![فرزند تبعیض، پدر آزادی (1) فرزند تبعیض، پدر آزادی (1)](https://rasekhoon.net/_files/thumb_images700/article/08945.jpg)
![فرزند تبعیض، پدر آزادی (1) فرزند تبعیض، پدر آزادی (1)](/userfiles/Article/1393/12/3/08945.jpg)
نویسند: اف. سی. فریتاس
برگردان: امین باباربیع
برگردان: امین باباربیع
این جا دهلی، سال 1878 میلادی...
شور و هیجان خارقالعادهای به پا بود. گروههای مختلف مردم جمع شده بودند؛ شاهزادگان ماهاراجهها، درباریان همه و همه در لباسهایی فاخر و زیبا، آراسته با جواهرات و صدای هلهلههای پی در پی.دهلی روزگاری پایتخت شاهان و امپراتوریهای بزرگ بود. امروز این مسئولیت بر عهدهی کلکته گذاشته شده بود، ولی با این وجود، از عظمت این شهر کم نمیکرد. نایب السلطنه هم که نمایندهی قدرت بریتانیا بر هندوستان بود، از راه کلکته رسید و به این جشن پیوست و بدین سان همه چیز برای برپایی یک «دوربار» یا همان جشن سلطنتی آماده شد.
دوربار جشن همیشگی نبود و شاید در طول زندگی هر فرد یک یا دو بار و آن هم فقط برای مناسبتهای ویژه برپا میشد و این بار هم هدف خاصی را دنبال میکرد؛ یعنی جشن اعلام ملکه ویکتوریای انگلستان به عنوان شهبانوی هندوستان.
تمامی شاهزادگان به ملکه ابراز وفاداری میکردند و یک به یک با او پیمان میبستند. در مقابل ملکه تنها یک آرزو از هزاران آرزوی خود را به زبان میآورد. و آن هم آرزوی تداوم سایهی قدرت بریتانیای کبیر بر سرزمین هندوستان بود. البته آن سالها، سالهای جشن و پایکوبی درباریان بود و زمان هنوز متعلق به پسرک کوچک و نحیف نه سالهای نبود که روی تخته سنگی، با خطوطی در هم و پیچیده افکارش را ترسیم میکرد. برای همین، آرزوی ملکه تا سالها ادامه یافت.
پسرک هم مثل همهی ما در حال جنگیدن با افکارش و غلبه بر آنها بود. زمان برای او، زمان یادگیری نظم و شناخت ارادهی قوی بود و همین ویژگیها سالها بعد به او کمک کرد تا از دیگران متمایز شود و بتواند کشور و مردمش را از زیر بار آرزوی ملکه و شاهزادگان بیرون بکشد و به قدرت بریتانیا در سرزمینش پایان دهد.
69 سال بعد از دوربار، بیستمین نایب السلطنهی انگلستان که نوهی ارشد ملکه ویکتوریا بود، هندوستان را کشوری آزاد خواند و برای آن کشور اعلام استقلال نمود...
دوران کودکی
«مهانداس کارا مچاندگاندی»در دوم اکتبر 1869 میلادی در پوربندر و جایی که امروز ایالت گوجارات نامیده میشود، به دنیا آمد.
کاباگاندی و پوتلیبای سه پسر و یک دختر داشتند که پسرک داستان ما جوانترین فرزند آنها بود. گرچه «گاندی» در زبان هندی به معنای خوارو بارفروش است، اما افراد این خانواده از بزرگان شهر بودند. پدربزرگش «دیوان» یا همان فرماندار پوربندر بود و پس از او پدرش فرماندر پوربندر، راج کوت و وان کانر شد. کاباگاندی با ویژگیهایی همچون شجاعت، درستکاری و بخشندگی در بین مردم شهرت یافته بود.
برای موهان (مهمانداس)، پدر نماد نظم و خوش رفتاری با مردم و مادر نماد یک پرهیزکار تمام عیار بود. گاندی در زندگی نامهی خود مینویسد: «او حقیقتاً زنی مذهبی بود.»
از مادر موهان به عنوان معتقدی واقعی یاد شده است که پیوسته موهان را با خود به معبد میبرد و این چنین بود که در خاطر پسرک بذر ایمان پاک و شکستناپذیر به خداوند کاشته شد.
موهان، این پسر بچهی خجالتی، همیشه با کتابهایش شاد بود و تمام دنیایش در خانه و مدرسه و در کنار مهربانیهای مادری که میپرستید، خلاصه میشد. او همیشه با تعجب و تحسین به مداومت و روحانیت مادر در دعا و روزه نگاه میکرد. دوران کودکیاش با تأثیرپذیری از مادر به یک آرزو ختم میشد و آن هم عادت کردن به گفتن حقیقت بود.
