مادر حضرت مهدی علیه السلام (1)

از آنجایی که امامان معصوم دارای عظمتی خاص هستند، می بایست پدر و مادرشان نیز دارای کمالات فراوانی باشند و از رَحِم‌های پاک، به دور از هر گونه آلودگی، پای به عرصه عالم دنیا بگذارند. مادر حضرت مهدی (عج) به عنوان کسی که آخرین حجّت الهی را به دنیا می آورد، باید از کمالات معنوی، بهره فراوانی داشته باشد.
يکشنبه، 11 فروردين 1387
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مادر حضرت مهدی علیه السلام (1)
مادر حضرت مهدی علیه السلام (قسمت اول)
 

نویسنده:خدامراد سلیمیان
منبع: درسنامه مهدویت1-ص167تا ص174
 
 
 
 
 
 
 
 
از آنجایی که امامان معصوم(علیهم السلام) دارای عظمتی خاص هستند، می¬بایست پدر و مادرشان نیز دارای کمالات فراوانی باشند و از رَحِم‌های پاک، به دور از هر گونه آلودگی، پای به عرصه عالم دنیا بگذارند. مادر حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) ـ به عنوان کسی که آخرین حجّت الهی را به دنیا می¬آورد، باید از کمالات معنوی، بهره فراوانی داشته باشد.
متأسفانه به دلایلی شناخت ما از آن بانوی بزرگوار بسیار محدود و ناچیز است و در منابع روایی، سخن چندانی در بارة ایشان وجود ندارد. با توجه به این نکته تلاش شده در این بحث در حد امکان در بارة آن بانوی بزرگ مطالبی ارائه شود.

نام¬های مادر حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

در کانون خانواده امام عسکری(علیه السلام)، آن بانوی گرامی را به نام‌های مختلفی‌ـ از قبیل: «نرجس»، «سوسن»، «صقیل» (یا «صیقل»)، «حدیثه»، «حکیمه»، «ملیکه»، «ریحانه» و «خمط» ـ صدا می‌زدند.
از دیدگاه یکی از پژوهشگران علت تعدّد نام‏های آن بانو، می‌تواند چند چیز باشد:
1. علاقه و محبت فراوان مالک او به وی، باعث شده بود با بهترین اسم‌ها و زیباترین نام‏ها، او را صدا بزند. از این رو تمام نام‏های آن بانو، از اسامی گل‏ها و شکوفه‏ها است؛ چون مردم این صداها و نام‏های مختلف را شنیده بودند، می‌‏پنداشتند که تمام اینها اسامی آن بانوی بزرگوار است.
2. این بانوی گرامی پس از اینکه وارد کانون خانوادة امام(علیه السلام) شد، خط مشی و مسیر دیگری ـ بر خلاف سایر کنیزان ـ داشت؛ زیرا او مادرِ حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) بود. او فشار و ظلم ستمگران و حکومت‏ها را می‏دید و می¬دانست مدتی باید در زندان به سر برد. او می¬دانست ‏که باید برای حفظ خود و فرزند گرامی‏اش، نقشه‏هایی بیندیشد، تا حاکمان وقت، ندانند صاحب کدام نام را باید زندانی‏ کنند و حامل نور مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) کدام ‏است. بر این اساس هر روز نامی تازه برای خود می‏نهاد و در خانوادة امام(علیه السلام) او را به این نام¬ها می‏خواندند تا دشمنان خیال کنند که این نام‏های مختلف، مربوط به چند نفر است و نفهمند این اسامی، همه مربوط به یک نفر است.1

سر گذشت مادر حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف)

اگر چه از سرگذشت مادر حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) سخن صریح و روشنی در دست نیست؛ اما طبق قول مشهور ـ که از برخی روایات به دست می‌آید ـ ایشان کنیزی بود که در جنگ اسیر شد و پس از آن به خانواده گرامی امام عسکری(علیه السلام) پیوست.
در مجموع می‌توان روایات مربوط به مادر مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را به چهار دسته تقسیم کرد:
1. روایاتی که آن بانوی بزرگوار را شاهزاده¬ای رومی معرفی کرده است.
2. روایاتی که آن بانوی بزرگ را تربیت شدة خانه حکیمه خاتون دانسته است.
3. روایتی که علاوه بر تربیت ایشان، ولادت آن بانوی بزرگ را نیز در خانه حکیمه ذکر کرده است.2
4. روایاتی که مادر حضرت مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) را بانویی سیاه پوست دانسته است.

