای دیگر هیچ یک از نویسندگان با آنکه به عده کثیر بودند وجهدشان منظور و مأجور بود و شهرت و معروفیت جهانی داشتند نمیتوانست با موفقیت با نقاشان و پیکرتراشان در آویزد یا با سه پهلوان گذشته یعنی «دانته (27)» و «پترارک (28)» و «بوکاچیو» مصاف دهد. اینان همان کسانی هستندا که «پیرتوبمبو (29)» به شعرا اصرار میکرد که در شعر از زبان فلورانسی ایشان تقلید کنند. راست است، «آریوستو (30)»یی بود که حماسهی مافوق رمانتیکش موسوم به اورلاندوفوریوسو (31) سرشار از طنز زیبا و ظریف و پرمعنا بود؛ و «کاستیل یونه (32)» سیاست پیشهای وجود داشت که در کار پرداختن مفاوضات اجتماعی و حکمت آمیز خود در باب «اوربینو (33)» بود، یا «پیرتوآرتینو (34)»یی بود که شهرت و آوازهی بسیار داشت. این شخص آدمی فاسد و بی مسلک و وقیح بود که خبر از جهان مرام روزنامهنگاری و تبلیغات عصر ما میداد، چه او نیز با نیش قلم از رجال سرشناس باج میگرفت و از این راه زندگی خویش و مرفهی برای خود ترتیب داده بود.
زوال سیاسی ایتالیا از تابستان سال 1527 آغاز میشود، آنگاه که ارتشی که به ظاهر در خدمت امپراطور شارل پنجم بود در این زمان، نیم گرسنه و در شرف طغیان، به «رم» تاخت و دست به غارت شهر گشود. این دستجات اگرچه مرکب از سربازان کهنه کار و کارآزمودهی اسپانیایی و سربازان مزدور ژرمنی بودند که اکثراً تمایلات «لوتر (35)»ی داشتند مردمی بودند نا به فرمان و عنان گسیخته، و شهر عظیم و با شکوه «رم» اینک چشم به رحم و شفقتی داشت که ایشان نداشتند. روزها بل هفتهها کشتند و سوختند و بردند و پردهی عصمت مردم بی دفاع را دریدند. اندکی بعد، طاعون در میان ویرانیهای شهر شیوع یافت و جمعیت شهر را به نصف تقلیل داد. در پائیز سال 1528 «ازاسموس» توانست بگوید که آنقدر که این شهر عظیم از این وقایع کشید شهر باستانی «رم» از «گوتها (36)» نکشید - و این نه تنها ویرانی «رم» بلکه نابودی جهان بود. باری، میتوان گفت که رنسانس ایتالیای «مدیچی» و «لئوناردو»، و «میکل آنژجوان»- یعنی همان دورانی که روح ایتالیایی عصر جاهلیت هنوز در محدودهی آسان گیر کلیسا در تجلی بود و مفهوم زیبایی و تقدس و تقوای طبیعی هنوز در هماهنگی میزیستند و انسان دوستی نوین بی آنکه با رسوم درآویزد تعدیل یافته بود - در میان آتش و دود ویرانیهای «رم» مدفون گشت. البته سایر شهرها و پایتختهای مستقل، شهرهایی مانند فلورانس، میلان وژن و جز آنها هنوز همچنان پای برجا بودند، و اینک اگرچه جمهوری در سراشیب رونق و شکوه خود بود شهر ونیز، آنجا که «آرتینو» و یارانش جانی تازه، که گاه بوی ترشیدگی میداد، به کمدی بخشیدند در این میان محل و موقعی خاص داشت. اما ادبیات نیمهی دوم قرن شانزدهم ایتالیا، جدا از رنسانس، یعنی ادبیات تلخِ دوران نهضت ضد اصلاح کلیسا، از زبان «تاسو (37)» صدای خویش را به گوش جهانیان رساند. این شاعر با چکامههای شبانی آمینتا (38) ی خویش آغاز کرد و حماسهی عمیق و پر شور نخستین جهاد را، تحت عنوان آزادی اورشلیم (39) آفرید. وی از نبوغ بهره داشت، و نبوغش از گونهای بود که خوانندگان بیشماری را به سویش کشید تا همراه با شاعر خویش سالیانی دراز شادی کنند و رنج برند. اما نبوغ اگر آدم را به بیان روح عصر، توانا میسازد وی را در معرض فشارها و هیجاجنات و تضادها و کشمکشهای نهفتهی آن نیز قرار میدهد. «تاسو» سالیان آخر عمر را در سایهی جنوبی رقیق به سر آورد.