چاتورماس نوعی روزهداری در فصل بارانی است. مادر موهان لب به غذا نمیزد تا این که خورشید طلوع میکرد. موهان و خواهرش اغلب منتظر بیرون آمدن خورشید میشدند تا به محض دیدن نور به اتاق هجوم ببرند و به مادرشان خبر بدهند تا افطار کند. بارها اتفاق میافتاد که خورشید پشت ابر میماند و بچهها ناامید میشدند اما مادر با آرامش میگفت: «خدا امروز نمیخواهد من غذا بخورم.»
و موهان شاهد این چنین ارادهی قویای در روزهداری بود.
پدر و مادر موهان تحصیلات مدرسهای نداشتند، اما هر دو مشتاق بودند که پسرشان به مدرسه برود. موهان به مدرسهی پوربندر و سپس راج کوت فرستاده شد. گرچه دانشآموز ممتازی نبود، اما تلاش خود را میکرد و در کل منظم بود. تنها کتابهای درسیاش را میخواند و به نمایشنامههای مذهبی علاقه داشت.
روزی گروهی از بازیگران سیار که از شهر آنها میگذشتند، تصمیم گرفتند در آن جا برنامه اجرا کنند. موهان به دیدن نمایش رفت. نمایش «هاریش کاندرا» نام داشت که برگرفته از نام پادشاهی از زمانهای دور بود. ویژگی این پادشاه علاقهی شدید او به راستگویی بود. صداقت و حس وظیفهشناسی او به حدی بود که حتی همسر خود را در برابر قانون از دیگران مجزا نمیدانست.
قلب موهان در پشت کلمات بازیگران نمایش میتپید. چشمانش پر از اشک شدند و آرزو کرد. روزی مثل هاریش کاندرا صادق و استوار باشد.
روزی آقای گیلز انگلیسی که بازرس مدارس بود، تصمیم گرفت به مدرسهی موهان سرکشی کند. او از پسرها امتحان املای زبان انگلیسی گرفت. همگی به جز موهان به سؤالها درست جواب دادند. موهان نمیتوانست کلمهی «کتری» را درست بنویسد. معلم که آبروی خود را مقابل بازرس در خطر میدید، سعی کرد تا با اشاره، به موهان بفهماند که به تخته سیاه نگاه کند و به سؤال بازرس جواب دهد. اما موهان حاضر به این کار نشد. او احساس حقارت میکرد و میدانست که همکلاسیهایش به او میخندند و البته معلم هم که جای خود را داشت. اما چون میدانست که حقیقت با حقهبازی به دست نمیآید، ترجیح داد هم چنان خاموش بایستد...
بعد از کلاس سرزنشهای معلم شروع شد. در راه خانه احساس شکست و تنهایی تمامی وجودش را فرا گرفت. اما وقتی کمی فکر کرد، رفته رفته اعماق وجودش از گرمای نوری که خبر از یک قدرت جدید میداد، آرامش یافت. او میدانست چه کرده بود و راضی بود.
ازدواجهای زودهنگام در آن زمان رواج داشت و موهان فقط 13 سال داشت که تن به ازدواج داد.
همسرش کاستوربای هم سن او بود. موهان بعدها از ازدواجهای دوران کودکی به عنوان سنت ظالمانه یاد میکرد، اما در زمان کودکی هیچ راه انتخابی برایش وجود نداشت.
کاستوربای بسیار وظیفهشناس بود. او هیچ گاه به مدرسه نرفته بود و خواندن و نوشتن نمیدانست، اما بسیار عاقل و فهمیده بود. کاستوربای با از خودگذشتگی کنار موهان زندگی میکرد و در انجام دادن وظایفش به او کمک میکرد. او همراهی دوست داشتنی بود که در زمان سختی قدرت را به موهان باز میگرداند.
ازدواج موهان یک سال در تحصیلش وقفه انداخت، اما معلمش مشتاق بود که او به تحصیل ادامه دهد و با پشت سرگذاشتن دو کلاس در یک سال وقت از دست رفته را جبران کند. موهان تمامی تلاش خود را به کار گرفت و پس از یک سال سخت، زمان از دست رفته جبران شد.
او گرچه زیاد تلاش میکرد، اما در کل دانشآموزی خجالتی به حساب میآمد. از طرفی همیشه هدفش چیزی فراتر از مدرسه بود و شاید به همین دلیل بود که زیاد به دروس مدرسه توجه نمیکرد. چیزی که برایش مهم بود، به دست آوردن شخصیت و شهرت و اعتباری بینقص بود. ماجرای کتری ثابت کرده بود که به حقیقت وفادار است و به همین خاطر، سال بعد بیشتر مورد توجه معلمانش قرار گرفت.
او معمولاً به ورزشهای رایج و عادی علاقهای نداشت و همیشه عاشق پیادهروی طولانی و قدم زدن در هوای آزاد بود. موهان تا آخر عمر این عادت را پیگیری کرد و همان طور که بعدها میگفت این کار به او قدرت و انرژی میداد. او در پیادهرویهایش حس میکرد بیشتر میتواند حقیقت را لمس کند.
موهان دزدی میکند!
موهان هم مثل همهی ما انسان بود و به دام وسوسه افتاد. روزی یک قطعه طلا دزدید، اما فوراً پشیمانی تمام وجودش را فرا گرفت. پس از آن تصمیم گرفت هیچگاه دست به دزدی نزند. او میخواست ماجرا را به پدرش بگوید و اقرار کند، اما پدرش بیمار بود و این موهان را بیشتر و بیشتر ناراحت و غمگین میکرد.دیگر نمیتوانست تحمل کند. بنابراین اقرارنامهای در رابطه با گناهش به پدر نوشت و از او درخواست تنبیه کرد. کاباگاندی نامهی پسرش را خواند و اشک از گونههایش سرازیر شد. اشکهای پدر نامهی موهان را شستوشو داد. او تحت تأثیر صداقت پسرش قرار گرفت و با پاره کردن نامه به گناه او مُهر بخشش زد.
موهان بعدها راجع به این ماجرا نوشت: «از آن روز به بعد راستگویی جزئی از وجود من شد.»
او متقاعد شده بود که حقیقت قدرت مخصوص به خودش را دارد و هیچ گاه این قدرت را فراموش نکرد.
موهان 16 ساله بود که پدرش از دنیا رفت. در آخرین بیماری، خودش پرستار پدر بود. موهان پاهای پدر را مالید و از او مواظبت کرد تا این که چشمانش را بست.
دیگر علاوه بر سختی از دست دادن پدر مشکل دیگری هم داشت و آن، تأمین زندگی بود؛ چرا که موهان تا آن زمان هیچ استقلالی از خود نداشت و همیشه از این موضوع رنج میبرد.
در سال 1887 میلادی وقتی که 18 سال داشت، در آزمون ورودی احمدآباد پذیرفته شد. دیگر نوبت انتخاب رشته و شغل آینده بود. او تصمیم گرفت پزشک شود تا به مردم بیمار کمک کند، اما خانوادهاش با این شغل مخالفت کردند. در عوض، دوستی به او پیشنهاد کرد تا به انگلستان برود و در رشتهی حقوق مشغول به تحصیل شود. این پیشنهاد هیجان زیادی را در موهان به وجود آورد.
اما مادر بسیار سنتی بود وعلاقهای به فرستادن پسرش نداشت. در حقیقت او نگران بود که موهان در معرض آداب و رسوم بیگانه قرار گیرد و وسوسههای انگلستان او را در خود غرق کند. موهان پافشاری کرد و به مادر قول داد که از گوشت و مشروبات الکلی استفاده نمیکند. دست آخر برای این که مادر را راضی شود پیماننامهای نوشت و امضا کرد. سپس وسایل سفر را جمع کرد و راهی بمبئی شد. بمبئی جایی بود که کشتیهای بخار هندوستان را به مقصد انگلستان ترک میکردند.
زندگی در لندن
اکتبر سال 1888 موهان از کشتی پیاده شد و بر ساحل لندن قدم گذاشت. در ابتدا مشکلات بسیاری به او هجوم آوردند. سختی زندگی، بیشتر در تفاوتهای سبک زندگی انگلیسی و هندی بود. غذا یک معضل بود؛ چرا که موهان گیاهخواری پیمان بسته با مادر بود. از طرفی، از نظر او همهی غذاها بی مزه بودند. در ابتدا به هتلی گران قیمت رفت. پس از مدتی اقامت، به پانسیونی کوچک و البته ارزانتر نقل مکان کرد، ولی باز هم احساس تنهایی و گم شدن میکرد.روزی در هتلی مجلل یکی از دوستان موهان از او دلگیر شد. علتش این بود که او از غذا خوردن با دوستش سرباز زده بود. دوست موهان با عصبانیت به او گفت: « تو لیاقت زندگی در یک جامعهی متمدن را نداری.»
این جمله موهان را آزرد و به فکر فرو برد.
او تصمیم گرفت که به یک انگلیسی تمام و کمال تبدیل شود. لباسهای اشرافی سفارش داد، کلاه بلند انگلیسی خرید و ساعت مچی با بند طلا بر دست کرد.
اما مشکل این بود که موهای مجعد و سیخش پایین نمیآمدند تا بتواند ظاهرش را هم انگلیسی جلوه دهد. به علاوه، همهی اینها گام اول بودند. یک مرد انگلیسی تمام عیار باید میتوانست موسیقی بنوازد و به خوبی صحبت کند. او ویولن خرید و معلم خصوصی گرفت تا به او موسیقی غربی بیاموزد. کلاسهای روشهای سخنرانی و آموزش فرانسه هم از قلم نیفتاد.
برخلاف همهی این تلاشها، هر چه کرد، بینتیجه ماند. تمریناتش در موسیقی غربی راه به جایی نبرد. خلاصه، پس از سه ماه پر زحمت، برای تبدیل شدن به چیزی که بعدها خودش از آن به عنوان دوران تبدیل شدن به میمون انگلیسی یاد کرد، به آن جا رسید که هر چه کرده بود فقط یک نام داشت: «حماقت». او به لندن آمده بود تا حقوق بخواند، پس چرا وقت گرانبهای خود و از طرفی پول سخت به دست آمدهی برادرش را صرف اداهای انگلیسی میکرد؟
موهان از همهی عادتهای اشرافی و مدگرایانه دست کشید و مسیر زندگیاش را تغییر داد. دیگر در اتاقی کوچک زندگی میکرد. صبحانهای که خودش درست میکرد فرنی و کاکائو بود و شام هم نان و کاکائو. جمع هزینههای روزانه را به یک شیلینگ و سه پنی که معادل یک روپیه بود، کاهش داد. گرچه شرایط این زندگی سخت بود، اما در عوض خیالش از افکار بیفایده راحت بود و به جای لباسهایی با قیمت گزاف، روحیهای فراوان داشت. او که بیشتر وقت مطالعه پیدا کرده بود، شروع به درس خواندن کرد و سرانجام، در امتحان ورودی دانشگاه لندن قبول شد. از دوران میمون انگلیسی تنها بخش مفیدی که باقی مانده بود کلاسهای زبان لاتین و فرانسه بود. او این زبانها را به خوبی آموخت و همزمان دروس حقوق را پشت سر گذاشت.
موهان طعم غذاهای مختلف را آزمایش کرد و خیلی زود به این نتیجه رسید که گیاهخواری بهترین و سالمترین رژیم غذایی است. او بین گیاهخواران لندنی دوستانی پیدا کرد که با هم باشگاه گیاهخواری را تأسیس کردند. خود موهان منشی باشگاه شد و در مدت کوتاهی به عنوان عضو انجمن گیاهخواران لندن انتخاب شد.
موهان در جلسات انجمن شرکت میکرد، اما چنان خجالتی بود که وقتی نوبت صحبت به او میرسید، نمیتوانست حرف بزند. حتی نمیتوانست در بحثهای اعضا شرکت کند. و فعالیت داشته باشد. آن وقت بود که خودش را دلداری میداد و از این که فکر میکرد «خاموشی بهترین اسلحهی عاشقان است»، تسلی مییافت. او معتقد بود که خاموشی مانع دروغ گویی است.
در دهم ژوئن 1891 میلادی پس از به اتمام رساندن نه ماه مطالعهی بی وقفه به عضویت هیئت وکلا درآمد و با گذراندن آزمون پایانی در زمره وکلای عالی دادگاه انگلستان قرار گرفت. او دیگر وکیلی تازه کار بود.
بازگشتن به هندوستان
زمانی که موهان تصمیم به ترک انگلستان گرفت، دوستان گیاهخوارش را به شام خداحافظی دعوت کرد. گرچه خودش را برای سخنرانی در مقابل دوستانش آماده کرده بود، اما وقتی نوبت به او رسید انگار همهی حرفهایش را از یاد برد. با من من و دستپاچگی چند کلمهای را بر زبان آورد و جملهی آغازین را چند بار تکرار کرد. سعی کرد همه چیز را آرام جلوه دهد و حتی بقیه را بخنداند، اما بیفایده بود. ناگهان سرجایش نشست و احساس پریشانی کرد. به هر حال، تجربهی خیلی بدی بود.وقتی سوار کشتی هندوستان شد به هیچ وجه احساس آرامش نمیکرد. درست بود که امتحانات وکالت را به خوبی گذرانده و دیگر وکیل شده بود، اما آیا در هندوستان فرد موفقی به حساب میآید؟ آیا میتوانست در دادگاههای هند به عنوان وکیل مشغول به کار شود؟ کجا میتوانست به سخنرانی بپردازد آن هم سخنرانی در مقابل غریبهها و در دادگاه، نه در جلوی دوستان گیاهخوارش! از همهی اینها گذشته، او به عنوان یک وکیل چقدر از قوانین دادگاهی هندوستان مطلع بود؟
این افکار ذهن موهان را مشغول کرده بودند و تا حدودی شیرینی موفقیتهای لندن را از بین میبرند. اما از همهی اینها گذشته، خیلی مشتاق دیدار مادر بود. میخواسته به او بگوید به قولی که سالها پیش داده بود، عمل کرده است و مهمتر از همه، چقدر او را دوست دارد.
اما تا پایش به بمبئی رسید به او اطلاع دادند که مادرش از دنیا رفته است. قلبش شکست!
اما همان طور که بعدها نوشت: «خودم را به دست غم و اندوه نسپردم. حتی توانستم اشکهایم را کنترل کنم و طوری زندگی کنم که گویی اتفاقی نیفتاده.»
البته اینها نتیجهی خویشتنداریای بود که آن را سالها در انگلستان تمرین کرده بود.
پس از اقامتی کوتاه مدت در راج کوت، دوباره به بمبئی بازگشت تا حرفهی وکالت را آغاز کند. نخستین پروندهاش در یک دادگاه اختلاف محلی بود. بابت آن پرونده دستمزد 30 روپیهای درخواست کرده بود. وقتی نوبت به او رسید تا به عنوان وکیل مدافع از شاهد سؤال بپرسد، لکنت زبان و فراموشی کلمات شروع شد. این بار فاجعه به حدی بود که حتی نمیتوانست سخن را آغاز کند. دادگاه در خاموشی مبهم و غریبی فرو رفته بود. موهان شروع به لرزیدن کرد و پس از برداشتن چند قدم، با احساس خجالت و بیآبرویی سرجایش نشست- البته این احساس با خندههای حاضرین دادگاه بیشتر هم شد.
گاندی به راج کوت بازگشت. اما آنجا هم به مشکل برخورد و مشکلش چیزی نبود جز دادگاه و پرونده. این بار به طور ناخواسته درگیر پروندهای شد. برادرش در دادگاهی در راج کوت دچار دردسر شده بود. این همان برادری بود که سالها به او کمک کرده بود. و این بار به شدت به کمک نیاز داشت. گرچه موهان دیگر علاقهای به دادگاه نداشت اما این بار به خاطر برادرش ترغیب شد.
او برای پشتیبانی از برادرش به دفتر نمایندگی سیاسی انگلستان (1) رفت تا صحبت کند. گاندی این بار با رفتاری گستاخانه رو به رو شد. نماینده هم او را نپذیرفت و دستور داد نگهبانان گاندی را از دفتر بیرون بیندازند. این توهین بیشرمانه باعث شد تا گاندی پس از سالها دوری از هندوستان، شدت تسلط و ظلم بریتانیا را در هند بیش از پیش احساس کند. او بعدها در توضیح آن روز گفت: «این شوک باعث شد مسیر زندگی من تغییر کند.»
سفر به آفریقای جنوبی
گاندی دیگر شدت خشونت بریتانیاییها در کشورش را لمس کرده بود. به همین دلیل، زمانی که یک شرکت هندی پیشنهاد کار یک ساله به عنوان مشاور در کشور آفریقای جنوبی را داد، با خوشحالی آن را پذیرفت. او در آوریل 1893 میلادی از بمبئی با کشتی عازم ناتال در آفریقای جنوبی شد و یک ماه بعد به آن جا رسید.گاندی به آفریقا رفته بود تا از فضای تبعیض آمیز هندوستان دور باشد، اما چیزی که در آفریقا دید، قلبش را بیش از پیش آزرده کرد. هموطنان او در آفریقا حقیر و پست به حساب میآمدند. هیچ کس حق و حقوقی برای آنها قائل نبود. حتی اگر فرد تحصیل کردهای در میان هندیها بود، حق نداشت با ساکنان اروپایی تبار آفریقای جنوبی در یک ردیف قرار گیرد. رنگین پوست بودن آنها دلیلی برای کوچک شمردن آنها بود. در آن جا اکثر هندیها باربر و حمال بودند و به همین دلیل، به تمام هندیها «حمال» میگفتند.
گاندی هم از این شرایط مستثنی نبود و بعدها برایش نام وکیل حمال را به ارمغان آورد.
اندکی بعد، گاندی به پرتوریا سفر کرد. در این سفر طعم آنچه به او نسبت میدادند را در عمل چشید. او یک بلیت درجهی یک قطار خریده بود. سفرش را تازه آغاز کرده بود. که قطار در ایستگاهی توقف کرد و یک مسافر اروپایی سوار شد. مسافر سفیدپوست با دیدن گاندی رنگین پوست، آن هم در جایگاه درجهی یک به پلیس قطار شکایت کرد.
پلیس از گاندی خواست تا آن واگن را ترک کند و با واگن حمل بار به مسیر ادامه دهد. گاندی گفت: «من بلیت درجهی یک دارم.»
پلیس او را دستگیر کرد و از واگن درجهی یک بیرون انداخت.
ساعت 9 شب بود و هوا به شدت سرد. گاندی مجبور شد تمام شب را در اتاق انتظار بگذراند و تنها راه گرم شدم، لرزیدن بود.
صبح روز بعد، سوار قطار چارلستون شد. در چارلستون بلیت دلیجان خرید تا به یوهانسبورگ برود. اما دوباره اتفاق قبلی تکرار شد. یک مسافر سفیدپوست در دلیجان بود و به گاندی دستور داد در قسمت عقب کنار چمدانها بنشیند. این بار به خاطر خودش و حفظ صلح مقاومتی نکرد. در راه، وقتی برای استراحت توقف کردند، ناگهان سرو کلهی یک مرد سفیدپوست دیگری پیدا شد. آن مرد با گستاخی به گاندی دستور داد تا جایش را به او بدهد و روی پلهی کثیف دلیجان بنشیند.
گاندی از جایش تکان نخورد. سفیدپوست عصبانی بازوی گاندی را گرفت تا او را پایین بکشد. همزمان با گاندی گلاویز شد. صحنهی بسیار زشتی بود. خوشبختانه دیگران به کمکش آمدند و دست آخر به او اجازه داده شد تا سرجایش بنشیند. این تجربهی تلخ، رهایی از ظلم را در دل گاندی تبدیل به آرزو کرده بود. وقتی به پرتوریا رسید، با هندیهای بسیاری ملاقات کرد. هدف او این بود. که هندیها را متحد کند؛ چرا که فکر میکرد تا وقتی پراکنده باشند، سفیدپوستها به سادگی میتوانند به آنها ستم کنند.
پس از تلاشهای بیوقفه، نخستین اجتماع هندیها تشکیل شد. سپس گاندی نخستین سخنرانی عمومی خود را ایراد کرد. او راجع به ضرورت اتحاد صحبت کرد. اما در کنار این موضوع به اهمیت درستکاری و صداقت در کار و تجارت و زندگی پاک اشاره کرد. در پایان به همهی حاضرین پیشنهاد تأسیس انجمنی را داد تا بتوانند با هم برای بهتر شدن شرایط زندگی شأن و کاستن از ظلمی که به آنها میشد، تلاش کنند.
گاندی فقط برای یک سال به آفریقای جنوبی آمده بود، اما از آن جا که به خدمات او نیاز بود، سه سال در آفریقا ماند. از زمانی که به آفریقا آمده بود، از دادگاه کناره گرفته بود، ولی به بسیاری از هندیها در پروندههای دادگاهیشان کمک میکرد. یک مورد مشهور آنها مربوط به یک کارگر هندی بود که به شدت توسط کارفرمای اروپاییاش مورد ضرب و شتم قرار گرفته بود. گاندی در این مورد بیشترین کمک و کمترین مداخلهی رسمی را کرد.
آفریقای جنوبی- هندوستان- آفریقای جنوبی
در سال 1896 میلادی گاندی به هندوستان بازگشت تا هم خانوادهاش را ببیند و هم خبر شرایط سخت هموطنانش در آفریقای جنوبی را به مردم برساند. در دسامبر همان سال تلگرافی به دستش رسید. مبنی بر این که به دوربان بازگردد. بنابراین گاندی همراه همسر، دو فرزند و برادرزادهاش عازم سفر شد.![فرزند تبعیض، پدر آزادی (1) فرزند تبعیض، پدر آزادی (1)](/userfiles/Article/1393/12/3/089451.jpg)
در بارهی نگاره: گاندی در افریقای جنوبی؛ ردیف میانی، نفر سوم از راست.
خبر سخنرانیهای گاندی در هندوستان، سفیدپوستها را به شدت کاملاً عصبانی کرده بود. آنها تلاش میکردند تا نگذارند پای گاندی به دوربان برسد. کشتی، حامل گاندی و 800 مسافر هندی دیگر بود. سفیدپوستها کشتی را 25 روز در ساحل نگه داشتند و اجازهی پیاده شدن مسافران را ندادند تا از ورود گاندی جلوگیری کنند. آنها از دادا عبدا... که صاحب هندی تبار کشتی بود، خواستند تا همهی مسافران را به هند بازگرداند، اما او مخالفت کرد. وقتی پای هندیها به اسکله رسید با خشونت سفیدپوستان و تهدیدهای زیادی روبه رو شدند.
به گاندی گفتند بهتر است تا هوا تاریک نشده است کشتی را ترک نکند و شب هنگام به طور مخفیانه از آن خارج شود، اما از آن جا که او دوست نداشت خودش را کوچک بشمارد، در روز روشن با یک وکیل اروپایی که از دوستانش بود، دوربان قدم گذاشت. لحظهای بعد، جنجال به پا شد. تعدادی پسر بچه به طرفشان سنگ پرتاب کردند. در حالی که آنها به طرف جلو قدم بر میداشتند، جمعیت عظیمی پشت سرشان به حرکت درآمد. ساحل دوربان آبستن حادثهای بود و تمام آن جمعیت در انتظار تماشا. ناگهان مردی خشن و قوی هیکل به گاندی حمله کرد و به صورتش مشتی زد. بعد هم با لگدی او را بر زمین انداخت. دیگران نیز شروع به پرتاب سنگ کردند. کلاه گاندی که چند متر آن طرفتر پرتاب شده بود، به دست جمعیت افتاد و تکه تکه شد. او زخمی و نیمه هوشیار دستش را به نردههای خانهای گرفت و دوباره روی پاهایش ایستاد. کمی توقف کرد تا چشمانش اطراف را ببیند و سپس شروع به راه رفتن کرد. همزمان همسر رئیس پلیس شهر از آن ناحیه میگذشت. او که گاندی را خوب میشناخت، خیلی شجاعانه به طرفش آمد و چتر آفتابیاش را جلوی صورت او باز کرد تا در مقابل مهاجمان از وی محافظت کند. پس از آن هر دو با هم به طرف ایستگاه پلیس حرکت کردند. گاندی از آن جا به خانهی یکی از دوستانش رفت و خطر رفع شد.
گاندی به فعالیتهایش ادامه داد و در شهر ناتال، کنگرهی هندیهای ناتال را راه اندازی کرد. سپس در ماههای پایانی سال 1901 میلادی به هندوستان بازگشت و به دوستانش قول داد که هر موقع در آفریقای جنوبی به وجودش نیاز باشد، حتماً باز میگردد. بنابراین، در ماه مارس 1902 میلادی به محض آن که تلگرافی دریافت کرد که در آن از او خواسته شده بود سریعاً بازگردد، به عهدش وفا کرد. او در حالی که حتی 12 ماه از اقامتش در هندوستان نمیگذشت، به آفریقا برگشت.
در آفریقا به هندیها اجازه داده نمیشد بدون گذرنامه وارد ترانسوال شوند. گاندی برای کمک رسمیتر، دفتر وکالتی در یوهانسبورگ دایر کرد که از آن جا به تمام پروندههای هندیها رسیدگی میکرد.
در 22 اوت 1906 میلادی دولت ایالتی ترانسوال قانونی را تصویب کرد که طبق آن همهی هندیهای بالای هشت سال باید تمام مشخصات خود را از قبیل نام، آدرس، شغل و... به دولت ایالتی اعلام میکردند. علاوه بر این، از همه انگشت نگاری میکردند و به هر کدام گذرنامهای داده میشد.
تمام هندیها موظف بودند این گذرنامه را در همه حال همراه داشته باشند و هر جا پلیس اراده میکرد، میتوانست آن را طلب کند. هر کسی که بدون گذرنامه بود، به زندان میافتاد یا حتی از کشور اخراج میشد. در حقیقت این قانون، ظلم آشکاری به هندیها بود. گاندی فوری جلسهای تشکیل داد. در جلسهای سه هزار نفری که در آمفی تئاتر شهر یوهانسبورگ تشکیل شد همگی با گاندی سوگند خوردند که با کمک خداوند در مقابل این قانون بایستند و هیچ کس ثبت نام نکند. این قانون که بعدها از آن به عنوان «قانون سیاه» یاد شد، در ماه ژوئیهی 1907 میلادی منجر به خشونت شد. در آن روز جمعیت زیادی از هندیها در مسجد پرتوریا گرد آمده و تقریباً تا آن زمان همگی به قول خود وفادار مانده بودند. در کل، از بین 13 هزار هندی فقط 500 نفر درخواست گذرنامه کرده بودند. این برای گاندی به معنای اتحاد و پیروزیاش شیرین بود.
