نشان امامت
ترجمه منصور پهلوان
منبع:اهنامه موعود
اشاره:
شيعيان، بر اساس يك سنت هميشگي به هنگام آغاز دوران امامت هر يك از امامان(ع) در پي يافتن نشانهها و دلايلي بر ميآمدند كه با آنها امر امامت امام جديد برايشان مسلم شود. با آغاز امامت امام عصر(ع) نيز اين اتفاق افتاد و گروههاي مختلفي از شيعيان در صدد برآمدند كه با يافتن نشانههايي نسبت به امامت امام مهدي(ع) به يقين برسند. آنچه در پي خواهد آمد دو حكايت در اين زمينه است كه از كتاب كمال الدين شيخ صدوق (ره) نقل شده است. بوالأديان ميگويد: من خدمتكار امام حسن [عسكري](ع) بودم و نامههاي او را به شهرها ميبردم و در آن بيماري كه منجر به فوت او شد نامههايي نوشت و فرمود آنها را به مدائن برسان. چهارده روز اينجا نخواهي بود و روز پانزدهم وارد سامرّاء خواهي شد و از سراي من صداي واويلا ميشنوي و مرا در مغتسل مييابي.
ابوالأديان گويد: اي آقاي من! چون اين امر واقع شود امام و جانشين شما كه خواهد بود؟ فرمود: هر كس پاسخ نامههاي مرا از تو مطالبه كرد همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: ديگرچه؟ فرمود: كسي كه بر من نماز خواند همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: ديگرچه؟ فرمود: كسي كه خبر دهد در آن هميان چيست همو قائم پس از من خواهد بود. و هيبت او مانع شد كه از او بپرسم در آن هميان چيست؟ نامهها را به مدائن بردم و جواب آنها را گرفتم و همانگونه كه فرموده بود روز پانزدهم به سامرّاء درآمدم و به ناگاه صداي واويلا از سراي او شنيدم و او را بر مغتسل يافتم و برادرش جعفربن علي را بر در سرا ديدم و شيعيان را بر در خانهاش ديدم كه وي را به مرگ برادر تسليت و بر امامت تبريك ميگويند. با خود گفتم: اگر اين امام است كه امامت باطل خواهد بود؛ زيرا ميدانستم كه او شراب مينوشد و در كاخ قمار ميكند و تار ميزند، پيش رفتم و تبريك و تسليت گفتم و از من چيزي نپرسيد، آنگاه عقيد بيرون آمد و گفت: اي آقاي من! برادرت كفن شده است برخيز و بر وي نمازگزار! جعفربن علي داخل شد و بعضي از شيعيان كه سمّان و حسن بن علي - كه معتصم او را كشت و به سلمه معروف بود - در اطراف وي بودند. چون به سرا درآمديم حسن بن علي را كفن شده بر تابوت ديدم و جعفربن علي پيش رفت تا بر برادرش نماز گزارد و چون خواست تكبير گويد كودكي گندمگون با گيسواني مجعد و دندانهايي كه بين آنها فاصله بود، بيرون آمد و رداي جعفربن علي را گرفت و گفت: اي عمو! عقب برو كه من به نمازگزاردن بر پدرم سزاوارترم. و جعفر با چهرهاي رنگ پريده و زرد عقب رفت. آن كودك پيش آمد و بر او نماز گزارد و آن حضرت كنار آرامگاه پدرش به خاك سپرده شد. سپس گفت: اي بصري! جواب نامههايي را كه همراه توست بياور، و آنها را به او دادم و با خود گفتم اين دو نشانه، باقي ميماند هميان. آنگاه نزد جعفربن علي رفتم در حالي كه او آه ميكشيد. حاجز وشّاء به او گفت: اي آقاي من! آن كودك كيست تا بر او اقامة حجت كنيم. گفت: به خدا سوگند هرگز او را نديدهام و او را نميشناسم. ما نشسته بوديم كه گروهي از اهل قم آمدند و از حسن بن علي(ع) پرسش كردند و فهميدند كه او در گذشته است و گفتند: به چه كسي تسليت بگوييم؟ و مردم به جعفر بن علي اشاره كردند، آنها بر او سلام كردند و به او تبريك و تسليت گفتند و گفتند: همراه ما نامهها و اموالي است، بگو نامهها از كيست؟ و اموال چقدر است؟ جعفر در حالي كه جامههاي خود را تكان ميداد برخاست و گفت: آيا از ما علم غيب ميخواهيد. راوي گويد: خادم از خانه بيرون آمد و گفت: نامههاي فلاني و فلاني همراه شماست و همياني كه درون آن هزار دينار است كه نقش ده دينار آن محو شده است. آنها نامهها و اموال را به او دادند و گفتند: آنكه تو را براي گرفتن اينها فرستاده همو امام است. جعفربن علي نزد معتمد عباسي رفت و ماجراي آن كودك را گزارش داد. معتمد كارگزاران خود را فرستاد و صقيل جاريه را گرفتند و از وي مطالبة آن كودك كردند، صقيل منكر او شد و مدعي شد كه باردار است تا به اين وسيله كودك را از نظر آنها مخفي سازد و وي را به ابن الشوارب قاضي سپردند و مرگ ناگهاني عبيدالله بن يحيي بن خاقان و شورش صاحب زنج در بصره پيش آمد و از اين رو از آن كنيز غافل شدند و او از دست آنها گريخت و الحمدلله رب العالمين.
• • • • • • • • •
علي بن سنان موصلي گويد: چون آقاي ما ابومحمد حسن بن علي(ع) درگذشت، از قم و بلاد كوهستان نمايندگاني كه معمولا وجوه و اموال را ميآوردند درآمدند و خبر از درگذشت امام حسن(ع) نداشتند و چون به سامرّاء رسيدند از امام حسن(ع) پرسش كردند، به آنها گفتند كه وفات كرده است، گفتند: وارث او كيست؟ گفتند: برادرش جعفربن علي، آنگاه از او پرسش كردند، گفتند كه او براي تفريح بيرون رفته و سوار زورقي شده است شراب مينوشد و همراه او خوانندگاني هم هستند، آنها با يكديگر مشورت كردند و گفتند: اينها از اوصاف امام نيست، و بعضي از آنها ميگفتند: بازگرديم و اين اموال را به صاحبانش برگردانيم. ابوالعباس محمد بن جعفر حميري قمي گفت: بمانيد تا اين مرد بازگردد و او را به درستي بيازماييم.
راوي ميگويد: چون بازگشت به حضور وي رفتند و بر او سلام كردند و گفتند: اي آقاي ما! ما از اهل قم هستيم و گروهي از شيعيان و ديگران همراه ما هستند و ما نزد آقاي خود ابومحمد حسن بن علي اموالي را ميآورديم، گفت: آن اموال كجاست؟ گفتند: همراه ماست، گفت: آنها را به نزد من آوريد، گفتند: اين اموال داستان جالبي دارد، گفت: آن داستان چيست؟ گفتند: اين اموال از عموم شيعه يك دينار و دو دينار گردآوري ميشود. سپس همه را در كيسهاي ميريزند و بر آن مهر ميكنند و چون اين اموال نزد آقاي خود ابومحمد ميآورديم ميفرمود: همة آن چند دينار است و چند دينار از آن كه و چند دينار آن از آن چه كسي است و نام همة آنها را ميگفت و نقش مهرها را هم ميفرمود، جعفر گفت: دروغ ميگوييد. شما به برادرم چيزي را نسبت ميدهيد كه انجام نميداد، اين علم غيب است و كسي جز خدا آن را نميداند. راوي گويد: چون آنها كلام جعفر را شنيدند و به يكديگر نگريستند و جعفر گفت: آن مال را نزد من بياوريد، گفتند: ما مردمي اجير و وكيل صاحبان اين مال هستيم و آن را تسليم نميكنيم مگر به همان علامتي كه از آقاي خود حسن بن علي ميدانيم. اگر تو امامي بر ما روشن كن و الا آن را به صاحبانش بر ميگردانيم تا هر كاري كه صلاح ميدانند بكنند.
راوي ميگويد: جعفر به نزد خليفه - كه در آن روز در سامراء بود - رفت و عليه آنها دشمني كرد و خليفه آنها را احضار كرد و گفت: آن مال را به جعفر تسليم كنيد، گفتند: خدا اميرالمؤمنين را به صلاح آورد، ما گروهي اجير و وكيل اين اموال هستيم و آنها سپرده مردماني است و به ما گفتهاند كه آن را جز با علامت و دلالت به كسي ندهيم و با ابومحمد حسن بن علي(ع) نيز همين عادت جاري بود. خليفه گفت: چه علامتي با ابومحمد داشتيد؟ گفتند: دينارها و صاحبانش و مقدار آن را گزارش ميكرد، و چون چنين ميكرد آنها را تسليم وي ميكرديم، ما مكرر به نزد او ميآمديم و اين علامت و دلالت ما بود و اكنون او درگذشته است، اگر اين مرد صاحبالامر است بايستي همان كاري را كه برادرش انجام ميداد انجام دهد و الا آن اموال را به صاحبانش بر ميگردانيم. و جعفر گفت: اي اميرالمؤمنين! اينان مردمي دروغگو هستند و بر برادرم دروغ ميبندند و اين علم غيب است. خليفه گفت: اينها فرستاده و مأمورند و ما علي الرسول إلّا البلاغ. جعفر مبهوت شد و نتوانست پاسخي دهد و آنها گفتند: اميرالمؤمنين بر ما منت نهد و كسي را به بدرقه ما بفرستد تا از اين شهر به در رويم. چون از شهر بيرون آمدند، غلامي نيكومنظر كه گويا خادمي بود به طرف آنها آمد و ندا ميكرد اي فلان بن فلان! اي فلان بن فلان! مولاي خود را اجابت كنيد، گويد: گفتند كه آيا تو مولاي ما هستي؟ گفت: معاذالله! من بندة مولاي شما هستم، نزد او بياييد، گويند: ما به همراه او رفتيم تا آنكه بر سراي مولايمان حسن بن علي(ع) وارد شديم و به ناگاهي فرزندش، آقاي ما، قائم(ع) را ديدم كه بر تختي نشسته بود و مانند پارة ماه ميدرخشيد و جامهاي سبز در بر داشت. بر او سلام كرديم و پاسخ ما را داد، سپس فرمود: همة مال چند دينار است و چند دينار از فلاني و چند دينار از فلاني و بدين سياق همه اموال را توصيف كرد. سپس به وصف لباسها و اثاثيه و چهارپايان ما پرداخت و ما براي خداي تعالي به سجده افتاديم كه امام ما را به ما معرفي فرمود و بر آستانة وي بوسه زديم و هر سؤالي كه خواستيم از او پرسيديم و او جواب داد، آنگاه اموال را نزد او نهاديم و قائم (ع) فرمود كه بعد از اين مالي را به سامراء نبريم و فردي را در بغداد نصب ميكند كه اموال را دريافت كند و توقيعات از نزد او خارج شود، گويد: از نزد او بيرون آمديم و به ابوالعباس محمد بن جعفر قمي حميري مقداري حنوط و كفن داد و به او فرمود: خداوند تو را در مصيبت خودت اجر دهد. راوي ميگويد: ابوالعباس به گردنة همدان نرسيده درگذشت و بعد از آن اموال را به بغداد و به نزد وكلاء منصوب او ميبرديم و توقيعات نيز از نزد آنها خارج ميگرديد.
شيعيان، بر اساس يك سنت هميشگي به هنگام آغاز دوران امامت هر يك از امامان(ع) در پي يافتن نشانهها و دلايلي بر ميآمدند كه با آنها امر امامت امام جديد برايشان مسلم شود. با آغاز امامت امام عصر(ع) نيز اين اتفاق افتاد و گروههاي مختلفي از شيعيان در صدد برآمدند كه با يافتن نشانههايي نسبت به امامت امام مهدي(ع) به يقين برسند. آنچه در پي خواهد آمد دو حكايت در اين زمينه است كه از كتاب كمال الدين شيخ صدوق (ره) نقل شده است. بوالأديان ميگويد: من خدمتكار امام حسن [عسكري](ع) بودم و نامههاي او را به شهرها ميبردم و در آن بيماري كه منجر به فوت او شد نامههايي نوشت و فرمود آنها را به مدائن برسان. چهارده روز اينجا نخواهي بود و روز پانزدهم وارد سامرّاء خواهي شد و از سراي من صداي واويلا ميشنوي و مرا در مغتسل مييابي.
ابوالأديان گويد: اي آقاي من! چون اين امر واقع شود امام و جانشين شما كه خواهد بود؟ فرمود: هر كس پاسخ نامههاي مرا از تو مطالبه كرد همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: ديگرچه؟ فرمود: كسي كه بر من نماز خواند همو قائم پس از من خواهد بود، گفتم: ديگرچه؟ فرمود: كسي كه خبر دهد در آن هميان چيست همو قائم پس از من خواهد بود. و هيبت او مانع شد كه از او بپرسم در آن هميان چيست؟ نامهها را به مدائن بردم و جواب آنها را گرفتم و همانگونه كه فرموده بود روز پانزدهم به سامرّاء درآمدم و به ناگاه صداي واويلا از سراي او شنيدم و او را بر مغتسل يافتم و برادرش جعفربن علي را بر در سرا ديدم و شيعيان را بر در خانهاش ديدم كه وي را به مرگ برادر تسليت و بر امامت تبريك ميگويند. با خود گفتم: اگر اين امام است كه امامت باطل خواهد بود؛ زيرا ميدانستم كه او شراب مينوشد و در كاخ قمار ميكند و تار ميزند، پيش رفتم و تبريك و تسليت گفتم و از من چيزي نپرسيد، آنگاه عقيد بيرون آمد و گفت: اي آقاي من! برادرت كفن شده است برخيز و بر وي نمازگزار! جعفربن علي داخل شد و بعضي از شيعيان كه سمّان و حسن بن علي - كه معتصم او را كشت و به سلمه معروف بود - در اطراف وي بودند. چون به سرا درآمديم حسن بن علي را كفن شده بر تابوت ديدم و جعفربن علي پيش رفت تا بر برادرش نماز گزارد و چون خواست تكبير گويد كودكي گندمگون با گيسواني مجعد و دندانهايي كه بين آنها فاصله بود، بيرون آمد و رداي جعفربن علي را گرفت و گفت: اي عمو! عقب برو كه من به نمازگزاردن بر پدرم سزاوارترم. و جعفر با چهرهاي رنگ پريده و زرد عقب رفت. آن كودك پيش آمد و بر او نماز گزارد و آن حضرت كنار آرامگاه پدرش به خاك سپرده شد. سپس گفت: اي بصري! جواب نامههايي را كه همراه توست بياور، و آنها را به او دادم و با خود گفتم اين دو نشانه، باقي ميماند هميان. آنگاه نزد جعفربن علي رفتم در حالي كه او آه ميكشيد. حاجز وشّاء به او گفت: اي آقاي من! آن كودك كيست تا بر او اقامة حجت كنيم. گفت: به خدا سوگند هرگز او را نديدهام و او را نميشناسم. ما نشسته بوديم كه گروهي از اهل قم آمدند و از حسن بن علي(ع) پرسش كردند و فهميدند كه او در گذشته است و گفتند: به چه كسي تسليت بگوييم؟ و مردم به جعفر بن علي اشاره كردند، آنها بر او سلام كردند و به او تبريك و تسليت گفتند و گفتند: همراه ما نامهها و اموالي است، بگو نامهها از كيست؟ و اموال چقدر است؟ جعفر در حالي كه جامههاي خود را تكان ميداد برخاست و گفت: آيا از ما علم غيب ميخواهيد. راوي گويد: خادم از خانه بيرون آمد و گفت: نامههاي فلاني و فلاني همراه شماست و همياني كه درون آن هزار دينار است كه نقش ده دينار آن محو شده است. آنها نامهها و اموال را به او دادند و گفتند: آنكه تو را براي گرفتن اينها فرستاده همو امام است. جعفربن علي نزد معتمد عباسي رفت و ماجراي آن كودك را گزارش داد. معتمد كارگزاران خود را فرستاد و صقيل جاريه را گرفتند و از وي مطالبة آن كودك كردند، صقيل منكر او شد و مدعي شد كه باردار است تا به اين وسيله كودك را از نظر آنها مخفي سازد و وي را به ابن الشوارب قاضي سپردند و مرگ ناگهاني عبيدالله بن يحيي بن خاقان و شورش صاحب زنج در بصره پيش آمد و از اين رو از آن كنيز غافل شدند و او از دست آنها گريخت و الحمدلله رب العالمين.
• • • • • • • • •
علي بن سنان موصلي گويد: چون آقاي ما ابومحمد حسن بن علي(ع) درگذشت، از قم و بلاد كوهستان نمايندگاني كه معمولا وجوه و اموال را ميآوردند درآمدند و خبر از درگذشت امام حسن(ع) نداشتند و چون به سامرّاء رسيدند از امام حسن(ع) پرسش كردند، به آنها گفتند كه وفات كرده است، گفتند: وارث او كيست؟ گفتند: برادرش جعفربن علي، آنگاه از او پرسش كردند، گفتند كه او براي تفريح بيرون رفته و سوار زورقي شده است شراب مينوشد و همراه او خوانندگاني هم هستند، آنها با يكديگر مشورت كردند و گفتند: اينها از اوصاف امام نيست، و بعضي از آنها ميگفتند: بازگرديم و اين اموال را به صاحبانش برگردانيم. ابوالعباس محمد بن جعفر حميري قمي گفت: بمانيد تا اين مرد بازگردد و او را به درستي بيازماييم.
راوي ميگويد: چون بازگشت به حضور وي رفتند و بر او سلام كردند و گفتند: اي آقاي ما! ما از اهل قم هستيم و گروهي از شيعيان و ديگران همراه ما هستند و ما نزد آقاي خود ابومحمد حسن بن علي اموالي را ميآورديم، گفت: آن اموال كجاست؟ گفتند: همراه ماست، گفت: آنها را به نزد من آوريد، گفتند: اين اموال داستان جالبي دارد، گفت: آن داستان چيست؟ گفتند: اين اموال از عموم شيعه يك دينار و دو دينار گردآوري ميشود. سپس همه را در كيسهاي ميريزند و بر آن مهر ميكنند و چون اين اموال نزد آقاي خود ابومحمد ميآورديم ميفرمود: همة آن چند دينار است و چند دينار از آن كه و چند دينار آن از آن چه كسي است و نام همة آنها را ميگفت و نقش مهرها را هم ميفرمود، جعفر گفت: دروغ ميگوييد. شما به برادرم چيزي را نسبت ميدهيد كه انجام نميداد، اين علم غيب است و كسي جز خدا آن را نميداند. راوي گويد: چون آنها كلام جعفر را شنيدند و به يكديگر نگريستند و جعفر گفت: آن مال را نزد من بياوريد، گفتند: ما مردمي اجير و وكيل صاحبان اين مال هستيم و آن را تسليم نميكنيم مگر به همان علامتي كه از آقاي خود حسن بن علي ميدانيم. اگر تو امامي بر ما روشن كن و الا آن را به صاحبانش بر ميگردانيم تا هر كاري كه صلاح ميدانند بكنند.
راوي ميگويد: جعفر به نزد خليفه - كه در آن روز در سامراء بود - رفت و عليه آنها دشمني كرد و خليفه آنها را احضار كرد و گفت: آن مال را به جعفر تسليم كنيد، گفتند: خدا اميرالمؤمنين را به صلاح آورد، ما گروهي اجير و وكيل اين اموال هستيم و آنها سپرده مردماني است و به ما گفتهاند كه آن را جز با علامت و دلالت به كسي ندهيم و با ابومحمد حسن بن علي(ع) نيز همين عادت جاري بود. خليفه گفت: چه علامتي با ابومحمد داشتيد؟ گفتند: دينارها و صاحبانش و مقدار آن را گزارش ميكرد، و چون چنين ميكرد آنها را تسليم وي ميكرديم، ما مكرر به نزد او ميآمديم و اين علامت و دلالت ما بود و اكنون او درگذشته است، اگر اين مرد صاحبالامر است بايستي همان كاري را كه برادرش انجام ميداد انجام دهد و الا آن اموال را به صاحبانش بر ميگردانيم. و جعفر گفت: اي اميرالمؤمنين! اينان مردمي دروغگو هستند و بر برادرم دروغ ميبندند و اين علم غيب است. خليفه گفت: اينها فرستاده و مأمورند و ما علي الرسول إلّا البلاغ. جعفر مبهوت شد و نتوانست پاسخي دهد و آنها گفتند: اميرالمؤمنين بر ما منت نهد و كسي را به بدرقه ما بفرستد تا از اين شهر به در رويم. چون از شهر بيرون آمدند، غلامي نيكومنظر كه گويا خادمي بود به طرف آنها آمد و ندا ميكرد اي فلان بن فلان! اي فلان بن فلان! مولاي خود را اجابت كنيد، گويد: گفتند كه آيا تو مولاي ما هستي؟ گفت: معاذالله! من بندة مولاي شما هستم، نزد او بياييد، گويند: ما به همراه او رفتيم تا آنكه بر سراي مولايمان حسن بن علي(ع) وارد شديم و به ناگاهي فرزندش، آقاي ما، قائم(ع) را ديدم كه بر تختي نشسته بود و مانند پارة ماه ميدرخشيد و جامهاي سبز در بر داشت. بر او سلام كرديم و پاسخ ما را داد، سپس فرمود: همة مال چند دينار است و چند دينار از فلاني و چند دينار از فلاني و بدين سياق همه اموال را توصيف كرد. سپس به وصف لباسها و اثاثيه و چهارپايان ما پرداخت و ما براي خداي تعالي به سجده افتاديم كه امام ما را به ما معرفي فرمود و بر آستانة وي بوسه زديم و هر سؤالي كه خواستيم از او پرسيديم و او جواب داد، آنگاه اموال را نزد او نهاديم و قائم (ع) فرمود كه بعد از اين مالي را به سامراء نبريم و فردي را در بغداد نصب ميكند كه اموال را دريافت كند و توقيعات از نزد او خارج شود، گويد: از نزد او بيرون آمديم و به ابوالعباس محمد بن جعفر قمي حميري مقداري حنوط و كفن داد و به او فرمود: خداوند تو را در مصيبت خودت اجر دهد. راوي ميگويد: ابوالعباس به گردنة همدان نرسيده درگذشت و بعد از آن اموال را به بغداد و به نزد وكلاء منصوب او ميبرديم و توقيعات نيز از نزد آنها خارج ميگرديد.