بازنویسی: مهرداد آهو
داستانی از داستانهای مرزبان نامه
... در روزگاران گذشته مرد دهقانی بود که تمام اوقات روز را با کار کردن به شب میرساند و هر کاری را در وقت خود انجام میداد، به طور مثال در فصل پاییز و اوایل فصل بهار پیش از ظهرها با گاوها و گاو آهن به مزرعه اش میرفت و قسمتی از آن را شخم میزد تا برای دانه افشاندن و گندم و جو و یا کاشتن حبوبات آماده باشد تا پس از چند ماه در آنجا تخم افشانی کند و آن قسمت دیگر مزرعه را که چند ماه پیش شخم زده بود گندم و یا جو و یا حبوبات دیگر بکارد. او سپس گاوها و گوسفندان خود را به صحرا میبرد و در ضمن شخم زدن و یا کشت کاری از آنها هم مواظبت میکرد. مرد دهقان هر چند روز یکبار مزرعه خود را آبیاری میکرد و علفهای هرزه را میکند و دور میانداخت و در اواخر فصل بهار و اوایل فصل تابستان نیز مشغول چیدن علوفه و درو کردن گندم و جو و جمع آوری حبوبات بود. سپس محصولات کشاورزی خود را در خرمن میکوبید و حاصل آن را برداشت میکرد.مرد دهقان باغی داشت که در آن انواع درختان از سیب و گلابی و آلبالو و گیلاس و به و بید و چنار و غیره وجود داشت و او کارهای باغ را نیز به صورت شایسته انجام میداد و درختان باغ او همیشه پر از میوه میشد.
رفته رفته گاو و گوسفند او بیشتر شد و محصولات کشاورزی و باغی او زیادتر گردید و چون خودش پا به پیری میگذاشت، کارگرانی را هم برای اداره امورات کشاورزی و باغداری اش گرفته بود که در مزرعه و باغ او با جان و دل کار میکردند و از برکت خداوند بر ثروت او اضافه میشد.
مرد دهقان با داشتن آن همه ثروت زن دانا و فهمیده ای نیز داشت و خداوند به او پسری نیز عطا کرده بود که پدر و مادرش او را بیشتر از هر چیزی دوست میداشتند و مایه آرامش قلب و چشم و چراغ آنها بود و مداوم قربان و صدقه اش میرفتند و شب و روز به دیدار او دلخوشی داشتند. مرد دهقان که پیر شده بود و سرد و گرم روزگار را دیده و آزموده بود در طول زندگانی اش از اشخاص نامرد بدی ها دیده بود و ناراحتیها کشیده بود اما در عوض دوستانی هم داشت که گاه و بیگاه پیش آنها میرفت و یا آنها به دیدار او میآمدند و با یکدیگر شادیها میکردند و غم روزگار را به فراموشی میسپردند.
پیرمرد در آرزوی آن بود که فرزندش از زندگی او درس عبرت بگیرد و او بتواند تجربه ها و اندوخته های تجربی خود را به پسرش انتقال دهد تا در آینده فرزند دلبندش همه آنها را به کار ببندد و از آنها استفاده کند و زندگی بسیار سعادتمندانه ای داشته باشد. به همین خاطر پسرش را به مکتب فرستاد تا علم دین و درس زندگی بیاموزد و از استاد فرزندش نیز خواهش و تمنا میکرد که به امر تعلیم و تربیت پسرش دقت و توجه بسیاری بکند.
پیرمرد در این آرزو بود که فرزندش هر چه زودتر و بهتر قدر و قیمت زندگانی و دوران جوانی اش را بداند و از وقت جوانی خود بهترین استفاده را ببرد و به تحصیل علم و اندوختن دانش زندگی بپردازد. او دوست داشت فرزندش اوقات گرانبهای خود را بیهوده صرف نکند و از دوستان نادان و دغلباز دوری نماید و برای بدست آوردن دوستان صمیمی از هیچ تلاشی کوتاهی نکند و هر کاری را که انجام میدهد عاقبت آن کار را در نظر بگیرد. ضمن اینکه از کارهای ناشایست دوری کند و به کارهای شایسته و پسندیده روی آورد.
پیرمرد همچنان برای تربیت فرزندش کوشش و تلاش میکرد و تا حد امکان وسایل ترقی و پیشرفت و خوشبختی پسرش را فراهم میآورد و در این راه نهایت سعی خود را به کار میبرد او در فرصت های مناسب فرزندش را با راز و رمز زندگی و اینکه چگونه در مقابل سختی ها و مشکلات برخورد بکند آشنا میساخت و به فرزندش میآموخت که چگونه به امورات باغ باید رسیدگی کرد و چگونه میتوان از مزرعه محصول بیشتری برداشت کرد. او به پسرش یاد میداد که علم و دانش به خودی خود نتیجه نمی دهد بلکه علم اگر با عمل باشد و از آن خوب استفاده شود نتیجه بهتری خواهد داد. او همچنین به فرزندش یادآور میشد کارگرانی که در باغ و یا در مزرعه شان کار میکنند باید آنها را راضی و خشنود نگاه بدارند تا آنها کاری را که انجام میدهند مثل کارهای خودشان بدانند و آن را هر چه بهتر و نیکوتر انجام بدهند، در این صورت است که هم از مزرعه و هم از باغ میتوانند محصولات بهتر و بیشتری بدست بیاورند.
پیرمرد به فرزندش یاد میداد که چگونه با دیگران برخورد و با آنها معاشرت نماید تا اشخاص خوب او را به دوستی بگزینند و بدها هم از او دوری نمایند و چشم طمع در مال و ثروت او نداشته باشند. او همچنان به پسرش یاد آور میشد که در دوران جوانی باید به فکر ایام پیری اش باشد و حساب دخل و خرج خود را داشته باشد چون مال و ثروت را باید از راه رنج و زحمت و از طریق حلال بدست آورد، و در خرج کردن آن نباید اسراف کند و به هدر کردن مال و ثروت نپردازد چرا که ولخرجی فقر و احتیاج را بدنبال دارد و احتیاج هم باعث شرمندگی است و صدها ناراحتی از احتیاج پیش میآید.
او به پسرش یاد میداد که از مال و ثروت باید در جای خود و به موقع استفاده کرد مثلاً اگر کسی و یا کسانی احتیاجی داشته باشند چگونه باید به آنها کمک کرد و از ایشان دستگیری نمود تا اینکه آنها هم شرمنده و خجالت زده نگردند و گدا صفت بار نیایند و سربار دیگران نشوند و در جامعه به صورت انگل که چشم در دست این و آن داشته باشند زندگی نکنند. پیرمرد برای خوب ببار آمدن پسرش و داشتن زندگانی آرام و شرافتمندانه برای او از هیچ کوششی دریغ نمی کرد، اما بیشتر از همه به داشتن دوستان خوب و شایسته برای او اهمیت میداد و همواره به او گوشزد میکرد که داشتن دوستان صالح و سالم بهتر از هر چیزی است. پسر بارها از پدرش میپرسید که پدر جان دوستان خوب چه کسانی هستند و چگونه آدمی اند؟ پیرمرد در جواب پسر میگفت: دوستان خوب کسانی هستند که به تو حرف راست و درست بگویند و تو را به کارهای بهتر تشویق و ترغیب نمایند و از کارهای بد و ناپسند باز دارند دوستان دوستان خوب باید خوب را در نظر تو بد جلوه ندهند و بد را برای تو خوب نشان ندهند و زمانی که در کنارت هستند تو را تعریف و تحسین و در پشت سرت از تو بدگوئی نکنند و با دشمن تو دوستی نکنند و با دوستان تو دشمنی ننمایند. خلاصه آنچه را برای خودشان میخواهند برای تو هم بخواهند.
سپس پسر از پدرش پرسید: دوستان بد چه کسانی هستند؟پدر گفت: دوستان بد کسانی هستند که به تو دروغ بگویند و راست را از تو پنهان دارند و با دوستان تو دشمنی کنند و با دشمنان تو دوستی نمایند، پدر همچنان از خوبی های دوستان خوب و از بدیهای دوستان نااهل و ناباب آنقدر با پسر سخن گفت که او کاملاً به ارزش دوستان صمیمی پی برد و بی ارزش بودن دوستان نااهل را دانست. پسر گفت پدر جان حالا به خوبی فهمیدم که دوست و دوستی یک کلمه خوب و کامل و دلپسند است که صفت های بد و ناروا به آن نمی چسبد و دوستی با خوبی همراه است و در غیر این صورت دوستی بی مفهوم است.
پدر وقتی که این حرف صادقانه را از فرزندش شنید و دانست که او این سخنان را از ته دل میگوید و فهمید که نصایح دلپذیرش را پسر با جان و دل پذیرفته و دیگر فراموشش نمی شود پس گفت: آفرین پسرم، اینک به من ثابت شد که پند و اندرز من در تو اثرش را باقی گذاشته و میتوانی در آینده با خوشبختی و آرامش خاطر زندگانی افتخارآمیزی داشته باشی، من این را نیز به تو یادآور میشوم که بزرگان از زمانهای قدیم گفته اند که: هزار دوست کم است و یک دشمن بسیار است. فرزندم در زندگی چنان باش که دوستان زیادی بدست بیاوری و لحظه ای بدون دوست خوب نباشی.
در آن ایام پدر در سن پیری بود و پسر در سن جوانی بود که دوران تحصیل علم و دانش را با راهنمایی پدر سپری میکرد و سالها نیز به این نحو گذشت و پدر پیرتر میشد و پسر پخته تر میگردید تا اینکه پیرمرد در اثر پیری و بیماری چشم از جهان فرو بست و پسر با مادر سالخورده خود تنها ماندند و چون سرپرست خانواده از دنیا رفته بود، این جوان تربیت یافته و تجربه اندوخته از ادامه دادن تحصیلات دست کشید تا به کارهای پدر بپردازد و آنها را به طور شایسته ادامه دهد تا خللی در زندگی خود و مادرش پیش نیاید. البته کارها آن چنان رایج و روبراه بود که هیچ احتیاجی به سرپرستی و رسیدگی به آنها نبود زیرا همانطور که امورات پیشرفت میکرد، کارگرهای مزرعه و باغ هم وظیفه خودشان را مثل گذشته انجام میدادند و برکت خدا هم شامل زندگی آنها میشد و این جوان آبرومند هر کس را که میدید خیال میکرد که یا از دوستان پدرش است و یا از دوستان خودش و اهالی ده او را عزیز و محترم میداشتند و به او ارج مینهادند و با چشم تکریم به او نگاه میکردند و هر چه میخواست آماده و فراهم بود و افرادی که با او هم سن و سال بودند از نشست و برخاست و دوستی کردن با او بسیار شاد و خرسند بودند.
مدتی گذشت تا اینکه آن جوان کم کم از امور باغ و مزرعه و پرورش گاو و گوسفندان غفلت ورزید و از رسیدگی کردن به طرز کار کارگران کوتاهی نمود و حتی گاهی هم بیاد نمی آورد که باغی دارد و مزرعه ای و یا گوسفندانی دارد و حتی گاوهائی از پدر برای او به جا مانده است.
او با این همه بی توجهی به امور مداخل و مخارج به سیر و سیاحت های دور و دراز هم میرفت و به رفت و آمدهای بی فایده و ولخرجی های بی رویه دست میزد. و در نتیجه هر چه از ثروت و دارائی های نقدینه در دستش بود در مدت بسیار کمی صرف عیش و نوش با دوستان و آشنایان کرد.
در ادامه هر قدر دوستان صمیمی و یکدل پدری آن جوان را نصیحت و اندرز میدادند که از رویه ناهنجار خود دست بردارد آن همه پندها و نصایح در او اثری نمی گذاشت و چون او را پند نشنو و گمراه میدیدند، دیگر در امورات او دخالتی نمی کردند و او را به حال خود وا میگذاشتند و اشخاصی که چشم طمع در ثروت و مکنت او دوخته بودند و میخواستند مال و دولت او را سربکشند و تمام دارائی او را غارت و چپاول نمایند خودشان را به او نزدیک و نزدیکتر میکردند و خویشتن را به او دوست و رفیق و خیرخواه نشان میدادند. در همین حال کار او به جایی رسید که مادرش با خبر شد که رفتار و حرکات پسرش تغییر یافته و رفقا و دوستان ناباب و نااهل دور او را احاطه کرده اند و او را از کار و زندگی دلسرد و غافل نموده اند.
پس مادر پسر که زنی دانا و فهمیده بود با دیدن وضع نابسامان پسر بسیار ناراحت شد و به فکر چاره ای برآمد. او هر چه پسر را نصیحت کرد که ای پسر، ای نور چشم من نصیحت پدرت را از یاد نبر و آنها را به کار ببندد و از کار و تلاش غفلت نورز و آنچه که از پدر مانده در راه هوا و هوس خرج نکن آن کسانی که دور و بر تو را گرفته اند و خودشان را به تو دوست نشان میدهند دوستان تو نیستند بلکه دوستان مال و دارایی و پول تو هستند و آنچنانکه من میبینم آنها تو را به کارهایی باطل و بیهوده وادار و به راههای کج و گمراهی میکشند.
پس پند مادر در او اثر نمی کرد و حرفهای مادر را از این گوش میگرفت و از آن گوش خارج میکرد و درجواب مادر میگفت: این ها دوستان واقعی و خیرخواه من هستند و هر چه برای این ها خرج کنم برای من نوش است و من به داشتن چنین رفیقانی افتخار و مباهات میکنم ضمناً من باید بیشتر از این دوستانی داشته باشم و اگر پولی هم برای این دوستانم خرج میکنم آنها پولها را که به هدر نمی روند بلکه صرف عیش و نوش با یاران میشود.
مادر گفت: عزیزم من میگویم که حساب دخل و خرج و کار و زندگی خودت را داشته باش تا فردا این پول و ثروت تو از دستت نرود، عزیز دلم اینها با تو دوستی نمی کنند زیرا تو را وادار به کارهائی میکنند که از رسیدگی به امورات زندگی ات غفلت میکنی و از ترقی و پیشرفت باز میمانی، آنها با تو یک رنگ و یکدل نیستند و اگر خدای نکرده ثروت و دارائی تو از دستت برود آنها تو را ترک و فراموش میکنند. پسر جان برای اینکه صدق گفتارم بر تو روشن شود از تو میخواهم که آنها را آزمایش کنی تا اندازه صفا و وفای قلب آنها را بشناسی و سپس آنها را دوست خطاب کنی و اگر در آنها بی وفائی و نامردی دیدی از آنها دوری گزینی.
در این لحظه چون پسر نام آزمایش را از مادر شنید، از شنیدن آن خوشش آمد و در دل گفت: خوب است که به نصیحت مادرم عمل کنم و دوستان خود را آزمایش نمایم.
او در این اندیشه بود که چگونه دوستانش را امتحان کند تا آنها را بهتر بشناسد. روزی از روزها که با دوستانش در یکجا با هم نشسته بودند برای آزمایش آنها دروغی را که باور نکردنی بود از خود بافت و به آنها گفت: آنها هم با اینکه دانستند این حرف دروغ است، اما این دروغ بزرگ او را ندیده تایید کردند و آن دروغ آشکار را انکار ننمودند و به او نگفتند که تو دروغ به این بزرگی را چرا میگوئی؟
جوان با آنکه میدانست دوستانش دروغ او را تصدیق کردند و برخلاف گفته او سخنی نگفتند از آنها راضی و خشنود گردید و پیش مادر آمد و گفت: مادرجان به پیشنهاد تو عمل نمودم و برای آزمایش دوستانم دروغی را به آنها گفتم که اصلاً باورنکردنی نبود. آنها نفهمیدند که من دارم دروغ میگویم و به من اعتراضی هم نکردند بلکه دروغ مرا باور نمودند و حتی آن را تایید نیز کردند.
مادر گفت پسر جان این کاری که تو کردی و دروغی که به آنها گفتی این آزمایش کردن دوستان نیست آزمایش آن است که انجام دادن یک کار بزرگی را از ایشان بخواهی و یا خودت را به نداری و مریضی بزنی و از آنها پول زیادی بخواهی و بگوئی که به این پول احتیاج دارم و برایم تهیه کنید. اگر آنها کار بزرگ تو را انجام دادند و بخاطر بیماری تو از ته قلب ناراحت شدند، و برای درمان بیماری تو چاره ای اندیشیدند و یا آن پول زیادی را که از ایشان خواسته ای برای تو فراهم آوردند، آن وقت بدان که آنها دوستان صمیمی تو هستند و یا اگر هر کدام از آنها عذر و بهانه ای آوردند و از دور و بر تو کنار رفتند و تو را تنها گذاشتند، آن وقت بدان که آنها دوستان ناباب و دغلبازی هستند که در سختی ها و گرفتاریهای تو را رها خواهند ساخت و تنهایت خواهند گذاشت و حالا که دارای نعمت و ثروت هستی به گرد تو جمع شده اند آنچنانکه مگس ها به گرد شیرینی جمع میشوند چنانچه گفته اند
این دغل دوستان که میبینی *** مگسانند گرد شیرینی
مادر به سخنان ادامه داد و گفت: اگر آنها پس از شنیدن سخنان دروغ آمیز تو، تو را نصیحت میکردند و به تو میگفتند که این حرف تو دروغ است و انسان نباید دروغ بگوید و تو را از دروغ گفتن منع میکردند و مفاسد دروغ را به تو گوشزد میکردند آنوقت آنها برای تو دوستان صالح و شایسته ای به حساب میآمدند و چنانچه خودت اقرار کردی که آنها سخنان دروغ تو را تأیید کردند، این عمل آنها چنین معنی میدهد که آنها تو را به دروغ گفتن و امثال آن تشویق و ترغیب کرده اند و چنانچه از قدیم گفته اند و تو هم شنیده ای و میدانی که چراغ دروغ بی فروغ است و چون آنها تو را از راه باطل تعریف و تمجید کرده اند و اشتباهات تو را به تو تذکر نداده اند و تو را از اشتباه بزرگ بیرون نیاورده اند در این صورت آنها برای تو دوستان یکدل و صمیمی نیستند. چون برای اصلاح تو حرفی نزده اند و سخنی نگفته اند و نخواسته اند که تو خودت را اصلاح کنی، بلکه آنها خواسته اند تو در جهل و نادانی باقی بمانی و دیگر بار هم به گفتن چنین دروغهائی مبادرت کنی. چنانکه گفتم: آنها برای تو دوستان خوبی نیستند، بطوری که از قدیم گفته اند:
دوست باید آیینه دوست باشد. یعنی دوست باید معایب و اشکالات دوست خود را به او بگوید و برای اصلاح آن با او همکاری نماید، اگر تو روزی خدای نکرده لغزشی داشته باشی و کار ناپسندی انجام بدهی دوستانت باید تو را از آن کار باز دارند نه اینکه تو را به آن کار تشویق نمایند و برای دلخوشی تو مطابق هوا و هوس های تو حرفی بزنند و تو را در گمراهی بگذارند. آنها باید عیب ها و نقص های تو را به تو نشان میدادند و برای برطرف کردن آن کوشش و تلاش میکردند و دیگر اینکه تو را به کارهای خوب زندگی و تلاش برای کسب و کار و بهتر اداره کردن امورات زندگی دلگرم و ترغیب مینمودند که نکردند و تو از آن روزی که با ایشان دوست شده ای و آنها با تو دوستی کرده اند از رسیدگی به کارهای گاوها و گوسفندان و امورات مزرعه و باغ غفلت نموده ای و محصولات باغ و مزرعه بطور چشمگیری کاهش یافته و گاوها و گوسفندان بخوبی پرورده نمی شوند و دخلها و درآمدهای ما روی به تنزل گذاشته است.
مادر سپس در ادامه سخنانش گفت: عزیزم همه این نصایح و اندرزها را پدر خدا بیامرزت به تو گفته و من هم یادآور میشوم که آنها برای تو دوستان خوبی نیستند چون تو را از کسب و کار و رسیدگی به کارهای زندگی باز میدارند و از آن وقتی که آنها دور و بر تو را گرفته اند و به تو چاپلوسی و چرب زبانی میکنند تو به دنبال کسب و کارت نرفته ای و امورات تو همه عقب مانده اند و اگر حالا هم نصیحت های مرا به کار نبندی و پند و اندرز مرا نشنوی و آویزه گوش خود قرار ندهی روزی خواهد رسید که پشیمان خواهی شد و غصه خواهی خورد که آن وقت کار از کار گذشته است.
روزها گذشت و جوان همچنان فریب دوستان ناباب را میخورد و از آنها دست برنمی داشت و مال و ثروت خود را در راه خوشگذرانی با آنها صرف مینمود و حیف و میل میکرد و آنچه را که از نقدینگی داشت اندک اندک روی به کاستی و اتمام میگذاشت جوان سپس گاوها و گوسفندها را یکی پس از دیگری به فروش رسانید و صرف ولخرجی هایشان کرد و بعد باغ و مزرعه را نیز پشت سر هم در بازی با قمار و کارهای هوسبازانه فروخت و باخت. در این حال اشخاص سودجو و فرصت طلب که چشم طمع در باغ و مزرعه او دوخته بودند و در پی فرصتی بودند باغ و مزرعه او را به چند برابر زیر قیمت خریدند و آن را از دستش بیرون آوردند.
مدتی گذشت و آن جوان خوشبخت دیروز و غافل و شکست خورده امروز همه دارائی خود را از اسباب و اثاث خانه به قیمت ارزان فروخت و به جز سرمایه اندک همه ثروتش را از دستش خارج شد و زندگی آبرومندانه و شرافتمندانه او به تباهی کشیده شد و دوستانش چون از او خیر و نفعی ندیدند رفته رفته نسبت به او بی اعتنا و دلسرد شدند و حتی به مسخره کردن او نیز پرداختند و از او دوری گزیدند.
جوان چون اینگونه اعمال و رفتار را از آن دوستان نااهل دید دیگر نتوانست تحمل بیاورد و اشک چشمانش را فرا گرفت و آهی کشید و در حالی که غم و غصه سراسر وجودش را گرفته بود. نصایح و اندرزهای پدر و مادر را به یاد آورد و آن همه جاه و جلالی که داشت همه در مقابل چشمانش مجسم شدند و ظاهرسازی دوستان نااهل را نیز یکی یکی بیاد آورد و برخاست و از پیش آنها برفت در حالی که پشیمان شده بود. او میرفت که دست مادر پیرش را ببوسد و از او عذرخواهی کند. او میرفت در حالی که قلبش از نامردی های دوستان ناجوانمردش شکسته بود. او میرفت در حالی که غرق در دریای غم و اندوه بود.
او تصمیم گرفت که با آن سرمایه اندک که باقی مانده بود بسازد و قدر مادر پیر و قدر گفته های پدر و مادرش را بداند.
منبع مقاله :
مهرداد، آهو؛ (1389)، 62 داستان از (کلیله و دمنه- سیاستنامه- مرزبان نامه- مثنوی معنوی- تحفةالمجالس- سندبادنامه- قابوسنامه- جوامع الحکایات- منطق الطیر)، تهران: انتشارات سما، چاپ سوم