كمونیسم

كمونیسم در شكل امروزین آن عموماً انشعابی از سوسیالیسم تلقی می‌شود؛ اما افكار كمونیستی را با تأكیدی كه بر اتكای كامل فرد بر جامعه و الغای مالكیت خصوصی دارد، می‌توان به افكار اولیه یونانیان و مسیحیان بازگرداند....
سه‌شنبه، 17 شهريور 1394
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
كمونیسم
 كمونیسم

 

نویسنده: بروس هداک
برگردان: محمدحسین وقار




 

كمونیسم در شكل امروزین آن عموماً انشعابی از سوسیالیسم تلقی می‌شود؛ اما افكار كمونیستی را با تأكیدی كه بر اتكای كامل فرد بر جامعه و الغای مالكیت خصوصی دارد، می‌توان به افكار اولیه یونانیان و مسیحیان بازگرداند. چیزی كه در عصر حاضر، نظریه كمونیستی را دگرگون ساخت، رابطه آن با تحلیل گسترده‌ی جامعه و سیاست است. زندگی اجتماعی كه در آرمانِ دِیْر بدیلی اختیاری برای محرومیت جامعه مدنی بود، به وسیله‌ای ضروری برای امحای بی‌عدالتی و نابرابری تبدیل شد.
گرَچِس بابُف (1) را اغلب سرچشمه‌ی نمادین الهام كمونیسم امروزین، به‌ویژه به صورت جنبشی طغیان طلب می‌دانند. او كه پیرو وفادار روبسپیر در انقلاب فرانسه بود، وقتی به روبسپیر خیانت شد و او را اعدام كردند، سخت مأیوس شد. در سال 1796، در شرایطی بسیار انزجارآور و بعید، «توطئه همتایان» را سازمان داد كه فیلیپ بوئُناروتی آن را در كتاب خود، توطئه بابُف (1828) جاودانه ساخت. (2) توطئه از آغاز مشئوم بود. بابُف از علاقه وسواس گونه هیأت مجریه‌ی حاكم (دیركتوار) برای حفظ وضعیت اقتصادی موجود در فرانسه منزجر و درصدد بسیج افكار افراطی به گرد آرمانهای روبسپیر و اعمال فشار برای اعاده قانون اساسی 1793 بود.
بابُف نظریه‌پرداز زیركی نبود، اما زخمه بر تاری نواخته بود كه همچنان برای گروههای تندرو جاذبه‌ی زیادی داشت. او همه مصائب جامعه را به اتكای شخصی افراد به یكدیگر منسوب می‌داند. مطابق استدلال او، این اتكا تنها با الغای مالكیت خصوصی خاتمه می‌یابد. در طرح بابُف، این موضوعی اعتقادی است كه افراد نیازهای یكسانی دارند. و بنابراین نتیجه می‌گیریم كه ناگزیر باید از تسهیلات و منافع مشابهی در جامعه برخوردار شوند. در تحلیل او كه به نحو جذابی ساده است، نابرابری و سركوب شناسایی شده است؛ و به دفاع از استبدادِ اخلاق‌مدار به سبك روبسپیر می‌پردازد و آن را تنها درمان قابل تصور می‌داند.
در حقیقت هیأت مجریه چندان دلیلی برای ترسیدن از توطئه هرج و مرج بابُف نداشت. اطلاعات به مقامات درز كرد و قیام عملاً پیش از آغاز، سركوب شد. بابُف خود در سال 1797 اعدام شد؛ اما الگوی او الهام بخش توطئه‌گران در سراسر قرن نوزدهم گردید، ولی معلوم نیست كه آیا تحلیل اقتصادی ناپخته‌ای را كه در بطن تفكرش بود، می‌پذیرفتند یا خیر.
ماركس بحثهای اقتصادی استواری را به نظریه كمونیستی وارد ساخت و آن را به نیرویی در دنیای معاصر تبدیل كرد. او این فكر را كه برابری بنیانی از طریق فعالیتهای آشوب‌طلبانه‌ی نخبگانِ شرافتمند قابل كسب است، بی‌درنگ رد كرد. به نظر ماركس، همه چیز به تحلیل فرصتهای ساختاری تحمیلی در مراحل مشخصِ توسعه‌ی اقتصادی بستگی دارد. او تأكید دارد كه كمونیسم طرحی كمابیش كافی برای سازمان اجتماعی و سیاسی نیست، بلكه پیامد اجتناب ناپذیر فرایند تاریخی است. در ادامه بحث، اضافه می‌كند كه مالكیت خصوصی و تقسیم كار مانع تحقق انتظارات افراد می‌گردد؛ اما چیزی كه در بحث او جدید است، عقیده‌ای است دال بر آنكه این گونه نهادها و رویه‌‌ها خود مانعی در راه ادامه پیشرفت مادی‌اند. وقتی فناوریهای در حال توسعهْ فرصتها و تكالیف جدیدی ایجاد نمایند، حالات خاص سازمانهای اجتماعی درنهایت می‌شكند. ماركس مدیریت و مالكیت جمعی را عنصر اصلی نظریه كمونیستی می‌داند كه بازتاب مناسبِ تعامل پیچیده جامعه صنعتی است.
مسائل موجود در بطن سنت ماركسیستی ناشی از عدم كفایت تحلیل ماركس از انقلاب است. انتظار او از فوریت انقلاب در دهه‌ی 1840 در نوشته‌های بعدی‌اش تعدیل شد؛ اما همچنان استدلال می‌كرد كه استقرار كمونیسم نشانه خاتمه نهادهای سیاسی اجباری است. در جامعه‌ای بی‌‌طبقه، دولت به مثابه ابزار حاكمیت یك طبقه از میان می‌رود؛ اما نظرات ماركس در این باره كه چگونه انتقال از سرمایه داری به كمونیسم رخ می‌دهد، در حد چشمگیری فاقد دقت بود. او در بیانیه‌ی كمونیستی اذعان دارد كه استبداد موقت در راستای پیروزی نهاییِ پرولتاریا ضروری است. تا زمانی كه آخرین نشانه‌های جامعه بورژوا ریشه‌كن گردد، اختصاص و نظارت بر منابع مستلزم وجود دستگاهی قهرآمیز شبیه یك دولت بورژواست.

این موضوع در نوشته‌های بعدی بسیار برجسته شد؛ مثلاً ماركس در متن مختصرِ «نقد برنامه گوتا» (1875)، تأكید دارد كه چیزی كه كمونیست‌‌ها باید به منظور ایجاد رژیم جدید به آن بپردازند، جامعه‌ای نیست كه «بر شالوده خود ایجاد شده باشد، بلكه برعكس جامعه‌ای است كه از جامعه سرمایه‌داری پدیدار گشته است؛ جامعه‌ای كه از همه‌ی نظرگاههای اقتصادی، اخلاقی و عقلی هنوز خالِ مادرزادی جامعه قدیم را كه از زهدان آن پدید آمده، بر چهره دارد.» (3) این اعتباری به حساب ماركس است كه نكوشید تفصیل یك راهبرد آشوب‌طلبانه را از نظریه رسمی برداشت نماید. انقلابیون باید به شرایط غیرمترقبه واكنش نشان دهند. می‌توان انتظار داشت كه صاحبان منافع ثابت از همه منابع در دسترس خود برای ماندن در قدرت سیاسی استفاده نمایند. خشونت انقلابی تصویر آینه‌ایِ سركوب است. نقشی كه نظریه‌ی محض می‌تواند در پیشبرد انقلاب و تحكیم رژیم ایفا نماید، در حد تعجب‌آوری ناچیز است.