دولت واکنش نشان داد و فقط 14 روز به رهبران هندی مهلت داد تا ترانسوال را ترک کنند. اما آنها ماندند و دستگیر شدند و به دادگاه رفتند. گاندی شدیدترین تنبیه ممکن را از ریاست دادگاه خواستار شد. قاضی حکم دو ماه زندان را برایش اعلام کرد. چیزی نگذشت که 150 هندی دیگر نیز در کنار گاندی بودند؛ یعنی در زندان.
در همان زمان، روزنامهنگاری به آنها پیشنهاد کمک داد. اما تمام رهبران هندی اعلام کردند که بدون هماهنگی با گاندی هیچ کاری نمیکنند. در زندان، توافق از پیش نوشته شدهای را به گاندی ارائه دادند. در این قرارداد آمده بود اگر هندیها به طور داوطلبانه برای دریافت گذرنامه ثبت نام کنند، قانون سیاه ملغی میشود. دو روز بعد، گاندی با نخست وزیر ترانسوال (ژنرال جان اسماتس) دیدار کرد.
توافق نامه امضا شد، اما با این شرط که تمام قوانین سیاه و جزئیات تبعیض آمیز آن بر ضد هندیها از آن حذف شود. صبح روز بعد، گاندی و پیروانش از زندان آزاد شدند.
او نیمه شب به پرتوریا رفت و در جمعی هزار نفری راجع به توافق نامه صحبت کرد. این سؤال در اذهان مردم پیش آمده بود که آیا نباید پیش از ثبت نام، مفاد سیاه از گذرنامه حذف شوند؟
گاندی تأکید کرد که باید به امضای خود پایبند باشند.
صبح روز بعد وقتی گاندی به طرف دفتر ثبت نام میرفت، سه نفر از پاتنها (2) دور او را گرفتند و سوال پیچش کردند. ناگهان یکی از آنها با چوب به گاندی حمله کرد و ضربهی شدیدی به او زد. دو نفر دیگر هم با مشت و لگد به جان او افتادند. گاندی بیهوش روی زمین افتاد.
وقتی به هوش آمد نخستین کاری که کرد، بخشیدن فرد مهاجم (به نام میر علم) و همدستانش بود. او اجازه داد آنها از زندان آزاد شوند.
از این نوع تهدیدها برای او زیاد پیش آمد. به طور مثال، بعد از جلسهای در یوهانسبورگ فردی از گاندی خواست تا مطلبی را به طور خصوصی با او بگوید. اندکی بعد، وقتی در تاریکی شب با هم قدم میزدند، آن فرد با چاقو به گاندی حمله کرد. البته این بار هم او جان سالم به در برد.
نباید فراموش کرد که این تهدیدها همگی از یک جا سرچشمه میگرفتند و آن چیزی نبود جز پایبندی گاندی به توافق نامهاش.
اما از طرفی، ژنرال اسماتس به گفتههایش عمل نکرد و قانون سیاه ملغی نشد. بار دیگر جمعیت بسیاری در مسجد گرد هم آمدند. این بار آتش بزرگی به پا کردند و همگی گذرنامههایشان را سوزاندند. همین که دود آتش به آسمان رفت، گروههای دیگری که مورد تبعیض قرار گرفتند نیز برای سوزاندن گذرنامهها آمدند. دوباره برخی از رهبران هندی، از جمله گاندی دستگیر شدند.
دیگر دولت هر لحظه که اراده میکرد، میتوانست تمام هندیها را اخراج کند. کسانی هم که به مبارزه با قانون تبعیض نژادی برخاسته بودند، در زندان به سر میبردند. این بار گاندی در زندان بود و مشغول کار اجباری.
گاندی در زندان کلاهی به سر میگذاشت که پس از چندی تبدیل به سمبل آزادی در بین هموطنانش شد. این نوع کلاه نماد ملی آزادی در درگیریهای بعدی برای استقلال هندوستان بود.
در ژوئن 1909 میلادی گاندی همراه هیئتی چند نفره به انگلستان رفت و دست خالی و بدون هیچ موفقیت قابل توجهی برای تأمین امنیت هندیها بازگشت.
ادامه دارد...
منبع مقاله :
فریتاس، اف. سی؛ (1393)، فرزند تبعیض، پدر آزادی برگردان محمدامین باباربیع، تهران: مؤسسهی نشر و تحقیقات ذکر، چاپ نخست