باری، به یاد آوریم که «پیکو» مدتها پیش، در اوج رونق و اعتلای عصر، خطاب به هم میهنان خویش گفته بود که خود میتوانند حدود طبیعت خویش را معین کنند و خود را به هر صورت که بهتر میدانند به قالب زنند، اینک با اشاره به این گفته و با توجه به آنچه پس از آن روی داد از شعرا، غزلگو یا حماسه سرا، منشیان، نمایشنامه نویسان و در حقیقت از ادبیات عمومی زمان میگذریم و سخنگوی عصر را از نظر میگذرانیم که از معاصران «پیکو» است و اگرچه در استعداد به پای او نمیرسد از حیث شهرت او در میگذرد. این شخص کسی جز مورخ و صاحبنظر سیاسی، نیکولو ماکیاولی (40)، نیست (وی از اهالی فلورانس بود و یکی از بهترین کمدیهای قرن شانزدهی ایتالیا را، به نام ماندراگولا (41)، نگاشت). این صاحب منصب و سیاستمداری که در خدمت جمهوری فلورانس بود و فقط زمانی آغاز به نوشتن کرد که خاندان مدیچی جمهوری را منحل کرد و وی را در خانهی خود تحت نظر گرفت در مقام مقایسه با کسانی چون «آریوستو» یا «تاسو» چهرهای تابناک نیست، اما با این همه یکی از همان چند نویسندهای است که نامشان موجد صفتی بارز در زبانهای اروپایی است. میلیونها مردمی که حتی یک کلمه از نوشتههایش را نخواندهاند میدانند که «ماکیاولی وار» یا «ماکیاولی صفت» به چه معنا است، هر چند عجب اینکه این معنی خود مفهومی نیست که ماکیاولی در نظر داشت. ماکیاولی دیپلمات موفقی نبود، اما سفرهای سیاسی متعددی که به رم و فرانسه و آلمان کرد فرصتی به وی داد تا از نزدیک در رفتار شاهزادگان حاکم، خاصه «سزار بورجیا (42) که او را در اوج پیروزیهای برق آسا و خیره کنندهاش میشناخت مطالعه کند. وی در تاریخ «روم» باستان نیز مطالعهی فراوان داشت: نتایج این مطالعات و تجارب بعدی او را - هر چند آثار سیاسی و تاریخی دیگری نیز از خود به یادگار گذاشته است - در اثر مشهورش موسوم به شهریار (43) میتوان باز دید.
شک نیست که اصطلاح «ماکیاولی وار» در اصل متضمن مفهومی به مراتب بدتر و شریرانهتر از آنچه بود که اخیراً از آن مستفاد گردید. شاید بر سحر و جادو نیز اشارهای داشت. مردم، در قرن شانزدهم ایتالیا را تنها به خاطر موفقیتها و کارها و دستآوردهای بزرگ به دیدهی اعجاب و تحسین نمینگریستند بلکه آن را دیار ساحران و جادوگران و نیرنگبازان و منجمان و طالع بینان و مسموم کنندگان و آدمکشان مرموز نیز میدانستند و به چشم بدگمانی و بی اعتمادی بر آن مینگریستند. خرافهپرستی اغلب «طرفِ» دیگر «اومانیسم» بود. از یک سو چارچوب مذهبی از میان رفته بود و از سوی دیگر علم هنوز راه خود را چنانکه باید نپیموده و اکتشافات عمدهی خود را به انجام نرسانده بود، و لذا ذهن که باید به چیزی معتقد باشد گاه معروض دستاندازی جادوی سفید و بسا دستخوش تهاجم جادوی سیاه (44) بود. و اخلاق ایتالیای عصر رنسانس سخت سست و مشکوک بود. اگر ایتالیاییها خود بیگانگان را وحشی و بربری میخواندند در عوض اروپاییان نیز ایشان را مردمی ناقلا و غیرقابل اعتماد و تبه کار و جادوگر میپنداشتند، کما اینکه در انگلستانِ عصر الیزابت و اوایل قرن هفده «انگلیسی ایتالیایی شده» به کسی اطلاق میشد که برای کشف این رموز به ایتالیا رفته و مدت مدیدی در آن سرزمین اقامت گزیده بود، و چنین کسی را موجودی بغایت شریر و دیوخوی میپنداشتند، و از همین رو است که صحنهی بیشتر نمایشنامههای ترسناک این دوره، از قبیل نمایشنامههای «وبستر (45)» در ایتالیا قرار دارد. همین روایتِ ایتالیایی شریر، که به سحر و جادو میپرداخت، مدتها در اذهان ماند. ماکیاولی که از مأموران جدی و با پشتکار و دقیق حکومت فلورانس بود شاید هم شباهتی به این «مفیستوفلس (46)» های جنوب نداشت، اما بی شک همین صفت «ماکیاولی وار» (یا به شیوهی ماکیاولی) در بدو امر صبغهی دسیسه و حقه را داشت و این خاصه آنقدر از اخلاق به دور مینمود که رنگ سحر و جادو میپذیرفت.
بعدها، خاصه در عصر ما، اصطلاح مزبور مفهوم معاملهی قدرت وتوطئهگریی را یافت که عاری از آن انساندوستی بی شائبه و فاقد آن اصول اخلاقیی است که سیاستمداران کارآزموده مدعی آنند. در حقیقت امر، همین ادعا مورد حمایت ماکیاولی نیز هست. از جمله چیزهایی که میگوید یکی این است که با اینکه هر کس قبول دارد که چقدر خوب است یک فرمانروا مؤمن و معتقد باشد و دور از دسیسه و نیرنگ زندگی کند. مع هذا تجاربش حکایت از این داشته است که فرمانروایانی که کارهای بزرگ صورت دادهاند همانهایی بودهاند که ایمانی نداشته و میدانستهاند که چگونه عقل مردم را بدزدند و سرانجام بر آنهایی که بر قول خود متکی بودهاند فایق آیند. ماکیاولی خیانت و نیرنگ را به خاطر نفس خیانت و نیرنگ توصیه نمیکند، و برخلاف آنچه بسیاری از مردم میپندارند از شرارت و خیانت نیز دفاع نمیکند و نمیگوید که یک حکمران یا سیاستمدارِ جاه طلب حتماً یک آدم رذل باشد. او فقط خاطر نشان میکند که با توجه به کیفیتِ وجود آدمی، اوقات بسیاری را میتوان یافت که طی آن دروغ و خیانت و قساوت به موفقیت انجامد و صداقت و اعتماد و نیکخواهی به جایی نرسد. حقیقت این است که ماکیاولی در اینجا مسائل مختلفهی سیاسی را بطور کلی بیرون از دایرهی علم اخلاق و به شیوهای که میتوان علمیاش خواند بررسی میکند؛ و اگر فرمانروایان و مورخانی که ستایندگان ایشانند وانمود میکنند که از او بیزارند این بیزاری قسمتی به سبب ریا و تزویری است که در مواردی توصیه میکند، هر چند به هر حال باید گفت که این موارد آن اندازه نیست که در زندگی سیاسی جدید میبینیم. شک نیست که ماکیاولی اگر زنده بود تاکتیکها و حیلههای اوایل کار هیتلر و «گوبلز (47)» را میپسندید. در این هم تردید نیست که اگر میدید چنین وقاحت و بیشرمی آشکاری توانسته است به این سهولت نتیجه دهد مات و مبهوت میماند. اما وی در نوشتههای خود بیشتر به حکومتهای کوچک محلی نظر دارد، چه وی مدتها پیش از تشکیل جماعات وسیع شهری و ابداع شیوههای متعدد و متنوعی میزیست که در عصر ما در اقناع تودهها به کار میگیرند.