بنابراین درك نیاز به «دیكتاتوری موقت پرولتاریا» ویژگی تقریباً تصادفی نظریه ماركس است؛ اما از دهه 1890، این مفهوم در مباحثات مربوط به بحران ماركسیسم اهمیت بسیار بیشتری یافت. به نظر می‌رسید مدافعان مسیر پارلمانی به سوی سوسیالیسم (از جمله برنستاین) از فشار اصلی نظریه ماتریالیسم تاریخی غافل باشند. ماركس نپختگیِ نظریه سوسیالیسم آرمانی را افشا نموده بود. در بسیج مخالفان در مسیرِ در حال ظهور سوسیال دموكراسی در بطن سوسیالیسم، ماركسیست‌‌ها شروع به اتخاذ موضعی مشخصاً كمونیستی نموده بودند.
لنین در اثر خود، چه باید كرد؟ (1902)، نقشی مشخص و بسیار تأثیرگذار در این بحث داشت. انگیزه تألیف این كتاب، ملاحظات عملیِ فوری است. هدف مباحث سیاسی، بسیج رأی‌دهندگان است. با توجه به شرایط، استدلالْ یك سلاح سیاسی به موازات دیگر سلاحهاست. در این طرح، جایی برای اتخاذِ ملاحظاتِ متوازن در قبال نظریات مخالفان موجود نیست.
لنین احتمال خاتمه مسیر پارلمان به سوسیالیسم را كم می‌داند، و در عوض بر نیاز به شكل دادن حزب پیشتاز پرولتاریا برای تصدی هدایت امور در جهت افزایش آگاهی سیاسی كارگران و زارعان اصرار می‌ورزد. لنین به خصوص به اَشكال مختلف اصلاح‌طلبیِ ملهم از دفاع برنستاین از سوسیالیسم تكاملی اعتراض می‌كند. اگر كارگران به اجرای بازی پارلمانیِ بورژوازی تشویق شوند، فقط درمی‌‎یابند كه منافعشان تابع منافع بورژوازی قرار خواهد گرفت. ممكن است كارگران ماهر منتفع شوند، اما آن نفع لزوماً به هزینه توده‌‌ها خواهد بود. اینجا، حد وسط، یعنی هیچ امكانی برای حل و فصل استدلالی دیدگاههای ظاهراً متضاد وجود ندارد. لنین خود را یك ماركسیست سنتی می‌داند، ضمن آنكه می‌داند سیاستهای مؤثر به انعطاف تاكتیكی بستگی دارد. او در حقیقت تحلیل ماتریالیستیِ تولیدِ فكر را بسیار جدی می‌گیرد. به نظر لنین، «نمی توان از یك مكتب مستقل» كه به شكل سحرآمیزی منافع طبقاتی متناقضی را آشتی دهد، «گفتگو كرد». (4) او قاطعانه می‌گوید: «در جامعه‌ای كه بر اثر دوگانگی طبقاتی از هم گسیخته گشته»، وجود یك «مكتب غیرطبقاتی یا فراطبقاتی» از نظر مفهومی غیرقابل تصور است: كارگران از «مكتب بورژوازی یا سوسیالیسم» حمایت خواهند كرد. (5) مسأله‌ی دشوار، دقیقاً‌ رهایی آنها از خودفریبی است.
لنین مسیری پرپیچ و خم را از میان سبكهای «اقتصادگرایی» از یك سو، و «تروریسم» از سوی دیگر، طی می‌كند. (6) «اقتصادگرایی» تبیین انفعالیِ طرقی را ارائه می‌نماید كه در آن دورنمای باورشناختی در نتیجه‌ی منافع طبقاتی شكل می‌گیرد؛ اما به مثابه راهبرد سیاسی جداً محدود است؛ زیرا در حقیقت كارگران ظرفیت معتنابهی برای تأیید مواضع یك باورشناسی «كاذب» از خود بروز داده‌اند. جذب اصلاح‌طلبان «بورژوا» یا انواع مختلف ملی‌گرایان موجب شكافتی قاطع در جنبش طبقه كارگر گشت كه عواقب مصیبت‌باری برای بسیج سیاسی منافع كارگران داشت. كارگران را فریب داده‌اند كه از مواضع سیاسی دشمنان طبقه خود حمایت كنند و این مطلبی است كه باید برای خوانندگان باریك‌بین نوشته‌های ماركس روشن شده باشد.
توهم‌زدایی از تحلیل «منفعلانه» طبقاتی چه بسا باعث شود كه كارگرانْ مسیر «تروریسم» را به جای تاكتیك سیاسیِ خود در پیش گیرند. برخورد خشونت‌بار ممكن است در عین حال، كارگران و مقامات را متنبه سازد و از وضعیت رضایت‌مندی خارج نماید، كه با تشدید تقسیمات طبقاتی واقعی، به شكل‌دهی برخورد سیاسی در آینده منجر می‌شود. ژرژ سورِل، در تفكراتی در باب خشونت (1908)، به دفاع از خشونت به منزله راهبردی نمادین و بسیج‌كننده پرداخت، كه در سرتاسر طیف سیاسی اروپا در دهه 1920 طنین‌افكن گردید؛ اما به نظر لنین تأثیر راهبردِ «تروریسم» بر جنبش طبقه كارگر مصیبت‌بار است. توانمندیهای سیاسیِ گسسته از تحلیل نظریِ پایدار به هدر می‌رود و درواقع، با تجزیه سازمان سیاسی طبقه كارگر، آنها را به اهدافی در تیررس دشمن تبدیل می‌كند.
