مترجمان: علی چراغی، محمد حسین احمدیار، محمد باقر محبوب القلوب
در گذشته های دور، در دوران پیامبری حضرت موسی (علیه السلام)، بنی اسرائیل تابوتی در اختیار داشتند که براشان بسیار مقدس و گرامی و باعث خیر و برکت و پیروزی آنان در جنگها بود.
در جنگها، تابوت پیشاپیش لشکر حرکت داده می شد و همین رمز غلبه و چیرگی بر دشمنان بود. دشمن هرچند قوی و نیرومند هم که بود، پیش از نبرد و رویارویی شکست می خورد و پا به فرار می گذاشت و بنی اسرائیل شادمان و سربلند از جنگ باز می گشتند.
از آنجا که برخی از انسانها همواره اسیر هواهای نفسانی و پیرو اغواگری شیطان و شیطان صفتان هستند، بنی اسرائیل نیز آیین و شریعت الهی خود را کم کم به فراموشی سپردند یا آن را دگرگون کردند و عبادت و بندگی خداوند متعال را کنار گذاشتند و به دنبال آن، دربارهی اثرهای تابوت، که آیت و نشانهی الهی بود، به شک و تردید افتادند و همهی پیروزیها را از آن خود دانستند.
بدین گونه، دوران بدبختی، ذلت، خواری و سرافکندگی بنی اسرائیل آغاز شد. آنها در یورش و حملهی کنعانیها چنان شکستی خوردند که مجبور شدند خانه و کاشانه و دیار خود را رها کنند و آواره دشت و بیابان شوند. آنها در این جنگ فرزندان خود را از دست دادند و خود نیز به اسارت گرفته شدند. از همه مهمتر اینکه آنها تابوت را که موجب آرامش و پیروزیشان بود، از دست دادند و دشمن، آن را در اختیار گرفت و این زیانی جبران ناپذیر برای آنان بود.
از آن به بعد، بنی اسرائیل وحدت و یکپارچگی و عظمت و قدرت خود را تا زمانی بس دراز از دست دادند و مملکتشان ازهم فروپاشید.
سالیانی بسیار گذشت تا آن که در میان گروهی از بنی اسرائیل پیامبری به نام اشموئیل برانگیخته شد. آن فرستادهی الهی آرمانش را ایجاد وحدت و یکپارچگی دوبارهی بنی اسرائیل قرار داد و کوشید تا عظمت و قدرتمندی گذشته شان را به آنها برگرداند.
تلاش پیگیرو مداوم آن مرد الهی باعث شد که بنی اسرائیل دوباره به بندگی و سر ساییدن بر آستان خداوند روی آورند و با از بین رفتن اختلافها، بار دیگر متفق و متحد شوند و به یک دین و آیین بگروند. این نتیجهی خلوص نیت و راستی و درستی رفتار و گفتار حضرت اشموئیل (علیه السلام) بود، مردم نیز از دستورهای برگرفته از فرمانهای خداوندی او با دل و جان پیروی کردند.
حضرت اشموئیل (علیه السلام) برای سر و سامان دادن به کارها، تعدادی از نخبگان و خردمندان بنی اسرائیل را انتخاب کرد تا در برنامه ریزیها و امور مملکت، اندیشه و تدبیر کنند. روزی آنها نزد آن حضرت رفتند و گفتند:
«ای اشموئیل! ای پیامبر خدا! تا به حال یار ما در گرفتاریها و راهنمای ما در حل مشکلات بوده ای. اینک برای امری مهم و سرنوشت ساز خدمت رسیده ایم تا چون گذشته با نظر و رأی صائب و اندرز خیرخواهانهی خود ما را یاری و راهنمایی کنی.»
حضرت اشموئیل (علیه السلام) فرمود: «بگویید، چنین خواهم کرد.»
بزرگ گروه گفت: «ما خواهان صلاح و خیر امت هستیم و شما تاکنون با ژرف اندیشی و بصیرت خود پراکندگی و اختلافات ما را به وحدت و یکپارچگی تبدیل کرده ای، ولی هنوز ما قدرتمندی گذشته را به دست نیاورده ایم. آیا باید در همین وضع بمانیم و به آن بسنده کنیم؟»
آن حضرت فرمود: «چه میخواهید؟ روشن تر بگویید!»
آنها گفتند: «می خواهیم پادشاهی مقتدر و نیرومند را برای بنی اسرائیل انتخاب کنی تا ارتشی توانا و پرقدرت تشکیل دهد و ما بتوانیم بار دیگر مجد و عظمت و عزت گذشتهی خود را بازیابیم.»
حضتر اشموئیل (علیه السلام) با آزمایشهایی که از پیش انجام داده بود، آنان را خوب شناخته و به نقاط ضعف و قوت آنان پی برده بود، لذا یقین داشت که فقط تعداد اندکی از آنان آمادگی جنگیدن و پیروز شدن را دارند و اکثر آنها به کار و وضع امت از این دیدگاه بی توجه بودند و به آن اهمیت نمی دادند، چون فقط به فکر منافع و مصالح شخصی خود بودند، لذا آرامش و آسودگی و دوری از هر خطر و زیانی را ترجیح میدادند و آن حضرت از عکس العمل و واکنش آن گروه نگران بود. حال که بزرگان قوم چنین میخواستند، میبایست به گونه ای عمل میشد که پشیمانی به بار نیاورد و آن حضرت هم نمی توانست به سخنان آن گروه خوش بین باشد، لذا با صدایی آرام و گرم فرمود:
«هنگام فراخوانی برای جنگ و جهاد توقع دارم که همگی یکپارچه و با وحدت کامل از آن استقبال کنید و پشتیبان همدیگرباشید، اما از سستی و شانه خالی کردن گروهی بیمناک هستم.
بنابراین، در چنین امر مهمی نباید شتاب کرد و پیرو خواسته های غرور آمیز و جاه طلبانه شد.» آنها گفتند: «مگر در میان ما کسی هست که با از بین رفتن ذلت و خواری مخالف باشد؟» آن حضرت فرمود: «اگر راستش را بخواهید، آری، خیلی هم زیادند.»
آنها گفتند: «فکر نمی کنیم چنین باشد، مردم ما هنوز بلاها و گرفتاریهایی را که بر سرشان آمده است، فراموش نکردهاند.»آن حضرت فرمود: «به هر حال، بسیاری تنها به فکر درآمد و رفاه و آسایش خود هستند تا جنگ و جهاد، البته، نمی گوییم شما راست نمی گویید، بلکه بیم من از ان دسته از مردم است که راحتی خود را بر هر چیز دیگری ترجیح میدهند و ما نباید شتاب زده و بدون در نظر گرفتن همهی جوانب کار، اقدام کنیم.»
آنان گفتند: «با این همه، وضع ما بدتر از این نخواهد شد و ذلیلتر و خوارتر نمی شویم. پس با جدیت تصمیم بگیر و برایمان پادشاهی را انتخاب کن!»
حضرت اشموئیل (علیه السلام) که پافشاری آنان را دید، واضح و آشکارا به آنان فرمود:
«بنابراین، باید صبر کنید تا از خداوند متعال درخواست راهنمایی و فرمان کنم. البته، ممکن است هیچ یک از شما به این سمت انتخاب نشوید و چنانچه این وظیفه را به من واگذار میکنید، بدانید که من پادشاهی را معرفی میکنم که خداوند متعال برگزیند. آیا موافق و راضی هستید؟»
گروه که انتظار شنیدن چنین سخنی را نداشتند، گویی که از درخواست خود پشیمان شده باشند، مستکبرانه گردن کج کردند و سری تکان دادند. حضرت اشموئیل (علیه السلام) هم که چنین دید، آنها را رها کرد و از آنجا دور شد و چون آنان پراکنده شدند، وی از کوهی که در آن نزدیکی بود و همواره به آن روی میآورد بالا رفت و در آنجا چند روزی را به عبادت و گریه و دعا به درگاه احدیت گذراند و منتظر فرمان الهی شد. بالاخره، فرشتهی وحی فرود آمد و گفت:
«ای اشموئیل! خداوند درخواست تو را پذیرفت و طالوت را برای پادشاهی بر بنی اسرائیل برگزید. او را معرفی و حاکم بر آنان کن که او از زیانکاران نخواهد بود.»
اشموئیل که از پذیرش دعایش به شعف آمده بود، با خویشتن داری بسیار، عرض کرد:
«خداوندا! ای خالق جهان هستی! طالوت را که منتخب توست، کجا پیدا کنم؟»
پاسخ آمد: «این وظیفه تو نیست که او را پیدا کنی. در وقت مقرر او را مییابی و میشناسی.» میبایست منتظر میماند تا طالوت آشکار شود، لذا با خشنودی به خانه بازگشت.
مردم که فهمیدند آن حضرت به خانهاش بازگشته است، خواستار روشن شدن نتیجه کار شدند، ولی او مصلحت را در آن دید که تا آمدن طالوت سر را فاش نکند، لذا از مردم خواست که فعلا صبر کنند و منتظر بمانند. آن گاه با نرمی و مهربانی همگی آنان را بازگرداند.
حضرت اشموئیل (علیه السلام) از آغاز بعثت خویش همواره از آن کوه بالا میرفت و در خلوتگاه خویش به عبادت و راز و نیاز با خالق یکتا میپرداخت و در نشانهها و آیات و مخلوقات الهی تبدر و ژرف اندیشی میکرد و روز به روز بندگی و خضوع و خشوعش در برابر خداوند متعال بیشتر و بیشتر میشد.
از روزی که خداوند عزوجل آن حضرت را از آمدن طالوت آگاه فرمود، انتظار آمدن و ملاقات با او، فکر و اندیشهاش را به خود مشغول کرده بود.
بالاخره، یک روز که حضرت اشموئیل (علیه السلام) در عبادتگاهش در کوه مشغول نیایش به درگاه پروردگار بی همتا بود، متوجه شد که دو نفر به کوه نزدیک میشوند و میخواهند از آن بالا بیایند. هرچه آنان به آن حضرت نزدیکتر میشدند دلبستگی بیشتری به آنان پیدا میکرد، لذا از جا بر خاست و منتظر نزدیک شدن آنان شد و چون انها به او رسیدند، با شور و اشتیاق فراوانی به استقبالشان رفت و به گرمی به آنان سلام کرد و خوشامد گفت. یکی از آن دو نفر با احترام بسیار پاسخ سلام آن حضرت را داد.
بلافاصله حضرت اشموئیل (علیه السلام) پرسید: «آیا برای انجام دادن کاری به شهر ما آمدهاید؟»
یکی از آنها گفت: «آری ای آقای بزرگوار! مادیانی را گم کرده ام و از بامداد تاکنون با پسرم در بیابانهای این اطراف در جست و جویش هستیم تا اینکه به این کوه رسیدیم.»
حضرت اشموئیل گفت: «ان شاء الله که چهارپایت را از دست نخواهی داد، پس نگرانش مباش.»
سپس آن حضرت آنها را دعوت کرد تا کمی استراحت کنند. آن دو از آن دعوت شادمان شدند و احساس آرامش کردند.
حضرت اشموئیل (علیه السلام) برایشان آب آورد و آن دو که بسیار تشنه بودند، خود را سیراب کردند. سپس آن حضرت نگاهی به صورت آن مرد انداخت و پرسید:
«نمی خواهید بگویید شما کی هستید و از کجا آمدهاید؟»یکی از آنها گفت: «من طالوت هستم و این هم پسرم است. ما در روستایی که در دره ای دور واقع شده است، با پدرم زندگی میکنیم. چهارپایان را میچرانم، زمین را شخم میزنم و محصولش را درو میکنم. امروز صبح یکی از مادیانها افسارش را پاره و فرار کرد. ما تا به حال در جست و جوی او بوده ایم و خیلی هم خسته و درمانده شده ایم.»
حضرت اشموئیل (علیه السلام) با شنیدن نام طالوت، دو دستش را محکم گرفت و به سینهی خود چسباند و فرمود:
«وعده الهی فرا رسید و خداوند چشم مرا به دیدار پادشاهی که برای بنی اسرائیل انتخاب کرده است، روشن کرد.»
طالوت با ناباوری گفت:
«من طالوت هستم. لطفاً دقت داشته باشید و مرا با دیگری اشتباه نگیرید.»
آن حضرت گفت: «درست است! تو طالوت، پادشاه بنی اسرائیل، هستی. خداوند متعال تو را برای ایجاد یکپارچگی و وحدت میان مردم و سامان دادن به کارهای آنان و از بین بردن دشمنانشان برگزیده است. تو به یاری و خواست خداوند همیشه پیروز خواهی بود.
من اشموئیل، پیامبر خدا، هستم و تو پادشاه بنی اسرائیل هستی. پس برو به سوی سلطنتی که خداوند به تو ارزانی داشته و نعمت و مقامی که عطایت فموده است و من تو را به بنی اسرائیل معرفی میکنم.»
بنی اسرائیل متوجه شدند که پیامبرشان به اتفاق یک مرد و یک جوان از کوه فرود میآید. پس شتابان خود را به آن دو رساندند و از حضرت اشموئیل (علیه السلام) عاقبت و نتیجه کار را جویا شدند و منتظر بودند که پیامبر خدا چون گذشته با اشاره دست آنان را پراکنده و دور کند، اما آن حضرت مردم را دعوت کرد که در خانهاش گرد آیند.
بزرگان و مردم معمولی بنی اسرائیل با شور و اشتیاق فراوان، شتابان خود را به خانه حضرت اشموئیل (علیه السلام) رساندند. خانه مملو از جمعیت شد و همگی منتظر دریافت خبر جدید بودند.
پیامبر خدا، خطاب به آنان فرمود:
- «ای فرزندان اسرائیل! در مورد خواسته تان از خداوند متعال تقاضا کردم و او خواست و فرمان خود را به من وحی فرمود.»
در آن لحظه، آن حضرت با اشاره دست، طالوت را نزد خود خواند و دستش را بلند کرد و سپس ادامه داد:
«به این مرد قد بلند و قوی بنیه خوب و با دقت نگاه کنید. او در سینه قلبی جوشان دارد و دارای اراده ای استوار است. این طالوت، پادشاه شماست که خداوند او را انتخاب فرموده است، با او دست بیعت دهید و یاریاش کنید که خداوند شما را پیروزی میبخشد. از او فرمان برید که سرافکنده تان نخواهد کرد.»
مردم مدتی چشم به طالوت دوختند و او را با دقت ورانداز کردند و سیما و صورتش را زیر نظر گرفتند، ولی چیزی جز شهامت، عزم، اراده و دوراندیشی در او نیافتند، سپس آهسته آهسته با یکدیگر به گفتگو پرداختند و در ضمن صحبت، گاهی به حضرت اشموئیل (علیه السلام) و گاهی به طالوت اشاره میکردند.
مدتی گذشت و بالاخره یکی از حاضران با صدای بلند گفت:
«چگونه مردی که از نظر خاندان نسب و ثروت و مقام، جایگاه و منزلتی ندارد، بر ما پادشاهی کند؟ او نه از فرزندان لاوی و خاندان نبوت و نه از نوادگان یهودا و سلسلهی پادشاهان و حکمرانان است. ای پیامبر خدا! ما بنی اسرائیل، پیامبر و پادشاهی را میپذیریم که از این دو خاندان باشند، چون تنها آنان شایسته این مقامها هستند و بر دیگران برتری و حق رهبری و حاکمیت دارند. مردم درباره این مرد با یکدیگر رایزنی کردند و دیدند که او قبیله و عشیره ای ندارد تا با نیروی آنان توان مملکت داری داشته باشد و مال و ثروتی هم ندارد که با آن ارتش را تقویت و پشتیبانی کند.
پس چگونه او را به پادشاهی بپذیریم، در حالی که نامداران و ثروتمندان بسیاری در میان ما هستند. ما برآنیم، کسی را که شهرت و ثروتی چشمگیر ندارد، به این سمت نپذیریم.»
همهمه و هیاهو در جمعیت افتاد و صداها بالا گرفت، گویی که هرج و مرجی رخ داده باشد.
حضرت اشموئیل اندکی تأمل کرد و سپس با صدایی بلند و رسا آنان را مورد خطاب قرار داد و فرمود:
«ای بنی اسرائیل! خداوند حکیم و دانا از روی مصلحت و دوراندیشی طالوت را به پادشاهی شما برگزیده است. اگر از او روی برگردانید و تنهایش گذارید، در واقع با اراده خداوند متعال مخالفت ورزیدهاید.
آن همه اذیت و آزاری که در گذشته دیده ای و زیانهایی که بر شما و فرزندانتان و کشورتان وارد شده است و آن همه ذلت و خواری که کشیدهاید، شما را بسنده نیست؟ اینک وقت آن رسیده است که کابوس وحشت و بدبختی را از خود برانید. مگر هنوز هم طاقت تحمل رنج و عذاب را دارید؟
علاوه بر این، هیچ یک از آینده آگاهی نداریم، شاید که مشکلات و گرفتاریهای بیشتر و سخت تری در پیش باشد.»سکوت بر جمعیت حاکم شد و سپس آنها با آرامی و متانت به رایزنی با یکدیگر پرداختند. مدتی نگذشت که یکی از بزرگان آنان به پا خاست و گفت: «من و قبیله ام فرمان خداوند متعال را میپذیریم و با طالوت به عنوان پادشاه بیعت میکنیم.»
به دنبال او یکی دیگر از سردمداران قبایل گفت: «چاره ای نیست، جز اینکه فرمان الهی را پذیرا باشیم. ما هم با طالوت به عنوان پادشاه دست بیعت میدهیم.»
سپس مردم گروه گروه با طالوت بیعت کردند و او را به پادشاهی پذیرفتند، جز گروهی اندک که از میان آنان یکی گفت:
«ای اشموئیل! اگر واقعا! راست میگویی و دوستت به فرمان الهی به این مقام برگزیده شده است، نشانه و دلیلی بر آن ارائه کن!»
پیامبر خدا بلافاصله فرمود:
«خداوند متعال از لجاجت و سرسختی شما آگاه است، لذا از پیش نشانه ای را که میخواهید، به من وحی فرمود. وعدهی ما سپیده دم فرداست که خیلی هم دور نیست. شما با بانگ خروسها به بیرون شهر بروید، تابوت از دست رفتهی خود را روی زمین خواهید دید.»
ناگهان جمعیت یکپارچه به پا خاست و فریاد برآورد که آیا بار دیگر تابوت نزد ما برمی گردد؟
پیامبر خدا فرمود: «آری و این نشانه حقانیت پادشاهتان، طالوت، است.»
جمعیت متفرق شد و هرکس به خانه اش رفت، اما هیچ کس نتوانست آن شب را بیارامد.
همگی شب زنده داری کردند و بیدار ماندند تا بالاخره زمان تعیین شده فرا رسید. مردم از زن و مرد، پیر و جوان و کوچک و بزرگ از خانهها بیرون ریختند. آنها میدویدند و از یکدیگر پیشی میگرفتند تا زودتر به خارج شهر برسند و هر یک با شوق و اشتیاق، امید و آرزویی در سر میپروراند. مردم شتابزده به محل موعود رسیدند و تابوت را در آنجا دیدند و آن نشانه الهی، گواه حقانیت پادشاهی طالوت بود، گروهی به شکرانه، سر به سجده نهادند و گروهی دستها را به آسمان بلند کردند و خداوند را سپاس گفتند.
بدین ترتیب، همه مردم یقین کردن که طالوت پادشاه برگزیده خداوند مهربان است، لذا همگی به خانه اشموئیل رفتند و بار دیگر با طالوت دست بیعت دادند و او را حاکم و فرمانروای واقعی خویش دانستند.
زمامداری و سلطنت طالوت آغاز شد و او با درایت و عدالت فراگیر به سر و سامان دادن مملکت خویش پرداخت. او برای ایجاد ارتشی نیرومند، اعلام کرد که هر کس کار و برنامه ای ناقص یا ساختمان نیمه تمام دارد، به ارتش نپیوندد. آن کس که همسری انتخاب کرده، ولی هنوز ازدواج نکرده است یا کسی که تجارت، زراعت و صنعتی نیمه کاره دارد، نخست آن را سامان دهد و سپس با خاطری آسوده و آرامش خیال و با رضایت کامل به ارتش ملحق شود.
این خود نشان دهندهی فراست، تیزهوش و خردمندی طالوت بود که میخواست ارتشی به وجود آورد که افرادش از هر نگرانی و تشویش فکر و خیال به دور باشند تا عوامل ضعف و سستی در آن راه نیابد و همواره قرین پیروزی باشد.
بدین گونه، طالوت ارتشی عظیم، با قدرت، جوان و تازه نفس به وجود آورد که با بهره گیری از توانایی های خودش، عزت و بزگرواری را در جان و روان افرادش دمید و به آموزش فنون جنگی آنان همت گماشت.
پیش از رویارویی با دشمن، طالوت برای سنجش توان رمزی لشکریانش، فرماندهان را احضار کرد و فرمان حرکت داد و از هدف و برنامهاش سخنی به میان نیاورد. خود پیشاپیش لشکر حرکت میکرد تا به رودخانه مورد نظرش رسیدند. او بالای یک بلندی رفت و خطاب به لشکریان گفت:
«ای جنگجویان توانا! مسافتی طولانی را بدون آب و غذا پشت سرگذاشتید. اینک به آب سرد و گوارا رسیده ایم. هشدار میدهد که در نوشیدن آب زیاده روی نکنید و تنها به اندازه تر شدن گلو و خنک شدن جگر بنوشید.
هرکس توان علبه بر هوای نفس خویش را نداشته باشد و تشنگی را تحمل نکند، او را جزو ارتش خود نمی دانم و فرماندهان به او اطمینان نخواهند داشت.»
سپس او سربازان را دسته دسته از برابر خود گذراند تا از یک سو به سوی دیگر رودخانه بروند و بازگردند و خود کاملاً مراقب حرکات و رفتارشان بود. با بازگشت هر دسته، طالوت آنان را به گروه های مختلف تقسیم میکرد. آزمایش به پایان رسید و لشکر به گروههای مختلفی درآمدند. گروهی سست اراه که با دیدن آب طاقت از دست داده و دستور را فراموش کرده بودند، گروهی قوی و توانا که دستور را دقیقاً اجرا کرده بودند و در میان این دو، گروههای بسیاری بودند که به درجات متفاوت، فرمان را اجرا کرده بودند.
طالوت با این آزمایش، از توان و تحمل یکایک سربازان آگاهی یافت و براساس آن دسته های مختلف سواره، پیاده، شمشمیرزن، تیرانداز، تدارکات و حمل مهمات و آذوقه را مشخص کرد.با این تقسیم بندی، طالوت بار دیگر و به مدت چندسال از هر جهت به آموزش و آماده سازی افراد پرداخت و پس از اطمینان یافتن از توان جنگی آنان فرمان جنگ با دشمن را صادر کرد و لشکر را به سوی دشمن حرکت داد.
دو لشکر به هم رسیدند و جنگ شدیدی در گرفت. با اوج گرفتن نبرد و کشت و کشتار فراوان، زمانی که هر دو طرف خسته و ناتوان شده بودند، ندایی برخاست و آنان را به دست کشیدن از جنگ فراخواند تا کشتهها را جمع آوری کنند و مجروحان را از میدان بیرون ببرند و بقیه هم، نفسی تازه کنند.
در لشکر طالوت، چهار برادر، فرزندان مردی به نام ایشا از شهر «بیت لحم» بودند. پدر آنها سالیان درازی را با آسودگی در کنار خانوادهاش زندگی کرده بود و تنها از خواری و ذلتی که قومش از کنعانیان کشیده بودند، رنج میبرد. با اعلان جنگ، خود که توان مبارزه نداشت، فرزندانش را به ارتش طالوت رسانید تا دین خود را ادا کند و آبروی ریخته شدهی قومش را بازگرداند. چهارمین و کوچکترین فرزندش به نام داوود را هم مأموریت داد تا خارج از میدان جنگ و دورادور مراقب برادران خود باشد و آنان را یاری دهد و نیازهایشان را برآورده سازد، ولی سه برادر بزرگتر با این اندیشه که او جوانی نورسته است و توان انجام دادن کاری را ندارد، او را همراه خود نبردند و نگهداری از گله را به او سپردند.
پدر که چنین دید، غذایی را تهیه کرد و به داوود داد تا برای برادرانش ببرد تا آنها تجدید قوا کنند و با قدرت بیشتری با دشمن بجنگد. داوود که به راه افتاد، فلاخن و کیسه سنگ خود را بر دوش گذاشت و همراه برد و در راه چند سنگ در کیسهاش انداخت. چون او به لشکر بنی اسرائیل رسید، صدای غول آسایی شنید که از وسط میدان هماورد میطلبید و فریاد میزد:
«من جالوت هستم! آیا مبارز و هماوردی هست، هرکه هست پیش آید.»
داوود نگاهی به میدان کرد و دید جنگجویی قوی هیکل، غرق در آهن و شمشیر و نیزه به دست با نخوت و تکبر فراوان اسب میتازد و مبارز میطلبد، اما از لشکر طالوت کسی یارای مبارزه با او را نداشت و فراخوانی طالوت به جنگ با این دشمن قوی را کسی پاسخ نداد. حضرت داوود با همان فلاخن و خورجین سنگ، خود را به طالوت رساند و اجازه خواست به میدان برود. طالوت که از پیش با وحی الهی میدانست قاتل جالوت کسی است که زره او بر اندامش راست آید، فرمان داد زرهش را آوردند، چون داوود آن را بر تن کرد، کاملاً اندازهاش بود. لذا طالوت برای پیروزی او دست به دعا بلند کرد و از خداوند موفقیت او را خواستار شد. داوود با ایمانی راسخ و اراده ای آهنین به سوی میدان حرکت کرد. همه دیدهها و دلهای لشکریان طالوت نظاره گر و بدرقه کننده او بودند که با چالاکی و شتابان میدوید.
او روبروی جالوت که رسید، ایستاد و با دقت و تأمل نگاهی به او انداخت.
جالوت وقتی در برابر خود نوجوانی بدون سلاح را دید که نه شمشیر و نه کمان داشت، به گمان اینکه او پیک طالوت برای دادن نامه تسلیم است فریاد برآورد: «ای جوان آنچه آورده ای بده!» داوود پاسخی نداد. بار دیگر جالوت فریاد زد:
«ای پسر چرا به اینجا آمده ای؟ در همیانت چه داری؟ آیا طالوت تو را فرستاده است تا خبر شکست او و پیروزی ما را بدهی؟ آنچه آورده ای بده وگرنه با زور از تو خواهم گرفت.»
داوود با صدایی رسا و پرقدرت و با قلبی مطمئن و مالامال از ایمان پاسخ داد:
«طالوت مرا برای کشتن تو فرستاده است.»
با پاسخ او قهقههی جالوت در فضا طنین افکند. سپس او خویشتن داری کرد و فریاد برآورد: «مگر در لشکر بنی اسرائیل مرد پیدا نمی شود که نوجوانان خود را رهسپار مرگ میکنند؟ واقعاً که مسخره و خنده آور است. برگرد و به فرماندهات بگو که سرافکنده پیش من آید و الا بدنت را قطعه قطعه میکنم.»
داوود با همان لحن محکم و استوار پاسخ داد:
«خیال میکنی ادعای قدرت و قلدری، تو را از دست من میرهاند یا سلاحت میتواند از حمله ام جلوگیری کند؟ ای جالوت! من به نام خداوند جهانیان با تو روبه رو شده ام و خواهی دید که رجز خوانی هایت بیهوده و شمشیر و سلاحت کند است و بر من کارگر نیست. من خاک این دشت را به خون تو آغشته میکنم و مومنان را از شرت میرهانم.»
جالوت که به خشم آمده بود، فریادی چون رعد برآورد و گفت:
- پس این ضربت مرگ آفرین را بگیر ای پسر جسور!»
سپس به طرف داوود حمله کرد تا با یک ضربت سر از تنش جدا کند» ولی داوود نوجوان، چابکتر از او بود، به سوی دیگر پرید و تا جالوت بتواند بار دیگر به سویش حمله برد، سنگی از خورجینش برداشت. در فلاخن گذاشت و با مهارتی شگفت انگیز به سوی جالوت رها کرد، سنگ تیزتر از تبر به پیشانی جالوت خورد و جمجمهاش را شکست و مغزش را متلاشی کرد. سمتگر خونخوار نخست روی اسب خم شد و سپس چون کوهی بر زمین غلتید و زمین را با خون خود رنگین کرد.
داوود با سرافرازی بالای سرجالوت ایستاد، در حالی که از شدت خستگی زبانش خشک شده بود و به شدت احساس تشنگی میکرد.
جوان پیروز که بر سر کشتهی جنایتکاری کافر ایستاده بود، یکباره با صدای بلند و رسا فریاد برآورد:
«الله اکبر... الله اکبر... الله اکبر.»
به دنبال او فریادهای تکبیر و سپس هلهله و شادی از لشکر طالوت برخاست و جالوتیان که فرمانده مقتدر خود را غرق در خون بر زمین افتاده دیدند، ترس و وحشت آنان را فراگرفت و هرکدام برای نجات جان خویش پا به فرار گذاشتند.
به این ترتیب با هلاکت یک فرمانده کافر نیرومند و جان سالم به در بردن یک نوجوان با ایمان، پیروزی بنی اسرائیل و شکست و فرار دشمن کافرشان رقم خورد.
از آن پس آوازه داوود سراسر کشور را فرا گرفت و او زبانزد همگان شد. طالوت او را به قصر خود فراخواند و با دل و جان از او مراقبت و نگهداری کرد تا جوانی برومند و کامل شد، سپس دخترش، مکیال، را به ازدواج او درآورد و اینها همه از فضل و عنایت خداوند منان به داوود بود. اوست که هرچه خواهد و به هرکس که خواهد عطا میفرماید و بخشش پروردگار بی نهایت است.
از آن پس داوود در کنار حضرت اشموئیل (علیه السلام) و طالوت سالیانی زندگی کرد تا آن دو بزرگوار از دنیا رفتند. داوود (علیه السلام) در تمام آن مدت، از آن دو شخصیت برجسته الهی راه و روش نیکو، اخلاق پسندیده و عدالت کامل را فرا گرفت و با مشکلات و نیازهای مردم آشنا شد و دانش فراوانی کسب کرد.
با وفات حضرت اشموئیل (علیه السلام) و با فرمان خداوند متعال حضرت داوود (علیه السلام) به پیامبری برگزیده شد و با مرگ طالوت، پادشاهی نیز از آن او شد و پس از چند نسل، بار دیگر نبوت و سلطنت در میان بنی اسرائیل یکجا و در یک نفر جمع شد.
علاوه براین، پروردگار صدایی گیرا و رسا به داوود (علیه السلام) عنایت فرموده بود که با آن به تسبیح و تقدیس خداوند متعال میپرداخت، به گونه ای که پرندگان و حیوانات شیفته آن صدای ملکوتی شده بودند و به سوی او میشتفاتند و به نیایش او گوش فرا میدادند و با او همصدا میشدند.
حضرت داوود (علیه السلام) از هر فرصتی بهره میجست و به کوه و بیابان میرفت و با صدایی دلنشین به خواندن کتاب آسمانی «زبور» که بر او نازل شده بود، میپرداخت. به فرمودهی خداوند متعال در قرآن کریم در سورهی انبیاء آیه 79، کوهها و پرندگان با او همنوا میشدند و خداوند عزوجل را تسبیح و تقدیس میکردند.
با تمام آن ویژگیها و درجه و مقامی که حضرت داوود (علیه السلام) در پیشگاه ذات احدیت پیدا کرده بود، آن پیامبر بزرگوار چون انسانی ساده و معمولی، زندگی و از دسترنج و صنعت خود امرار معاش میکرد. بدین ترتیب، آن حضرت برگهی زرین دیگری بر افتخارات دفتر زندگی خود افزود و چندین نسل بعد، پیامبر عظیم الشأن اسلام بر این روش مهر درستی زد و در حدیثی فرمود:«فرزند آدم هرگز غذای نیکویی نمی خورد، مگر آن گاه که از دسترنج و تلاش خودش باشد و به درستی که برادرم، داوود، از دسترنج خودش میخورد.»
مولای متقیان، امیرالمومنین علی (علیه السلام)، نیز که دروازه دانش پیامبر (صلی الله علیه و آله و سلم) است، فرمود:
«و اگر خواهی از داوود صاحب مزامیر و خواننده اهل بهشت میگوییم. او با دست خود از برگ درخت خرما فرش و زیرانداز میبافت و به هم نشینانش میگفت، کدام یک از شما آن را برایم به فروش میرساند؟» (1)
پس از آن، باز هم لطف و عنایت خداوند منان شامل حال داوود (علیه السلام) شد، و آن این بود که آن در دستش چون موم نرم میشد و آن حضرت به راحتی به ساخت زرهی میپرداخت که در نوع خود بی نظیر بود و خیلی زود شهرت همگانی یافت. ویژگی زره ها، این بود که جنگجو با پوشیدن آن احساس سنگینی و ناراحتی نمی کرد و در عین حال، هیچ شمشیری بر آن کارگر نبود.
خداوند متعال در قرآن کریم در سوره مبارکه سبأ آیات 10 و 11 این مطلب را بیان فرموده است.
بدین گونه، میتوان گفت که حضرت داوود (علیه السلام) یکی از بزرگان تاریخ بشر به شمار میرود، او در کسوت پادشاهی به حل مشکلات مردم و قضاوت عادلانه میان آنها میپرداخت، مملکت را اداره میکرد و در ادای وظیفه پیامبری به وعظ و اندرز، راهنمایی و هدایت انسانها میپرداخت. او انسان برگزیده ای بود که با معرفت خداوند متعال همواره به دعا، نیایش و عبادت میپرداخت و لحظه ای از یاد او غافل نمی شد.
آن حضرت برنامهی زندگی روزانه خود را چنان دقیق و منظم ترتیب میداد که تمام وظایف دنیایی و آخرتی را به نحو احسن انجام میداد.
پروردگار عزوجل هم اراده فرمود که بر دانش و حکمتش بیفزای و قضاوت صحیح به او عطا فرماید. پس دو فرشته را به عیادتگاه دربسته او فرستاد. آن حضرت از حضور آن دو فرشته یکه خورد و ترسید، چون آنها به طور ناگهانی و بدون اجازه وارد شده بودند. وقتی فرشتهها در برابر داوود (علیه السلام) نشستند، کم کم نگرانی او برطرف شد، چون آنها گفتند که برای حل اختلاف نزد او آمدهاند. یکی گفت:
«از عدالت تجاوز مکن و ما را به راه راست هدایت فرما!»
حضرت داوود (علیه السلام) که غافلگیر شده بود، از آنان خواست که مشکلشان را مطرح کنند تا او بشنود.
یکی گفت: «این برادرم، نود و نه میش دارد و من تنها یک میش دارم، ولی او میخواهد این یک میش مرا هم تصاحب کند و من رضایت نمی دهم و او اصرار دارد.»
حضرت داوود (علیه السلام) پیش از آن که سخن طرف دیگر دعوا را بشنود، بلافاصله حکم خود را صادر کرد که در قرآن کریم سوره ص آیه 24 آمده است.
پس از اعلام حکم، مرد دوم معترضانه به آن حضرت گفت که چگونه قبل از شنیدن سخن من حکم کردید؟ این عادلانه نیست و سپس از دیدگان غایب شدند.
حضرت داوود (علیه السلام) با اندکی تأمل دریافت که این آزمایشی الهی بود و آن دو نفر که از در بسته وارد عبادتگاه شدند و اختلاف خود را مطرح کردند، حتماً فرشتگانی بودند که به چنین مأموریتی فرستاده شده بودند و او بر خلاف همیشه خیلی زود قضاوت حکم کرده بود، لذا سر به سجده گذاشت و با زاری و گریه از پیشگاه خداوند تقاضای بخشش کرد.
در اینجا بد نیست این نکته را یادآوری کنیم که دنیا برای افراد بشر گذرگاه و محل آزمایش است و پیامبران الهی نیز هرچند که معصوم و از ارتکاب به هر گناهی مبرا هستند، اما از مورد آزمایش و امتحان قرار گرفتن، مستثنا نیستند و این آزمایش های الهی برای تعالی و ترقی در درجات قرب خداوند متعال است!
بنابراین زندگانی فرستادگان خداوند که هر کدام به گونه ای مورد آزمایشهای گوناگون الهی قرار گرفتهاند، میتواند به عنوان بهترین سرمشق و الگوی زندگانی ما قرار گیرد.
از سوی دیگر، عبادتها و نیایشها و گریه و زاری آن بزرگواران بیانگر این حقیقت است که هر چه شناخت انسان به خالقش بیشتر و عمیقتر شود، بندگی و خضوع و خشوعش نیز افزایش مییابد و به هر اندازه که انسان اظهار کوچکی و بندگی کند، باز هم آنچه شایسته عبودیت ذات پاک خداوند است، به جا نیاورده است و به همین دلیل، همواره خود را گناهکار میداند.
به هر حال، پس از آن حادثه، حضرت داوود (علیه السلام) پیش از پیش با حکمت و هوشیاری به رفع مشکلات و رسیدگی به کارهای قومش پرداخت تا آنجا که رفاه و آسایش و عدالت بر سرتاسر کشورش سایه گسترد، چیزی که انسانها در همه زمانها و مکانها آرزوی بهره مندی از آن را دارند.از سوی دیگر، حضرت داوود میدانست که به کهنسالی پا گذارده است و باید برگزیده پروردگار پس از خود؛ یعنی فرزندش، حضرت سلیمان (علیه السلام)، را به مردم معرفی کند. او با رسیدن فرمان الهی، مردم و بزرگان و فرماندهان بنی اسرائیل را فراخواند و حضرت سلیمان را به جانشینی خود معرفی کرد، اما به دلیل جوانی سلیمان، مورد اعتراض بنی اسرائیل قرار گرفت. حضرت داوود (علیه السلام) به بزرگان قوم فرمان داد تا همگی عصاهای خود را بیاورند و نامشان را روی آن بنویسند، سپس آن عصاها را همراه با عصای حضرت سلیمان (علیه السلام) در اطاقی دربسته بگذارند و صبح روز بعد آنها را بیرون بیاورند و هر عصایی که برگ و میوه داده باشد، صاحب آن، پیامبر الهی خواهد بود. آنها چنین کردند و شب تا صبح بسیاری از همان بزرگان کشیک دادند و اطراف خانه چرخیدند. حضرت داوود (علیه السلام) پس از ادای نماز صبح در را گشود و عصاها را بیرون آورد و تنها عصای حضرت سلیمان (علیه السلام) بود که برگ آورده و میوه داده بود. بدین ترتیب، بنی اسرائیل همگی زمامداری او را که پیامبر و برگزیده خداوند هم بود، پذیرفتند و حضرت سلیمان (علیه السلام) نیز مانند پدر بزرگوارش هم پیامبر خدا و هم پادشاه بنی اسرائیل شد.
مدتی نگذشت که حضرت داوود (علیه السلام) دار فانی را وداع گفت و بنی اسرائیل به گونه ای بی سابقه گریه و زاری و بی تابی کردند و با عزت و احترام فراوان آن بزرگوار را به خاک سپردند.
اینک به ذکر ترجمه آیاتی که خداوند متعال درباره حضرت داوود (علیه السلام) در قرآن کریم بیان فرموده است، میپردازیم.
الف) سوره بقره، آیات 246 تا 251
«آیا از [حال] سران بنی اسرائیل پس از موسی خبر نیافتی، آن گاه که به پیامبری از خود گفتند: «پادشاهی برای ما بگمار تا در راه خدا پیکار کنیم»، [آن پیامبر] گفت: «اگر جنگیدن بر شما مقرر شود، چه بسا پیکار نکنید.» گفتند: «چرا در راه خدا نجنگیم با آن که ما از دیارمان و از [نزد] فرزندانمان بیرون رانده شده ایم.» پس هنگامی که جنگ بر آنان مقرر شد، جز شماری اندک از آنان، [همگی] پشت کردند و خداوند به [حال] ستمکاران داناست.
و پیامبرشان به آنان گفت: «در حقیقت، خداوند طالوت را بر شما به پادشاهی گماشته است.» گفتند: «چگونه او را بر ما پادشاهی باشد با آن که ما به پادشاهی از وی سزاوارتریم و به او از حیث مال، گشایشی داده نشده است؟» پیامبرشان گفت: «در حقیقت، خدا او را بر شما برتری داده و او را در دانش و [نیروی] بدن بر شما برتری بخشیده است و خداوند، پادشهای خود را به هرکس که بخواهد میدهد و خدا گشایشگر داناست.»
و پیامبرشان به ایشان گفت: «در حقیقت، نشانه پادشاهی او این است که آن صندوق [عهد] که در آن آرامش خاطری از جانب پروردگارتان و بازمانده ای از آنچه خاندان موسی و خاندان هارون [در آن] برجای نهادهاند- در حالی که فرشتگان آن را حمل میکنند. به سوی شما خواهد آمد. مسلماً اگر مومن باشید، برای شما در این [رویداد] نشانه ای است.»
و چون طالوت با لشکریان [خود] بیرون شد، گفت: «خداوند شما را به وسیله رودخانه ای خواهد آزمود. پس هر کس از آن بنوشد از [پیروان] من نیست و هرکس از آن نخورد، قطعاً او از [پیروان] من است، مگر کسی که با دستش کفی برگیرد.» پس [همگی] جز اندکی از آن نوشیدند. هنگامی که [طالوت] با کسانی که همراه وی ایمان آورده بودند، از آن [نهر] گذشتند، گفتند: «امروز ما را یاری [مقابله با] جالوت و سپاهیانش نیست.» کسانی که به دیدار خداوند یقین داشتند، گفتند: «با گروهی اندک که بر گروهی بسیار، به اذن خدا پیروز شدند و خداوند با شکیبایان است.»
و هنگامی که با جالوت و سپاهیانش رو به رو شدند، گفتند: «پروردگارا! بر [دلهای] ما شکیبایی فرو ریز و گامهای ما را استوار دار و ما را بر گروه کافران پیروز فرمای.»
پس آنان را به اذن خدا شکست دادند و داوود جالوت را کشت و خداوند به او پادشاهی و حکمت ارزانی داشت و از آنچه میخواست به او آموخت و اگر خداوند برخی از مردم را به وسیله برخی دیگر دفع نمیکرد، قطعا زمین تباه میشد، ولی خداوند نسبت به جهانیان تفضل دارد.»
ب) سوره سبأ، آیات 10 و 11
(ما به داوود از فضل و کرم خود عطا کردیم و فرمان دادیم که ای کوهها و ای مرغان، شما هم با تسبیح و تقدیس او هماواز شوید و آهن را برایش نرم کردیم و به او [دستور دادیم] تا از آهن زرهی بسازد که حلقه هایش یکسان باشد تا برای بدن نرم و نگهبان باشد و همگی [قوم حضرت داوود (علیه السلام)] نیکوکار باشید. به درستی که من بر کارهایتان آگاه و بینا هستم.)
ج) سوره ص، آیات 17 تا 26
(بر آنچه میگویند صبر کن و داوود، بنده ما را که دارای امکانات [متعدد] بود به یادآور؛ آری، او بسیار بازگشت کننده [به سوی خدا] بود.
ما کوهها را با او مسخر ساختیم [که] شامگاهان و بامدادان خداوند را نیایش میکردند.
و پرندگان را از هر سو [براو] گرد آوردیم. همگی [به نوای دلنوازش] به سوی او بازگشت کننده [و خدا را ستایشگر] بودند.
و پادشاهیاش را استوار کردیم و او را حکمت و کلام فیصله دهنده عطا کردیم و آیا خبر، دادخواهان- چون از نمازخانهی و بالا رفتند- به تو رسید؟
وقتی [به طور ناگهانی] بر داوود در آمدند و او از آنان به هراس افتاد، گتند: «مترس، [ما] دو مدعی [هستیم] که یکی از ما بر دیگری تجاوز کرده است، پس میان ما به حق داوری کن و از حق دور مشو و ما را به راه راست راهبر باش.
این [شخص] برادر من است. او را نودونه میش و مرا یک میش است و میگوید: آن را به من بسپار و در سخنوری بر من چیره شده است.»[داوود] گفت: «قطعاً او را در مطالبه میش تو [اضافه] بر میشهای خودش، بر تو ستم کرده است و در حقیقت، بسیاری از شریکان به همدیگر ستم روا میدارند، به استثنای کسانی که ایمان آورده و کارهای شایسته کردهاند و اینها پس اندک اند و داوود دانست که ما او را آزمایش کرده ایم. پس، از پروردگارش آمرزش خواست و به رو در افتاد و توبه کرد.
و بر او این [ماجرا] را بخشودیم و در حقیقت، برای او پیش ما تقرب و فرجامی خوش خواهد بود.
ای داوود! ما تو را در زمین خلیفه [و جانشین] گردانیدیم، پس میان مردم به حق داوری کن و زنهار از هوس پیروی مکن که تو را از راه خدا به در کند. در حقیقت، کسانی که از راه خدا به در میروند، به [سزای] آن که روز حساب را فراموش کردهاند عذابی سخت خواهند داشت.)
سوره اسراء آیه 55
(و پروردگار تو، به هرکه [و هرچه] در آسمانها و زمین است داناتر است. [و به قابلیت هرکدام آگاه تر است.] و در حقیقت، بعضی پیامبران را بر بعضی دیگر برتری بخشیدیم و به داوود زبور دادیم.)
پینوشتها:
1. نهج البلاغه، خطبه 159 فیض الاسلام و 160 صبحی صالح.
منبع مقاله :زین، سمیح عاطف؛(1393)، داستان پیامبران در قرآن، مترجمان: علی چراغی و [دیگران ...]، تهران: موسسه نشر و تحقیقات ذکر، چاپ سوم