مع الوصف همانگونه که «برتراندراسل (48)» خاطر نشان ساخته است «جهان، بیش از آنچه بود به عصر ماکیاولی مانند گشته است» (یعنی، چیزی بینابین عصر ماکیاولی و روزگار ما) ولو دست کم به این علت که عصر رنسانس و دوران ما هر دو از این حیث به هم ماننداند که چیزهای نو بسیار دارند، و هر دو ناظر از هم پاشیدن و درهم ریختن چیزهایی بودهاند که به رشد و تکامل کُند و تدریجی تعلق داشت، و باز هر دو شاهد از هم پاشیدگی جوامعی بودهاند که قوانین و راه و روش مرسوم، عناصرشان را به هم میپیوست، و نیز شاهد و ناظر قدرتی که ارزشها و قضاوتهای اخلاقی از شدت و خشونتش میکاست و تعدیلش میکرد. انقالبهای ما که حکومتهای مطلقه از پیشان آمدند، و حکومتهای ما که قدرت مطلقه را در انحصار خویش درآوردهاند و سیاستهای خویش را در کلیهی زمینهها اِعمال میکنند - آری، این چیزها همه ما را به جهان ماکیاولی باز میگردانند، فقط با این تفاوت که ما از خطراتی آگاهیم که چنانچه وی بود شاید از وحشت قالب تهی میکرد. حال که چنین است به این گفتهاش گوش فرا دهیم: میگوید هرگاه شهریاری (و در عصر ما دیکتاتوری، حزبی یا سیاستمدار حاکمی) موفق بود و توانست سرزمینی را مسخر کند و نگه دارد وسیلهی تسخیر و تأمین قدرت همیشه موجّه است و همگان او را خواهند ستود زیرا آنچه عوام الناس (یعنی مردم بطور کلی) را جلب میکند وضع موجود و آن چیزی است که از آن نتیجه میشود؛ و بالاخره با اشاره به یکی از شهریاران عصر خود (که کسی جز «فردینان داراگون (49)» نبود و اما ماکیاولی جرئت نداشت به صراحت از او نام ببرد) از این بحث نتیجه میگیرد و میگوید که «این شهریار هیچ گاه جز صلح و حسن نیت چیزی را تبلیغ نمیکند، و خصومتش نسبت به این هر دو شدیدتر از هر چیز دیگر است، و اگر در ابراز و ارائهی این حس نیت صادق بود بسا که شهرت و سلطنتش را بر سرِ این تمایل میگذاشت، او مذهب و فضایلی را که مذهب تعلیم میدهد انکار نمیکند و به دور نمیافکند: میگوید که در حد خود برای یک قلمرو و حکومتی، مناسب و مفیدند، اما برای اینکه شهریار بتواند این فضایل را، در عین حال که مینماید واجد آنها است، - و ماکیاولی این نکته را تأکید می کند - به اقتضای موقعیت اتخاذ کند یا به دور افکند وی را، یعنی شهریار یا قدرت سیاسی را، در خارج از این حدود قرار میدهد. بنابراین قدرت، در قلمرو و چارچوب مذهب که اینک بیشتر چیز فریبنده و موهومی است و خرافهای شایع بیش نیست جای ندارد. چه اگر ماکیاولی خود چنین منظوری نداشته اما در حقیقت تجزیه و تحلیلی که از اوضاع زمان، بر حسب قدرت، میکند شبیه به انتقاد طنزآمیزی است که از خطابهی پر شور «پیکو» در باب شأن جدید انسان به عمل آمده باشد؛ و هر چند همانگونه که تاریخ نشان داده راست است که ماکیاولی عوامل قطعی بسیاری را از نظر دور داشته و بررسی که در این زمینه به عمل آورده بیش از حد ساده است، با این همه این صاحب منصب فلورانسی را باید در زمرهی نویسندگان بزرگ و نوآوری به شمار آورد که بینشی نو به غربیان (که بیشتر از سرِ خودفریبی اصطلاح ماکیاولی وار را ابداع کردند) داده است. وی (اگرچه ندانسته) از خلال قرون و اعصار ندای نبوی عبرتآمیزی به ما داد. این نیز محصول رنسانس ایتالیا بود و از بخش تار و سایه گرفتهی آن نتیجه شد، چنانکه آثار درخشان هنریی که حتی امروزه همه مایهی اعجاب و شگفتی ما است از بخش خوش و آفتابی آن پدید آمد.
پینوشتها:
1) Reformation
2) Counter - Reformation
3) The golden globe
4) Pico della Mirandola کنت جیووانی پیکودلامیراندولا ارمانیست ایتالیایی (1463-1494).
5) Lorenzo de Medici
6) Poliziano
7) Pulci
8) Leon Battista Alberti
9) Verrochio آندره آ-دل-وروکیو نقاش و پیکرتراش ایتالیایی (1435-1488).
10) Leonardo da vinci نقاش و پیکرتراش و معمار و مهندس فلورانسی (1452-1519). از کارهای مشهور او «آخرین شام» و «مونالیزا» است.-م.
11) Humanist انساندوست، ادیب یا خواستار ادب و فرهنگ یونان و روم.
12) Eros نام دارگونهی (رب النوع) عشق در افسانههای یونانی برابر Cupid در افسانههای رومی.-م.
13) Logos عنصر معقول کائنات. در نزد هراکلیت به مفهوم اصل یا عنصر نظم دهنده و محرک و در نزد رواقیون به مفهوم اصل یا ناموس حاکم یزدانی است که اساساً مادی است. این لغت در نزد حکمای الهی به معنای کلام خدا است.
14) Erasmus دیزدریوس اراسموس دانشمند هلندی (؟ 1466-1536).
15) Colloquia
16) Margaret of Navarre
17) Francis The First
18) Decameron قسمتی از آن به وسیلهی احمد دریابگی (-1339 هـ ق) به فارسی ترجمه شده و به چاپ رسیده است (بوشهر، 1325 هـ ق).
19) Bocaccio جیووانی بوکاچیو مؤلف و رمان نویس ایتالیایی (1313-1375).
20) Heptameron
21) Mary Queen of Scots وی تنها بازماندهی جمیز پنجم و همسر دوم وی ماری دوگیز بود و از سوی مادر بزرگش مارگرت تودور، همسر جیمز چهارم، وارث تاج و تخت انگلیس بود. - م.
22) Hélén de Surgéres
23) Ronsard پی یر دو رنسار شاعر فرانسوی و عضو پله ئیاد (1524-1585).
24) Venice
25) Julius II
26) Leo X
27) Dante الیگیری دانته شاعر ایتالیایی و آفرینندهی کمدی الهی (1265-1321) کمدی الهی، ترجمهی فارسی به وسیلهی شجاع الدین شفا، امیرکبیر، تهران، 1324 و 1335.
28) Petrarch فرانسسکوپترارک، شاعر ایتالیایی (1354-1374).
29) Pierto Bembo کاردینال و نویسندهی ایتالیایی (1470-1547).
30) Ariosto لودویکو آریوستو شاعر ایتالیایی (1474-1533).
31) Orlando Furioso
32) Castiglione جیووانی بنه دتو کاستیل یونه نقاش و قلمزن ایتالیایی (1616-1670).
33) Urbino دوک نشینی در ایتالیا در جنوب غربی پیزارو.
34) Pierto Aretino نویسندهی عصر رنسانس ایتالیا نوشتههای وی رنسانس ایتالیا را در بهترین و بدترین وجوه خود ارائه میکند (1492-1556).
35) Luther مارتین لوتر پیشوای نهضت اصلاح کلیسا، از مردم آلمان، (1483-1546).
36) Goths
37) Tasso تورکاتوتاسو شاعر حماسه سرای ایتالیایی (1544-1595).
38) Aminta
39) Gerusalemme Liberta
40) Niccolo Machiavelli متفکر سیاسی از مردم ایتالیا (1469-1527).
41) La Mandragola
42) Cesare Borgia
43) The Princeتر جمهی محمود محمود، تهران، 1324 ش.
44) جادوگری به وسیلهی فراخواندن دیوان و اهریمنان و جادوگری به وسیلهی فراخواندن فرشتگان (در سخن از جادوی سفید، نویسنده به علم و دست آوردهای آن توجه دارد).- م.
45) Webster جان وبستر نمایشنامه نویس انگلیس. مورخین تاریخ تولد وی را سالهای 1570 و 1580 ذکر کردهاند. مرگش در سال 1625 روی داد.-م.
46) Mephistopheles نام دیوی در افسانههای آلمانی که با قصهی غم انگیز دکتر فاستوس نوشتهی کریستوفرمارلو شهرت یافت. این شیطان از سیماهای مهم فاوست اثر گوته است. دربارهی ریشهی لغوی این نام روایات بسیاری است. برخی معتقدند که این نام لغتی است یونانی مرکب از حرف نفی me و phos به معنی روشنایی و فیلوس به معنی دوست دارنده (دشمن روشنایی) و بعضی دیگر برآنند که مشتق است از کلمهی لاتینی mephitis و فیلوس به معنی دوست دارندهی بخارات جهنم و باز برخی دیگر معتقدند که مشتق از کلمهی عبری mephiz به معنی مخرب و توفل tophel به معنی دروغگو است.-م.
47) Goebbels وزیر تبلیغات آلمان نازی.
48) Bertrand Russell
49) Ferdinand of Aragon پادشاه آراگون و ملقب به فردینان کاتولیک (1452-1516).
پریستلی، جان بوینتن؛ (1387)، سیری در ادبیات غرب، ترجمهی ابراهیم یونسی، تهران: نشر امیرکبیر، چاپ چهارم.