لنین به دفاع از منافع طبقه كارگر در چارچوب گسترده‌ی طبقاتی می‌پردازد كه آزادسازی آنها از قیود دولت بورژوا تنها با براندازی سرمایه داری حاصل می‌گردد؛ اما اساساً آگاهی از نیاز به حزبِ‌ پیشتاز محصول خلق الساعه تجربه برخورد طبقاتِ تحت سلطه‌ی سرمایه داری نیست. كارگران قبل از آنكه قادر باشند توان بالقوه‌ی انقلابیِ جایگاه طبقه‌شان را غنیمت شمارند، به نوعی رهبری نیاز دارند. تنها تجربه طبقه كارگر كافی نیست. لنین بر این امر اصرار دارد. او تأكید می‌كند كه «آگاهی سیاسی طبقه را نمی‌توان تنها از خارج، یعنی تنها از بیرون مبارزه اقتصادی یا از بیرون حوزه روابط میان كارگران و كارفرمایان برای كارگران فراهم آورد.» (7) این مبنایی استوار برای اولویت نظریهْ نسبت به عمل است كه عواقب سرنوشت‌سازی برای دورنمای آزادی سیاسی با رهبری حزب كمونیست دارد. نخبگان اجازه دارند كه از طرف طبقه كارگر، اما نه از طریق ارزشها و فرهنگ آینده طبقه كارگر، رهبری خود را اِعمال نمایند. تبلیغات برای شكل دادن به نظریات لازم است. و با توجه به فوریت وضعیت و نیاز به استفاده كامل از فرصتهای انقلابی، تشویق آرام و استدلال سنجیده احتمالاً بی‌اثر است. بنابراین روایت لنین از نظریه ماركسیست دستكاری بی‌رحمانه او را توجیه می‌نماید.
از دید لنین، فكر عبور از مسیر پارلمان به سوی سوسیالیسم تناقض‌گویی است. به نظر او، با نزدیكتر شدن سرمایه‌داری به بحران نهاییِ خود، برخورد طبقاتی باز هم تشدید می‌گردد. در این شرایط، برای آنكه حزب كمونیست نیروی سیاسی قدرتمندی باشد، باید با مقتضیات طغیان، مدیریت و نظارت همخوانی داشته باشد. سیاستِ‌ مردم‌سالار تجملی است كه برای حزب انقلابی قابل تحمل نیست. لنین در دولت و انقلاب، كتاب پر مسأله‌ای كه در سال 1917، كمی قبل از انقلاب روسیه با شتاب نوشت، مردم‌سالاری را دلمشغولی بورژوازی خواند و با لحنی گزنده مردود دانست. در چارچوب سرمایه‌داری، منتهای كار، «مردم‌سالاری برای اقلیتی بی‌اهمیت، مردم‌سالاری برای اغنیاست.» (8) مردم‌سالاری به سبك سرمایه‌داری «به ناچار محدود است و آرام و بی‌صدا فقرا را به كناری می‌نهد.» (9) با توجه به آنكه این گونه مردم‌سالاری بر پایه انحصار سیاسی قرار دارد، «در حد فراگیری منافقانه و كذب‌آلود است.» (10) نمی‌توان مطمئن شد كه مطابق استدلال برنستاین، و دیگران، « تحولی مترقیانه ... به سوی مردم‌سالاریِ گسترده‌تر» واقع خواهد شد. (11) ساختارهای سرمایه داری یك شبه از میان نخواهد رفت. لازم است یك انقلاب سیاسی كه در ابتدا موفق است، حذفِ بی‌‌رحمانه بقایای سرمایه‌داری را در پی داشته باشد. لنین بر این موضوع تأكید دارد. در كوتاه‌مدت «دیكتاتوری پرولتاریا» برای شكستن «مقاومت سرمایه‌داران استثمارگر» ضروری است. (12) در زبان لنین ابهامی وجود ندارد؛ یعنی نباید تأخیری بیش از این در وضعیت انقلابی پیش آید. از سركوبگرانِ قبلیِ فقرا نمی‌توان انتظار داشت كه دورنمای پرولتاریا را تأیید نمایند. آنها در برابر انقلاب به مقاومت می‌پردازند و «مقاومتِ آنها باید قهراً خرد شود.» (13) درست همان طور كه انقلاب مقتضیات انقلابی خود را تحمیل می‌كند، بازسازی نهادیِ بعد از انقلاب نیز باید بر مسائل مبرم پیشِ رو متمركز شود. لنین مطمئن است كه اگر قرار باشد مقاومت سركوب و اجبار نیز اِعمال گردد، پس امكان استقرار «آزادی و مردم‌سالاری» وجود ندارد. (14)
این سؤالی بغرنج در نظریه لنین است كه: دیكتاتوری پرولتاریا دقیقاً به چه مدت لازم خواهد بود؟ به گمان لنین، دولت در آینده‌ای نامعلوم «از میان خواهد رفت» (15). اما تأكید دارد كه این فرایندی تدریجی خواهد بود كه پس از آنكه «عادتْ» مردم را به «رعایت قوانین ضروریِ تعاملات اجتماعی» خوگر ساخت، بالاخره به ثمر می‌نشیند. (16) البته این امر تا حد زیادی به معنای احتمالی «قواعد ضروری تعاملات اجتماعی» بستگی دارد و از آن مهمتر، این كه چه كسی مجاز به اعلام آن خواهد بود كه آنها چه باید باشند. لنین آینده‌ای آرمانشهری را تصور می‌نماید كه در آن «چیزی كه موجب بیزاری باشد، چیزی كه باعث اعتراض و قیام و موجد نیاز به سركوب باشد، وجود ندارد.» (17) اما اگر تردیدی داشته باشیم كه احتمالاً نیازهای انسان محلِ اختلاف است، نمی‌توانیم این متنها را با اطمینان بخوانیم. لنین اجازه نمی‌دهد كه آرمان‌گرایی در قبال آینده، او را از وظیفه فوری‌تر تحكیم «انتقال از سرمایه‌داری به كمونیسم» منحرف سازد. (18) برای سركوب استثمارگران و مفتخوران، ساز و كارهای نهادی همچنان مورد نیاز خواهند بود. او بر این باور است كه نقض «قواعد ضروریِ تعاملات اجتماعی» موجد فقر و محرومیت شده است. از دید لنین، این گزاره‌ای تجربی نیست، بلكه از تحلیل او در مورد ایجاد برخورد ناشی می‌گردد. به همین ترتیب بدیهی است كه دولت، تنها بدان دلیل كه (مطابق تعریف) ابزار سركوب طبقه است، «تباه شده و از میان خواهد رفت.» وظایفی از نوع وظایفِ دولت تنها تا زمانی باید انجام شود كه بقایای سركوب طبقه وجود دارد. و آنها نمی‌توانند تا ابد ادامه داشته باشند. نیازی به تصریح مقیاس زمانی نیست.
لنین همواره بیش از ماركس، بالاخص بر مقتضیات راهبردی انقلاب تمركز داشت. دو كتاب از آثار او، بیشتر مورد اقبال است؛ در این دو كتاب، دولت و انقلاب و استعمار، بالاترین مرحله سرمایه‌داری (1917)، لنین می‌كوشد وضعیت معاصر را با هدف افزایش توان انقلابیِ بالقوه‌ی بحرانِ آشكار در اروپا، تحلیل كند (19)؛ اما تلقی هر یك از این دو اثر به مثابه تبلیغاتْ اشتباه است. به ویژه كتاب دوم تلاش سرسختانه‌ای است برای اِعمال تحلیل اقتصادی ماركس در چارچوب سیاسی بین‌المللی، كه درواقع بحث ماركس درباره استعمار را در جلد سوم سرمایه، كه پس از درگذشت او منتشر شد، مورد بسط و تجدیدنظر قرار می‌دهد. (20) معدود سالهایی در تاریخ معصر اروپا به اندازه سال 1917 شگرف بوده است. اروپا درگیر جنگی بود كه در مدت دو سال، تغییر انقلابی روسیه و تجزیه پر هرج و مرج امپراتوری اتریش- مجارستان را تسریع می‌كند. دو ستون از اركان نظام ژئوپولیتیك اروپا از میان رفته بود. و برای نخستین بار، ایالات متحده در نقش بازیگر اصلی در صحنه سیاست بین المللی اروپا ظاهر شد.
لنین همچنان اصرار دارد كه بحران اروپا ساختاری است و نه ناشی از مدیریت سیاسی ابلهانه‌ی قدرتهای بزرگ. او خودِ جنگ را محصول ماجراجویی استعماری دولتهای بزرگی می‌داند كه در مسیر تلاش برای پشت سر گذاشتن بحرانهای سرمایه‌داری بدان مبادرت كرده‌اند. لنین به نقل داستانی می‌پردازد و جنگهای آمریكا و اسپانیا (1898)، جنگهای انگیس و بوئر (1902-1899) و عواقب مصیبت‌بار جنگی را كه در سال 1924 در اروپا آغاز شد، به هم مرتبط می‌سازد. هنگامی كه لنین استعمار، بالاترین مرحله سرمایه داری را می‌نوشت، در اروپا، نایره‌ی جنگی زبانه می‌كشید كه نتایج درازمدتش با اطمینان قابل پیش‌بینی نبود. البته چیزی كه مسلم است، آنكه موضوعات نظام داخلی و نظام بین‌المللی به طرز غریبی به هم مرتبط بودند. لنین كوشید این ارتباطات را از دیدگاه نظری تبیین نماید؛ اما بحث او موجد تن و اختلاف نظر فراوان و عمیق بود.

لنین مشخصاً استعمار را «در آستانه انقلاب اجتماعی پرولتاریا» می‌داند. (21) در حقیقت سرمایه‌داریْ آن چنان مبارزه طبقاتی را «بین‌المللی ساخته بود» كه در سال 1914 سوسیالیست‌‌ها را در سراسر اروپا غافلگیر ساخت. برای بیشترِ سوسیالیست‌ها، این اندیشه كه كارگران برای جنگ با سرمایه‌داری به هم می‌پیوندند، بلایی آسمانی بود. جاذبه ملی‌گرایی بسیار قوی‌تر از همبستگی طبقاتی از آب درآمده بود؛ اما خوانندگان دقیق ماركس می‌توانند مباحث توده‌گراییِ عوام‌فریبانه دولتها را به سهولتی سرایت دهند كه به كمك آن، رهبران سیاسی توانستند كارگران را متقاعد نمایند كه زندگی‌شان را صَرف مقابله با همكاران كارگرشان در دولتهای همسایه كنند.

مطابق تحلیل لنین، وقتی رقابت اقتصادی سرمایه‌داری به منتها درجه خود می‌رسد، دولتها می‌كوشند منابعشان را با استثمارِ كار ارزان و استفاده از مواد خام در ماورای بحار به حداكثر برسانند. این وضعیت، وقتی دولتها درگیر مبارزه برای ایجاد امپراتوری خود می‌شوند، ناگزیر به جنگ می‌انجامد. خودِ جنگ نیز اقتصادها را سخت دگرگون می‌سازد، و «مستقیماً به استقرار سوسیالیسم فراگیر» منجر می‌شود، و «سرمایه داران را برخلاف میل و بدون آگاهی خود به سوی نوعی از نظم اجتماعی جدید سوق می‌دهد؛ یعنی نظمی برای انتقال از رقابت كاملاً‌ آزاد به سوسیالیسم كامل» (22). بدین ترتیب هم در سطح نخبگان و هم در سطح مردم، تغییراتی رخ می‌دهد كه وقتی دولتها در نتیجه جنگ توان خود را درباختند، از سرگیری مستقیم سیاست پارلمانی و سرمایه‌داری مبتنی بر بازار را سخت دشوار می‌سازد.
لنین برای تبیین ارتباط علّی میان چیزهایی كه او «سرمایه داری انحصاری» و استعمار می‌خواند، تفصیل بسیار زیادی فراهم می‌آوَرَد. (23) آنچه از این اصلاحِ امور هم از منظر اقتصادی و هم سیاسی افاده می‌گردد، تمركز تصمیم سازی در دستانی هرچه معدودتر است. در شرایط انحصاری، تصمیمات مربوط به تولید، توزیع و مبادلهْ پیشتر تا آن حد متمركز شده كه معیارهای بازار دیگر به شكل پیش‌بینی شده‌ی اقتصاددانهای كلاسیك عمل نمی‌كند. البته لنین در این وضع مسئله‌ای نمی‌بیند، و انتظار دارد كه پس از استقرار نهایی كمونیسم، یك اصل كاملاً متفاوتِ توزیع برقرار گردد. دیگر كمیابی نسبی در اختصاص منابع موضوعیت ندارد؛ بنابراین تصمیمات فردی و جمعی با محاسبه بهره‌وری نهایی اتخاذ نمی‌شود. در چنین وضعیتی، تصمیم سازی انعكاس گزاره‌ی ماركس است؛ یعنی: «هركس به تناسب توانش، به هركس به تناسب نیازش» (24). بعید است كه در هنگام فراوانی، اختصاص نقشها، مسئولیتها و پاداشها منازعه‌آمیز باشد؛ اما لازم است تصمیمات اداری اخذ شود. حداقل در اینجا می‌توانیم فرض كنیم كه موضوع بهره‌وری نهایی همچنان دارای موضوعیت باقی خواهند ماند.
اما در نوشته‌های لنین، آرمانشهر چشم‌اندازی است برای آینده‌ای دور. انقلاب در زیر لوای كمونیسم، موفقیت فوری نخواهد داشت. درواقع افتادن دولت به دست كمونیست‌‌ها آنها را مجبور می‌سازد كه برای تحقق اهدافشان، بی‌رحمانه از دولت استفاده كنند. مطابق استدلال لنین، در فردای انقلاب، سوسیالیست‌ها «خواستار اِعمال سخت‌ترین نظارتها از سوی جامعه و توسط دولت بر مقدار كار و مقدار مصرف» خواهند شد. (25)
زمان لازم برای ابقای این گونه ساختارها، موضوعی است نیازمند قضاوت دقیق. در سال 1917، انتظار لنین این بود كه انقلاب روسیه موجب خیزشهای گسترده‌ای در دولتهای توسعه یافته‌تر از اروپا خواهد شد؛ اما نتیجه درواقع بسیار متفاوت بود. اگرچه اختلالهای انقلابی دیگری واقع شد، اما تنها در روسیه بود كه انقلابی موفق صورت گرفت. اتحاد شوروی، در تلاش برای تثبیت خود در فضای خصمانه داخلی و بین‌المللی، تنها ماند. جنگ داخلیِ سختی موجد نابسامانیهای اداری عظیم و كمبود مزمن مواد خوراكی گردید. اگر تمركز سفت و سخت تصمیم‌گیری در هر انقلاب لازم باشد، در این مورد و در برابر فروپاشی نهادها، ضرورت بیشتری می‌یافت. دیكتاتوری موقت پرولتاریا جای خود را به دیكتاتوری دائمی حزب كمونیست داد كه از طرح رعب‌آور باز شكل‌دهی كامل یك فرهنگ به وجود آمده بود.
اكنون دیكتاتوری پرولتاریا مترادفِ استبداد بود؛ اما استفاده اولیه ماركس از این اصطلاح بر این فرض استوار بود كه درواقع سرمایه‌داری می‌تواند مسأله كمیابی را حل كند و بقایای كاركردهای قهرآمیز دولت بورژوا تنها در دوره انتقال لازم خواهد بود؛ دوره‌ای كه در خلال آن حزب كمونیست نیازمند استفاده از مهارت و خدمات افرادی بود كه به رویه‌های رژیم قدیم خو گرفته بودند. تحلیل ماركس از كمیابی اشتباه بود؛ اما فرض لنین نیز كه رشته‌ی گسترده‌ای از انقلابها قریب‌الوقوع خواهند بود، اشتباه از آب درآمد. در مقابل، حكومت اتحاد شوروی كه در محیط ناامن بین‌المللی منزوی گشته بود، می‌باید منابع خود را بر دفاع از انقلاب متمركز سازد. در این جهت، یك دستگاه قهرآمیز عریض و طویل ضروری تلقی می‌شد. در زمان استالین، رژیم دقیقاً برای بسیج توده‌‌ها و سركوب سازماندهی شده بود؛ اما نشان داد كه از پاسخگویی به نیازهای داخلی مردم ناتوان است.
اختلاف در این باره كه تا كجا اتحاد شوروی را باید دولتی ماركسیست (یا حتی لنینیست) دانست، هنوز با شدت ادامه دارد. موضع لنین نظریه دولتِ در انقلاب بود. پیروان او تا گورباچف، اغلب كوشیدند نظریه او را از شكلی كه اتحاد شوروی از زمان استالین به خود گرفته بود، دور سازند. التبه درباره خصومت عمیق لنین با نهادهای مستقل در درون حوزه جامعه مدنی تردیدی وجود ندارد. انكار كثرت‌گرایی از جانب او هم در بُعد نظری و هم در بعد سیاسی در حد كمال بود. به نظر او اختلاف به منزله انحراف از مسیر مناسب است. مطابق فرض لنین، چنین مسیری را می‌توان از بُعد نظری مشخص ساخت. این امر، فی‌حده اختلاف‌انگیز است، اگرچه لزوماً موضعی مصیبت‌بار نیست. چیزی كه آموزه او را تا این اندازه رعب‌آور می‌سازد، تبدیل آسان آن به دیدگاه مخالفانِ نظری است كه به ناچار دشمنان سیاسی‌اند. در اینجا دلایلی دال بر شك‌اندیشی سیاسی وجود دارد؛ اما به اندیشه وجود شخصیتی كج‌فكر، مانند شخصیت استالین، اشاره‌ای نمی‌شود. حتی مكتبی‌ترینِ ما هم می‌تواند مخالفان نظری خود را تحمل كند، مشروط بر آنكه آنها را بی‌خطر یا فاقد موضوعیت بداند. تحلیل طبقاتی نبودِ توافقِ نظری موجب افزایش خطرهای احتمالی است. اگر تفكیك طبقاتی ریشه‌ی اصلی اختلاف نظر سیاسی باشد، پس مجالی برای توافق استدلالی وجود ندارد. مواضع فرضیِ «موقت» در دسترس نیست. شاید رژیمی كه برپایه‌ی این مفروضات اداره می‌شود، كمابیش خشن باشد؛ اما نمی‌تواند جامعه‌ای باز باشد. در این طرح، شكاف میان اعتقاد نظری و شك‌اندیشی سیاسی بسیار ناچیز است.
اتحاد شوروی توانست تهاجم نظامی آلمان نازی را در وضعیتی چشمگیر پشت سر گذارد؛ اما در دوره پس از جنگ، رژیم هرچه بیشتر اداری مآب شد، معلوم شد كه هدایت مركزی اقتصاد فاقد كفایت است، كه با افزایش هزینه‌های اداری، سیاسی و نظامی، به مسائل عمده‌ای منجر گشت. تلاشهای گورباچف برای اصلاح نظام از 1985 به بعد، سقوط شگفت‌انگیز نظام را در سال 1991 سرعت بخشید.
كمونیسم به مثابه یك باورشناسی را نباید تنها با اتحاد شوروی یكی انگاشت. در دو دهه 1950 و 1960، احزاب كمونیست اروپای غربی، به خصوص در ایتالیا، اسپانیا، پرتغال و فرانسه، كوشیدند مسیرهای ملی خاص خود را به سوی سوسیالیسم ترسیم نمایند و از سیاست شوروی فاصله بگیرند، و دفاع از اتحاد سیاسی با گروههای گسترده‌تر را وسیله‌ای برای شكوفایی اصلاحات ساختاری خود بدانند؛ اما با فروپاشی كمونیسم در اتحاد شوروی، بر كل جنبش ضربه‌ای قاطع وارد گشت. برخی احزاب كوشیدند خود را بازسازی نمایند و به ارتقای اعتبار پارلمانی خود بپردازند. بدین منظور ارتباطات خود را با جنبشی كه با ماركس و لنین شناسایی می‌شد، وسیعاً قطع كردند، بدون آنكه لزوماً چارچوب عقیدتی روشنی در درون سنتهای ملی‌شان ایجاد نمایند. در حال حاضر، فصل كمونیسم در تاریخ سیاسی اروپای امروز بسته شده است. اگرچه بدون تردید برخی مكاتب برابری خواهِ تندرو با نقابهای دیگر پدیدار خواهند شد.

پی‌نوشت‌ها:

1.Gracchus Babeuf
2.Philippe Beunarotti,La Conspiration de Babeuf(Paris:Editions Sociales,1957)
3.Karl Marx,Critique of Gotha Programme, in his Selected Works,ed.David McLellan(Oxford:Oxford University Press,2000),p.614
4.V.I.Lenin,What is to be Done?,in his Selected Writings(Moscow:Progress Publishers,1963),vol.1,p.121
5.Ibid,pp.121-2
6.Ibid,pp.149-52.
7.Ibid,p.152
8.V.I.Lenin,The State and Revolution,trans,Robert Service(London:Penguin Books,1962),p.79
9.Ibid,p.79
10.Ibid,p.79
11.Ibid,p.79
12.Ibid,p.79
13.Ibid,p.80
14.Ibid,p.80
15.Ibid,p.80
16.Ibid,p.80
17.Ibid,p.80
18.Ibid,p.81
19.V.I.Lenin,"Imperialism,the Highest Stage of Capitalism", in his Selected Works,vol.1,pp.634-731
20.Karl Marx,Capital:A Critique of Political Economy,vol.3,ed.Fredrick Engels (Chicago:Kerr,1909)
21.Lenin,"Imperialism,the Highest Stage of Capitalism",p.640
22.Ibid,p.649
23.Ibid,pp.442-53
24.Lenin,The State and Revolution,p.86
25.Ibid,p.87

منبع مقاله :
هداک، بروس، (1391)، تاریخ اندیشه سیاسی: از عهد باستان تا امروز، ترجمه: محمدحسین وقار، تهران: نشر اطلاعات، چاپ اول



 

 



ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط