کس نشد آگه ز جلوههای نهانم *** نقش خیالم، که در ضمیر بماندم
شاخهی نیلوفرم که خسته به یک پای *** دیر و شکیبا در آبگیر بماندم
سیمین بهبهانی
در تاریخ هزار سالهی شعر فارسی، اگر بخواهند از چند بانوی شاعر نادرهگوی نام ببرند، بیتردید نخست از پروین اعتصامی و سیمین بهبهانی سخن در میان خواهد آمد. (1) میدان هنروری پروین در بخشی از شعر سنتی فارسی است که قصاید ناصرخسرو و قطعات انوری و مانند آنها را به یاد میآورد. پروین شاعریست توانا، با احساس و عاطفهی قوی که گرایش به شرمگینی و اخلاق و عواطف مادری دارد.
سیمین از شعر سنتی فراتر میرود، خلاقیت ستایشانگیز دارد، ترکیبات نو میآفریند، شعر به اوزان عروضی تازه را خوب و آسان میسراید و صحنههای توصیف ناشده را به کمک احساسات هیجانانگیز خوشتر نقشبندی میکند.
از آغاز سدهی چهاردهم هجری شمسی، شعر نو به شتاب در ادبیات فارسی پا گرفت. بسیاری از سخنوران مرد یا زن، کمکم از شعر سنتی فاصله گرفتند و به شعر نو گرایش یافتند.
سهم بانوان شاعر در هشتاد سال گذشته به گونه بیسابقهای افزایش پیدا کرده آنچنان که در آیندهی نزدیک، شمار نامآوران مرد و زن در میدان هنر کلامی برابری خواهند یافت.
افزون بر این، سیمین شاعر بلند بالای امروز، در ادبیات فارسی صاحبنظر است او چندین سال استعداد طبیعی سخنوری، بیان شیوا و نثر موجز و استوار خود را پرورش داده، پلهپله از نردبان سخن بالا رفته، اکنون ژرفبینتر و فراخنگرتر شده است. در غزلها پیام میانبازد و نوای پیامها گاه درشت و بیمحاباست. (2)
اینک چند نمونه از سرودههای این سخنور نامدار را با خوانندگان در میان میگذاریم. شعر نخست، مردی که یک پا ندارد، در سال 1366 هنگام جنگ ایران و عراق سروده شده بود.
مردی که یک پا ندارد (3)
شلوار تا خورده دارد مردی که یک پا ندارد *** خشم است و آتش نگاهش، یعنی: تماشا ندارد!
رخساره میتابم از او اما به چشمم نشسته*** بس نوجوان است و شاید از بیست بالا ندارد
بادا که چون من مبادا چل سال رنجش پس از این *** - خود گرچه رنج است بودن، «بادا مبادا» ندارد -
با پای چالاک پیما، دیدی چه دشوار رفتم *** تا چون رَوَد او که پایی چالاک پیما ندارد؟
تقتقکنان چوبدستش روی زمین مینهد مُهر*** با آنکه ثبت حضورش حاجت به امضا ندارد
لبخند مهرم به چشمش خاری شد و دشنهای شد*** این خویگر با درشتی، نرمی تمنا ندارد
بر چهرهی سرد و خشکش پیدا خطوط ملال است*** گویا که با کاهش تن جانی شکیبا ندارد
گویم که با مهربانی خواهم شکیبایی از او*** پندش دهم مادرانه گیرم که پروا ندارد
رو میکنم سوی او باز تا گفتگویی کنم ساز*** رفته است و خالی است جایش مردی که یک پا ندارد...
صحنهی شعر گفت و شنودی است به زبان نگاه، میان نوجوانی که یک پایش را در جنگ از دست داده با بانوی شاعری که با چشمان بینا، سناییوار (4) به او مینگرد. در روزگار ما اینگونه صحنهها در جهان فراوانتر از گذشته شدهاند، اما چشمان بینا کم است و گویندهی گویا کمتر.
در گذشته سخنورانی چون سنایی و نظامی و سعدی و جامی اینگونه صحنههای مردمی را به چشم دل خوب میدیدند و خوش توصیف میکردند. در سدههای نزدیکتر، فارسی زبانان صاحب ذوق بیشتر به صحنههای تکراری در قالب غزل و قصیده گرویدهاند و نوآفرینی در قالبهای شعر سنتی کمتر به چشم میخورد.
نوجوانی سرافراز که بخش بزرگی از وجودش را در راه دفاع از میهن و پاسداری باورهای فرهنگی، ملی و دینی خود از دست داده نمیخواهد کسی، حتی مادروار، با نگاه ترحمآمیز به او بنگرد.
دیدگاه جوان پاکدل آن شعر حافظ است که عاشق صادق میباید در قمار عشق، حتی در همان دور اول جان خود را عرضه کند.
اهل نظر دو عالم در یک نظر ببازند *** عشق است و داوِ اول بر نقد جان توان زد
شاعر بینا خوب آگاه است که باید نگاه ترحمآمیز خود را پنهان کند و با لبخند مهر با جوان گفتوگویی داشته باشد. اما نوجوان پاکدل را چون جامعه برای نبرد و درشتی و دفاع از میهن در برابر مهاجمان پرورانده، منتپذیر هیچگونه برخورد مهرآگین نیست. او مردی فداکار است و بخشنده و بی نیاز، همانند کوهی بر یک پا ایستاده و چیزی کم ندارد که کسی به او اعطا کند. شاعر هم مانند مادری است جهاندیده. از این رو با خویشتن خویش نجوا میکند. میخواهد به او بگوید که ای جوان، من با پای چالاکپیما چهل سالی بیش از تو به دشواری راه دراز زندگانی را پیمودهام. ناگزیر رنجهای آیندهی تو را به دید میآورم و درمییابم و درک میکنم و از تصور آن در رنجم. دلم میخواهد چون مادری یاور تو باشم.
شعر بسیار زیبا است و نگارنده آن را شعر نو ناب میداند: صحنهی نو با ترکیبات تازه مانند خویگر، چالاکپیما، ثبت حضور، تقتقکنان و شلوار تاخورده.
پایان غزلواره، شاعرانه و عارفانه است. گوینده به اندرز و نصیحت و نتیجهگیری مکتبی نمیپردازد. سخن سیاسی زودگذر در میان نمیآورد که فلان کشور به فلان کشور حمله کرده و اگر دولتمردان به گونهی دیگر رفتار میکردند، صلح به جای جنگ مینشست و جهان آباد میشد و آدمی به آدمیت میرسید.
نوجوان، تقتقکنان به سوی آیندهی نامعلوم، به سوی کرانههای بینهایت دور میرود و ثبت حضورش در جریدهی محرومان و ستمدیدگان جهان حاجت به امضا ندارد...
جهان پیر است و بیبنیاد، از این فرهادکش فریاد *** که کرد افسون و نیرنگش ملول از جان شیرینم
حافظ
در لجهی سرگردانی
در لجهی سرگردانی چون گوی شناور بودم*** با آن همه نافرمانی محکوم مقدر بودمنی غرفه شدم، نی رَستم نی راه کران دانستم*** نی هیچ فراتر جَستم نی هیچ فروتر بودم
بینو شدن و فرسودن بیکاستن و افزودن *** در بودن و در نابودن پیوسته برابر بودم
با خوردن و خُفتی راضی با گفت و شنفتی راضی*** بالا نه و جفتی راضی ما نای کبوتر بودم
از بیم، چنین بیمارم تصویرم و بر دیوارم*** نشنوده کسی گفتارم دیری که مصور بودم
تا زاده شدم، تا ماندم آغاز و دوامش خواندم*** وین حکم به ناحق راندم پایان مکرر بودم
تیرماه 1356
شعر «در لجهی سرگردانی»، به خلاف بسیاری از سرودههای سیاسی و اجتماعی خام تکراری روزگار ما، مایهی فلسفی ژرف دارد. سرنوشت آدمی است در «عالم جبر و علیت». مانند گوی شناوری که آن را به جایی ناشناخته در دریای بیکران وجود بستهاند. مختصر تکانی میخورد، بالا و پایین میرود، ولی نمیتواند برتر بجهد یا برمد و فراتر بگریزد. اشارههای زیبا به زندگانی ناچیز آدمی و ادعاها و داوریهای او و تأثیرناگذاری او در دستگاه آفرینش در شعر دیده میشود، که با سرودههای اهل نظر پهلو میزند.
عبارت «با آن همه نافرمانی» گویی یک اشارت پوشیده هم به نافرمانیها و سرکشیها و گناهان آیین بنیاد آدمی در جامعه دارد. به یاد میآورد که ما در همه حال به دستورهای پذیرفتهی دل خود هم گاه وفادار نبودهایم.
آدمی با همهی سرکشیها، عصیانها، دعویها و داوریها، جهانگیریها، فناوریها، محکوم مقدّر است. عمرش کوتاه، فضایش محدود، از مرزهایی که برایش مهین و مقدّر کردهاند، نمیتواند فراتر برود. بود و نبود، کاستی و افزایش و نو و کهن شدن او تأثیری در نظام عالم، در گردش افلاک، ندارد، موجود ناچیزی است که خود را گاه خداوندگار کیهان میپندارد: «چههاست در سر این قطرهی محالاندیش!». بیت هفتم نشان میدهد که سراینده، متفکر بانویی است که میخواهد با فروتنی بگوید که کبوتروار به کمترین امکانات خانگی تن در داده است. (5)
دو بیت آخر شرح حال تنهایی و بیهمزبانی شاعر است، که گویی نقاش تقدیر فقط تصویری از او بر دیوار حیات کشیده باشد. به قول شادروان شهریار، شاعر آذری:
گوش زمین به نالهی من نیست آشنا *** من طایر شکسته پر آسمانیم
گیرم که آب و دانه دریغم نداشتند! *** چون میکنند با غم بیهمزبانیم؟
سیمین بهبهانی در غزل دیگری از همین تنهایی و بیهمزبانی گله میکند:
کس نشد آگه ز جلوههای نهانم *** نقش خیالم که در ضمیر بماندم
هنرمندان ژرفاندیش حق دارند که از رنج تنهایی و بیهمزبانی بنالند. شاعر بزرگ پاکستانی محمد اقبال میگوید:
چو رخت خویش بربستم از این خاک *** همه گفتند با ما آشنا بود
ولیکن کس ندانست این مسافر *** چه گفت و با که گفت و از کجا بود
و لسانالغیب میفرماید:
هنر بیعیب حرمان نیست لیکن *** ز من محرومتر کی سائلی بود
در کارگاه
شعر «در کارگاه» را شاعر خلاق و ژرفبین ما در دوران پیش از انقلاب اسلامی سروده و آن را به خط خود به کانادا برای نگارنده فرستاده بود. از اشارات آشکار است که گوینده اوضاع اجتماعی و فرهنگی کشور عزیز ما را سزاوار اینگونه نقدهای درشت میدانسته است و دلش میخواسته که حافظوار بگوید:نقدها را بود آیا که عیاری گیرند *** که همه صومعهداران پیکاری گیرند
غزل «در کارگاه»
این چشمهای ساخته از شیشه کار کیست *** بیاختیار دوخته بر رهگذار کیست؟
این جمله خیل آدمکان با سکوت و مرگ *** در کارگاه مانده به جا یادگار کیست؟
خوشرقصهای کوکی ما را نگاه کن *** کاین گرد گرد گشتنشان بر مدار کیست؟
این تکسوارهای مقوا سرشت را *** لبها پر از حماسه پیکارزار کیست؟
بر جامهها که بر تن بیجان چوبهاست *** چندین نشان سپاسگر از افتخار کیست؟
این کودکانه کشتی کاغذ به روی آب *** در انتظار موج نسیم از دیار کیست؟
در انتظار شکل دل کودکان شهر *** همچون خمیر پیکره، در اختیار کیست؟
این سبزههای رسته به ویرانهای حقیر *** پاسخگذار وسعت شوق بهار کیست؟
در نور پیهسوز شما جز دروغ نیست *** خورشید راستین من آیینهدار کیست؟
بنده بیآنکه گفت و شنودی با سرایندهی شعر داشته باشم، آن صحنه را در عالم خیال به تصور درآوردهام، که هنگام سرودن شعر، ذهن شاعر را از زمین به آسمان پرواز داده است. درستی یا نادرستی تصور من تأثیری در برداشت خوانندگان نخواهد داشت.
شاعر، مادری است که به اسباببازیهای فرزندش نگاه میکند. عروسکهای بیجان کوکی، پیادگان و سوارهها، کشتی کاغذی که کودکان به روی آب میگذارند، خمیر موم که با آن پیکره میسازند، نقش سبزه که بر کاغذ و پارچه میاندازند.
مادر ژرفبین آنگاه که به این آدمکها و بازیچهها نگاه میکند، فکرش به جای دیگر میرود. به جامعهای که در آن صورتسازی و تظاهر و ریا و شعار و تملق رایج است و مدالها و نشانهای افتخار بر سینههای برآمدهی کممایگان پرافاده برق میزنند. رسانهها کاه را کوه جلوه میدهند. صبح صادق را دیگر از کاذب نمیتوان تمیز داد، چون بردگان و مزدوران همه چیز را دگرگونه نشان میدهند. اینجاست که طرح هنری والا در ذهن بیدار شاعر مادر نقش میبندد، از درون میجوشد و شعری نو بیرون میتراود.
محتوای شعر، گرانمایه است و در قالب شعر سنتی فارسی به صورتی خوش نمودار شده، شاعر ترکیبهای نوآفریده که در متن فرهنگ زبان ماست، تکراری نیست و با زمان هماهنگی دارد. مانند تکسوارهای مقواسرشت، خمیر پیکره، پاسخگذار، ویرانهای حقیر برابر وسعت شوق، سپاسگر، خورشید راستین (در برابر صبح صادق).
هر چند شعر در دوران پیش از انقلاب اسلامی و با نگاه به داعیهداران و صورت پرستاران آن زمان سروده شده ولی ارتفاع سخن بالاتر از آن است که شعر را به کشور معینی در زمان مشخصی محدود کنیم. شعر ناب میتواند جهانپیما و زماننورد باشد.
بسیاری از اهل ادب بر اینگونه نکتهها تأکید کرده و میکنند که در فلان دوران چون صوفیان ریاکار و زاهدان منافق فراوان شده بودند، حافظ یا شاعر دیگری غزلهای خود را در رد آنان سرودهاند. از همین دست سخن و استدلال در مورد شریعتمداران ظاهرپرست و بعضی از اصحاب جزمی ادیان در ایران دیروز و امروز کم نیست.
ولی برداشت این ناچیز از شعر و هنر، حتی از دانش و فناوری، گستردهتر از آن است که دروغ و ریا و بردگی را به کشوری با زمانی محدود بینگارند. پژوهندهی ژرفبین آنگاه که به کارگاهی و دستگاهی مینگرد میباید بطنها را بشکافد، لایهها را ببیند و نقدها را عیارگیری کند.
گستره کاربردی شعر حافظ، در ذهن این بنده از شیراز و ایران فراتر میرود و بسا شعر ناب او که همین امروز ما را در نگاه به زندگانی غربی نیز به کار میآید.
مثلاً در هفته اول ماه اکتبر این سال، شرکت داروسازی Merck استعمال داروی معروف روماتیسم (Vioxx) خود را که در سال بیش از دومیلیارد دلار فروش داشت به دستور دولت آمریکا از بازار بیرون آورد. بهداری دولت آمریکا اعلام کرد که این دارو عوارض جنبی قلبی دارد که هزاران تن را بیمارتر کرده یا میرانده است. اگر کسی اندکی ژرف به این موضوع نگاه کند، در میان انبوه عالمان و پژوهندگان خلاق و متعهد این شرکت عظیم، گروهی از دانشمندان ریایی و مدیران زرپرست را خواهد یافت، که سخنها و تبلیغات آنها با عملشان فاصله دارد، یعنی چون به خلوت میروند آن کار دیگر میکنند. در میان دانشوران نیز، میتوان کسانی را یافت که دانسته یا ندانسته جانب زر و زور را گرفته باشند، به قول حافظ «مفتی شهر چو مهر ملک و شحنه گزید». سازمان دولتی F.D.A در آمریکا، پیش از اینکه دارویی به بازار بیاید و پس از آن، پیوسته اثرات نیک و بد داروها را بررسی میکند، ولی جلای زر و زور و مبارزه با جاهلانِ محکم ایستاده، درازای تاریخ پایان ندارد. در میان دولتمردان هر کشوری در هر زمانی منافق و ریاکار هم وجود دارد.
در چهار سال آغاز سدهی بیست و یکم میلادی، بعضی شرکتهای چند ملتی بزرگ آمریکا سرنگون شدند، مانند شرکت مخابراتی Worldcom و شرکت انرژی Enrom گرفتاری کلان چندین ده میلیارد دلاری و بیکار کردن چندین هزار کارمندان این شرکتها را به دروغ و ریاکاری مسئولان نسبت دادهاند، یعنی:
صوفی نهاد دام و سر حقه باز کرد *** بنیاد مکر با فلک حقهباز کرد
خوشبختانه دولت آمریکا اکنون مسئولان میلیاردر بعضی از این شرکتها را بازداشت کرده است.
یا رب این نودولتان را بر خر خودشان نشان *** کاین همه ناز از غلام ترک و استر میکنند
در هر کشوری، در میان هر گروهی، مردم پاکدامن و زاهد ظاهرپرست و محتسب و گُرگ در لباس میش میتوان یافت. در میان وکلای حقوقدان کشورهای پیشرفته کسانی را میبینیم که بر صدر نشستهاند یا بر کُرسیهای بلند دانشگاههای معروف تکیه دارند، به این بهانه که میتوانند با کاردانی از کوچههای پیچ در پیچ قانون بگذرند و در حریم قانونها حق را ناحق و نادرست را درستکار جلوه دهند. یعنی یک جامعه بسیار پیشرفته، جایزه کلان مالی و جاهی به راهزنان ظاهر آراسته میدهد، اگر کسی بتواند از راه قانون بزهکار را در چشم مردم بیگناه جلوه دهد.
اینگونه رندیهای شیخ و زاهد و محتسب ویژه کشورهای اسلامی یا دوران صفویه یا عصر حافظ نیست، که وقت گرانبها را بدان مشغول کنند.
صوفیان جمله حریفند و نظرباز ولی *** زین میان حافظ دلسوخته بدنام افتاد
القاب تهی و فرمانهای عالمگیر که شاهان و امیران کشورها به «نجبا و اشراف» عطا میکردند، از خانوادهی نشانهایی است که روی سینه بیجان آدمکها در شعر «در کارگاه» دیده میشود. جایزههای شرکتهای تجاری غرب و هالیوود، و حتی مدالهای دانشی و هنری را نمیباید به کلی و دربست بر بنیاد حق و راستی انگاشت. در کلیه جوامع دنیا برای هر لقب و نشانی، زمینهسازی دوستان و دستاندرکاران تأثیر دارد. تفاوتها در میزان کمکها و زمینهها و روابط انسانها است. (6)
از این روی، این بنده هیچگاه نکوشیدهام که تاریخ فارس را در دوران حافظ یا تاریخ نیشابور را در زمان خیام بشکافم یا آن وزیر محمود را که به شاهنامه فردوسی بیتوجه بوده بازشناسی کنم. نردبان مثنوی مولانا و نوشتار عالمان و حکیمان جهان میتواند آدمی را راهبر باشد که در همه جا و همه چیز هنر و عیب وجود دارد - نمونههای والای شعر فارسی را نباید در محدود کتاب لغت و وقایع تاریخی زمانهای دور به زندان کرد.
وقت خوانندگان ژرفنگر را بیشتر نباید گرفت. اهل نظر خوب میدانند که در میان اصحاب دین و دانشمندان شرکتهای بزرگ جهان هم در کنار انبوه آنها که «طبل زنان دخل ولایت برند»، پاکان و نیکان فراوانند که خدمت به خلق را بر سود بازار ترجیح میدهند:
در این چمن گل بیخار کس نچید آری *** چراغ مصطفوی با شرار بولهبی است
غزلوارهی زیبای بانو سیمین بهبهانی شعری را در ذهنم تداعی میکند شعری که در حدود سال 1315 در مجله آینده (شادروان دکتر محمود افشار) دیده و به حافظه سپرده بودم. مینویسند:
نیمتاج خانم سلماسی، دختر جوانی از خطه آذربایجان اوضاع میهنش را در خور نام ایران بزرگ نمیبیند. آرزو دارد که بزرگمردی ایران را راهبر شود و مردان ایران با تکیه به شمشیر و نیروی مردانگی کشور را به دوران عظمت گذشتهاش بازگردانند، شعری میگوید که مناسب آن زمان و شور میهنی اوست:
ایرانیان که فرّ کیان آرزو کنند *** باید نخست کاوهی خود جستجو کنند
مردی بزرگ باید و عزمی بزرگتر *** تا حلّ مشکلات به نیروی او کنند
ایوان پی شکسته مرمت نمیشود *** صد بار اگر به ظاهر آن رنگ و رو کنند
مردانگی به قبضهی شمشیر بسته است *** مردان همیشه تکیه خود را بدو کنند
در اندلس نماز جماعن شود به پا *** روزی که قادسیه به خونها وضو کنند
شد پاره پردهی عَجْم از غیرت شما *** اکنون بیاورید که زنها رفو کنند
شعر نوجوان آذری که در آغاز نهضت آزادی بانوان در ایران آن دوران سروده شده، با شعر «در کارگاه» نقطههای مشترک دارد، هر دو گوینده سعادت و بهروزی ایران را خواهانند. از صورتسازی و رنگ و روغن و مدال میگریزند. هر دو افق روشنی را آرزو دارند، یکی کاوه را جستجو میکند و دیگری صبح راستین را.
البته از نظر لفظ و محتوا فرق آشکاری است میان سروده بانوی نوجوان آذری هفتاد سال پیش، با سخن سختهی شاعری حرفهای در دوران پختگی او.
«دیر بماندم»
بانو سیمین بهبهانی، سخنسرایی دلیر، در زمان دیگری نوشتهای همراه کتاب شعر «خطی ز سرعت و آتش» (7) ارسال داشته بودند. چند بیت از شعری را که گویا ناصرخسرو وار سروده در اینجا یاد میکنم. (8)بس که در این دیر کهنه دیر بماندم *** سیر بماندم، ز عمر سیر بماندم
گرچه هنوزم به شصت سال بسی هست *** باز بر این باورم که دیر بماندم
کس نشد آگه ز جلوههای نهانم *** نقش خیالم که در ضمیر بماندم
ساقهی نیلوفرم که خسته به یک پای *** دیر و شکیبا در آبگیر بماندم
بند دو مردم ببست و در خم هر یک *** چندگهی بندگیپذیر بماندم
بند یکی تا گسست خواجهی دیگر *** بست و ز نو همچنان اسیر بماندم
وام یکی نام داد و آن دگری عشق *** من به گروگان چنین حقیر بماندم
شاعر در بیت دوم به زیبایی و سخن نو میگوید کسی مرا در نیافت و نشناخت، ناگزیر مانند نقش خیال در ضمیرها به زندان ماندم. بیت سوم میرساند که گویندهی شعر، بانوئی بلندبالاست (گل نیلوفر) که سالهای دراز به شکیبایی و دشواری، ولی به سربلندی در آبگیر زناشویی بر پای ایستاده است. در یک پایی نیلوفر اشارتی به کمثباتی زناشویی شاعر نهفته است، از نوع مردی که یک پا ندارد. ناگزیر باید با یک پا صحرا و کوه و صخرهی زندگی پرنشیب و فراز را بپیماید.
در شعر فارسی دیده نشده که کسی به این زیبایی و فصاحت دو زناشویی نامناسب خود را بیان کرده باشد. ترکیب تازهی «بندگیپذیر» (9) در مورد همسر متعهد و فرمانبردار، شیوا و گویاست. مصرع آخر گویای داستان نافرجام همهی بانوانی است که در طول تاریخ جهان در گرو درهم و دینار و لانه و کاشانه اسیر مردان خودخواه بودهاند. بنده هر چند آشنایی فراگیر با کتابهای شعر این سخنور دلیر و گویندگان معاصر او ندارم، این چند شعر را که از نامه و سرودههای ایشان برگرفتهام، از شعرهای گرانسنگ فارسی زمان ما میدانم.
«بیزارم از جدال» (10)
دورانِ عشق و شور گذشت *** ای دل، هوای یار مکن
بر دوشِ عشقهای کهن *** اندوهِ نو سوار مکن
میدانمت که پیر نِهای *** آرام و گوشهگیر نِهای
اما مرا به پیرسری *** از عشق شرمسار مکن
خواهی هوای یار کنم *** در پاش گُل نثار کنم؟
جز برگ زرد نیست مرا *** پاییز را بهار مکن
افزون تپیدنت ز چه بود *** چابک دویدنت ز چه بود؟
پای شتاب نیست مرا *** از دستِ من فرار مکن
گیرم کسی ربود تو را *** من باز جویمت به کجا؟
بیزارم از جدال؛ مرا *** درگیرِ کارزار مکن!