بررسی روایات دسته نخست:

یکی از روایت‏های مشهور، حکایت از آن دارد که مادر امام مهدی(عجل الله تعالی فرجه الشریف) ، شاهزاده¬ای رومی است که اعجازگونه، به بیت شریف امام عسکری(علیه السلام) راه یافته است. شیخ صدوق در داستان مفصلی، حکایت مادر حضرت مهدی(علیه السلام) را این گونه نقل کرده است:
بشر بن سلیمان نخّاس گفت: من از فرزندان ابوایوب انصاری و یکی از موالیان امام هادی و امام عسکری(علیهما السلام) و همسایه آنان در «سرّ من رای» بودم. مولای ما امام هادی(علیه السلام) مسائل «برده فروشی» را به من آموخت و من جز با اذن او، خرید و فروش نمی‏کردم. از این رو از موارد شبهه ناک پرهیز می‏کردم تا آنکه معرفتم در این باب کامل شد و فرق میان حلال و حرام را نیکو دانستم.
یک شب در «سرّ من رای» ـ که در خانه خود بودم و پاسی از شب گذشته بود ـ کسی در خانه را کوفت. شتابان به پشت در آمدم، دیدم کافور فرستاده امام هادی(علیه السلام) است که مرا به نزد آن حضرت فرا می‏خواند. لباس پوشیدم و بر ایشان وارد شدم. دیدم با فرزندش ابومحمد و خواهرش حکیمه خاتون از پس پرده گفت‏ وگو می‏کند. وقتی نشستم، فرمود:‌ای بشر! تو از فرزندان انصاری و ولایت ائمه(علیهم السلام) پشت در پشت، در میان شما بوده است و شما مورد اعتماد ما اهل بیت هستید. من می‏خواهم تو را مشرّف به فضیلتی سازم که بدان بر سایر شیعیان در موالات ما سبقت بجویی. تو را از سرّی مطلع می‏کنم و برای خرید کنیزی گسیل می‏دارم. آن گاه نامه‏ای به خط و زبان رومی نوشت و آن را به هم پیچید و با خاتم خود مهر کرد. دستمال زرد رنگی را ـ که در آن 220 دینار بود ـ بیرون آورد و فرمود: آن را بگیر و به بغداد برو و ظهر فلان روز، در معبر نهر فرات حاضر شو و چون زورق‏های اسیران آمدند، جمعی از وکیلان فرماندهان بنی عباس و خریداران و جوانان عراقی دور آنها را بگیرند.
وقتی چنین شد، شخصی به نام عمربن یزید برده فروش را زیر نظر بگیر و چون کنیزی را که صفتش چنین و چنان است و دو تکه پارچه حریر در بر دارد، برای فروش عرضه بدارد و آن کنیز از گشودن رو و لمس کردن خریداران و اطاعت آنان سرباز زند، تو به او مهلت بده و تأملی کن. برده فروش آن کنیز را بزند و او به زبان رومی ناله و زاری کند و گوید: وای از هتک ستر من! یکی از خریداران گوید: من او را سیصد دینار خواهم خرید که عفاف او باعث فزونی رغبت من شده است و او به زبان عربی گوید: اگر در لباس سلیمان و کرسی سلطنت او جلوه کنی، در تو رغبتی ندارم، اموالت را بیهوده خرج مکن! برده فروش گوید: چاره چیست؟ گریزی از فروش تو نیست! آن کنیز گوید: چرا شتاب می‏کنی باید خریداری باشد که دلم به امانت و دیانت او اطمینان یابد. در این هنگام برخیز و به نزد عمر بن یزید برو و بگو: من نامه‏ای سربسته از یکی از اشراف دارم که به زبان و خط رومی نوشته و کرامت و وفا و بزرگواری و سخاوت خود را در آن نوشته است.
نامه را به آن کنیز بده تا در خُلق و خوی صاحب خود تأمل کند. اگر بدو مایل شد و بدان رضایت داد، من وکیل آن شخص هستم تا این کنیز را برای وی خریداری کنم.