گوید دلم که لاف مزن *** با من دَم از خلاف مزن!
تو کیستی که دَم بزنی *** دعوی به اختیار مکن!
در عشق ناخدات منم *** در شاعری صدات منم
ای مبتلا، بلات منم *** ما را به کم شمار مکن!
گویم نه کمتر از تو منم *** در کارِ عاشقی کهنم
هر چند پیر، شیر زنم *** تعجیل در شکار مکن
یاری که دوست داشتمش *** با خاک واگذاشتمش
اکنون مرا که آنِ وِیَم *** با غیر واگذار مکن!
تیغی ز روزگارِ کهن *** جا کرده خوش به گنجهی من
در مرگِ خود مکوش و مرا *** مُلزم به انتحار مکن!
شعری است نو، پربار و آهنگین، در قالب غزل سنتی، با بیان ساده و موجز.
هر چهار پاره، با بندهای مستقل از هم، به جای یک بیت سنتی مینشیند.
صحنهی شعر عرصهی گفتوگویی است میان دلی جوان و هرزه گرد، با شاعر جهان دیدهی عشق آزمودهی عزلت گزیده.
در پنج بیت نخست، شاعر به دل جوان خود مشفقانه اندرز میدهد، میگوید: میدانم که تو جوانی و ناآرام و بیتاب. چون من گوشهگیر نیستی، میخواهی بروی و یاری نو برایم جستوجو کنی، تا من گل در قدمش نثار کنم. اما من در پاییز عمر جز برگ زرد ندارم، به پیرانهسر شرمسار مکن.
ای جان، تو از شور عشق، به شتاب فزون میدوی و میتپی، باز میخواهی بر دوش عشقهای رنجآلود گذاشتهام اندوه تازه بار کنی.
ای دل جوان من، تو به شور جوانی همچنان آهنگ گشت و شکار میکنی! اما اگر تو را شکار کنند و بربایند آنگاه من تو «گمشدهی عزیز» را کجا بجویم، با که در بیفتم! من دیگر از جدال بیزارم.
دلِ جوان، نصیحتپذیر نیست، با شاعر درشتی میکند، میگوید: تو خود کیستی که چنین لافها میزنی و مرا از خلاف کاریم میترسانی؟ فراموش نکن، در دریای عشق ناخدای سفینهات من بودهام! ورنه در دفتر شاعریت خموش افتاده بودی، غوغا و نغمههای گاهگاهی تو از من بود!
این منم که خواستم و توانستم تو را به رنجها (و تمناها) مبتلا کنم! مرا دستکم مگیر!
شاعر جهاندیده، که یک سرکشی و نافرمانی بیمحابا در سرشت دارد، به گفتهی دل سر فرود نمیآورد، این بار او به سخن نرمتر، دل جوان را به دو راز درون خود آگاه میکند تا گفتوگو پایان یابد.
میگوید: باری، نه من از تو کمترم، سالها در میدان عشق چابکسوار بودهام. جوانا! در شکار تعجیل مکن و به یاد بیاور که صاحب خانه کیست! گرچه پیر است، نوز هم شیر است (11)
یار همنفسی را دوست میداشتم، «از چنگ منش اختر بیمهر به در برد»، او را به خاک سپردند.
اکنون تو ای جان، مرا کز آن اویم به دیگری وامگذار.
به یاد داشته باش، که من از روزگاران کهن برای روز مبادا تیغی در خانه نهفته دارم.
پس، در مرگ خود مکوش، که مرا نخست داغدار و آنگاه ناگزیر از خودکشی کنی.
از ملکالشعراء بهار شعری به یاد میآید (12) که هر چند شاید از شعرهای بسیار بلند آن استاد نباشد، ولی برگردان زیبایی از شعری به زبان فرانسوی است، و میتوان آن را به عنوان حاشیهی صحنهی غزل بالا در میان آورد. فرشتهی عشق در دل شاعر جای میگیرد و بر کشور جان او فرمانروایی میکند. غلغلهی شعر و هنرِ از اوست.
در یک شب سرد توفانی، الههی عشق (13) لرزان از سرما و برف، به سرای دل پناه میبرد. اِریس در تیرگی شب با دست لرزان حلقه بر در میزند و از صاحبخانه میپرسد: «که مهمان ناخوانده خواهی همی؟»
صاحبخانه با مهر او را میپذیرد و جویای حالش میشود:
در این برف و سرما کجا بودهای *** که ناخورده چیزی و ناسودهای
لبانت چو جزع یمانی چراست؟ *** رُخانت چو یاقوت کانی چراست
به دستت چرا هست تیر و کمان؟ *** بترسی مر از بَدِ بدگمان
دل، براساس خمیر مایه عاطفی خود، فرشته را پذیرا میشود، به درون خانه میبرد، آتشی میافروزد، دستهای یخ زدهی او را گرم میکند.
فرشتهی عشق از تَف آتش و گرمای محبت جان میگیرد و کودکوار تیر و کمان به دست، شورانگیزی و خوشطبعی آغاز میکند:
خداوند عشق آستین برکشید *** «کمان را به زه کرد و اندر کشید»
دل از شوخی عشق در تاب شد *** که ناگه بر او تیر پرتاب شد
خدنگ اریس از کمان سر کشید *** سراپای دل را به خون درکشید
خدنگ خداوند عشق در خانه دل مینشیند، یعنی فرشتهی عشق در دلهای شوریدهی حساس جای میگیرد. به قول حافظ:
چراغ صاعقهی آن سحاب روشن باد *** که زد به خرمن ما آتش محبت او
«بهار» میگوید: دل شاعر، سوای دلهای دیگر است. آتش عشق خرمن وجود شاعر و هنرمند را میسوزاند:
ز قلب کسان قلب شاعر جداست *** دل شاعر آماج سهم خداست
چو باشد دل شاعری سوخته *** جهان گردد از شعرش افروخته
به دل برق سوزنده دارم چه باک *** اگر گفتهی من بود سوزناک
غزلی از مولانا
آنگاه که شعر «بیزارم از جدال» را میشکافتیم، غزلی از مولانا به یاد آمد:نگفتمت مرو آنجا که آشنات منم *** در این سراب فنا چشمهی حیات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی *** که نقشبند سراپردهی رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی *** مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که تو را ره زنند و سرد کنند *** که آتش و تپش و گرمی هوات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت *** نظام گیرد خلّاق بیجهات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من *** به عاقبت به من آیی که منتهات منم
به برداشت این ناچیز، غزل مولانا مانند صفیری بلندآواست که از آسمان هفتم به گوش ما خاکیان میرسانند.
مولانا میگوید: از جهان زیباییها و پاکیزگی و زلال آب حیات، خود را به دور انداختهای، اکنون سرابها و نقشهای سامری و بتهای آذری از تو دل میربایند. ماهی وجود خود را از دریای بیکران هستیها به خشکی برهوت میافکندهای!
گاه به امید دانه، به دام افتادهای. گاه به خشم از لانهای که مأمن روان زنده و پویا بود گریختهای. اکنون بیدار باش، برخیز و بتاز و برو، چون امید رهایی از دام و بازگشت به مقام امن را در شفق میتوانی دید.
غزل مولانا را نیز میتوان در عرصهی گفتوگوی با دل جای داد. در این غزل گویی شاعر جهان دیده با سخن درشت به دل جوان اندرز حکیمانه میدهد:
تو را گفته بودم که به نقشهای صوری جهان فریفته نشو، نقشهای خرسندی بخش که به تو باز نمودم، از کارگاه نقش آفرین دیگری است.
مگر تو را نگفته بودم که میروی و گمراهت میکنند! درونمایهی گرمی و تپش جان تو از من است.
اگر هم به خشم از من بگریزی و برون، باز عاقبت نزد من باز میگردی که نقطهی پایانی تو منم.
در شعر «بهار»، که مفهوم آن برگرفته از داستانهای یونانی است، شاعر مهرپروری، الههی عشق را که از سرما یخ زده بود به خانه میبرد، او را گرم میکند. اما سرانجام الههی عشقِ شوخ طبع و بیپروای، دست به تیر و کمان میبرد و دل شاعر را هدف میگیرد، تا شمع حیاتش به کلی خاموش شود، سعدی در داستان «مناظرهی پروانه و شمع» در بوستان میگوید:
نرفته ز شب همچنان بهرهای *** که کشتش به دامان پریچهرهای
همی گفت و میرفت دودش به سر *** که این است پایان عشق ای پسر
اگر عاشقی خواهی آموختن *** به کشتن فرج یابی از سوختن
چو سعدی که بیرونش افروخته است *** ورش اندرون بنگری سوخته است
شعر «بیزاری از جدال»، سخن مولوی و سعدی و بهار را تداعی کرد.
جهانگیری بانوان در ملک سخن فارسی
کشورهای گسترده سخن فارسی، تا ربع اول سده چهاردهم شمسی هجری، جزء تیولات شاعران مرد بود. صدها هزار بیت از آنها برجای مانده است. در برابر انبوه شعر ایشان، گاه به ندرت چند بیت از بانوان شاعر دیده میشود. در سده چهاردهم شمسی هجری، بانوان در رشتههای گوناگون ادب فارسی، از نظم و نثر و داستاننویسی صاحب نام شدهاند. از همان اوایل سده چهاردهم، بانوان مشرق زمین سدهای اجتماعی را میشکنند، بندها را میگسلند و رفتهرفته آزادانه در گسترهی سخن فارسی جلوهگر میشوند. سیمین بهبهانی از پیشروان بانوان سخنگستر شعر فارسی در این زمان است.با جلوهگری آزادانه بانوان، عرصه شعر نو در ایران گستردهتر شد. در گذشته شاعران سنتی ما، در شعرهایشان، ماهرویان را پوشیده به گلزار میخراماندند، اکنون در شعر نو گاه دلبران را مست و آشفته و عریان هم میتوان دید. برای بسیاری از ما قدیمیها که با شعر سنتی انس گرفته بودیم، زمانی لازم است که با شعر نو، به ویژه سرودههای بانوان نوسرای، همدل بشویم، از این روی آنهائی را که آشنائی دیرین با نکتههای زیبا و ظریف شعر نو ندارند، میباید از داوری و ارزیابی معذور داشت. سلطان کجا عیش نهان با رند بازاری کند!
پینوشتها:
1. برگرفته از مقالهی نگارنده دربارهی سیمین بهبهانی، فصلنامهی رهآورد گیل، شمارهی 8، بهار و تابستان 1386، رشت. در زمان ما شمار بانوان شاعر و نویسنده و پزشک و مهندس و... به شتاب رو به فزونی و برابری با شمار کارشناسان مرد یافته است.
2. سیمین بهبهانی در هر دو رشتهی شعر سنتی و شعر توصیفی نوسرودههای نغز دارد. هر چند در این وجیزه گرایش ما بیشتر به جانب ارزشیابی شعر سنتی است.
3. این شعر از بین چند شعری که سخنور توانا در اردیبهشت ماه 1366 در نامهای برایم به کانادا فرستاده بود انتخاب گردید.
4. اشاره به «عطار روح بود و سنایی دو چشم او».
5. شاعر صحنهی کبوتر خشنود بغوبغوکنان را با گامهای موزون به گرد جفتش خوب به اشارت یاد میکند.
6. حتی جایزه گرانقدر نوبل را که به دانشمندان جهان اعطا کردهاند، گاه به وزیران یا رؤسای جمهور کم دانش هم بخشیدهاند که موج اعتراض مردم را برانگیخته است.
7. زوار، تهران، 1366.
8. دیر بماندم در این سرای کهن من *** تا کهنم کرد صحبت دی و بهمن
دیر بماندم که شصت سال بماندم *** تا به شبان روزها همی بروم من
گویی بهمان ز من مهست و نمردهست *** آب همی کوبی ای رفیق به هاون
راست نیاید قیاس خلق در این باب *** زخم فلک را نه مغفر است و نه جوشن
گر به قیاس من و تو بودی، مطرب *** زنده نماندی به گیتی از پس مؤذن
شد گل رویت چو کاه و توبه حریصی *** راست همی کن نگارخانه و گلشن
بررس نیکو به شعر حکمت حجت *** زانکه بلند و قوی است چون کُه قارَن
ناصرخسرو
حکیم ابوالحسن جلوه اصفهانی (1314-1238 هجری قمری) به اقتفای ناصرخسرو میگوید:
خویش نه بشناسی ای فرو شده در تن *** تن بهل، این غفلت دراز برافکن
چند نمایی که تو منی بنه این ریو *** ای تن خاکی که نیستی تو همی من
گردون چون هاونست و کوبه حوادث *** نرم شدم اندرین مطبق هاون
دامن تو قدسیان به لابه بگیرند *** گر تو بر این خاکیان فشانی دامن
9. ترکیب بندگیپذیر را به گمان من، سیمین بهبهانی برای نخستین بار در ادب فارسی به کار برده است. در سه بیت آخر غزل، جایگاه این ترکیب خوب مشخص و مقرر شده است. تعبیههایی را به کار گرفتهاند تا کسی را به بهانه مناسبی بندگیپذیر کنند. البته باید کسی تمایلی و گرایش به بندگیپذیری داشته باشد تا او را بدان بهانه بندگیپذیر کنند.
این ترکیب نو، خواهناخواه در زبان فارسی به ما از فرد به گروه پروانه پرواز میدهد. فی المثل نگارنده چنین میاندیشد که در زمان ما بعضی سادهدلان، و گروهی از رندان سیاسی بهانههائی را عرضه داشتهاند که ملت ایران را در برابر سیاست غربیها بندگیپذیر کنند.
ساده دلان آنهایی هستند یا بودهاند که صلاح و فلاح ایران را در درازای زمان پیروی چشمبسته از روشها و مکتبهای غرب بدانند، حتی در حقوق بشر، در مسائل اجتماعی و نظایر آنها.
گروه رندان سیاسی مانند انها که مزدور پیروی از برنامههای سیاسی و اقتصادی و سوقالجیشی کشورهای دیگرند. بعضی از اهل نظر، دولتهای پیش از انقلاب اسلامی را فرمانبردار تمایلات به امریکا میدانستند که میخواستند ایرانی را در اقمار امریکا جای بدهند و فرهنگ ایران را هم در فرهنگ غرب مستحیل کنند. دولتی که در دهه پیش از انقلاب اسلامی بر سر کار بود علناً تمایلات فرمانبری از غرب را جویا بود. آن دولتها را باید دولتهای بندگیپذیر شمرد.
10. فصلنامهی بخارا، شمارهی 66، مرداد - شهریور 1387، تهران.
11. اشاره به مصرعی از شادروان شهریار دربارهی نقاش مشهور زمان کمالالملک - نوز مخفف هنوز است.
12. «فرشتهی عشق»، ترجمه گونهای از زبانهای غربی، شعری متوسط است؛ ولی یک مصرع از فردوسی بر پیشانی داستان یونانی میدرخشد. دیوان ملکالشعراء بهار (ج 2)، امیرکبیر، تهران 1336.
13. Eros، یا اریس در افسانههای یونان قدیم.
رضا، فضل الله؛ (1393)، نگاهی به شعر سنتی معاصر، تهران: انتشارات اطلاعات، چاپ اول