بشربن سلیمان گوید: همه دستورات مولای خود امام هادی را درباره خرید آن کنیز به جای آوردم و چون در نامه نگریست، به سختی گریست و به عمربن یزید گفت: مرا به صاحب این نامه بفروش! و سوگند اکید بر زبان جاری کرد که اگر او را به صاحب نامه نفروشد، خود را خواهد کشت. دربارة¬ بهای آن گفت‏وگو کردم تا آنکه بر همان مقداری که مولایم در دستمال زرد رنگ همراهم کرده بود، توافق کردیم. دینارها را از من گرفت و من هم کنیز را خندان و شادان تحویل گرفتم و به حجره‏ای که در بغداد داشتم، آمدیم. چون به حجره در آمد، نامه مولایم را از جیب خود در آورده، آن را می‏بوسید و به گونه‏ها و چشمان و بدن خود می‏نهاد و من از روی تعجّب به او گفتم: آیا نامه کسی را می‏بوسی که او را نمی‏شناسی؟ گفت:‌ای درمانده و‌ای کسی که به مقام اولاد انبیا معرفت کمی داری! به سخن من گوش فرا دار و دل به من بسپار که من ملیکه دختر یشوعا، فرزند قیصر روم هستم. مادرم از فرزندان حواریون (شمعون وصی مسیح) است. برای تو داستان شگفتی نقل می‏کنم: جدّم قیصر روم می‏خواست مرا در سنّ سیزده سالگی، به عقد برادر زاده‏اش در آورد و در کاخش محفلی از افراد زیر تشکیل داد: سیصد تن از فرزندان حواریون و کشیشان، هفتصد تن از رجال و بزرگان و چهار هزار تن از امیران لشکری و کشوری. تخت زیبایی که با انواع جواهر آراسته شده بود، در پیشاپیش صحن کاخش و بر بالای چهل سکّو قرار داد و چون برادر زاده‏اش بر بالای آن رفت و صلیب‏ها افراشته گردید و کشیش‏ها به دعا ایستادند و انجیل‏ها را گشودند؛ ناگهان صلیب‏ها به زمین سرنگون گردید. ستون‏ها فرو ریخت و به سمت میهمانان پرتاب شد. و آن که بر بالای تخت رفته بود، بیهوش بر زمین افتاد. رنگ از روی کشیشان پرید و پشتشان لرزید و بزرگ آنها به جدّم گفت: ما را از ملاقات این نحس‏ها - که دلالت بر زوال دین مسیحی دارد - معاف کن! جدّم از این حادثه فال بد زد و به کشیش‏ها گفت: این ستون‏ها را بر پا سازید و صلیب‏ها را بر افرازید و برادر این بخت برگشته بدبخت را بیاورید تا این دختر را به ازدواج او در آورم و نحوست او را به سعادت آن دیگری دفع سازم. چون دوباره مجلس جشن برپا شد، همان پیشامد اوّل برای دوّمی نیز تکرار گردید. مردم پراکنده شدند و جدّم قیصر اندوهناک گردید و به داخل کاخ خود درآمد و پرده‏ها افکنده شد.
در آن شب خواب دیدم که مسیح، شمعون و جمعی از حواریون، در کاخ جدّم گرد آمدند و در همان موضعی که او تخت را قرار داده بود، منبری نصب کردند. پس حضرت محمد به همراه جوانان و شماری از فرزندانش وارد شدند.
مسیح به استقبال او آمد و با او معانقه کرد. آن گاه حضرت محمد به او گفت:‌ای روح اللّه! من آمده‏ام تا از وصی تو شمعون، دخترش ملیکا را برای این پسرم خواستگاری کنم و با دست خود اشاره به ابومحمد صاحب این نامه کرد. مسیح به شمعون نگریست و گفت: شرافت نزد تو آمده است؛ با رسول خدا خویشاوندی کن. گفت: چنین کردم، آن گاه محمد بر فراز منبر رفت و خطبه خواند و مرا به پسرش تزویج کرد. مسیح و فرزندان محمد و حواریون همه گواه بودند و چون از خواب بیدار شدم، ترسیدم اگر این رؤیا را برای پدر و جدّم بازگو کنم، مرا بکشند. آن را در دلم نهان ساخته و برای دیگران بازگو نکردم.
سینه‏ام از عشق ابومحمد لبریز شد تا به غایتی که دست از خوردن و نوشیدن کشیدم و ضعیف و لاغر و سخت بیمار شدم. در شهرهای روم، طبیبی نماند که جدّم او را بر بالین من نیاورد و درمان مرا از وی نخواست و چون نا امید شد، به من گفت:‌ای نور چشمم! آیا آرزویی در این دنیا داری تا آن را بر آورده سازم؟ گفتم:‌ای پدربزرگ! همه درها به رویم بسته شده است، اگر شکنجه و زنجیر را از اسیران مسلمانی که در زندان هستند، بر‏داری و آنان را آزاد ‏کنی، امیدوارم که مسیح و مادرش شفا و عافیت به من ارزانی کنند. چون پدربزرگم چنین کرد، اظهار صحّت و عافیت نمودم و اندکی غذا خوردم. پدربزرگم بسیار خرسند شد و به عزّت و احترام اسیران پرداخت. پس از چهار شب دیگر حضرت فاطمه سرور زنان را در خواب دیدم که به همراهی مریم و هزار خدمتکار بهشتی، از من دیدار کردند. مریم به من گفت: این سرور زنان مادر شوهرت ابومحمد است. من به او در آویختم و گریستم و گلایه کردم که ابومحمد به دیدارم نمی‏آید، آن بانو فرمود: تا تو مشرک و به دین نصارا باشی، فرزندم ابومحمد به دیدار تو نمی‏آید! این خواهرم مریم است که از دین تو به خداوند تبرّی می‏جوید.
اگر تمایل به رضای خدای تعالی و خشنودی مسیح و مریم داری و می‌خواهی ابومحمد تو را دیدار کند، پس بگو: «اَشْهَدُ اَنْ لا اِلهَ اِلا اللَّه وَ اَشْهَدُ اَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللَّهِ».
چون این کلمات را گفتم، مرا در آغوش کشید و فرمود: اکنون در انتظار دیدار ابومحمد باش که او را نزد تو روانه می‏سازم. پس از خواب بیدار شدم و گفتم: خوشا از دیدار ابومحمد! چون فردا شب فرا رسید، ابومحمد در خواب به دیدارم آمد. گویا به او گفتم:‌ای حبیب من! بعد از آنکه همة دل مرا به عشق خود مبتلا کردی، در حق من جفا نمودی! او فرمود: تأخیر من برای شرک تو بود. حال که اسلام آوردی، هر شب به دیدار تو می‏آیم تا آنکه خداوند وصال عیانی را میسر گرداند. از آن زمان تا کنون هرگز دیدار او از من قطع نشده است.
بِشر گوید از او پرسیدم: چگونه در میان اسیران در آمدی؟ او پاسخ داد: یک شب ابومحمد به من گفت: پدربزرگت در فلان روز، لشکری به جنگ مسلمانان می‏فرستد و خود هم به دنبال آنان می‏رود. بر تو است که در لباس خدمت¬گزاران درآیی و به طور ناشناس از فلان راه بروی و من نیز چنان کردم. طلایه داران سپاه اسلام بر سر ما آمدند و کارم بدان جا رسید که مشاهده کردی. هیچ کس جز تو نمی‏داند که من دختر پادشاه رومم. آن مردی که من در سهم غنیمت او افتادم، نامم را پرسید و من آن را پنهان داشتم و گفتم: نامم نرجس است و او گفت: این نام کنیزان است.
گفتم: شگفتا! تو رومی هستی؛ امّا به زبان عربی سخن می‏گویی! گفت: پدربزرگم در آموختن ادبیات به من حریص بود و زن مترجمی را بر من گماشت. او هر صبح و شبانگاه به نزد من می‏آمد و به من عربی می‌آموخت تا آنکه زبانم بر آن عادت کرد.
بِشر گوید: چون او را به «سُرّ من رای» رسانیدم و بر مولایمان امام هادی(علیه السلام) وارد شدم، بدو فرمود: چگونه خداوند عزّت اسلام و ذلّت نصرانیت و شرافت اهل بیت محمد را به تو نمایاند؟ گفت:‌ای فرزند رسول خدا! چیزی را که شما بهتر می‏دانید، چگونه بیان کنم؟ فرمود: من می‏خواهم تو را اکرام کنم، کدام را بیشتر دوست می‏داری: ده هزار درهم یا بشارتی که در آن شرافت ابدی است؟ گفت: بشارت را، فرمود: بشارت باد تو را به فرزندی که شرق و غرب عالم را مالک شود و زمین را آکنده از عدل و داد کند؛ همچنان که پر از ظلم و جور شده باشد. نرجس پرسید: از چه کسی؟ فرمود: از کسی که رسول خدا در فلان شب از فلان ماه سال رومی، تو را برای او خواستگاری کرد. پرسید: از مسیح و جانشین او؟ فرمود: پس مسیح و وصی او، تو را به چه کسی تزویج کردند؟ گفت: به پسر شما ابومحمد! فرمود: آیا او را می‏شناسی؟ گفت: از آن شب که به دست مادرش سیدةالنساء اسلام آورده‏ام، شبی نیست که او را نبینم.
امام هادی(علیه السلام) فرمود:‌ای کافور! خواهرم حکیمه را فرا خوان و چون حکیمه آمد... نرجس را زمانی طولانی در آغوش کشید و به دیدار او مسرور شد. بعد از آن مولای ما فرمود:‌ای دختر رسول خدا! او را به منزل خود ببر و تکالیف دینی را به وی بیاموز که او زوجه ابومحمد و مادر قائم است.3
این روایت، نخست از طریق شیخ صدوق، در کتاب کمال‏الدین و تمام النعمة نقل شده است. آن گاه محمدبن جریر طبری آن را با سندی متفاوت، در کتاب دلائل الامامة آورده و 4 شیخ طوسی در کتاب الغیبة به نقل آن پرداخته است.5 ایشان، روایت را درست مانند آنچه در کمال‏الدین و تمام النعمة بود، آورده؛ امّا سند وی با سند کتاب کمال‏الدین متفاوت است.
فتّال نیشابوری در روضة الواعظین، ابن شهر آشوب در مناقب آل ابی طالب،6 عبدالکریم نیلی در منتخب الأنوار المضیئه7 و از متأخرین صاحب إثبات الهداة فی النصوص و المعجزات از جمله کسانی هستند که این حکایت را نقل کرده¬اند.
علامه مجلسی در بحارالانوار قضیه را، یک جا از کتاب الغیبة و در جای دیگر، از کمال الدین و تمام النعمة نقل کرده است.8
ممکن است پرسیده شود: این قضیه پس از سال 242هـ اتّفاق افتاده است؛ در حالی که از سال 242 هـ به بعد، جنگ مهمّی میان مسلمانان و رومیان، رخ نداده است تا نرجس خاتون اسیر مسلمانان شوند.9
در پاسخ گفتنی است: در این دوران و پس از آن، درگیری و جنگ‏هایی میان آنان رخ داده است که در بسیاری از کتاب¬های تاریخی، می‏توان نمونه‏هایی از این درگیری‏ها را یافت.10
شواهد دیگری نیز وجود دارد که میان مسلمانان و روم، جنگ و درگیری واقع شده است. حال اگر منظور از جنگ بزرگ، این باشد که خود قیصر روم هم با برخی از اهل و خاندانش در آن شرکت کرده باشد، این امر ضرورتی ندارد؛ چون، آنچه در این روایت آمده، این است که نرجس، به امر امام به صورت ناشناس و مخفیانه، با سپاهیان همراه شد و در پوشش کنیزان در آمد.

پی نوشت ها:

1 . پژوهشی در زندگی امام مهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف) و نگرشی به غیبت صغرا، ص 204 و 205.
2. مسعودی، اثبات الوصیة، ص272.
3. شیخ صدوق، کمال‏الدین و تمام النعمة، ج 2، باب 41، ح 1.
4. محمدبن جریر طبری، دلائل الامامة، ص 262 .
5. محمد بن حسن طوسی، کتاب الغیبة، ص 208، ح178.
6. ابن شهر آشوب، مناقب آل أبی طالب، ج 4، ص 440.
7. عبدالکریم نیلی، منتخب الأنوار المضیئة، ص 105.
8. محمّد باقر مجلسی، بحار الأنوار، ج 51، ص 6.
9. جاسم حسین، تاریخ سیاسی امام دوازدهم، ص 115.
10. ر.ک: محمدبن جریر طبری، تاریخ الأُمم والملوک، ج 9، ص 201؛ ابن اثیر، الکامل فی التاریخ، ج 7، ص 80، 81، 85، 93؛ ابن کثیر، البدایة و النهایة، ج 10، ص 323، 343، 345، 347.





نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط